Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

آب... زمین... ناموس...

ببین خداوکیل خوشحالم که یه جوری داریم تو بیمارستان داخل کرونا دست و پا و کله ملق می زنیم که کلا فرصت نمیشه خبر ها رو دنبال کنیم و عمیق بشیم رو این قضیه.

اینم می آد می گذره، قتل عام میشه، می ره،

شما نهایت سه ماه دیگه یادتون می ره،

ما می مونیم و افسردگی مون.

فکر نکنم تو این برهه که الان اکثرا افسرده اید نوبت من باشه برم تو اون فازا.

نوبت من ایشالا دو سال بعده که هیچ کدومتون دیگه یادتون نمونده بود و تو هر جاده ای که داشتم رانندگی می کردم، اهنگ حبیب رو شنیدم و وسط جاده زدم زیر گریه.

یه ماه پیش بود، واقعا آهنگ حبیب منو برده بود تو فاز اون دوران، تمام مسیرم تا بیمارستان رو به یاد کشتار های نود و هشت و قبل و بعدش زار زدم و با اهنگ میخوندم. به یاد نوید افکاری یادم افتاد زار زدم... روح الله زم جلو چشمم اومد زار زدم... حرفای پویا بختیاری  یادم اومد اشک ریختم...

من اینجوری ام. یه چیزی که ثبت حافظه ام بشه دیگه نمی ره. تا پنج سال... ده سال...

این اولاش مال شما که دوباره تا دو ماه بعد فیشتی سرپا می شید. فعلا مجلس رو گرم کنید تا من با افسردگی مزمنم بیام.

فعلا برم با کرونا بجنگم.

فقط همینو بگم که خیلی بی شرف اند. که اینم چیز جدیدی نیست.... همیشه گفتم.

اینم با استاد تحلیل می کنیم بعدا.


پ.ن. نمی دونم کی می اد روزی که دیگه حرف زدن و پست گذاشتن ازش کافی نباشه و بالاخره بخواهیم تکونی به گلوتئوس ها بدیم.

He died.

When King Lear dies in Act V, do you know what Shakespeare has written? He’s written “He dies.” That’s all, nothing more. No fanfare, no metaphor, no brilliant final words. The culmination of the most influential work of dramatic literature is “He dies.” It takes Shakespeare, a genius, to come up with “He dies.” And yet every time I read those two words, I find myself overwhelmed with dysphoria. And I know it’s only natural to be sad, but not because of the words “He dies,” but because of the life we saw prior to the words. I’ve lived all five of my acts, Mahoney, and I am not asking you to be happy that I must go. I’m only asking that you turn the page, continue reading… and let the next story begin. And if anyone asks what became of me, you relate my life in all its wonder, and end it with a simple and modest “He died." 


-mr. Magorium

دلدادگی به وقت تیر

فکر کنم دیگه از اطرافیان کسی نمونده باشه که براش ده هزار ساعت درباره ی مگوریوم سخن رانی نکرده باشم.

قبلا ها مراعات بیشتری می کردم، موضوعی که بیرون از وبلاگ برام نمود دلشت رو زیاد اینجا پر رنگ نمی کردم که احیانا یک درصد شناسایی نشم با توجه به رفتار محیط بیرونم،

ولی الان کلا و رسما دیگه رد دادم،

بیست و چهار ساعت، اینجا با شما مگوریوم اونجا مگوریوم همه جا مگوریوم...

دوستان و آشنایان و خانواده هم انصافا خوب ساپورت می کنند که تا الان سر به بیابان نگذاشتند با سخن رانی های طویل من درباره ی مگوریوم!

اصلا مغزم دچار فعل و انفعالاتی شده که خدا رحم کنه من موندم چه کار می خواهم بکنم بدون این استاد. 

به مادرم می گم، تو تقریبا هم سن مگوریومی، چرا پس اینقدر با حوصله نیستی...  گفت به منم پول بده واسه حرف زدن، با حوصله می شم.

قرار شده همگی یه فکری به حال من بکنند که دچار سندرم ترک مگوریوم نشم.

چه بر سر من امده است...


امروز این شعر رو در وصف استاد برای دوستم خواندم،


دل داده ام بر باد

بر هرچه بادا باد

مجنون تر از لیلی 

شیرین تر از فرهاد....!


تو. با. من. چه. کردی. مگوریوم.

