Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

اضطراب جدایی

و می دونی من گاهی برام خیلی مهم می شه که یک سری از هفته های عمرم کاملاااااا پرفکت باشه و ذهن و جسم و روحم درگیر هیچی نباشه تا بتونم حداکثر خروجی رو از خودم بگیرم.

مثل هفته های امتحان های مهم،

یا مثل فرصت هایی که دارن تموم می شن.

و انگاری کاینات هم با من لج می کنه ببینه کدوم هفته ها مهم اند یهو از ده جهت تروما به من وارد کنه!

این هفته، هفته ی درس خوندن و تمرکزو تفکر من بود! باید پرفکت می بود.چون باید کم کم از این بخش برم و اینقدر برام مهمه  این هفته های آخر در چشم اساتید بدرخشم که حد نداره و بعدا افسرده اش خواهم شد اگه غیر این بشه و حس کنم اون جور که می خواستم نگذشته.

بعد فکر می کنید  یهو چی از آسمون می باره؟

ده تا کشیک!!!

کار اداری!!

اولتیماتوم پیگیری نمره ی امتحان قبلی!!

جلسه ی وزارتخونه!!

مشکلات لیست اموزش!!

گروه بندی داخلی!!

کوری چشم!!!

قلب دیوونه ی آب روغن قاتی کرده !!

دز دوم واکسن!!

دعوای دوستم با خانواده اش و حال خرابش!!

اعلام جواب امتحان!!

و خب منم که مرد مدیریت روز های سخت. دارم دیوانه می شم.

الآنم که این پماد داره چشمم رو می خوره و حل می کنه تو خودش، و شدیدا آرزوی مرگ دارم. می تونم خودم رو بکشم. 

من واقعا این دز دوم رو کجای دلم بگذارم. قرار نبود... 

یک دم قبر

تا حالا تو چشمتون پماد دارویی کرده بودید؟

چون منم تا به امروز نکرده بودم،

و متوجه شدم یک سری از فرم های دارویی که برای بیمار ها تجویز می کنیم جاش فقط مستقیما تو *** ** هست.

یکی از احمقانه ترین داروهایی بود که به عمرم استفاده کردم. زهرماری.

حال ما خوب است، این بار باور کن

برق توی چشم.

بهم می گند "این روزا برق توی چشمت رو می بینیم."...

ولی چون زندگی مرام و وفاش اینجوریه که اتوماتیک باید حتما خوشی ها در آش و ملغمه ای از تلخی ها گم بشه،

خواستم تا بالاخره بعد از مدت ها حالم خوبه،

برای خودم با شجاعت بنویسم که:

حال ما خوب است، و این بار باور کن!


در دوره ای از زندگیم قرار دارم،

که اگه مهران مدیری جلوم بشینه و بپرسه: 

"احساس خوش بختی می کنی؟"

اینبار می تونم چشمام رو روی بدبختی ها ببندم و بدون تلنگر بگم:

"هل یس!"

و شاید برای اولین بار حس نکنم که دارم به خودم دروغ می گم.

و خودمونیم،

این برای تلخ اندیش فلسفی معاصر، کیلگارا دم فرفریان، یک رکورد اعجاب آور محسوب می شه.


همه اش به خاطر بخشیه که داخلشم! همه اش. این قدر خوبه... فکر می کنید عطر گیسوی کدام لعبت او را مست و بی قرار کرده؟ چنان که دامنش از دست برفت..

کاش دنیای من تو همین روز ها متوقف می شد. وقتی که به خیال خودم حس می کنم پازل زندگی بالاخره چفت و جوره و قطعه کم و زیاد نداره!

و زیباست. 


پایان نامه - اپیزود ویژه کریسمس- به شرطی که دکترم تو باشی

داشتم با خودم فکر می کردم

این قدر با استاد راهنمام پز اومدم و جو دادم و عشق ورزیدم،

که تهش خودم شدم بیمارش و اون شد پزشک معالجم! 



یادش به خیر اون زمانی که یانگوم پخش می شد،

یه اس ام اس بود رد و بدل می کردیم،

می گفت:

"خوشا آن دل که دلدارش تو باشی

چراغ هر شب تارش تو باشی

مریضی هم صفایی داره ای دوست

به شرطی که پرستارش تو باشی"

باباطاهر مینجانگو!


قضیه ی ما هم همینه، این قدر این استاد راهنما رو دوست داشتیم که تهش جدی جدی بیمار خودش شدیم. :)))

ولی وای! بگذارید واستون تعریف کنم،

خیلی حس خوبیه که مریض استاد راهنمای خودت باشی! اصلا یک حس غیر قابل وصفیه. دلت قرص قرصه. (به غیر از موارد مورد نیاز برای لخت شدن جلوی اساتید)

حالا من یک استاد انکولوژیست هم دارم، (همونی که روز آخر بخش استاژری زیر گریه زدم چون دوست نداشتم از پیشش برم.) یه زمان داشتم با خودم فکر می کردم من اگه یه روز سرطان بگیرم اصلا غمی ندارم چون مستقیم می رم پیش همین استاد و به این بهانه از سوادش استفاده می کنم و تازه بیشتر پیشش هستم! به هر جهت...


امروز پیش استادم بودم، آخر وقت... 

بهم گفت کیلگ شنیدم هفته ی پیش اینجا گرد و خاک به پا کردی!! :)))

گفتم استااااااد پس گفتند بهتون....

گفت ببین اصلا نگرانش نباشی ها. اصلااااا. چیزی نیست.

بعد هیچی دیگه به زور منو کشید برد ازم اکو گرفت 

والا من داشتم سرخ سفید و بنفش می شدم که نه من نمی خوام یکی که قبولش دارید رو به جای خودتون معرفی کنید من خجالت می کشم،،،،

که گفت من زورت نمی کنم ولی خودت برو بخواب تا من بیام!!!

دیگه هیچی دیگه. فکر کنم خودش هم فهمید چه قدر معذب و خجالت زده ام چون دوباره ضربان قلبم داشت می رفت بالا تا که اونجوری غیر عادی بشه! 

خلاصه که گفت اکو نرمال.

و بعد که تراسه ی هفته ی پیش رو دید، به وضوح دیدم یکم اخمش تو هم رفت، گفت یعنی تو واقعا اینجوری شده بودی؟ و یکم حس کردم جدی تر شد و ترسید یا همچو حالتی. فقط گفت خوبه سنکوپ نکردی و این حرفا! که گفتم استاد اتفاقا زیاد سنکوپ کردم. و هی سرش رو به حالت تاسف تکون داد! گفت یعنی تا هفته ی پیش نمی دونستی اولین بارت بود فهمیدی؟ گفتم آره.

حالا که می دونم دلیلش چیه دیگه به اشتراک گذاشتن و گفتنش اذیتم نمی کنه. اره من یکم زیاد تر از یک آدم نرمال غش می کردم از نوجوانی. :)))))) 

یک چند تایی از پست های وبلاگم رو هم به دنبال حال خرابی و خودزنی ناشی از غش نوشتم ولی به شما هم نگفتم. کلا خیلی وقتا هم هیشکی نمی فهمید چون دوست داشتم قوی و مقتدر به نظر بیام و حس می کردم این غش کردن ها یکم ابهتم رو کم می کنه. به خانواده ام که نمی گفتم کلا  دوست نداشتم نگرانم باشند کنترلم کنند یا هرچی. البته چندین بارش از دستم در رفت و فهمیدند. ولی کلا وقتایی که حالم خراب می شد می رفتم یک گوشه خیلی بی صدا از حال می رفتم تا وقتی که خودم دوباره به هوش بیام. یا مثلا تنهایی یکم خود درمانی می کردم هرچیزی که به ذهنم می رسید ارامم می کنه. دارو سیگار گریه موزیک... حالا که فکرش رو می کنم خیلی غریبانه و کریپی بود این حرکاتم! :))))

مامان بابام هم چون خیلی درگیر کارشون بودند اصلا نمی فهمیدند که مثلا من می رفتم اورژانس یا حالم به هم می خورد یا هرچی. می پیچوندمشون.

