از اونجا شروع شد که یکی از اینستاگرامر ها، یک کلیپ شافل دنس از خودش اپلود کرده بود،
من تا اهنگی که این ها رویش رقصیده بودند رو شنیدم گفتم این آهنگ شرکه!
ایزوفاگوس گفت نه نیست
گفتم مطمئنم هست، اینجا فیونا با شرک تو شرک ۲ دعواش شده بود داشت تو اتاق تنهایی اشک می ریخت تا که پری مهربون اومد! :|
گفت نه آهنگ شرک هله لویاست این نیست
گفتم چرا چرا اینم یکی از اهنگ های شرکه (حالا منم انگار که غریب رفته سفر پیدا کردم)
گفت اصن بیار من گوگل کنم! می دیم گوگل گوش بده بیاره خودش (من نمی دونم این تکنولوژی چه جوری کار می کنه ولی سرچ می کنی گوگل خودش گوش می ده و اهنگ رو اگر شناسایی کنه می اره)
دادیم گوگل گوش کرد، یک اهنگ اجق وجقی اورد که خب واقعا اهنگ شرک نبود!
و من سه روزه از کار و درس و زندگی افتادم،
نورون های شش سالگی ام رو شخم می زنم فقط
تا یه نشانه ای چیزی از اهنگ شرک پیدا کنم و بهش ثابت کنم این آهنگ شرکه
امروز صبح بالاخره بعد سه روز مجاهدت،
پیداش کردم!
یعنی اون زمان که کوچک بودم انگلیسی بلد نبودم بفهمم اهنگ چی می گه فقط ریتم خاطرم مانده بود، هی تو ذهنم اهنگی که اون زمان شنیده بودم رو برگردون کردم و سعی کردم کلمه هایی که الان بلدم و شبیهش هستند رو جایگزین ریتمش کنم تا درست در بیاد!
و چی؟ بله. نهایتا آهنگ شرک بود.
خواننده ی دومی که روی اهنگش رقصیده بودند، ریمیکس اهنگ شرک رو داده بود!
اخه دیگه با کسی که کل بچگی اش فقط شرک و نمو و توی استوری و استوارت لیتل دیده چرا بحث می کنی بالام جان؟ :)))))
و دیگه واقعا i need some sleep!
پ.ن. درست یادم نیست، ولی فکر کنم من این اهنگه رو اینقدری دوست داشتم که ده بار سی دی رو می زدم عقب دقیقا از جایی که اهنگ شروع می شه شروع می کردم رقص سماع می کردم باهاش وسط خونه! و اهنگ تا اخر پخش نمی شد، دقیقا جایی که پری مهربون می اومد با کالسکه ی جادویی اش اهنگ در پس زمینه فید می شد. و یکی از دلایل ماژور تنفرم از پری مهربون این بود که خبر مرگش وقتی می اومد اهنگ به این زیبایی از وسط قطع می شد. هر وقت می رسیدم به جایی که قرار بود پری مهربون بیاد، من می گفتم واییییی الان اهنگ تموم می شه پری مهربون می اد :(((( یه حالت خاصی از ریدم به ریخت پری مهربون در وجودم یافت می شد. :))))
الکی گفتم، حس می کنم هنوز حالم خوش نیست.
چی بنویسم؟ آهان بله بله اتاق فرمان اشاره می کنند...
باشه حالا چلسی ام قهرمان شد.
نمی دونم من از فوتبال بریدم یا جدی جدی برکت از فوتبال رفته. حس خاصی ندارم که ندارم که ندارم.
ایزوفاگوس می گه من هفت ساله منتظر چنین روزی ام.
والا تنها تفسیری که از حرف این جوجو می تونم داشته باشم اینه که از داخل تخم چلسی فن بوده.
حالا درسته شراب و ترشی سیر رو به قدمتش می سنجند،
منتهای امر به نظرم همیشه لازم نیست سابقه مون در امور رو، زور چپون بقیه کنیم تا توسط جامعه قبول بشیم و فکر کنند کسی هستیم واسه خودمان.
خیلی وقتا اتفاقا این نسبت تبحر به سرعت هستش که تحسین برانگیز می شه.
مثلا اینکه توی یک سال راه سه سال رو طی کنی. همیشه لازم نیست چلسی فن باشی از هفت سال پیش.
کلا این کل کل های احمقانه رو درک نمی کنم.
خب قدیمی یک امری بودی که می شینیم خاطره بازی می کنیم با هم، ولی اصرار بی جهت برای وانمود رو درک نمی کنم.
از جوون بودنت لذت ببر کله خیاری.
بوی آش رشته هست همچنان. وحشت ناک بوی اش رشته می آد و وژدانا نمی دونم چی کارش کنم دیگه. :))))))
یکم دیگه که بگذره با استادم صمیمی بشم،
مستقیم می رم بهش می گم استاد من طاقتش رو دارم بهم بگو، من تومور مغزی دارم؟ قراره الزایمر جوانان بگیرم؟ چه مرگم کرده این دم آخری.
هم اکنون دلم جمع های نابود خابگا طوری کشیک طوری رو می خواد. متاسفانه من بیش از حد با خودم که تنها باشم اتفاق های جالبی نمی افته. :))))) یعنی شاید باورتون نشه، ولی شنیدن حرف های مفت و بعضا نا مفت بقیه، گاهی خودش یه نیازه! دقیقا یکی رو می خوام مخم رو اجاره اش بدم و بگم آقا استارت، شروع کن به جویدن هر چه دل تنگت می خواهد بگو فقط نگذار من با خودم فکر کنم. چون در غیر این صورت خودم مخ خودمو می جوعم و فاعل و مفعول بودن هم زمان ناموسا دیگه خیلی انرژی بره. :))))))))
حالا اگه کشیک بودم باز باید از حرفای مفت و نامفت کهیر می زدم ها. چون کلا بدنم برای حرفای خاله زنکی جمع دانشجویی هم آستانه داره. منتها چون امشب کشیک نیستم اینجوره.