انتخابات ن.پ.

این اخرین انتخاباتیه که من افیشالی نمی تونم رای بدم. :)))

واقعا نمی دونم با این شتر فارغ التحصیلی که سر راهم خوابیده گریه کنم یا بخندم.

مگوریوم از رزیدنتمون می پرسید، به نظرت شماره نظام بچه ها (به من اشاره کرد) به دویست هزار می رسه؟

من چهره ام رو در هم کشیدم که، نه تو رو خدا استاد کاش نرسه چون اونا می شن یه نسل دیگه من دوست دارم با همین یک شروع بشه شماره ام!

و بعد دور هم سه نفری یک فرمول اختراع کردیم برای فهمیدن سن آدما از روی شماره نظام شون که بیشترش کار رزیدنتمون بود.

و نهایتا از همون جا بود که سن دکتر مگوریوم رو فهمیدیم. چون فرموله جواب می داد.

منم برای خودم فرمول دارم، نسبت به شماره نظام آشنا ها می سنجم. ولی این رزیدنت خیلی بلاست. فرمول در وکرده... 


Spont

یه مریضمون هست که پست کویده و مدت زیادی هست بستریه و رو به بهبودیه... ریه هاش ولی هنوز ناز دارند و لوس بازی در می ارند. می خواهیم کم کم از ونتیلاتور جداش کنیم. 

این پروسه ی جدا کردن از ونتیلاتور یکی از زیبا ترین  روند هایی هست که میشه در بیمارستان به تماشا نشست. اخ. 

چند وقت پیش استاد چشمکی به من زد و گفت: ببینیم خودش چند مرده حلاجه؟

و از اون روز شروع کردیم کم کردن ساپورت دستگاه. عدد ساپورت از دوازده بود. هر روز نیم تا نیم تا یا نهایتا یکی یکی از این عدد کم می کنیم.  شما فرض کنید چه قدر این پروسه صبوری و مراقبت می خواد که عدد به اون بزرگی رو هر روز نیم تا فقط کم کنی... و چه قدر در انتها وقتی جواب می گیری اون صبوری ات بهت می چسبه.

نهایتا  امروز دستگاه رو گذاشتیم رو حالتی که خودش نفس بکشه ولی کمکش کنه.

خانم پرستار به استاد گفت: دکتر نمی کشه ها!

مگوریوم گفت: حالا شب جمعه ست، بگذار به نیابت شب جمعه ببینیم چی می شه. و از اون چشمک های شیطون مخصوص خودش زد و تو چشمام نگاه کرد و خندیدیم!


و مریضه تا اخرین لحظه ای که من icu رو ترک کردم، کشیده بود. پرستاره بهم گفت رمز موفقیتتون این بود که بهش نگفتید دارید جداش می کنید خودش فکر می کنه هنوز داره با دستگاه نفس می کشه! :))))

دلم می خواد از حجم این زیبایی هایی که این روز ها به چشم می بینم بمیرم. چه قدر قشنگ!

نمی دونم به خاطر مشکلات و زخم ها و دغدغه های قدیمم در زمینه ی مرگ و زندگی هست که اینجوری عاشق و دلداده ی ای سی یو شدم یا واقعا زیباست؟

می دونید... اینجا که من هستم اخر خطه. و نمی دونید... عجب ارامش عجیبی داره این اخر خط! انگار دیگه همه چی تموم. ته تهشه. دیگه هیچی مهم نیست. تمرکز فقط بر بقاست. بر دم و بازدمه. و نه بیشتر. فقط همین که... دم... بازدم.

گاهی وقتی یهو از ای سی یو می ام بیرون و موقع رانندگی مردم رو می بینم که سالم اند، صدا دارند، حرکت می کنند و می خروشند، مغزم دچار فروپاشی می شه. هنگ می کنم.

فاصله ی اینور و اونور یک درب... چه قدر می تونه باشه. از تلاش برای یک دم و بازم... تا حرکت و جنبش و شلوغی بی امان.

و فکر کنم بدونید من کدوم سمت درب رو بیشتر دوست دارم،

تقریبا این مدلی ام که، کسب جمعیت از آن زلف پریشان کردم! منم وقتی داخل ای سی یو هستم، اون همه مریض رو به موت که عزرائیل هر لحظه جلوی تخت هرکدومشون مارش می ره رو می بینم، حالم یه جور عجیبی خوب می شه. نمی فهمم چیه، سرمنشا ش کجاست. ولی هست. فکر می کنم خیلی وقته، اینجوری ارامش درونی نداشتم.