دو سه باری ش رو دوستام پیشم بودن جمعم می کردن و مثلا می گذاشتیم به حساب لاغری ضعف صبحانه نخوردن یا هرچی... گاهی هم حالا هرکی که کنارم بود. یعنی اینجوری بود که یهو برق از کل سیستمم می پرید و تمام! 

خلاصه اولش هی با استاد شوخی شوخی کردیم، ولی بعد که اون تراسه ی هفته ی پیش رو دید، خیلی آمرانه گفت همین هفته حتما باید پیگیری بشه خیلیییییی ریت قلبت بالا بوده همه هم دیگه اینجوری نمی شن.. داشته توی دقیقه سیصد تا می زده! و گفت حالا دیگه جدی شد من فکر نمی کردم اینجوری شده باشه. و خیلی هم ذوق کرد چون ظاهرا نوار قلبه خیلی خیلی تیپیک بود و تمام ویژگی های یک نوار قلب اموزشی رو داشت.

بعد وسط حرف هاش بهم گفت اگه عملت نکنه و مثلا جای مناسبی نباشه برای ابلیت کردن، شاید تا اخر عمر بخوای دارو بخوری! که به کفشم. واقعا وات د فاک طور نگاه کردم استادم رو در اون لحظه! در حال حاضر اصلا به این گزاره فکر نمی کنم مگه من ادمی ام تا اخر عمر دارو بخورم؟ شوخی اش گرفته! البته از سمتی دیگر من ادمی هم نیستم که به این راحتیا عمل کنم. من از یک واکسن کرونا اون جوری می ترسیدم حالا عمل قلب؟ :))))گرفتی ما رو؟ ای خدا پیشونی پیشونی ما رو کجا می شونی.

دیگه استادم قرار شد زنگ بزنه با دکتر کانادایی اوکی کنه خودش و تاکید کرد تا نرفته کانادا برو پیشش و ... خیلی دلسوزانه به فکرم بود انگار که واسه یک لحظه من بچه اش باشم. حالا من نمی دونم چرا یکم واکنش هاشون اگزاجره است. یا من هنوز اکی نیستم  و بینش ندارم به چیزی که دارم یا اینا خیلی منو دوست دارند. اخه والا به نظرم اصلا چیز مهم و جدی ای نیست و خب اینا هم همه دکترن دیگه ده بار این مدلی دیدن چرا باز رفتارشون عوض می شه.


می دونی جالبیش چیه؟ این که این مدت مامان بابام خیلییی مهربان شدند. :)))) مامانم  زنگ می زنه حالم رو چک می کنه بابام پیام های محبت امیزمی فرسته. و هر بار ازم می پرسند قلبت که اونجوری نشد؟ :))))

و حالا می دونید خوبیش چیه؟ اینکه ارتباط مستقیم داره با استرس. یعنی هر کی منو اذیت کنه و باعث استرس کشیدنم بشه قلب من می ره به اون سمت که اونجوری بشه. یعنی ازین به بعد هر کی منو اذیت کرد من دستم رو می گذارم رو قلبم و خیلی شیک (واقعی یا نمایشی) غش می کنم. :)))


بهشون می گم دیگه نمی تونید منو اذیت کنید باید باهام لطیف باشید. گفتند غلط کردی می بریم می سوزونیمش سریعتر ما حالتو نداریم!


خلاصه من کار دارم حالا حالا ها با این چیزی که از تو خودم کشف کردم. *_* استادم بهم گفت تو استرسی هستی نه؟ گفتم آره. گفت اخه ارزشش رو داره؟ بیا حالا تحویل بگیر. 

دیگه بچه های خوبی باشید، رو نرو من راه نرید وگرنه قلبم به فنا می ره! مرسی عح. واقعا یک سری ها رو نمی بخشم سر این قضیه... وقتایی که حرص می خوردم از دستشون استرس می کشیدم و قلبم اینجوری می شد و فکر می کردم اکیه همه همینن و تحمل می کردم! 


پ.ن. الان که دارم اینا رو می نویسم با فکر کردن بهش باز اونجوری می شم. ای بابا. 

پ.ن. اون یکی استاد راهنمام هم که از اول مهربون هفت عالم بود ولی رسما دیگه خییییلی مهربون تر شده! هر بار خیلی ریز ازم می پرسه خوبی؟ بعد بیشتر شوخی می کنه بیشتر می خندیم. امروز که کلا اینقدر رفتارش عوض شده بود که اگه ایران نبودیم  من واقعا حس می کردم شاید چیزی خورده  های شده. هی شوخی می کرد هاه هاه هاه می زد زیر خنده. یعنی خب تا هفته ی پیش مهربون رسمی بودیم، الان دیگه نه. من با این تئاتری که هفته ی پیش دراوردم، مرز های دانشجو بودن رو جا به جا کردم! دیگه مثل یک دوست می بینند من رو که میشه باهاش خاطره تعریف کرد خندید غیبت کرد زد پشتت و کلا نه یه دانشجو. و فکر کنم این حس خوبیه.

پ.ن. لامصبای بی وجدان، یعنی حتما باید قلبم اینجوری می شد تا یکم مهربون تر باشیم با هم؟ یا بیشتر وقت بگذاریم؟ مامانم می گه می خوام مطبم رو تعطیل کنم این هفته بریم پیش استاد کانادایی ه! و باورم نمی شه. گااااد. یادم نمی آد اخرین باری که مامانم مطبش رو داوطلبانه تعطیل کرده کی بوده. این قدر دوره که یادم نیست.

پ.ن. به غیر از سه تا استادم، مسئول اکو، چندتایی از رزیدنت ها که بالا سرم بودند هفته ی پیش (و ایشالا چهره ی من یادشون نمی مونه) ، مادر و پدر (و البته شما) که از بینشون فقط شما رو داوطلبانه انتخاب کردم بهتون بگم و بقیه خودشون خودجوش فهمیدن، کس دیگه ای از این قضیه خبر نداره و منم خوش حالم. چون همین الانش هم حس می کنم همه خیلی ترحم می کنند و این زیبا نیست.شایدم فقط حس منه! ولی یهو همه مهربون و با حوصله شدند. حالا فرض کن به دوستی فامیلی اشنایی چیزی بگم چه شود! شما هم نگید به کسی. تا ببینیم با این قلب چی کار کنیم.


یه شعره هست (+ از مهرزاد امیرخانی) می گه:

"ترسو شدم بی تکیه گاهی درد داره

هیشکی نمی تونه ازم سر در بیاره

هی نامنظم می تپه قلب مریضم

اونم یه جورایی دیگه طاقت نداره...."

حال ماست. هی نامنظم می طپه قلب مریضم. :))))

این اهنگه رو بگذارید به یاد من گوشش بدید. هاه هاه هاه. مسخره هم خودتونید. این مدت من پادشاهم هرچی بگم همونه وگرنه که قلبم اونجوری می شه. دستوراتم لازم الاجراست! *_*

سو استفاده از نعمات خدادادی

فردا می خوام بروم پیش مسئول اموزش، دستم رو بگذارم روی قلبم بگم من قلبم بیماره ولی به هیشکی نگفته بودم و به زودی نوبت عمل دارم. یکم نقش بازی کنم تا دلش بسوزه. بعد نامه ی ممهور استادم رو بگذارم جلوش بگم اینم مهر اتند دانشگاه برای معرفی برای عمل و بعد به این واسطه بخشم رو عوض کنم. :d شاید اگه حس کنم نیاز می شه، یکم بغض هم چاشنی اکتینگ خودم بکنم که تاثیرش بچسبه به سقف!

از نعمات خدادای تون خوب استفاده کنید عزیزان. همواره نیمه ی پر لیوان..


پ.ن. جایزه رو دادیم، رزیدنتم اینقدررررر خوشحال شد اینقدرررر خوشحال شد حد نداره. :)))) بهمون می گفت اخه چرااااا؟ می گفتیم به خاطر اینکه شما دو نفر خیلی خوب بودید ما زخمی بقیه ی رزیدنت ها و باقی بخش ها بودیم، ولی اینجا واقعا خوش گذشت. بعد با شرمندگی می گفت آخه بچه ها این که وظیفه ام بوده! :)))) بعد خاطر نشان کرد که روز منو عوض کردید و من خستگی از تنم در رفت و این صحبت ها. و بعد یکم فیلم مریض ها رو گرفتیم و نگاه کردیم و نهایتا با خاطره ای خوش، خداحافظی کردیم. و رفتند. فکر کنم کلی گل ریزون شد اینستاگرام با عکس ها.

