جدا از این که من عاااااااااااااااشق منظومه ی بابک خرمدین سیاوشم،
و کسرایی بعد از اون شعر همیشه یک دست به سمتم دراز می کنه تا به اتفاق پرواز کنیم،
خواستم بگم... خدایا! خدای مهربون...
می شه تا پدر بابک خرمدین افتاده روی دور اعتراف کردن،
به قتل خامنه ای و علم الهدی هم اعتراف کنه؟
(آخرشم من می میرم خامنه ای صاف صاف به خوبی خوشی به زندگی پرفلاکتش ادامه می ده کماکان!)
دست هاش،
بسته بود از پشت،
اما مشت...
جامه اش از جنس خون و
جامش از خُمخانه ی زرتشت...
...
و بابک، آه بابک، باز هم بابک
تا نبیند اهرمن سرخی او را زرد،
تا نخواند از نگاهش درد،
تا نه پندارد که پایان یافت این آورد
چهره را
با خون ناب و تابناکش
ارغوانی کرد.
پ.ن. باورتون نمی شه. اصلا حس بدی ندارم به این قضیه ی ریز ریز شدن بابک توسط پدر مادرش. :)))) یعنی اصلا خبرش روی من اثر نگذاشته و کمترین احساس خاصی ندارم . مثلا سر قضیه ی رومینا اشرفی به شدت عصبانی بودم و می خواستم یکی رو هر کی رو دم دستم می آد بزنم له کنم اعصابم برگرده سر جاش، یا سر علیرضا فاضلی فقط دلم می خواست سرم رو بگذارم روی بالشت تا حداقل یک هفته زیر باد کولر بخوابم، ولی این هیچی. خلاصه بیشتر از پدر مادر بابک خرمدین فعلا از خودم نگرانم که چرا دلم اصلا نسوخته.
ولی فارغ از هر چیزی،
این اسم بابک رو همین پدر و مادر به روی این فرزند گذاشتند درسته؟ که اینجور قشنگ روی فامیل خرمدین بنشینه و هر لحظه یادآور وطن پرستی و ازاد خواهی باشه.
فارغ از هر چیزی این پدر و مادر، بی شرفای به شددددت خوش سلیقه ای هستند.
و البته بر همه واضحه که بنده در مقابل سالمندان نقطه ضعف دارم.
وای کیلگ منم:(((
یعنی بهش فکر میکنم که تیکه تیکه ش کردن بعد میگم مگه میشه؟
فکنم چون باورم نمیشه کسی اینکارو بکنه ناراحت نمیشم چندان
مغزم هندل نمیکنه از یجایی ببعدش رو
من که هر وقت فهمیدم جهت گیری مغزم در رابطه با این قضیه چه جور هست به شما هم می گم. :)))
چون می دونم ناشی از ناباوری هم نیست حتی..
کاملا درک می کنم که ریز ریزش کردند،
ولی اصلا تکونم نمی ده این فاجعه و خود همین تحت تاثیر قرار نگرفتن، خودم رو بیشتر به هم می ریزه.