ICU

از استاد دکتر مگوریوم می نویسم، که زندگی این روز های من است

خب. بله. من کماکان خوشحالم.

به طرز غیر قابل تصوری حالم کنار این آدم خوشه و توانم بالا رفته. صبح ها واقعا نمی فهمم با چه شوقی از خواب بیدار می شم!

دوستش دارم. واقعا دوستش دارم. از عمق جان و قلبم دوستش دارم. 

و خب یکی از معدود بارهایی هست که طرف مقابلم دقیقا مدل خودم منو دوست داره. 

می دونی یه جوریه که انگار خیلی زبانمون مشترکه! خیلی به هم می اییم. اینو همه تایید می کنند. :))) 

مثل این می مونه زندگی ام معنای کاملا جدید پیدا کرده باشه. بابام هر شب که می آد ازم می پرسه چه خبر از عشقت؟

عرضم به خدمتتون استادم یک خُلی خاصی داره که منم دارمش. 

مثلا وقتایی که منتظریم تا رزیدنتمون اردر بذاره، یهو ناخوداگاه شروع می کنه بحث کردن... از ادبیات و هنر بگیر... تا سیاست. تمام مدت هم من مخاطبش هستم چون می دونه غیر من کس دیگری به این مسائل علاقه نداره. مثلا یهو یه کوتیشن از داوینچی نقل می کنه به من می گه کیلگ نظرت؟! بعد جوک تعریف می کنه. مخزن جوک و لطیفه است. بعد خودش بدون اینکه براش مهم باشه که جوک رو گرفتیم یا نه قاه قاه قاه از عمق وجودش شروع می کنه خندیدن که اگه هم جوک رو نفهمیده باشی یا برات جالب نبوده باشه، از زنگ و زیبایی خنده هاش تو هم به خنده می افتی.  بعد یهو می بینی وسط راند مثل جرقه از جا می جهه تا بره پای کامپیوتر سی تی مریض رو ببینه. موهاش سفید فرفری عه مثل فنر. سر راه که داره می ره، روی دو سه تا دستگاه ونتیلاتور و ای کی جی با انگشتاش ضرب می گیره و ضربه می زنه. حوصله اش که سر می ره شروع می کنه با ویال امپول و سرنگ داخل کشوی مریض ها ور رفتن و بازی کردن. دقیقا عادتی که منم دارم. سراپا انرژی عه.

و این ادمیه که من دلم می خواد توی پنجاه و چهار سالگی ام باشم. الگوی پنجاه و چهار سالگی ام رو پیدا کردم، می فهمید؟

اون استرس بیمار گونه ای که همیشه از کودکی باهام بود، از بین رفته و جاش رو داده به حرص بی مثال برای اموختن و مباحثه... ناخن هام برای اولین بار توی دو سه سال اخیر دارند بلند می شن! باورت می شه؟ 

می تونم چشمام رو با فرض اینکه این آدم هم توی این دنیای لامصب وجود داره، به روی همه چی ببندم و فقط به زندگی ادامه بدم. فقط با فرض اینکه این آدم وجود داره. و نه بیشتر! هیچ خری، هیچ ناملایمتی، هیچ حماقتی هیچ رفتاری دیگه برام مهم نباشه _شما احتمالا می دونید من چه قدر روی رفتار ها حساس ام و سریع می رنجم_ ، فقط و فقط با فرض اینکه می دونم این آدم هم تو دنیا وجود داره. این آدم... منش و رفتار و کردارش، شده بت کده ی من. دیگه به غیر از او، هیچی رو نمی بینم. هیچ چی رو نمی شنوم. سر هیچ چیز حرص نمی خورم. فقط تمرکزم رو اینه که از زمان محدودی که دارم درست و به جا استفاده کنم. در این حد که امروز به خاطر دوستم جایم رو عوض کردم در مورنینگ، بعد ویوی من روی این استاد خوب نبود و نصف صورتش رو نمی دیدم. و همه اش به خودم فحش دادم. چون به نظرم دوستم اصلا ارزشش رو نداشت که به خاطرش ویوی من روی استاد خوب نباشه تو مورنینگ!