حالا باورتون نمی شه دو روز دیگه استاجر هامون هم می روند! بدبختی ای گیر کردیم.  [سیگار های کشدار] [خمیازه پشت خمیازه]


پ.ن. این دفعه به وقتش،

Happy summer!

ترکیب پیشنهادی شام غریبان GAD

تکرار کردن زیر لبی  بیت"غنیمتی شمر ای شمع وصل پروانه، 

کین معامله تا صبحدم نخواهد ماند"

+

صدای ایرج بسطامی در پس زمینه که می خواند :" چو مرغ شب خواندی و رفتی"

+

لب و لوچ اویزون .


معامله ی ما هم تا صبحدم نخواهد ماند.

فردا روز اخر رزیدنتاست. بزن زنجیر و قمه رو.

 


دل تنگ و دست تنگ و جهان تنگ و کار تنگ

از چهار سو گرفته مرا روزگار تنگ............. 


گاهی که خیلی دل گرفته هستم، به خودم می آیم می بینم دارم با خودم زیر لب تکرار می کنم "کین معامله تا صبحدم نخواهد ماند." 

"نخواهد ماند."

"نخواهد ماند."

و حس می کنم پدرم همان جا پیشم کنارمه. مثل بابای نمو که کنارش بود، :)))) و شاید یکم اروم می شم. 


امروز داشتیم سر راند شعر سهراب سپهری رو با هم می  خواندیم..


من چه سبزم امروز،

و چه اندازه تنم هشیار است.

و چنان بی تابم

که دلم می خواهد

بدوم تا ته دشت

بروم تا سر کوه...


و خدا وکیلی از اعصاب خوردی اینکه این معامله تا صبحدم نخواهد ماند، بغضم گرفته بود و یک لحظه حس کردم دنیا رو اشکی می بینم.

می دونی خیلی سخته، به عنوان یک ادمی که شاید دلخوشی های زیادی نداره، یک دلخوشی پیدا کنی و به این سرعت هم از دستش بدی. کنار اومدن باهاش ادمیزاد رو پودر می کنه. 

حس می کنم خیلی وقت بود اینجوری حالم خوش نبود و در لحظه زندگی نکرده بودم!


اون گل سرخ رو یادتونه؟ رزیدنتم امروز اعتراف کرد  اون عکس رو گذاشته روی پروفایلش. منم که فوری اومدم اینجا (که حکم صندوقچه ی بروز احساساتم رو داره) گذاشتمش.

گفت ولی من غم عجیبی می گیرم این گل رو که می بینم. منم که فقط منتظر این جمله بودم تا چشمام اشکی بشه! :))))

اکیپ اکیپ احساساتی های عصا قورت داده است :))) و همینه که قشنگش کرده بود. چون از یه مسیر نگاه می کردیم به مسائل.  دلم برای بحث های فلسفانه مون و اینکه مخ همو بجوعیم تنگ می شه. زیاد. تا آخر عمرم.

کاش خاطرات خوش زندگی طولانی تر بود.


پ.ن. "در تاریکی شب با خودم فکر می کنم، از وصل ما چه قدر باقی ست؟ چند آغوش؟ چند سال؟ چند ماه؟ چند روز؟ چند طپش؟ چند دم؟"

از نظر درجه ی اهمیت

و انتخابات دقیقا همین قدر مهم بود! نه که عامدانه سعی کنم ننویسم، دقیقا همین قدر که روی وبلاگ بازتاب دادم به کفشم بود. 

یعنی این قدر بی اهمیت که حتی لیاقت یه پست هم نداشت!

باورم نمی شه این قدری شل کردم که اصلا بیخیال کلش. 

چهار سال پیش رو یادتونه؟ انصافا وبلاگ رنگ و روی دیگه ای داشت به عنوان وبلاگ یه رای اولی!

اون رای، رای اول و اخرم بود به این جنایت کار های کثیف.

یک عکس هشت نفره گرفتیم امروز، از ۲۲ ساله داخلش بود تا ۷۰ ساله.

هیچ کدوم رای نداده بودیم.

تو ایران دیگه همه چی به کفشی شده،

زنده مانی به کفشی...

ولی مسخره بازی هایی که واسه نتیجه ی انتخابات دراوردیم امروز، خیلی خوش گذشت! از همه بیشتر جوک و خاطرات خود استادمون.


 

+ همتی شبیه یکی از استادای بسیار عزیزم بود.

+ خیلی خوشحال شدم اون دو تا دسته بیل انصراف دادند. یکی اون جا مهریه و یکی هم اون کرفسه که از هر جهت نگاهش می کردی ریده بود تو پرستیژ پزشکا و کرک و پر خودم ریخت وقتی فهمیدم پزشکه! اشتباه همیشگی تعمیم.

+ پدرم سابقه ی هم کلاس بودن با دو نفر از این کاندید ها رو داشته. :))) می گه از همون کودکی و جوانی اینجور پاچه خار و حال به هم زن بودند.

+ من با رئیس جمهور آتی کاری ندارم اگه واسه خروج از کشور کاریم نداشته باشه. وگرنه که کلاه ها می ره تو هم.

+ می گن رئیسی می ره جلو آینه دیدار سران قوا حاصل می شه. :)))))

+ محسن رضایی هم می گن بنر ها رو گفته مرتب تا بزنید واسه چهار سال دیگه.


پ.ن. یورو هم برای اول بار به کفشمه... فهمیدین؟ نمی دونم کیلگ، افول تا کجا؟ تا چند؟ راستش اینقدری بیمارستان خوب بود، که اصلا احساس پشیمانی نکردم از اینکه یورو ندیدم. تا الآن حتی یک بازی هم ندیدم! یا خود خدا. وقت ظهوره به نظر!


روتیشن خوبان

خب بعد از پشت سر گذاردن واقعه ی ترخیص بیمار محبوبم از بخش،

می رسیم به واقعه ی جانسوز،جانگداز و خانمان برانداز روتیشن خوردن رزیدنت های سال یک!

باورم می کنید اگه بگم حالم خراب رفتنشون هست و زندگی ام به کل مختل شده؟

خواب رفتن شون رو می بینم و کاملا اضطراب جدایی پیدا کردم. انصافا شما بگید من با این روح احساساتی ثبات گرای خودم که هر تغییری رو بایکوت می کنه چی کار کنم. واقعا موندم! خیلی اذیتم می کنه تغییر و تحولات!

و این در حالیه که فقط دو هفته است این دو تا رزیدنت سال یک رو می شناسم. یکی شون یه اقای دکتر ۹۲ ای کرمانیه که استریت اومده و به ما می گه "آخی نود و چهاری های کوچولو"، یکی شون هم یه خانم دکتر شبیه جودی ابوته که سال نود و پنج عمومی اش رو گرفته و الان اومده سال یک ما شده.

و ترکیب این دو نفر، مهربانی هاشون، مسخره بازی هاشون، اموزش هاشون به ما، حوصله ی بی نهایتشون، خاطره تعریف کردن هاشون، غیبت هاشون پشت سر باقی سال یکی ها و کلا اصل دبش بودنشون اینقدر خوف و خفنه که حاضرم این دو هفته ی اخیر از عمرم رو بگذارم روی تکرار نان استاپ.

محشر ترین رزیدنت های سال یکی بودند که تا به اینجا به عمرم دیدم. یعنی دوباره برای ما از اول تعریف کردند رزیدنت سال یک یعنی چی! استاندارد ها رو جا به جا کردند.

می دونید من وقتی استاژر همین بخش بودم، خاطره و تجربه ی بسیار ناگواری داشتم، اون قدری  خراب که حتی روی وبلاگم ازش ننوشتم و فقط می شمردم تا فقط تمام بشه و بگذره! دو هفته بود که تقریبا هر شبش در خلوت خودم از شدت فشار و زهرماری اون دوران و اینکه روز بعد باز باید بروم بیمارستان، می گریستم.خلاصه به خودم گفتم من امکان نداره برگردم به این رشته! 