نمی دونید چقد خوشحالم که اینجا رو دارم و می تونم یک سری از افکار که فرصت ابرازش در طول روز به هیچ احدی رو ندارم، اینجا بیان کنم.
امروز جلسه ی مهمی بود یا حداقل من اینجور فکر می کردم،
وقتی داشتم دنبال سر بقیه ی تیم وارد محیط ارائه می شدم،
یک لحظه چشمم رو بستم و به خودم گفتم، یادت نره هیچی ارزشش رو نداره، زندگی ارزش این همه فشار و سخت گرفتن رو نداره، یه چیزی می شه و می گذره تموم می شه می ره پی کارش دیگه،(معمولا وقتی ناخوش احوالم اینجوری به خودم امید واهی می دم)
و در اون لحظه داشتم مثل جوجه ای که دنبال سر مرغه، دنبال سر استادم حرکت می کردم تا با هم وارد جلسه بشیم،
دیدم کتش از پشت چروکه.
در ادامه ی سخن رانی انگیزشی خطاب به خودم اضافه کردم، "بیا کیلگ! حتی استاد با این همه ابهت هم کُتش چروکه!"
یه ذره دو ذره هم نه ها! این کت هر جور حساب می کردی از بیخ چروووووووک بود. یکی دیگه هم که سنش از من حداقل چهار پنج سالی بیشتره،مثل بچه دبیرستانی ها با تیشرت جذب صورتی (دقت کن، تیشرت صورتی برای یک جمع کاملا کت شلواری رسمی!) پا شده بود اومده بود. خلاصه من حالم خوب شد از دیدن سر و وضع بقیه و نتیجه گرفتم واقعا دارم زندگی رو بر خودم سخت می گیرم گور بابای همه چی. یک مدت باید با اتو به هم بزنم.
شاید هیشکی روی این کره ی خاکی فکرش رو نکنه که چروک کتش روزی تونسته حال یکی رو ناجور خوب کنه. من واقعا به این چروک کت نیاز داشتم. واقعا.
چون هیچ شخصیتی بالا تر از قشر اساتید نیست توی ذهنم، و چروک کت استادم به من یاداوری می کنه، هیچ ادمی بدون عیب و نقص نیست. و نمی دونم چه قدر باید تاکید کنم، این حقیقت که کشف کردم، حالم رو وحشت ناک خوب می کنه. دهشت ناک.
خب فکر می کنم دیگه از افسردگی زایمان بهاره کشیده باشم بیرون با این اوصاف،
اینا رو ولش، خودتون چه جورید؟
پ.ن. نمی دونم یک مرگیم هم کرده اعصاب بویایی ام قاطی کرده. سه ساعته بوی آش رشته توی دماغمه و تهوع دارم. اصلا نشد شام بخورم چون تمام مدت ناخوش بودم و این بویی که توی سرم می پیچه اذیتم می کرد. در حال نرمال آش رشته رو خیلی دوست دارم، ولی الان چه مرگیه حتی از فکر کردن بهش حالم به هم می خوره. بوی مزخرف آش رشته و بوی مزخرف تر کشک.
پ.ن. اپل پالیشر که باشی به قول دوستان، حتی می تونی به ستایش چروک کت استاد بپردازی. جریانش اینه.
گاهی جنون وار به یک موضوعاتی فکر می کنم،
که بعدش از موجودیت خودم نا امید می شم،
و پشت بندش به خودم می گم، عجب روح حقیر و کوچکی داری کیلگارا. برنامه مون نبود این جور "توی قوطی کبریت بگنج" باشی دم فرفری جوان!
مثلا یک دقیقه پیش داشتم با خودم فکر می کردم، خدا رو شکر که فلانی مُرد! همین قدر غیرقابل باور.
داشتم به سقف نگاه می کردم و با خودم می گفتم،
هی تو اون بالا هستی؟ الآن اینجا رو می بینی؟ تصویر رو داری؟ تو مُردی و من زنده ام. حسش می کنی؟ خوب نگاه کن! دیگه نیستی و مهره ی این بازی منم همچنان. تو ازین جا به بعدش رو فقط می تونی نگاه کنی و از بازی کردن من لذت ببری.
هنوزم اگه صدامو داری، تکرار می کنم، خوشحالم که مُردی.
دقت کن که چه قدر زندگی بدون وجودت زیبا تر و قابل تحمل تر شده.
و وقتی به کینه ی شتر اشاره می کنم منظورم دقیقا همینه. من حتی بامرگ طرف، دلخوری ها رو از یاد نمی برم و دلم با طرفم صاف نمی شه.
این حالتم حتی خودم رو هم اذیت می کنه. گفتم از رفیق بی کلک مادر راهنمایی بگیرم، نه گذاشت نه برداشت، گفت به خاطر اینه که بچه ای. هنوز توی افکار بچه گانه ات موندی...
بچه گانه یا هرچی، دلم باهاش صاف نیست. دست خودم هم نیست حتی! خب ولی خیلی حالم از این حقیقت به هم می خوره که با فکر کردن به حذف شدنش از صفحه ی شطرنج حس می کنم خوشحالم.
برای اولین بار، من انگاری جدی جدی از مرگ خوشحالم!
ادم گاهی نمی دونه با خودش چی کار کنه.
وای به روزی که لوک (شتر) مست و کینه توز آن فرصت مناسب را به چنگ آورد و ساربان مورد نظر را یکه و تنها در بیابان گیر بیاورد...
گاهی از خودم می پرسم، اگه یه روز مریضم بشن بیان پیشم چی؟ و بازم جوابش یه نه ی کله گنده است.