به کل و خلاصه، حال دلم. حال دلم خوبه.

روزی هزار مرتبه به حال خودم دعا می کنم که شاید ذره ای بیشتر بتونم شبیهش بشم.

امروز می گفت: می دونید خوبی اتند بیمارستان شدن چیه؟ گفتیم چی؟ گفت اینکه من تا وقتی با شما هستم و باهاتون حرف می زنم پیر نمی شم.

و اضافه کرد، شماها باید خیلی از من بالاتر بشید. باید شاگرد از استاد بالاتر بشه، وگرنه که فایده اش چیه!

بعد گاهی یهو ساکت می شیم. به چشمای هم خیره می شیم. حس می کنم حتی چشمامون با هم حرف می زنند. و البته من اونی ام که بالاخره از رو می رم و مسیر نگاهم رو عوض می کنم.


دیوونه ام کرده! دیوونه. 

و دیوانگی زیباست...


یادتونه از شدت علاقه چهار صبح نشسته بودم جزوه های سه سال پیش رو خوندم؟ امروز ازش سوال پرسید! حال کردید چه خوب پیش بینی کرده بودم؟ منم مثل کفتر سینه سپر کردم و جواب دادم. ابرو بالا انداخت، گفت من اینو فقط سر کلاس فیزیوپاتم گفته بودم و مشکوک نگام کرد! گفتم بله استاد دقیقا همونجا گفته بودید. و حس کردم عشق کرد که من از اون زمان یادم مونده. منم رو نکردم که اینقدری دوستش داشتم که رفتم دوباره کارتن کشیدم بیرون که دوره کنم کلاسش رو!!! تا حالا واقعا واسه هیشکی ازین کارا نکرده بودم.


امروز داشت رگباری نکات عمومی قشنگ قشنگ پزشکی می گفت. خودکارم قفل کرده بود! هی هرچی می کردم  درش باز نمی شد. که یکهو با یه فورس خیلی عظیمی بالاخره بازش کردم و صدای مهیبی داد و همه ی سر ها به سمتم برگشت. رزیدنتمون خنده اش گرفته بود. گفت استاد اینقدر نکته گفتید انترنمون داره سیژر (تشنج) می کنه، زیرش رو یکم خاموش کنید.... :)))

و گفتم اخه این درب خودکار گیر کرده بود اعصابم خورد بود که نمی تونستم نکات استاد رو بنویسم.

و هیشکی خبر نداره که من علاوه بر حرص زدنم در نگارش، صداش رو هم ضبط می کنم. از کسی هم اجازه نگرفتم‌. حق مسلم خودم می دونم که تک تک ویژگی هاش رو تا جایی که در توانم هست ذخیره داشته باشم. صداش... حرفاش... خنده هاش... نکته هاش...


فیلم اسباب بازی فروشی آقای مگوریوم رو هم دوباره دیدم. بعد سال ها.... باورتون نمی شه که یادم اومد من از همون بچگی با مرگ و مقوله هاش مشکل داشتم. از همون کودکی... و این بار خیلی بیشتر از کودکی ها گریه کردم چون حالا یاد استادم هم می افتادم و افتضاح بود! تقریبا هر پنج دقیقه یک بار زدم زیر گریه. نمی فهمم چرا امتیاز imdb این فیلم شش و خورده ای هست. به چشم من واقعا خفن ترینه. و اینقدر گریه کردم که حد نداره...

واقعا حس می کنم معنای زندگیم دستخوش تغییر شده!

امروز یکی از بچه های دکتری، بهش گفت استاد شما چه جور اینقدر با سواد شدید؟ گفت تو هم اگه مثل من بورد رو می افتادی مجبور می شدی دوباره هریسون رو از اول بخونی اینجوری می شدی. و گفتن این جمله همانا، اینکه دیگه من رسما حس می کردم نیمه ی گم شده ی خودم رو پیدا کردم، همان!

جایگاهش در ذهنم ده هزار مرتبه بالا رفت وقتی فهمیدم بورد رو افتاده. خب اخه اگه یادتون باشه منم پره رو تقریبا افتادم!

و خوشحالم که بالاخره یکی پیدا کردم که مثل خودمه و تا پنجاه سالگی دوام اورده. که ادمایی مثل منم بالاخره یه جوری می تونند تو ایران لامصب دووم بیارند. که امید هست... 

