Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

مربای قیر - اپیزود سوم - هیس، دکتر ها مربا درست نمی کنند!!

خب مربا سه باره سوخت.

این همه نجاتش دادیم،

این بار کامللللل سوخت.

شاید اگر به جای پست گذاشتن در مورد سوختن دوباره ی مربا، 

می رفتم بهش سر می زدم الآن وضع این نبود.


مادرم می گه:

"از بس که من بدبختم باید ده تا کار کنم هم زمان و به علایقم نمی رسم تو این زندگی!"

الان دیگه هیچ نمی گه این بازیکن. نه عصبانیه نه مضطرب!


بهش می گم: "خب مگه من دو دقیقه پیش نجاتش ندادم و گفتم زیرش رو کم کن؟ ای بابا چرا دوباره زیادش کردی؟"


ایزوفاگوس می گه: "مامان حالا ناراحت نباش! مهم اینه که خودت سالم و سلامتی. خودت سالم و سلامت باشی خدا بازم بهت توت فرنگی می ده. تازه همه که توت فرنگی دوست ندارن. مثلا من پیتزا دوست دارم."


بچا خلاصه... من نمی خوام تا یک سال مربای سوخته بخورم. ادرس بدید براتون بفرستم در خدمت باشیم.

مربای قیر - اپیزود دوم

باورم نمی کنید،

مادرم صبح روز جمعه از خوابش زد، 

رفت بازار تره بار دوباره توت فرنگی قرینه ی شیرین سالم خرید، 

و دوباره عزم مربا کرد،

و دوباره این مربا داشت می سوخت! ولی نجاتش دادیم و مربای مذکور الان احیا شده و داره قل می خوره.


این بازیکن این بار دیگه عصبانی نیست...

بلکه کاملا دچار اختلال اضطرابی ناشی از سوختن مربا شده. :))))))


پ.ن. و فهمیدم مادر محترم حرف بنده مبنی بر خوردن مربا سوخته ها رو کاملاااا جدی گرفته! امروز صبح بیدار شدم یک ظرف پر از مربا سوخته های دیروز روی میز غذاخوری بود جهت صبحانه و در پس زمینه مادرم با عشقققق زاید الوصفی به من لبخند می زد!

خدایا رحم کن. من همین جوری اش در بیمارستان در باغ اقاقیا هستم. حالا معلوم نیست تا کی باید قوت غالب صبحم هم مربای قیر باشه؟!

مربای قیر یا وقتی می خوای مادر نمونه ی شاغل باشی

مادر خانواده از صبح بیمارستان بوده و دو بیمار بد قلق گیرش افتاده بوده است،

این وسط خیلی به خودش فشار آورده و هم زمان  توت فرنگی های خوشگل قرمز قرینه ی شیرین خریده و مربای توت فرنگی را گذارده روی گاز.

و بسیار خوشحال از این حقیقت که از وقت خود نهایت استفاده را برده، ظهر آمده در تخت خویش بیهوش گشته است.

حال بیدار شده و متوجه شده که مربای توت فرنگی از نوک سر تا کف پا سوخته و به چوخ رفته! (تا همین جا هم من آمدم مربا را نجات دادم وگرنه خاکستر گشته بود.)


حال نشسته است و با لب و لوچ اویزان غم می خورد.... کارد بزنی خونش در نمی آید. حس و حال پدر بابک خرمدین در قلب و مغز او رخنه کرده است.


بش می گم مادر  من! مربای توت فرنگی که غم نداره. دوباره درست می کنی اصلا این بار خودم می روم می خرم با هم درست کنیم.

می گه نههههه نمی خوام اخه من خیلییی زحمت کشیده بودم!! :((( چرا سوختهههه؟ :(((((((

می گم تو رو خدا ارزشش رو نداره اعصابت رو خورد نکن.

باز می بینم حالش خراب توت فرنگی هاست.

می گم اصلا مگه نمی خواستی مربا درست کنی؟ آقا من هر روز صبح از این مربا می خورم. قابل خوردنه! ناراحتش نباش.

می گه وای نه باید همه اش را بریزیم بره. می دونی چقد پول شکرش می شد؟ :(((((( و لب و لوچه اش هر لحظه بیشتر از قبل وا می ره.

می گم بیا بیا آآه. ببین خیلی هم خوبه خیلی هم خوشمزه ست. دوستش دارمممم.

و جای شما خالی...

آدم واسه دل مادر چه کار ها که نمی کنه.

فقط یه اپسیلون مونده بالا بیارم توت فرنگی قیری ها رو. :)))) از استفراغ فاصله ای نیست از اینجا که منم!

چی کار کنم خوب داشت دق می کرد! و منم اصلا دلم نمی خواد جای پسر بابک خرمدین باشم.