کلا منو از خودتون نرنجونید، به نظر درست شدنی نیست و دیگه قابلیت احیا نداره. (هشتگ شیشه ی مینای قلب اژدها)
هشتم دی ماه بود درباره ی کارمند اداره ی پست، نوشتم! اینجا.
شاید به ظاهر کوچک،
اره خب ما اینقدر بی انصافی از روزگار می بینیم، که اخراج شدن یک کارمند شنگول اداره ی پست چیزی نیست که. اولویت ده هزارم هم نیست. ولی می دونی کیلگ، من غمم گرفت! به اندازه ی تمام بارهایی که با خودت سعی کردی خوش حال باشی ولی بی منطق و به خاطر حال خراب خودشون تو رو هم کشیدند پایین و بالت رو با قیچی چیندند غمم گرفت. اینجا، هرکی شاد باشه خله! اینقدر می افتند رو سرش و شیره ی وجودش رو می مکند که خشک بشه. و خشک شدن یه کارمند اداره ی پست که هنوز به اصل شادی باور داره، من رو خیلی مغموم می کرد.
امروز اخبار رو بررسی می کردم،
ببین چی نوشته:
"بازگشت به کار مدیر روابط عمومی پست هرمزگان با دستور وزیر ارتباطات"
وی گفت:" احضارم کردن پرسیدم شاکیم کیه؟ ۱۰ جا رو گفتن! گفتم من فکر می کردم این کمر و باسن مال خودمه اگر می دونستم اینقد صاحاب داره این طور تکونش نمی دادم." :)))
و نمی دونی چه قدر بر من خوشی رفت از شنیدن این خبر... پایان خوبی واسه امروزم بود. و هنوز عاشق طرفم. شما نحوه ی جواب رو ببین، می فهمی چرا! عاشق این حقیقتم که زمان گذشت و همه یادمون رفت و شاید اصلا دیگه کسی براش مهم نبود اخراج شدن این کارمند، ولی یهو خبرش اومد که دوباره مشغول به کار شده. نمی دونم آذری جهرمی چه فکری پیش خودش کرده، چون از شواهد بر می آد نمی تونه رئیس جمهور بشه ولی بعضا حرکات نمایشی زیبایی می زنه که دوست دارم تمام قد به تشویقش بپردازم.
بچه ها، امروز کلا روز جالبی نبود، من همین کارمند اداره ی پست بودم از هر ور یکی اومد یه جور لقد زد حالمو گرفت. در این حد که عصر زنگ می زدم به مریضهای پایان نامه، بعد وقتی همراه ها بهم می گفتند متاسفانه مرده این مریض، تسلیتی می گفتم و وقتی قطع می کردم تمایل شدیدی حس می کردم که بعد هر خبر مرگ فقط بشینم اقلا نیم ساعت گریه کنم. و اصلا سابقه نداشت این تعداد از نمونه هام مرده باشند! :(((( اولی رو زنگ زدم گفت مرده. دومی رو... سومی رو... با خودم گفتم ای گل بگیرن همه مردن که!
جدیدا دیگه حتی جادوی استاد راهنما هم نمی تونه حالم رو اونقدری که انتظارش هست درست کنه. هنوزم خیلی به وجد می آم ها وقتی می روم پیش استاد های پایان نامه، ولی امروز هر کار می کردم نمی تونستم اون آدم پرانرژیِ آخ من چه قدر خوشبختمِ دنیا چه قدر قشنگه ی همیشگی باشم.
اه حتی نمی تونم بنویسم. ملولم. ملول.
حالم به هم می خوره، به اهالی خانه گفتم من حالم خوش نیست هیچ کاری نمی تونم انجام بدم فقط خسته ام و روزهام بدون اینکه بفهمم تمام می شن به نظرم نارکولپسی دارم، من حتی نمی فهمم از فاصله ی پنج شنبه ی قبل تا امروز چی کار کردم، هیچ کاری جلو نمی ره، استراحت نکردم، نمی فهمم چی شده اصلا زمانم!
بر می گردن می گن به خاطر اینه که شما بیش از حد ولید و به حد کافی تو بیمارستان بهتون فشار نمی آرند! این در حالیه که من یک ماهه دارم تلاش می کنم اتاق گند زده ام رو مرتب کنم ولی اینقدر روم فشار هست که حتی لباس هام عین آدمیزاد اتو نداره.
و می دونی امروز داشتم در مسیر روتین همیشگی رانندگی می کردم، یک لحظه همه چی پرید! انگار سیستم عاملم پاک شده باشه از بیخ. اصلا نمی دونستم کجا هستم یا چه خبره یا اصلا داخل ماشین چی کار می کنم یا در صدد انجام چه کاری هستم! همه چیز جدید شده بود. البته که این حالت بعد سه ثانیه درست شد ولی توی همون سه ثانیه ی جنون وار، فقط دلم خواست گریه کنم. :(((( غربت مزخرفی بود.
بعدش از اون ور بهم حمله کردند که ما به نظرمون تو اونقدری که بچه های هم سنت خوش می گذرونند خوش نمی گذرونی و برای همین اینجوری شدی چون سرت رو خیلی شلوغ کردی.... همین یک جمله، نابودم کرد. همون یه ذره انرژی ای که به زور نگه داشته بودم هم پرید.
بعدش از یک ور دیگه سیخ کردند به جونم که ما نمی بینیم برای رزیدنتی تلاشی کنی ها؟! و حالم هی خراب و خراب تر شد. تصاعدی.
خب من تصمیمی ندارم برای رزیدنتی، و این رو که اعلام کردم، بد ترین حمله ممکن رو کردند بهم که خب پس دیگه کلا از بیخ تعطیلی همه ی کار هایی که داری می کنی آب در هاون کوبیدنه.
کلا امروز روز حال خرابی بود....
مکانیسم های دفاعی ام هم کار نمی کنه دیگه ... خنده شوخی... هیچ. فقط تمایل بسیار شدیدی به گریه دارم. گریه و شات گان و دیگر هیچ.