عاشقشم. عاشقشم. عاشقشم.


امروز بهم می گفت تا کی انترنم هستی دکتر کیلگ؟

گفتم تا یکشنبه.

چشمامون بعدش گره خورد،

ته دلمون می دونستیم که هر دو مون از جدا شدن واهمه داریم. و من خیلی بیشتر. من تاب جدایی کسی که برام خیلی معمولی هست رو هم ندارم. چه برسه به دکتر مگوریوم.  ما تازه هم رو پیدا کردیم!

اضافه کردم: ولی بازم همیشه می ام پیشتون استاد.

البته همین الانش هم دارم جای دوستام می رم. مجانی. کارهای اونا رو انجام می دم. وگرنه دوره ی خودم تموم شده.

جدا شدن از این استاد این قدر برام تلخ و ناگواره که اگه حتی بهش فکر کنم گریه ام می گیره!

استاد و رزیدنت هم خودشون می دونن این جریان رو، ولی کاریم ندارند. راستش برام مهم نیست اصلا فکر کنند خلم، حمالم یا اینترستم یا هرچی،

مهم اینه که من اینجوری حالم خوش تره. که تعطیلاتم رو هم پاشم برم بیمارستان تا شاید فقط یک ساعت بیشتر کنار دکتر مگوریوم باشم.


کاش می شد با خودم بیارمش خونه. همیشه پیشم باشه....

حوصله ای رو داره خرجم می کنه که پدر و مادرم نکردن حتی.

و زیباست.... خیلی. زیباست.


پ.ن. شاید فکر کنید چرا باهاش پایان نامه بر نداشتم؟ اتفاقا جزو گزینه هام بود. از همون روز اول! ولی  چونکه اون زمان منو نمی شناخت و نمی پرستید به عنوان یه انترن منصرف شدم. و کسی رو که نشناسه، خیلی رفتارش باهاش تفاوت می کنه. نه که بد باشه... ولی معمولیه... خیلی معمولی. خود خودش نیست. ضمن اینکه با یک گل، گروه منحوس گلستان نمی شود. گروهش منو بدبخت می کرد. 


پ.ن. بی نهایت خوشحالم که پنج شنبه تعطیل نیست. بی نهایت....


شیدایی شبانه

رفتم از لای یه خروار جزوه ی خاک گرفته ی قدیمی 

جزوه های سه سال پیش همین استاد تو فیزیوپاتو پیدا کردم از تو کارتن و هارد کشیدم بیرون

این وقت شب نشستم به خوندن :)))) و دعا می کنم تموم نشه!

که اگه فردا ازم چیزی پرسید، بلد باشم.

استادا هم معمولا یک سری حرف تکراری می گند...

یعنی کلاس یه مبحثشون رو شرکت کنی بار دوم تقریبا تکراریه نوع روایت...

و این خوبه. 

اون زمان ما نمی دونستیم استادهای فیزیوپات چه قدر محبوبمون می شن روزی... کاش از همین اول می اومدیم بیمارستان. فیزیوپات من به خواب و افسردگی و مفت کاری گذشت. پشیمونم.


یکی از بچه ها هست تازه اومده تو گروهمون،  از قدیم هم دوستم بود... سال بالاعه.

هر بار منو می بینه، به من می گه کیلگ ما باید اساسی یه بار با هم حرف بزنیم خلوت کنیم من ببینم تو دقیقا داری چی کار می کنی که تو بقیه ی زمینه ها اینقدر ول معطلی ان لاین نیستی درست هم که به قول خودت خوب نیست و فلان... فکر می کنه مثلا من سرم جایی گرمه. :)))) می گم هیچی به خدا خوابم اکثرا... یا دارم کارایی که به عقل جن نمی رسه می کنم. این حرکت امشبم الان دقیقا کاریه که به عقل جن نمی رسه. هیچ اسکلی چهار صبح یاد خونه تکونی جزوه های سه سال پیش نمی افته.

تازه ساعت یک نصفه شب هم با ایزوفاگوس دعوام شد رفتم نوشابه مشکی خریدم براش! 

وقتی عشق آموخت مرا شکل دگر خندیدن

ولی خدا وکیلی شرط می بندم در حال حاضر من حتی از تک تک ایتالیایی ها هیجان زده ترم حتی!