ولی  این دو عزیز با خوبی بی حد و مرزی که عمرا نمی شه از یک رزیدنت سال یک دید، کل تصور و پایه ی من رو شکستند، کوفتند از نو ساختند! در این حد که من الان محبوب ترین انترن شون هستم و بهم می گن برای تخصص خواستی بیای این رشته فلان دانشگاه رو اول بزن!

اون روز دکتر کرمانیه (رزیدنت مستقیم خودمه، اون خانم دکتره رزیدنت دوستمه ما یک سرویس دو استاده هستیم و اکیپی با هم مریض ویزیت می کنیم) بهم می گفت:

"ولی دکتر کیلگ، تو در این مدت یک کاری کردی، من پشیمونم که آخه چرا تا الآن به بقیه ی انترنام بیست دادم!"

و این عشقولانه ترین جمله ای بود که تا حالا از سال یکم شنیده بودم!!! :))))))  بهم می گفت تو اینقدر خوبی که فقط باید به تو بیست داد. من موندم به بقیه بیست دادم الان به تو باید چند بدم؟ البته دقت کنید به این نکته ی ظریف که داره می ره و عملا فقط خیال بیست دادن داره توانایی اش رو نداره چون نیست دیگه! منم گفتم به نفر بعدی بگه به نیابت از او بهم بیست بده.

خلاصه خب هیچی دیگه به هر حال اینجوری شد که مخ من توسط این بخش و رزیدنت هاش خورده شد و من شدم انترن باسواده ی بخش که استاد ها وقتی سوال می پرسند گردن ها به سمتم بر می گرده تا ببینند نظر من چیه. یه چیزی تو مایه های انترن ارشد یا چیف انترن ها. :))))

ولی خب این همه خوشی و خاطره سختی هم داره،

اونم همین درد جدایی شه! اینقدر اعصابم گاهی خورد همچین قضیه هایی می شه که به خودم می گم ای کاش که من اصلا همچین ادمایی رو نمی شناختم که الان موقع جدا شدن اینجور روحم زجر بکشه و در عذاب باشم. پوف.

دوستم می گه کیلگ تو یه جوری رو استادا و رزیدنت های این بخشت تعصب داری و نمی گذاری کسی چپ نگاهشون کنه که انگار فامیلی چیزی ات هستند. و آره واقعا همین طوره! من تو دو هفته اینا رو اضافه کردم به یکی از تو دل برو ترین طاقچه های قلبم.


خداوکیل دارم دق می کنم. خب چه مرگیه وسط دوره ی ما اینا می خواهند روتیشن برند بیمارستان دیگه؟ 

ناموسا الان گریه می کنم. همین الان!


بدو گفتند که عشق چیست؟ گفت:  امروز بینی و فردا و پس فردا! آن روزش بکشتند و دیگر روز بسوختند و سوم روزش به باد دادند....

و از کل دوران عشقولانه ی من با رزیدنت های محبوبم یه فردا مونده یه پس فردا... اول ماه می رند و احتمالا دیگه تا اخر عمر نمی بینمشون.

نازنین؟ شام آماده است!


پ.ن. واسه هردوتاشون جایزه خریدم. دوپامین مون بچسبه به سقف!

ناراحتم. من. عجیب. ناراحتم. 

در این حد که می نشینم کتاب درسی می خونم از شدت استرس که در این دو روز باقی مانده هرچی پرسیدند بلد باشم!

اخیرا یکم بیشتر از قبل خُل احساساتی خوبی شدم، شمام حسش می کنید؟

می ترسم با رفتن این ها، یک سال یکی گند و گه عصا قورت داده ی یبس بیفته بیخ ریشم. که از اونجایی که شانس من رو تو اسمون ها نوشتند،  مطمئنم می افته. 

ای خدا! یک سال یکی خوب و خفن و مهربون، لطفا! بفرست بیاد.


پ.ن. اگه بهتون بگم این دو هفته از چشمام در هر لحظه فقط قلب ساطع کردم، دروغ نیست. درخشش چشمامو همه دیدن. اصلا نفهمیدم چه جور گذشت! از شدت علاقه و شوق هر روز اولین نفر (in time) توی اتاق ویزیت بودم! بعد نمی فهمم چرا باید روتیشنی مثل اطفال یا زنان اینقدر طولانی باشه وقتی می شه به جاش همچین روتیشن هایی طولانی تر‌ باشه! ای خدااااا. من نمییییی خوام برم زنان و اطفال. من می خوام اینجا بمونم تا ابد. تا ابد. ولم کنید. 

پ.ن. حالا شما احتمالا فکر می کنید اینا شوخیه، ولی خب آب روغن قاتی کردم دیگه سر این جریان. واقعا داره بهم فشار می آد. یه بخشم همه چیزش اکی باشه، اینجوری از چشمت در می آد.

قلب من را، من قلب را...

امروز فهمیدم قلبم مثل یک قلب نرمال نیست.

البته خودم اسمش رو نمی گذارم بیماری، درواقع من یه مسیر اضافه تر الکتریکی تو قلبم دارم که علت بسیاری از حال خرابی هایی که کشیدم  رو توجیه می کنه. و تا امروز نمی دونستم.

زیر پوستی خودم می دونستم ها ولی کسی تاییدش نکرده بود.

همین که فهمیدم علت چیه خوبه، فعلا تصمیم ندارم عملش کنم هرچند عمل خیلی آسون و موفقی داره.

همیشه در مخیله ام فکر می کردم با بیماری ریوی می میرم چون از کودکی ریه های ضعیفی داشتم.

ولی خب انگاری قلبم فعلا پیشتاز تر بوده در گل به خودی زدن. :)))

استاد راهنمام امروز هر هر می خنده می گه :"خیلیه ها آدم پایان نامه اش رو قلب باشه، بعد خودشم psvt  کنه." :))))))

والا اصلا ککم هم نمی گزه حالا که فهمیدم مشکل چی بود! یعنی حتی امروز رو جزو روز های خراب و گند عمرم هم حساب نمی کنم.

بعد عاشق اینم که خودم مدت هاست رو خودم تشخیص گذاشته بودم ولی استادها قبول نمی کردند. تا بالاخره امروز حالم خراب شد و فوری تراسه گرفتیم و تیپیک psvt بود. البته که من تشخیص avnrt گذاشته بودم، ولی خب خیلی به هم نزدیکند این دو تا.

بعد رزیدنت قلبم در اون احوال اومده بود بالا سرم، می گفت خب حالا بگو این اصلا چی هست؟ جواب بده اندیکاسیون ابلیشنش چیه؟ و منم منگ منگ نگاهش می کردم. بعد توضیح داد و گفت:"درس بیشتر بخون." تهش هم ادنوزین شوت کرد تو رگم و گفت "بیا سینوس سینوس شد!"  و یواشکی قبل اینکه استاد به همکارش معرفی ام کنه برای آریتمی، اسم استاد مورد علاقه اش برای انجام عمل رو داخل گوشم زمزمه کرد و نهایتا اضافه کرد: "هر وقت کارم داشتی زنگ بزن شماره ام رو که داری." و بعد با فخر و مباهات رفت...