پ.ن. باورم نمی شه ازین به بعد به جای خامنه ای بمیره، باید اینم اضافه کنم رئیسی کوفت گرفته بمیره، بعدش که من مرگ اینا رو دیدم و خیالم راحت شد، خودم هم بمیرم.
پ.ن. در این لحظه تمایل شدیدی حس می کنم که خانم مسئول کتاب خونه مادرم باشه. حس می کنم اون با وجودی که منو فقط سه چهار سال هست می شناسه (بیست سال کمتر از مادرم) خیلی بهتر فهمید دردم چیه. اون روز کتابخونه بودم، بهم می گفت پروژه جدید چی داری در بساط؟ گفتم هست حالا. گفت می دونی تو باید همیشه در تکاپو باشی... نباید سرت خلوت باشه. ادمی مثل تو اگه درگیر نباشه افسرده می شه. همین حقیقت ساده رو خانواده ی من بیست و اندی سال هست هنوز موفق نشدند هضم کنند. وی عار د چمپیونز.
پ.ن. یکی از دوستانم من باب تشکر برایم نوشته: به قول فروغ صبوری روحت از یاس بیشتر باشه!
می خواهم از این جمله به خودم سرمشق بدم. صبوری روح بیشتر از یاس
صبوری روح بیشتر از یاس
صبوری روح... چی؟ بیشتر از یاس.
وای اصلا این پستم رو دوست ندارم. می تونم روش سه نقطه.
در هفته ای که گذشت،
دوستم کلا اتوپایلوت مست آهنگ منصور بود (همون طور که گفته بودم من به عنوان ساقی السقایا دقت و وسواس شدیدی به خرج می دم در دادن جنس دست مشتری، و الان باید برم کم کم از این اهنگ ترکش بدم)
مقادیر زیادی خیس شدن دو نفره زیر بارون بهاری داشتیم،
یکی از استاد راهنما های یکی از طرح ها به جد توصیه کرد تست وسواس بدم چون احتمال می دم اعصابش از سوال پیچ کردن های من به هم ریخته بود،
و البته چشمام رو عوض کردم!
به دوستم می گم تو رو خداااا بگو شبیه دکترا شدم، این دیگه رسما اخرین تیر ترکشم بود!
می گه خیالت راحت خیلی خوش تیپ شدی از چشمای قبلیت خوشگل تره و خیلی کشته می دی. :))))
موقعی که داشتم فریم رو تست می کردم، یاد خاطره ای که اینجا نوشته بودم افتادم. فروشنده یه فریم اسپرت مشکی متالیک بهم داده بود می گفت این زایس اصل المانه همین رو ببر،
بعد من می گفتم نه تو رو خدا همین جوری اش زیر ماسکیم همه فکر می کنند من دعوا دارم باهاشون دیگه این تمام فریم مشکی رو هم بزنم همه از ده جهت فرار می کنند،
گفت نه بابا چرا فکر می کنی اخمو می کنه عینک مشکلی نداره که خیلی هم خوبی الان!
تا که ماسکم رو دادم پایین،
راضی شد دیگه اصرار نکرد،
و من اضافه کردم متاسفانه این ماسک لامصب جادوی لبخندم رو از من ربوده! :))))
یادم بندازید یه وداع نامه با عینک قبلی ام بنویسم. فعلا بهش فکر نمی کنم که افسرده نشم و همه جا با خودم می برمش که خیالم راحت باشه چیزی عوض نشده و هر وقت خواستم می تونم ازش استفاده کنم.
حدس می زنید چند سال بود ازش استفاده می کردم؟ هرکی درست حدس بزنه جایزه داره! خودم هم یادم نیست باید بشینم دقیق حساب کنم.
پ.ن. حس می کنم نوجوونی ام دیگه واقعا تموم شد و دیگه ناموسا شبیه جوونای الدنگ بدبخت جویای کار دنبال نون شب شدم. :))))
موقع خریدش دهنم رو صاف کردم! هی به خودم می گفتم لامصب لامصب این عینکیه که قراره باهاش بری روی سن فارغ التحصیلی... این عینکیه که باید باهاش دفاع کنی... عینکیه که باید احتمالا عکس عروسی زیاد باهاش بگیری... حواست باشه. بعد دیگه دیدم دارم از استرس هلاک می شم گفتم فوقش اگه برای دفاع مناسب نبود می رم یه عینک دیگه می خرم چه مرگیه از الان اینقدر استرس.
برای نوادگانم تعریف خواهم کرد،
اون زمانایی که هم سن و سال های همتای خارجی ام می رفتن بار و میخونه
و با انواع مشروبات مست و ملنگ می شدن و حالش رو می بردند،
جد بزرگشون مست می عشق بود در حالی که هیچکی خبر نداشت!
خب بیایید بغلم که موسم مستی دوباره از راه رسیده...
یکتا معشوق من، دیفن هیدرامین کامپاند!
چه روز ها که با هم سر نکردیم..
تا یاد دارم،
تو را دوست می دارم. 3>
هرچند که تو بی وفایی..
خب مربا سه باره سوخت.
این همه نجاتش دادیم،
این بار کامللللل سوخت.
شاید اگر به جای پست گذاشتن در مورد سوختن دوباره ی مربا،
می رفتم بهش سر می زدم الآن وضع این نبود.
مادرم می گه:
"از بس که من بدبختم باید ده تا کار کنم هم زمان و به علایقم نمی رسم تو این زندگی!"
الان دیگه هیچ نمی گه این بازیکن. نه عصبانیه نه مضطرب!
بهش می گم: "خب مگه من دو دقیقه پیش نجاتش ندادم و گفتم زیرش رو کم کن؟ ای بابا چرا دوباره زیادش کردی؟"
ایزوفاگوس می گه: "مامان حالا ناراحت نباش! مهم اینه که خودت سالم و سلامتی. خودت سالم و سلامت باشی خدا بازم بهت توت فرنگی می ده. تازه همه که توت فرنگی دوست ندارن. مثلا من پیتزا دوست دارم."