ذوق توی چشم. قلقلک ته دل. 

و امید.

این بلاییه که یه استاد خوب سر شاگردش می آره.

و ابی هم بودن دیگه!!! هوووف.


این شما و این استاد جدیدم که ما را کبوترانه وفادار کرده است

دکتر ماگوریوم. 





یا به عبارتی

"وقتی می گم من لا به لای رمان و کارتون و فانتزی زندگی می کنم، دقیقا از چی حرف می زنم!"


البته هیشکی قبول نداره که استاد، شبیه داستین هافمن توی فیلم اسباب بازی فروشی آقای ماگوریوم هست.

ولی به چشم من خودشه، البته بیست سالی جوون تر، یکم طاس تر، با ابروهای منظم تر و یکم بور تر.

از نظر اعجاب آوری، شوخ بودن در عین جدیت و غیر قابل پیش بینی بودن هم کاملا خودشه!

می ریم که داشته باشیم بعد حدود چهارده پونزده سال دوباره دیدن این فیلم رو.

شما نمی دونید من به عنوان یه بچه ی نه ده ساله، چه قدددددر با این فیلم گریه کردم و اینکه الان این شخصیت جلو چشممه عجب حس دبشی داره.

و نمی دونید اینکه این حسم متقابله و رزیدنتش می گه بعد مدت ها بالاخره یه انترن چشم استاد رو گرفته و شده انترن محبوبش، چه معنایی برای من داره!!!

رو ابرام خدا وکیلی. ایزوفاگوس می گه کیلگ بسه دیگه خفه ام کردی چه قدر تعریف می کنی شده بری یه بخش عاشق استادش نشی...؟ ولی شما نمی دونید. اخ. که نمی دونید.


من... باید... تعریف کنم. جز به جز. فصل به فصل. مو به مو! واااااااای. 


زندگی در حال حاضر برای من در شیرموزی ترین وضعیت خودش قرار داره، شیرین و خوش مزه. و اصلا هم برام مهم نیست چند شب پیش یکی رو کشتم. چون استاد بهم گفت تقصیر من نبوده. قبل استاد صد ها نفر دیگه هم گفته بودند ها، ولی خب حرف این یه استاد سنده.

می خوام وقتی مهرم اومد، قابش رو ابی تیره بگیرم. قاب مهرش آبیه.قاب گوشی اش هم ابیه. 


وقتی می آد راند، منو تو icu اینجوری نگاه می کنه:



پ.ن. الانم که بازی فینال یوروعه کشیده به پنالتی. انگلیس ایتالیا. یعنی من هیچ بازی ای رو ندیدم ندیدم ولی بالاخره به فینال یورو رسیدم! ولی خداوکیلی قهرمانی ایتالیا بدون بوفون معنی نداره. باورم نمی شه تقریبا اولین بازی ای از یورو بیست بیست و یک که تا آخر دیدمش، فینال بود. چه قدر افول کردما. پوف.


پ.ن. از همین الان می دونید یکم شهریور امسال، قراره دسته گل پست بشه به مطب کی. 

چگونه در سه روز یک اینتنسیویست را تور کردم؟

یا به عبارتی

وقتی جینگی دل یه آی سی یو من رو بردم، بدم بردم....!


فعلا تو شوک هستم خودم.

ولی یادتونه می گفتم می خوام برگردم بخش قبلی و از مرخصی ها خوشحال بودم؟ 

منتفیه همه اش! 

یه جوری اهلی ام کرده که هر روز مرخصی هام رو هم پا می شم می رم بیمارستان.

و البته منم اهلی اش کردم... در عرض سه روز

عشق آمد همه ی معادله ها ریخت بهم.

باید به زودی براتون بنویسم از آنچه که گذشت و از "استاد جدیدم."

اگه یه آدمو بکشید، بعدش چه جور به زندگی تون ادامه می دید؟

من نمی تونم.


همون قدر افتضاح که پانزده سال پیش چنین روزی در bad wolf bay...

کاش می شد فردا صبح که چشمام رو باز می کنم بفهمم اصلا انسان نبودم، مثلا یه روباهی چیزی بودم که داشتم خواب انسانیت می دیدم و همه ی زندگی ام یه شوخی بوده.

پنج و نیم گیگ

همین الان پنج و نیم گیگ کتاب رو با خیال اینکه در جایی دیگه ذخیره دارم، شیفت دیلیت کردم!