پ.ن. اصلا هم اعصابم خورد نبود که چرا جلوی رزیدنت و یکی از استادا و پرستار بخش لختم. اصلا! :دی فهمیدم پتانسیل ارسال عکس نود به ملت در وجود بنده  شعله می کشه. یعنی من اصلا در اون لحظه قلب و ضمایم رو به کل از یاد برده بودم :دی، فقط فکر این بودم که خاک عالم من با این لختی دیگه چه جور می تونم  جلوی این رزیدنت و استاد آفتابی بشم بعدا؟  

پ.ن. این قضیه هیچی نیست ها! نیایید زیر این پست اه و ناله کنید تسلیت بگید بهم که خودم هم حالم خراب می شه. یک حالت غیر نرمال بسیار بسیار خوش خیمه که فقط در افرادی که شغل حساس دارند، مثل خلبان ها و برق کار ها توصیه می کنند عمل بشه و در بقیه مشکلی ایجاد نمی کنه صرفا شاید در بلند مدت ماهیچه ی قلب رو ضعیف کنه. منم که ایشالا از کل شغل های جهان احتمالا بتونم  یک روز دور خلبانی رو خط بکشم. فقط یکم نگرانم نکنه نگذارند پزشک ناسا بشم؟ دیگه اگه به اون مرحله رسید می رم می سوزونمش دیگه. [سیگار] [سیگار]

پ.ن. خوبیش می دونی چیه؟ اینکه من محیط کارم بیمارستانه و فوری هر وقت حالم بد شد می تونم برم ادنوزین بزنم تو رگ حالش رو ببرم. داشتم فکر می کردم بقیه افراد که ادنوزین دم دستشون نیست امکان داره اذیت بشند.

پ.ن. یک بهانه ی خیلی زیبا برای پیچوندن زورگویی های حین کشیک پیدا کردم.

وقتی سرویست رو دوست داری

دلم می خواد تا صبح از مریضایی که تو بخش می بینم حرف بزنم  و بنویسم حسم رو تجربیاتم رو برای شما، 

خیلی وقت کمه و معمولا رو به مرگ می رسم به وبلاگم. :((

شما باید بفهمید این بخش چه قدر عشقه.

اصلا بهش که فکر می کنم اشک در چشمانم حدقه می زنه. 

حواس پنج گانه ی انسان


حواس پنج گانه ی انسان به ترتیب عبارت اند از:
۱. حس لامسه: توسط این حس نسل بشر منقرض نمی شود.
۲. حس بینایی: توسط این حس زیبایی های جهان آفرینش را می بینیم.
۳. حس شنوایی: توسط این حس یاد گرفته و آموزه ها را انتقال می دهیم.
۴. حس چشایی: توسط این حس فرق فلافل با بره کباب را تشخیص می دهیم.
۵. حس بویایی: توسط این حس گل ها را بو کرده و از بو های بد دوری می جوییم.

هیشکی نمی دونه... همه فکر می کنن اول بیناییه. آقا ممنون.


پ.ن. و اینجوری بود که من در مغالطه افتادم و عاشق مریضم شدم. عاشق مریضی که امروز ترخیص شد و دیگه هیچ وقت منو یادش نمی آد و فقط برایم به یادگار یک حفره ی خالی در قلبم باقی گذاشت.

بچه ها نمی دونم چی کار کنم. واقعا موندم! قلبم سنگینه. یه احساس جدید که به نظرم در مقابل مریضی نداشتم تا به حال. تمام مدت با خودم فکر می کردم فردا دیگه نمی بینمش چون رفته. و قلبم سنگینه. حس می کنم باید گریه کرد... تف. احساساتی شدم.

اون گل رو می بینید؟ از حیاط بیمارستان چید، آورد سر راند ما. گفت من دارم مرخص می شم، این تقدیم به استاد، چون او را فرد دانایی یافتم.

دوستم می گه ما فقط مواظبت باشیم تو این یک ماه عاشق نشی دیگه تا اخر انترنی لازم نیست نگرانی خاصی داشته باشیم.

ولی من دلم لرزید، بدم لرزید.

امروز جزو روز هایی بود که دلم می خواست تا پول هنگفتی داشتم تا باهاش این مریض رو ساپورت می کردم چون می دونم قراره چه بلایی سرش بیاد....

آتش زدی به جان و رفتی...

ولی این دیگه بدبختی جدیده...

با روتیشن خودم اذیت می شم، با روتیشن رزیدنت اذیت می شم، با روتیشن استاجر زیر دستم اذیت می شم. الآن دیگه با ترخیص مریض ها هم اذیت می شم. این تمایل به ثبات ازکجا می اد...؟


پ.ن. فکرکنم اولین بیماری بود که به قصد سیو کردن شماره و ادرسش برگشتم دوباره پرونده اش رو خواندم.


Anti HBc

می خواستم بیام اینجا یکم نق بزنم،

گفتم قبلش برم ببینم جواب ازمایش مریض امده یا نه؟ گفته بودند تا فردا نمی آد.

یهو زدم دیدم اومده.

انتی اچ بی سی اش مثبت شده. 

و کل بدبختی هام از بیخ یادم رفت، الان نشستم گریه می کنم،

اینقدر حالم گرفته شد حد نداره....

چون این قدر بی سوادم و این قدر هول کردم که حتی یادم نمی آد انتی اچ بی سی کدوم یکی شون بود و معنی اش چی بود. 

فقط می تونم گریه کنم. 

تو گوگل هم هرچی سرچ می کنم امید بخش نیست. 


پ.ن. این باشه  تا پزشک های فامیل بیایند ارومم کنند. من الان فقط می تونم گریه کنم. هیچی دیگه از من نخواهید. باورم نمی شه این قدر بدبختم سوزن مریض هپاتیتی رفت تو دستم. وای. چقد زندگی مزخرفه. من نمی خوام اینجوری بمیرم.


پ.ن. خب اهل فن می فرماند جای گریه زاری بنشین دو کلام درس بخون که از جهالت وا رهی و بفهمی چیزی نیست، هش. ولی یک لحظه حالم بد شد ها...


خوبی ای بدی ای دیدید حلال کنید :دی

بلهههههه

حماسه افریدم!

بهم گفتند برو بخش اعتیاد قند خون بیمار چک کن،

آقا رفتم بیمار رو نگاه کردم دیدم یه آقای لاغررررر فوق نشئه که معلوم بود صنعتی و سنتی و هرچی دم دستش اومده رو با هم زده و کم آورده الان خماره...

با خودم گفتم این قطعااااا ایدز و هپاتیت داره کیلگ مراقب خودت باش.

با دو جفت دستکش و سپر حفاظتی تمام رفتم قند خون بگیرم،

این سوزن گلوکومتر رو زدم رو دستش،

یهو مریضه خبر مرگش از درد سوزن پرید،

سوزن گلوکومتر از دستم پرت شد اومد رو اون یکی دستم و نهایتا فوران خون. :))))

حالا جالبه من واقعا ده هزار بار قند خون گرفتم همین یه مریض که قیافه اش می گه من ایدز دارم اینجوری شد! 

البته فکر می کنم اصلا سوزن به دستش فرو نرفت چون سر انگشتش خیلی پینه بسته بود و هرچی فشار دادم خونی از دستش نزد بیرون.

هیچی دیگه از صبح تا حالا کلا دیگه کشیک بی کشیک افم کردند گفتند بیفت دنبال بدبختی حماسه ای که آفریدی! اخه با گلوکومتر لامصب؟ 

خلاصه منی که از امپول فراری ام و از سوزن می ترسم از صبح تا حالا سه تا سه تا امپول خوردم! به اندازه ی مصرف بیست سالم امروز امپول زدم! :() دستم سه جور سوزن خورده واکسن زدم  کنترل عفونت بیمارستان نامه داده که فوری نمونه ببرم آزمایشگاه، رزیدنت رنگش پریده کاریم نداره هی بهم شوکولات می ده،

و منم به همه می گم خوبی ای بدی ای دیدید حلال کنید.

از صبح تا حالا ده نفر زنگ می زنند خاطرات سوزن به دست فرو رفتگی شون (نیدل شدنشون) رو تعریف می کنند. از مامانم بگیر که می گفت نگران نباش من دستم با چاقو سر عمل مریض قاچ خورد نه یک سوزن کوچولو تا سوپروایزر که می گفت من از بیماری که هپاتیت داشته نگرفتم. این وسط هم بابام می گفت این کشیک رو می فروختی کسی به جات بره  بیشتر به نفع ما می شد تا اینکه رفتی و اینقدر پول آزمایش دادی. :)))


بعد من خوب بودم تا اینکه هی همه پرستارا رزیدنت ها انترن ها دوستام بهیار ها نگام کردند گفتند خوبی؟ مطمئنی خوبی؟ ما حس می کنیم خوب نیستی ها! اصلا نگران نباش. اصلا چیزی نیست ایشالا.