بچا خلاصه... من نمی خوام تا یک سال مربای سوخته بخورم. ادرس بدید براتون بفرستم در خدمت باشیم.
باورم نمی کنید،
مادرم صبح روز جمعه از خوابش زد،
رفت بازار تره بار دوباره توت فرنگی قرینه ی شیرین سالم خرید،
و دوباره عزم مربا کرد،
و دوباره این مربا داشت می سوخت! ولی نجاتش دادیم و مربای مذکور الان احیا شده و داره قل می خوره.
این بازیکن این بار دیگه عصبانی نیست...
بلکه کاملا دچار اختلال اضطرابی ناشی از سوختن مربا شده. :))))))
پ.ن. و فهمیدم مادر محترم حرف بنده مبنی بر خوردن مربا سوخته ها رو کاملاااا جدی گرفته! امروز صبح بیدار شدم یک ظرف پر از مربا سوخته های دیروز روی میز غذاخوری بود جهت صبحانه و در پس زمینه مادرم با عشقققق زاید الوصفی به من لبخند می زد!
خدایا رحم کن. من همین جوری اش در بیمارستان در باغ اقاقیا هستم. حالا معلوم نیست تا کی باید قوت غالب صبحم هم مربای قیر باشه؟!
خواستی بگیم دیوونتیم، که گفتیم...!
به دست و پاتم که داریم میفتیم...!
ما خاک پاتیم به خدا هزار جور،
حیرون اون چشات یه جور ناجور.
انگاری آتیش به لبات کشیدی،
تو این چشا رو از کجا خریدی؟
ما خاک پاتیم به خدا هزار جور!
حیرون اون چشات یه جور ناجووور.
آخر بی معرفتایی والا!
بدجوری تا می کنه چشمات با ما!
یه گوشه ی چشمی! یه چیزی! مردیم!!!
ما آبرومونو واسه تو بردیم.
این شما و این یکی از مورد علاقه ترین و رو ریتم ترین بخش های مورد علاقه ام از آهنگ های قدیمی منصور که اصلا حالم یه جور دیگه می شه وقتی همین تیکه اش رو با صدای خودم می شنوم، و تازه بعد مدت ها هم یادم اومده! مثل اینه که از خواب طولانی مدتی بیدار شده باشم. خیلی دوستش دارم انگاری مال زندگی قبلی بوده باشه، و حاضرم برای هرکی که دوستش دارم بخونمش این روزا! اشل لاتی بودن و مرامی حرف زدنش دقیقا همون درجه ایه که مطابق میلم هست.
کلا گرمی صدای منصور، خوبه... دوستش دارم. هر کاری هم کنی نمی شه با آهنگاش غم خورد و همینه که مهمه.
حالا منتظرم شنبه بشه با دوستم که رفتیم تو جاده، اینو براش بخونم! :)))) پیش پیش می دونم که دیوونه اش می شه. یه مدت هست از بیکاری افتادیم روی دور شتر زمین زدن واسه هم دیگه! یعنی اون زیاد حالش خوش نیست من سعی می کنم با هر چی که دم دستم می اد کانالش رو عوض کنم. و این بار این دست به مهره ی منه. البته که حال خودم هم زیاد جالب نیست... کلا وقتایی که زیاد می آم رو وبلاگ حرف می زنم، یک مرگیم کرده. ولی این کارا حواس خودم رو هم پرت می کنه و خوبه.
یعنی این طوری که پیش می ریم،
من اگه زنده بمونم و به چشم روزی را ببینم که درد جای واکسنم اکی می شه و بالاخره خبر مرگم می تونم تو اون پوزیشنی که عشق می کنم و راحت هستم بخوابم،
دوباره فرداش روز تزریق دوز دوم می رسه و همین بساط مسخره را دوباره داریم!
می دونی چند روزه نخوابیدم مثل آدم؟ :() خیلی زندگی فلاکت باری شده و هنوز هم دست چپم از مدار خارجه.
پ.ن. یک زمانی فوبیای درجه اولم واکسن بود و اینکه به محض اینکه فاز های ترایالش تمام بشه، اولین گروهی که هدف واکسن قرار می گیرند کادر درمانند. و واقعی هم شد! خودم و تقریبا همه ی کسایی که دوستشون داشتم گروه هدف اول این واکسن لامصب بودند و دهنم صاف شد با کابوس هایی که دیدم. یعنی خب واقعا خیلی قشنگ بود سناریو، من دوست داشتم تا حد امکان کمتر واکسن تزریق بشه به نزدیکان، ولی تو خانواده ی ما یا همه پیر پاتال بودن، یا همه کادر درمان بودند، یا بیماری خاص بودن، دوستام هم همین طور یا همه کادر درمان بودن، یا بیماری خاص یا به هر نحوی از قافله ی واکسن جا نموندند! و زرتی این واکسن تا وارد بازار شد اولین نفر به هر کی که من می شناختم این واکسن رو زدند که این با طبع محافظه کار من در تضاد شدیدی بود و کاملا مخم رد داده بود و دچار واپاشی و بحران شده بودم. شبی که مادرم می خواست بره واکسن بزنه تا پای گریه هم پیش رفتم!
حالا که به حرف این و اون و شمسی خانوم بالاخره قبول کردیم و رفتیم این واکسن کوفتی رو زدیم، می دونید فوبیای جدید چی داریم در بساط؟
اینکه تقریبا مطمئنم این واکسن سطح ایمنی اش افت می کنه و دیگه تا اخر عمر هر سال باید یکی دوبار این کوفتی رو بزنیم! خدایا خودت ظهور کن. من نمی کشم هرسال واکسن! واقعا در توان ندارم. :() ببخشید که مثل بقیه تون پوست کلفت نیستم. نتانم.
اقا این چالشه؟ مدل جدیده، چیه؟ بگید منم یاد بگیرم!
# اپیزود اول - دیروز- عصر:
گفت: می شه لطفا یه لحظه ماسکتون رو بردارید ببینمتون؟
گفتم: جان؟!!!
گفت: چهره ی کاملتون رو می خواستم ببینم! با ماسک نمی شه!
و من در حالی که کرک و پرم ریخته بود، همراه دوستم خواسته ی ایشان رو اجابت کردیم (این قدر که باورمون نمی شد جدی باشه) و وسط دقیقا یک گونی آدم توی سالن به اون شلوغی ماسک رو برداشتیم.
دوستم هم بهش گفت: اره من این شکلی ام!
و من هنوز وات د فاک طور نگاهش می کردم که اخه این چه خواسته ای بود وسط این همه آدم که دارند تو هم می لولند؟!!
# اپیزود دوم - امروز- ظهر:
استاد راهنما (وقتی برای اولین بار بعد این همه مدت بیکار شده و مریض نداره)- کیلگ؟! راستی من تا حالا تو رو بدون ماسک دیدم؟!!
- استاد فکر نکنم. زمانی که اشنا شدیم بعد از کرونا بود.
- وای بیا اینجا ببینممممممم.
( و مرا تقریبا با مدل حمله ی قوم تاتار به اتاقش می برد. می گوید برو تو. خودش دنبال سرم می اید. درب را می بندد. پنجره را باز می کند. ضربان قلب من به سان جوجه گنجشکی معصوم بالا می رود.)
- برو کنار پنجره.
(با فلاکت تمام به سمت پنجره حرکت می کنم و در همان حال دارم شرح حال فلان مریض جدید را می دهم که تا پای اتاق عمل رفته ولی عمل نشده....)
- خوبه. حالا ماسکت رو دربیار کیلگ!!! :)))))))
- عرض می کردم استاد، مریض رفته تا اتاق عمل..... چی فرمودین استاد؟
(یعنی خدا وکیلی حس اینو داشتم که داره بهم می گه حالا لخت شو! :)))) درب اتاق رو هم که بسته بود... دیگه چه شود.)
- ماسکت رو دربیار ببینم چه شکلی هستی کیلگارا؟
(من در این نقطه دیگه رشته ی کلام کلا از دستم در رفت و نمی فهمیدم چی داره می شه و مریض کلا از ذهنم پاک شد و داشتم سکته می کردم!)
- استاد تصوراتتون به هم می ریزه ها! :)))) کلا ما هر کس را بار اول با ماسک دیدیم بعد بدون ماسک، بیست و چهار ساعت داشتیم هضم می کردیم چرا اینشکلی می شه. :))))
- باید ببینمت که اگه در بیمارستان بدون ماسک دیدم بشناسمت. (و من از این امیدی که داره به پایان کرونا و اینکه در نظرش روزی رو متصور هست که بدون ماسک در بیمارستان در کنار هم تردد می کنیم عشق کردم.)
گفتم- استاد ایشالا پسند بشه! :))))
و ماسکم رو دادم پایین. هم زمان چهارچشمی داشتم واکنش چشم و ابروهاش رو بررسی می کردم ببینم از تک و پوزم خوشش آمده یا نه و شگفت زده شدنش رو سنس کردم.
پرسیدم- خوبم استاد؟
فرمود- اره بابا خوبی. خیلی بهتر از با ماسک! :))))
و اضافه کرد- حالا می توانی ماسکت را بزنی. گفتی مریضه چیه....؟
و اینجوری شد که مرز های صمیمیت بین من و استاد راهنمام جا به جا شد! بدون ماسکم رو دید و پسند کرد. *-*
البته من که خودم از قبل می دونستم نقطه ی قوت چهره ام دماغ و دهنمه و نه چشم و ابروم. می دونی چشم و ابروم همیشه ی خدا مغموم/خسته و خشن و جدی است، دماغ و دهنمه که صفایی به چهره ام می ده. یه بار دیگه هم موقع عکس، ماسک رو دادیم پایین و استاد وقتی عکس دسته جمعی رو دید، برگشت از بین چهار تا دانشجو فقط به من گفت، ولی واقعا فکر نمی کردم اونشکلی باشی! چه قدر بدون ماسک عوض می شی.
برای همین تا ماسک رو می دم پایین همه وااااااو می شن که وای تو چقد بدون ماسک خوب می شی. :)))) روشون نمی شه بگن اخه فکر می کردیم خیلی زشت باشی با توجه به چشم های آتشینت.
و این واکنش استاد رو من حداقل ده بار دیگه هم دیدم تو کرونا.
یک بار، یک بخشی بودیم، رزیدنت سال یک، دو هفته بود عوض شده بود. روز آخر گفتیم استاد عکس یادگاری بندازیم؟ و استاد ماسکش رو برای عکس داد پایین. خلاصه عکس رو گرفتیم، خداحافظی کردیم و رفتیم. بعد رزیدنت اومد گفت بده ببینم عکسمون رو.
اقا عکس رو دادیم بهش...
با صدای بلننند فریاد کشید- عهی وای من؟ استاد این شکلی بود تمام این مدت؟!!!!
و هر بار ما با یاداوری لحن اون رزیدنتمون و اون خاطره، پاره می شیم کف بیمارستان و اینقدر می خندیم که دل و روده برامون نمی مونه.