دیگه اینقدر این مدلی گفتند حالم بد شد. :))) وگرنه من اولش خوب بودم، اینجوری بودم که اکی حالا یه چیکه خون اومده دیگه! :)))) عمق ماجرا رو درک نمی کردم.

دوستم می گه مثل این بچه کوچولو هایی که زمین می خورند هیچی گریه نمی کنند ولی همین که یهو بزرگ تر ها نگاهشون می کنند و می پرسند "چیزیت شد؟" یادشون می افته که باید گریه کنند.


یادمه استاژر بودم یه پسره بود انترن بخش جنرالم بود و با سوزن یه بیمار ایدزی نیدل استیک شده بود. بعد من همه اش اون زمان می گفتم این چرا این قدر بی خیاله! تا مدت ها هم داروی پیشگیری ایدز مصرف می کرد که واقعا تحملش سخت بود حالش رو خراب می کرد. حالا امروز کاملا درکش می کنم... انگار یه اتفاقی که نباید بیفته، وقتی افتاد دیگه خود آدم اصل کاری کامل بی حس می شه می گه خب دیگه تمام شد. البته اون پسره انترنمون رو یادمه بچه ها می گفتند تا مدت ها می رفته توی یه اتاق تو پاویون یواشکی گریه می کرده با کسی هم حرف نمی زده..


به دوستم می گم این پزشکی واقعا قماره،

فرض کن جونت رو واسه یه مفنگی منگ دائم الخمری مثل این بیمار از دست بدی! خب اخه اصلا یارو سرش به تنش می ارزه؟ خداوکیلی نه. 

من که اونایی که زورم کردند بیام این رشته رو عمرا نمی بخشم.

یادمه یک بخشی از اپیدمیولوژی بود می گفتند یک سری از مکاتب  اعتقاد دارند درمان در پزشکی باید واسه کسی باشه که سرش به تنش می ارزه نه واسه هر خر بی ارزشی!

نه واسه این. 

نه واسه اینکه من ایدز و هپاتیت بگیرم!

واقعا تباهم تباه.


بچه ها من اگه ایدز یا هپاتیت گرفتم، 

این رشته رو سریعا ول می کنم و فعال حقوق در ایران می شم. مثل کشته شده های آبان. مثل خانواده ی اون ۱۷۶ نفر. مثل نسرین ستوده. مثل مسیح. مثل روح الله زم.


پ.ن. با کلی پول اضافه که دادم، جواب ایدزش الان ده شب اومد! آقای دال، هرچی کشیدی دم خودت و ساقی ت از بیخ گرم و دست و پنجه ی هر دو تون رو می بوسم، جنس خوب داده و خوبم زدی تو رگ. الایزای ایدزش منفی بود. خوبه خاطره شد خندیدیم. البته این نصف راهه. حالا می ریم که داشته باشیم هپاتیت سی رو. 


پ.ن. یه گند دیگه هم زدم که اونو دیگه فقط به شما می گم. هیچی بعد اینکه سوزن رفت به دست خودم (و نه به دست مریض) اینقدر برام تعریف شده بود که چیزی نشده که دوباره همون سوزن رو دوباره برداشتم کردم تو انگشت مریض تا خونش بزنه بیرون و کار نافرجامم رو انجام بدم! :/ ما هیچ، ما نگاه. یعنی اصلا به ذهنم نرسید خون خودم هم برای اون بنده خدا آلوده است. :/ من و دال امروز هم خون شدیم کلا. خاطرات دو خوناشام.بعدش هم بردم دماسنجی که همه می گذارند زیر بغلشون رو فرو کردم تو حلقومش. :///// البته خدا رو شکر که من وسواس دارم قبل هر کاری ده دور همه چیزو الکل مال می کنم.


پ.ن. ولی سعی می کنم از این به بعد ادم خوب تری باشم! من و رزیدنتم زمانی که من خودم استاژر بودم با هم خیلی دعوا داشتیم. تقصیر خودش هم بود تنها کسی که باهاش اینقدر شاخ تو شاخ شدم همین یه رزیدنت بود و تهش هم مخ استاد رو زد که به من چهارده بده. شانس دوباره تو کشیک همین رزیدنت من اینجور شدم! خودم رو می گذارم اون ور قضیه، من اگه جای اون بودم و با یکی اینقدر کارد و شمشیر بودم، اگه همچین چیزی می شد اصلا خودم رو درگیر نمی کردم چه بسا خوشحال هم می شدم! ولی این رزیدنت تمام دلخوری ها رو گذاشت کنار، در این حد که اصلا نمی دونم دیگه اذیت های منو یادش بود یا نه! در این حد. همه چی رو گذاشت کنار و انگار که عضوی از خانواده اش باشم برام سنگ تموم گذاشت و پیگیر کارم بود. کار های خودش رو ول کرده بود زنگ می زد برام واکسن بگیره، واحد کنترل عفونت رو در جریان بگذاره و .... البته نمی دونم از ترسش بود (چون عملا اگه من بلایی سرم بیاد اونم تا حد خوبی مقصره دیگه چون اون دستور انجام کار رو به من می ده) یا واقعا خودش این قدر انسانه. حظ بردم از این منش. خییییلی مراقبم بود و من واقعا احساس مسئولیتش رو می دیدم! :(((( امیدوارم منم یه روز بتونم این قدر مهربان، انسان و پخته باشم.

و رفتم به خاطر این حجم از خوب بودنش تمام قد ازش تشکر کردم! لیاقتش را داشت. خوبم داشت. گذشته های تلخ مون رو کنار گذاشتیم.

هفت سالگی

امروز تولد هفت سالگی اوری تینگه!

نتوانم احساسم را کلمه کردن، مخصوصا اینکه داشت یادم می رفت.


اوری تینگ اگه بچه بود، امسال می فرستادیمش مدرسه و دندوناش یکی در میون خرگوشی شده بودند،

اگه دانشجو پزشکی بود امسال واسه خودش دکتری می شد! 

اگه نوجوانی بود که هاگوارتز قبول شده، الان دیگه جادوگری بود واسه خودش و جادو رد پاش از بین می رفت!

آخ که عمری از ما گذشت.


ای هفت سالگی....

ای هفت سالگی...

ای لحظه ی شگفت عزیمت!

بعد از تو هر چه رفت

در انبوهی از جنون و جهالت رفت

بعد از تو پنجره که رابطه ای بود زنده و روشن

میان ما و پرنده

میان ما و نسیم

شکست شکست شکست

بعد از تو آن عروسک خاکی

که هیچ نمی گفت جز آب آب آب

در آب غرق شد

بعد از تو ما صدای زنجره ها را کشتیم

و به صدای زنگ که از روی حرف های الفبا بر می خاست

و به صدای سوت کارخانه های اسلحه سازی

دل بستیم

بعد از تو که جای بازی مان میز بود
از زیر میزها به پشت میزها
و از پشت میزها
به روی میزها رسیدیم
و روی میزها بازی کردیم
و باختیم....

رنگ ترا باختیم ای هفت سالگی

بعد از تو ما به هم خیانت کردیم
بعد از تو تمام یادگاری ها را
با تکه های سرب و با قطره های منفجر شده ی خون
از گیجگاه های گچ گرفته ی دیوارهای کوچه زدودیم
بعد از تو ما به میدان ها رفتیم
و داد کشیدیم
زنده باد
مرده باد
و در هیاهوی میدان برای سکه های کوچک آوازه خوان
که زیرکانه به دیدار شهر آمده بودند دست زدیم
بعد از تو ما که قاتل یکدیگر بودیم
برای عشق قضاوت کردیم

و همچنان که قلب هامان
در جیب هایمان نگران بودند
برای سهم عشق قضاوت کردیم
بعد از تو ما به قبرستان ها رو آوردیم
و مرگ زیر چادر مادربزرگ نفس می کشید
و مرگ آن درخت تناور بود
که زنده های این سوی آغاز
به شاخه های ملولش دخیل می بستند
و مرده های آن سوی پایان
به ریشه های فسفریش چنگ میزدند
و مرگ روی آن ضریح مقدس نشسته بود
که در چهار زاویه اش ناگهان چهار لاله ی آبی روشن شدند
صدای باد می آید
صدای باد می آید ای هفت سالگی
بر خاستم و آب نوشیدم
و ناگهان به خاطر آوردم
که کشتزارهای جوان تو از هجوم ملخ ها چگونه ترسیدند
چه قدر باید پرداخت
چه قدر باید
براییرشد این مکعب سیمانی پرداخت ؟
ما هر چه را که باید
از دست داده باشیم از دست داده ایم
ما بی چراغ به راه افتادیم
و ماه ماه ماده ی مهربان همیشه در آنجا بود
در خاطرات کودکانه ی یک پشت بام کاهگلی
و بر فراز کشتزارهای جوانی که از هجوم ملخ ها می ترسیدند
چه قدر باید پرداخت ...؟




اوری تینگ، تا حالا بهت نگفتم؟ خیلی دوستت دارم.

تو رفیق ترین منی، مدخل رفاقت های منی..

تو یه وبلاگی، ولی اینقدری در رشد من نقش داشتی که خودت هم باورت نمی شه.

من زنده بودن رو از تو یاد گرفتم.... خندیدن دوباره رو... سخت نگرفتن رو... نوشتن رو... دل کندن رو... کنار اومدن با جای خالی بقیه رو... قوی بودن رو... صبر رو... انعطاف پذیری رو... جسارت رو... درک کردن رو... مهربانی رو... عشق ورزیدن رو... کوتاه بودن زندگی رو... اعتقاد به وجود آدم های جادویی رو... اعتقاد به جادو رو... رویایی زندگی کردن رو...

امید داشتن رو...!

هنوزم بعد این همه، 

وقتی نام کاربری ام رو می زنم و می آم رو این فضا،

تقریبا تمام بد اقبالی ها فراموشم میشه،

شارژ می شم،

انگار امده باشم وسط یه رمان علمی تخیلی!

تا زمان باقی است،

روح من در تو جاری ست.

دوستت دارم...

دوستت دارم سرزمین عجایب من. 


پ.ن. بدین وسیله در این روز میمون و پربرکت برنده ی مسابقه ی هسته ی آلبالو را اعلام می دارم.

شرکت کننده های این مسابقه به همراه حدس های خود عبارت بودند از:


- Zal با حدس ۱۵۱۰ هسته

- ژنرال با حدس ۵۵۰ مثبت منفی ۱۰۰ هسته

- یاقوت با تخمین ۸۱۷ هسته

- مامان کیلگ با حدس ۲۵۰ هسته

- جود با حدس ۱۰۷۲ مثبت منفی دویست هسته


تعداد هسته های البالوی موجود در عکس....

عبارت بود از....

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

۱۲۶۵ هسته.

به نظر می آد قدر مطلق عدد حدس زده شده از تعداد اصلی هسته ها در شرکت کننده ی شماره ی پنج ملقب به جود از سایر شرکت کننده ها کمتر است.

شرکت کننده ی شماره ی پنج تبریک عرض می کنیم! شما برنده ی مسابقه ی روز تولد اوری تینگ هستید.

هدیه ی خود را انتخاب کنید. 

و قابل اجرا باشد در همین فضا،

چون از بدقولی های متولی چالش در برآوردن جایزه ها خبر دارید. 


پ.ن. انصافا به ساعت و دقیقه ی پستم نگاه کنید. شانسی شده و بسیااار مناسبتیه!


کیسه ای پنش تومن

ایزوفاگوس عزیزم،

برادر شفیقم،

مرا ببخش که بیش از این حوصله ی چالش های جدیدی که داری در حوزه ی ارتقا دانش جنسی خودت برگزار می کنی و این عالم کشف و شهود نوجوانانه ات رو نداشتم،

و مثل سگ فروختمت به مامان.

به خدا! خیالت راحت مامان هم اینا براش جدیده، واسه هر دوتاتون تجربه می شه. :)))))

می دونم که باید رابطه ی ما دو تا خیلی خفن تر از این می بود،

و زیاد دیدم دوستام با خواهر برادرهاشون رفیقن، رفاقت خفنی که ما عمرا نداریم...

ما هیچ وقت همچین چیزی نداشتیم، احتمالا مشکل اصلی از منه، من با همه محترمانه تر از مدلی ام که کلا بشه کمترین صمیمیتی ایجاد کرد،

ولی اگه منم هنری در روابط بین انسانی داشتم دیگه اسمم کیلگ نبود،

می دونی از تربیت بچه و کلا سر و کله زدن با بچه متنفرم،

عمرا تا یاد دارم بچه ای به دنیا اضافه نخواهم کرد،

تو  هم به تصمیم من به جهان اضافه نشدی،

پس درستش همینه اونی که مسیول اصلیه جمعت کنه جیگر. چون اون این مسئولیت رو قبول کرده...

بهترین کار رو کردم برات عزیزم و 

سپردمت دست ملکه ی پایتخت تا هر طور که خودش مورد علاقه اش هست شمشیر بکشه روت!


بله. ایزوفاگوس داره جا پای بابک خرمدین می گذاره و همین روزاست که یا من یا مادر یا پدر خانواده، ریزریزش کنیم بگذاریم دم درب آشغالی بیاد ببره. 


حالا امروز خانم همسایه طبقه سه منو تو آسانسور دیده، می گه:

- وای شما انلاین نیستید دکتر؟

- نه نیستیم.

- اون روز همسرم میگه این طبقه ی پایینی ها بچه ی ارشد  محترمی دارند. منم بهش گفتم همین کوچولو می دونستی دکتریه واسه خودش؟ 

(در این لحظه من داشتم هر لحظه عصبی و عصبی تر می شدم و دوباره دنبال چینش واژه هام می گشتم.)

- ممنونم لطف دارید.

- بعد همسرم بهم گفت آخه مگه این دور و زمونه هنوز هستند همچین جوون هایی؟ 

-  یعنی چی؟ معلومه که هستند.

- اخه خیلی خوبی تو! نه دیگه این روزا واقعا کسی مثل تو نیست. 

- پس باید حسابی قدر خودمو بدونم؟ (مکانیسم دفاعی شوخی)

- واقعا احسنت احسنت به تربیت پدر مادرت قدر خودت رو بدون.

و من واقعا خوشحال شدم که آسانسور رسید و مثل فشنگی که با بند مهار شده باشه، جهیدم بیرون!


حالا این خانم همسایه معلوم نیست دوباره چه خوابی برای من دیده، واقعا مکالمه ی بالا خلاصه است، خیلی داشت از من تعریف می داد که اصلا عادی نبود. منتها خوبه خانم همسایه نمی دونه ایزوفاگوس این روزا چی کار می کنه وگرنه که می گفت ریدم به تربیت خانوادگی تون لاشه های کثافت. خلاصه، اینم دردیه... دوران بحران بلوغ خودمون کم بود، ایزوفاگوس اضافه شده.. و چه می کنه این بازیکن.

انصافا قلبم درد گرفته. :((( برای همین لوش دادم. چون اعصابشو ندارم.


تفاوت ژنتیک رو از روی ما دو تا می شه فهمید.

سال چهار دبیرستان بودم، سر فصل رفتار گرایی و این ها، استاد زیستم آقای جونور می گفت، تفاوت ژنتیکی واقعا خیلی اعجاب انگیزه! مثلا من دو تا پسر دارم، یکی به شدت آروم و درون گرا و علمیست، اون یکی مخ ما رو می خوره و خیلی شر و شیطونه و معلوم نیست اینده اش به کجا می ره. می گفت هرجا بگی باور نمی کنند اینا برادر باشن و یک مدل تربیت دریافت کرده باشند. اینه که دیدگاه رفتار گرایان رو زیر سوال می بره!

اون زمان نمی دونستم در اینده ای نه چندان دور من و ایزوفاگوس هم همینیم. از دو ور بوم خیلی به هم ارادت داریم!