حالا خداییش این روش مده الان؟ الان دیگه می تونیم اویزون ملت بشیم بگیم بزن پایین ببینمت؟ :))))
+ شماها چی؟ با ماسکتون فریبا تره یا بدون ماسکتون؟ :)))))
پ.ن. می دونی این واسه ما خوب شد، ولی استاد ها گناه داشتند. چون عکس اونا که روی سایت هست... من قبل انتخاب استاد راهنما، ده دور عکس هر کدومشون رو نگاه کردم. :))) ولی خب این بنده خدا ها هیچ وقت ما رو ندیدند. پروفایل پیکچر هم که ندارم رسما! اون یکی استاد راهنمام که مطمئنم به طرز غریبی دوست داره ببینه من چه شکلی هستم. یعنی کلا استاد دقیقی هست و به دانشجوش زیاد اهمیت می ده در این حد که خود دانشجو که هیچ، حتی می دونه همسر هر کدوم از دانشجوهاش کجاست و چه کاره است! من یک فامیل وسط دارم که در مواقع خاصی استفاده اش می کنم. یک بار امتحان داشتیم به انگلیسی تایپ کرده بودم. یک بار هم این فامیل وسطم رو گفتم تا استاد به فرد پشت گوشی بگه، و فهمیدم زیاد روی این فکر کرده که فامیل وسطم چی هست اصلا... چون تلفن دستش رو رسما ول کرده بود و می پرسید عه پس فامیل تو رو این شکلی می خوانند؟ یعنی چی؟
مطمئنم یک بار دیگه هم حسااااابی می تونم شگفت زده اش کنم وقتی لب و دهن زیبای مرا ببینه. :)))))
راستی استاد راهنما های من همه شون واقعا خوشگلند. واقعا ها. بلیو می.
مادر خانواده از صبح بیمارستان بوده و دو بیمار بد قلق گیرش افتاده بوده است،
این وسط خیلی به خودش فشار آورده و هم زمان توت فرنگی های خوشگل قرمز قرینه ی شیرین خریده و مربای توت فرنگی را گذارده روی گاز.
و بسیار خوشحال از این حقیقت که از وقت خود نهایت استفاده را برده، ظهر آمده در تخت خویش بیهوش گشته است.
حال بیدار شده و متوجه شده که مربای توت فرنگی از نوک سر تا کف پا سوخته و به چوخ رفته! (تا همین جا هم من آمدم مربا را نجات دادم وگرنه خاکستر گشته بود.)
حال نشسته است و با لب و لوچ اویزان غم می خورد.... کارد بزنی خونش در نمی آید. حس و حال پدر بابک خرمدین در قلب و مغز او رخنه کرده است.
بش می گم مادر من! مربای توت فرنگی که غم نداره. دوباره درست می کنی اصلا این بار خودم می روم می خرم با هم درست کنیم.
می گه نههههه نمی خوام اخه من خیلییی زحمت کشیده بودم!! :((( چرا سوختهههه؟ :(((((((
می گم تو رو خدا ارزشش رو نداره اعصابت رو خورد نکن.
باز می بینم حالش خراب توت فرنگی هاست.
می گم اصلا مگه نمی خواستی مربا درست کنی؟ آقا من هر روز صبح از این مربا می خورم. قابل خوردنه! ناراحتش نباش.
می گه وای نه باید همه اش را بریزیم بره. می دونی چقد پول شکرش می شد؟ :(((((( و لب و لوچه اش هر لحظه بیشتر از قبل وا می ره.
می گم بیا بیا آآه. ببین خیلی هم خوبه خیلی هم خوشمزه ست. دوستش دارمممم.
و جای شما خالی...
آدم واسه دل مادر چه کار ها که نمی کنه.
فقط یه اپسیلون مونده بالا بیارم توت فرنگی قیری ها رو. :)))) از استفراغ فاصله ای نیست از اینجا که منم!
چی کار کنم خوب داشت دق می کرد! و منم اصلا دلم نمی خواد جای پسر بابک خرمدین باشم.
خب بیایید شادی کنیم که امروزی که گذشت،
روز تولد سیاستمدار ایرانی معاصر محبوب من بود!
دکتر محمد مصدق نازنینم.3>
این رو نمی فهمم چرا به حدی که لازمه،
از این عزیز دل من صحبت نمی کنند در سطح جامعه.
یعنی خیلی انتظارش رو دارم، انتظارش رو دارم خیلیییی مشهور و محترم باشه ولی کلا انگاری زیاد مورد علاقه ی کسی نیست و جذب نمی کنه کسی را تا درباره اش اختلاط کنیم.
بدون اینکه دیده باشمش، به دکتر مصدق حس استادی دارم.
کاش بودی و من شانسش رو داشتم شاگردت می شدم می فهمیدم شاگرد تو بودن چه حسی داره! کاش.
تولدت مبارک،
ای در وطن خویش غریب.
جدا از این که من عاااااااااااااااشق منظومه ی بابک خرمدین سیاوشم،
و کسرایی بعد از اون شعر همیشه یک دست به سمتم دراز می کنه تا به اتفاق پرواز کنیم،
خواستم بگم... خدایا! خدای مهربون...
می شه تا پدر بابک خرمدین افتاده روی دور اعتراف کردن،
به قتل خامنه ای و علم الهدی هم اعتراف کنه؟
(آخرشم من می میرم خامنه ای صاف صاف به خوبی خوشی به زندگی پرفلاکتش ادامه می ده کماکان!)
دست هاش،
بسته بود از پشت،
اما مشت...
جامه اش از جنس خون و
جامش از خُمخانه ی زرتشت...
...
و بابک، آه بابک، باز هم بابک
تا نبیند اهرمن سرخی او را زرد،
تا نخواند از نگاهش درد،
تا نه پندارد که پایان یافت این آورد
چهره را
با خون ناب و تابناکش
ارغوانی کرد.
پ.ن. باورتون نمی شه. اصلا حس بدی ندارم به این قضیه ی ریز ریز شدن بابک توسط پدر مادرش. :)))) یعنی اصلا خبرش روی من اثر نگذاشته و کمترین احساس خاصی ندارم . مثلا سر قضیه ی رومینا اشرفی به شدت عصبانی بودم و می خواستم یکی رو هر کی رو دم دستم می آد بزنم له کنم اعصابم برگرده سر جاش، یا سر علیرضا فاضلی فقط دلم می خواست سرم رو بگذارم روی بالشت تا حداقل یک هفته زیر باد کولر بخوابم، ولی این هیچی. خلاصه بیشتر از پدر مادر بابک خرمدین فعلا از خودم نگرانم که چرا دلم اصلا نسوخته.
ولی فارغ از هر چیزی،
این اسم بابک رو همین پدر و مادر به روی این فرزند گذاشتند درسته؟ که اینجور قشنگ روی فامیل خرمدین بنشینه و هر لحظه یادآور وطن پرستی و ازاد خواهی باشه.
فارغ از هر چیزی این پدر و مادر، بی شرفای به شددددت خوش سلیقه ای هستند.
و البته بر همه واضحه که بنده در مقابل سالمندان نقطه ضعف دارم.
خیلی به همه چیز دقت کردم، گربه سیاهی... شکستن لیوانی.... تنیدن عنکبوتی... گیر کردن استین در دستگیره ی دری چیزی!
ولی خبری نبود. همه چیز خیلی تمیز و مرتب تر از حالت عادی حتی در جای خودش جریان داشت.
نهایت دقت رو به کار بردم که حواسم باشه اگر مسافری از زمان آینده اومد نشانه هاش رو بشناسم. ولی هیییچ خبری نبود.
حتی وقتی رفتم از پله ها بالا، به خودم گفتم میری اگه اسمت توی لیست نبود، این یه نشونه است و از همان مسیری که آمدی بر می گردی و اصرار بیجا نمی کنی! و در کمال ناباوری با وجود اینکه اسم خیلی ها یافت نمی شد اسم من همان برگه ی اول بدون دردسر یافت شد.
خلاصه متاسفانه هیچ سیگنالی از کیلگ آینده یافت نکردم. خبر مرگش نمی دونم کجا بود! این به معنای سه حالت هست: یا سفر در زمان ممکن نیست، یا من مشکلی پیدا نمی کنم، یا اگه پیدا کنم خدا رو شکر می میرم و به اینده نمی رسم که بخواهم در آن به عقب گردش کنم.
فلذا بنده هم اکنون یک واکسینه هستم.
واکسینه ی ووهانی. ووُوووووووووه. وُوه. Wooh!
و خیلی نامردند. همگی گولم زدند گفتند درد نداره! این درد داشت لامصبای گول زنک. درد داشت! چرا گولم زدید گفتید درد نداره؟ "سینوفارم آب مقطره" این بود؟ پس آب غیر مقطرش چی می شد؟ برم ازشون دیه بگیرم که گولم زدند؟
اولش که رفتم، گفتم این قطعی سینوفارمه؟ گفت نه! فایزره مخصوص تو از آمریکا آوردیم، افتخار می دی بزنی؟ :))))) گفتم نه ببخشید اگه سینوفارم نیست که من برم. :دال
و یک چیز وحشت ناک تر! یعنی چی نرو حموم؟ این همه آدم واکسن زدند بهشان هیچ نگفت، ما رو دید صاف چسبوند وسط سرمان ورزش ممنوع تا چهار روز، حموم ممنوع تا سه روز! واقعا باورش شده وسواس بازی روح من، اجازه ی امتناع از حمام را به من بده؟
دوز یادآور هم که داخل who زده بود سه هفته، اینا به ما گفتند چهار هفته. و اون وسط در حالی که داشتم بال آش و لاش شده ام رو وارسی می کردم، بحث کردنم گرفته بود که این باید سه هفته ای باشه و اون مسئولش هم انکار که نه تو چرا متوجه نیستی چهار هفته ای هست!
یکم دیگه به درازا می کشید مسئول واکسن شهیدم می کرد.
خلاصه که بیا. آ آه. کشتین ما رو. بیا بیا بیا. واکسن تزریق شد.
پ.ن. عنوانم، یکی از سخت ترین (و به گفته ی خیلی ها سخت ترین) ماموریت های اسکای ریمه. که دیگه یعنی شاخش شکست.
پ.ن. فقط مشکلم یکم اینه که من نمی کشم دوباره تا یک ماه بعد همین اشل از استرس رو. نمی شه دومی اش رو هم همین الان می زدند؟
پ.ن. می دونستید که من از ترس واکسن، سال یکی که بودم واکسن هپاتیت سال اولی ها رو نزدم و پیچوندم و کسی هم خبر نداره؟
پ.ن. مدیونید فکر کنید من این دست رو حرکت دادم از ظهر تا حالا! م م مجسمه! دست خودم بود، این دست رو هرچه سریع تر می کندم می نداختم دور. اصلا می بینمش دلم ریش می شه.
پس چرا وبلاگ به طرز ترسناکی شبیه گورستان شهر اشباح شده؟
حاجی برام کامنت بذارید مطمئن بشم اقلا خودم زنده ام! مرسی عح.
وگرنه که خود دانید مثل بلدرچین ها جیغ تنهایی می کشم.
پ.ن. جیغ تنهایی بلدرچین دیدی؟
پ.ن. پس چرا این همه دل ها تنهاست؟!
پ.ن. روز بعد. دمتون اساسی گرم! زنده ایم پس درسته. خداوکیل دیشب بیش از حد ترسناک بود جو اینجا! :))) من الان چهار عصر رسیدم خانه، بلافاصله دو ساعت بعدش وبینار بودم، سرم دهشتناک تیر می کشه از فوران اطلاعات، امروزم وحشتناک جلو یکی از دوستام بور شدم، و یهو اومدم اینجا دارم کامنت هاتون را می خوانم و ژله ی پرتقالی می خورم و به نظر تازه یکم به ارامش نسبی رسیدم. دمتان جیز/هات/هوووف.