پ.ن. می دونی به مادر خانواده چی گفتم؟ گفتم هر چی سریع تر به هر نحوی که در خاطر داری جمع کن پسرت رو. بعد جالبه با من دعواااا دعوا می کنه که نه غلط کردی به من بگو قضیه چیه باید همه چی رو بگیییی تا بتونم کمکش کنم. منم به هر حال اصل کانفیدنشیالیتی رو مجبورم رعایت کنم و زیاد دستم باز نیست! مادر خانواده باید نمه نمه بفهمه یهو بفهمه ورنه درجا سکته می کنه! جالبه، گندشو یکی دیگه می زنه، دعواشو هم این وسط من می شم.  به هرحال، از آدم فروشی ای هم که انجام دادم در حال حاضر بی نهایت خوشحالم عزیزان. 

اح دیگه حال هیچ کدومشونو ندارم، ولم کنید من می خوام درسم رو ادامه بدم.

مرسی عح.


ریدمان گروهی

از کار گروهی تحت هر عنوان (به اتفاق هر احمق گشادی که در تخیلات خودش، اسمش رو دانشجو یا دانش آموز می گذاره) در ایران متنفرم. خیلی عقبید... خیلی.


پ.ن. زیبا نیست؟ هیچ!!! دقیقا هیچ غلط خاصی نکردیم، برگشته می گه" همینا که درآوردیم خوبه. بسه دیگه من خوابم می آد." خواب کژدم مجارستانی ببینی الهی!

سه ساعت از ددلاین گذشته، و من فقط با فکر کردن به شلدن کوپره که امشب رو زنده موندم و هنوز تکلیف ما تمام نشده. رفیقم پنج ساعت پیش سرش رو گذاشت روی بالشت و خوابید. با استدلال اینکه از نظر من کافیه (پس به صورت غیر مستقیم اگه از نظر تو کافی نیست خودت باید تنهایی خاکی به گورت بگیری). منم الآن الکی خودم رو گول می زنم می گم تو برای اضافه شدن علم خودت داری کار می کنی کیلگ نه واسه نمره ی جلبک دریایی ها، تمدد اعصاب. تمدد اعصاب. دم... بازدم.

خدا رو گواه می گیرم هیچ کدومتون از دانشجو بودن بویی نبردید نمره های شاخ پره انترنی. اینقدر سرتون تو کتاب باشه ببینم تهش  کی موندگار می شه روی دار این قالی.خرخون های بدبخت بی سواد.

تازه طرف دوست صمیمی من هم هست! موندم دوستم نبود از چه جهتی باید قلمم رو تیز می کردم براش. ای گل بگیرن با سلیقه ی دوست صمیمی انتخاب کردنت! شب تحویل ولت کرده خوابیده. فهمیدی؟ کیف کردی؟


پ.ن. پنج و نیم صبحه. و الآن تمام شد. و این زیباست... خیلی زیبا! تو هنوز خوابی نه؟ خواب خوش ببینی! اسمت هم اول نوشتم قبل خودم! از چشمام هم داره اشک می آد از شدت خستگی!


پ.ن. بی انصاف هم نباشم، الان که دوره می کنم تو کل این عمر شریفم فقط یک نفر پیدا کردم که عین خودم قبولش داشتم در نگارش و با هم کنار می اومدیم و دلم قرص بود! با هیشکی دیگه دلم قرص نشد. او متولد اسفند و دقیقا سی و چهار سالش بود. و حتی هم رشته ای نبودیم. از کامپیوتر هم هیچ نمی فهمید و سر رشته نداشت. 

خب یک نفر دیگه هم یادم اومد. که اونم باز هم رشته ای نبودیم. مهندس بود. و با پنج الی شش سال اختلاف سنی نسبت به بنده.

یک نفر سوم هم بگم؟ هم کلاسی سال اول دانشگاهم. با هم لکچر زبان داشتیم. اون بنده خدا واقعا انرژی می گذاشت ولی خب بی عرضه بود و شاید بهتر باشه بگم سر رشته نداشت اصلا و از شدت پرت بودنش من باز همه کار ها رو خودم از اول انجام می دادم. یعنی تلاشش را می دیدم بی نهایت بود ها ولی اینقدر فایلی که تحویل می داد گند بود که مجبور بودم به جای اصلاح خودم بشینم از اول بنویسم. ولی همین که می دیدم خودش را می کشه حالم رو خوب می کرد که قبول کنم و بتونم به جای اون هم کار کنم.

یعنی می خوام بگم مشکل از من نیست، سطح انتظارم در همین حده که یکی وانمود کنه داره اهمیت می ده به کار! ولی همینش هم نیست!

به غیر از این سه تا هم که همه مفت خور و تنبل و لاشه! این دهه هفتادیا رو که ولش کن کلا تباهن.



پ.ن. "دقیق" و "تمیز" آره! و تا همون ساعت هم داشتم فحش می پراکندم رسما به هرکی دم دستم می آید. 

وی از ocd شدید رنج می برد....

ببینید من چه آدم ماهی و کم توقعیم، با همین یه پیام هم حالم برمی گرده سر جاش!

الان یکم بهترم. راستش دیشب خودم فرستادمش بخوابه، چون داشت با حرف هاش روی مخم راه می رفت و من نمی تونستم هم زمان هم باهاش مودب باشم و هم حواسم دو جا باشه! ترجیح می دادم تنها باشم تا بخوام جواب پیام های هم گروه شفیق را هم بدم. پیام هاش مدل، بسه دیگه، جمعش کنیم و من خوابم می آد بود و نقش مفیدی نداشت. البته گاهی به خیال خودش می خواست کمک کنه، متن را می نشست تایپ می کرد می فرستاد داخل واتساپ! بعد من بهش می گفتم ببیییین من دارم متن را زیر دستمه اصلا از نظر تایپ مشکلی نداریمممم و ضمنا من پای کامپیوترم تایپ واتساپ با کیبورد عربی ایفون چه به درد می خوره در این شرایط. دوباره می دیدم ده دقیقه بعد یک متن دیگه تایپ کرده! منم در حق خودم فداکاری کردم و فرستادمش بخوابه چون وقتم رو می گرفت...


حدس بزنید چی؟ امروزم یک تحویل دیگه داریم و این بار گروه پنج نفره است! چه شود! بزن زنجییییر...


چند یاقوت سرخ؟

بدو بدو مسابقه ست، 

می خوام ببینم بین شما کی تخمینش بهتره!

یادش به خیر، ما اول راهنمایی بودیم یه کتاب داشتیم، به اسم "فیزیک از اول"! و این کتاب با فصل تخمین شروع می شد. مثلا می گفت اگر همه ی موهای یه آدم رو به هم وصل کنیم، به نظرتون چند تا جاده را می شه با طناب حاصل پیمود؟  سوال های فضایی داشت و من واقعا خیلی شانس آوردم که اون فصل تمام شد و فیزیک در همان یک فصل خلاصه نشد، وگرنه یک جلبک تمام عیار می شدم در این علم و از محبوب ترین درسم متنفر می شدم. دوم دبیرستان دوباره کتاب وزارتی یه مدل هایی از این ژانگولر ها داشت... 


به یاد ایام قدیم، و فصلی که ازش متنفر بودم و هیچ وقت عددی حتی نزدیک به عدد مذکور در نمی آوردم، این بار از شما می پرسم عزیزان:

سوال- بگید ببینم به نظرتون چند تا آلبالو (یا در عکس معادل هسته ی آلبالو) در عکس های زیر مشاهده می فرمایید؟

***سعی می کنیم یه جور از خجالت فردی که نزدیک ترین تخمین را بزنه دربیاییم.***


_آلبالو های سال آخر قرن_


_هسته ی آلبالو های سال آخر قرن_


پ.ن. بله، من در انترنی به شدت بیکارم، آلبالوهایی که مشاهده می کنید را تا دونه ی آخر شماردم و از تعداد دقیقشون خبر دارم. می خوام ببینم دستتون به کم می ره یا زیاد. عکس هسته ها هم برای این گذاشتم که راحت تر تخمین بزنید. :)))

همیشه برایم مثل یه فانتزی بود بشینم شمارش یک چیزی که به نظر می آد غیر ممکن هست را انجام بدم و آمارش رو دربیارم. امروز به مغزم یه صفایی دادم با این کار! هوف.