بعد رفتم دیدم در جایی دیگه ذخیره ندارم. زرشک.

خاک بر سرم.

پنج و نیم گیگ کتاب که طی سالیان متمادی اندوخته بودم!

قلبم رگ به رگ شد.

تا پنیک اتکی دیگر بدرود.


پ.ن. وای. واقعا باورم نمی ره!!! اخه این چه کاری بود من کردم.  بمیرم رواست. :((

وقتی کشیک پست کشیک از نعمات خدادادیه

می خوام مجازا یه دور همه تون رو ماچ و بغل کنم،

چون فهمیدم ما دوباره به خاطر کرونا کشیک پست کشیک شدیم 

و این یعنی من تعطیلم و می تونم کماکان همین بخشم رو ادامه بدم و مجبور نیستم از این بخش برم. *-*

جان.

هر طپش، به نرخش

فکر می کنید هزینه ی عمل بسیاااار کوچکی که قراره روی قلب یه بنده خدایی انجام بشه، چند تومن می افته؟

من که وقتی فهمیدم، درجا دو بار دیگه psvt  کردم. :))))

والا مامانم خیلیییییی برایش مهمه که حتما این عمل انجام بشه،

من که می گم عمل رو بی خیال ضروری نیست، پولشو بگذاریم پراید رو ارتقا بدیم یه مدل بالاتر. پژویی چیزی، هرچند که من از دویست ۶ متنفرم.

یا مثلا باهاش بیت کوین بخریم،

یا اصلا حالا که قراره این مبلغ بهم اهدا بشه، بگذارند سرمایه ی مهاجرتی خونه ای چیزی بشه!

خیلی حس بدی دارم، تا سال های سال، هرچی بشه به من گفته خواهد شد:"یادته قلبت رو عمل کردیم خدا تومن؟" 

مامانم هم که فاز منطقی برداشته، کیلگ ما ندار نیستیم. اره می دونم نیستیم، ولی والا از عواقب بعدش می ترسم! :دی

من اصلا آدم پول خرج کنی نیستم، به شدت حتی صرفه جو هستم.خرج خارج ازخونه خیلی کم دارم، و مایحتاج زندگی هم که یعنی حتی بگیر شاید یک لباس رو، یک وسیله رو مثل گوشی، تا سال های سال استفاده می کنم و جیک نمی زنم و حتی لذت هم می برم تا زمانی که رسما به جنازه تبدیل بشه. سبک زندگی ام کلا شبیه آسمون جل هاست. و به نظر خودم که زیباست اصلا تو بند دنیای مدرن امروزی ها نیستم. خب ولیییی،  حالا که اینجور شده و همچین هزینه ای افتاده بیخ ریشم، اذیتم می کنه! هرچی ما چشم و دل شسته بودیم، این دنیا باهامون خوب تا نکرد! 

و دوباره همون سناریوی دعوا و تهدید و ارعاب همیشگی در خونه ی ما به جریان افتاده، "می دونیم تصمیم تهش با خودته، ولی عمل نکنی، هرچی بشه هم پای خودته و تنهایی تو این قضیه، ما کاریت نداریم!" کلا زیاد به قصار "پشتم گرمه" اعتقاد ندارند خانواده ی ما.

دقیقا همون استراتژی ای که به واسطه اش می گفتند المپیاد رو ول کن، برو تجربی، حالا برو پزشکی، از شرکت بیا بیرون، فلان جا نرو و .... کل زندگی من بر این تهدید ها بنا شده.

برای خودم توفیق در این پروژه ی جدید و کودتای بدنم علیه خودم آرزومندم.


پ.ن. دیگه حالا که داره جدی می شه، دوست دارم برگردیم به زمانی که هیچی از این شرایط خبر نداشتم و فکر می کردم استرسه. چشمام رو می بندم، سفر در زمان، لطفا!


رقص علف

آقا نمی دونم ببخشید توصیف بهتری ندارم برای عکسایی که تحت تاثیرم قرار می دهند.

فقط دوست دارم اینجا بمیرم. اینجا!



همه می دونند من علف و بته دوست دارم.

یه حسی تو مایه های این یکی عکس. 

هری پاتر هم یه صحنه داشت تو بوته زار بود، شاید هیشکی ندونه، ولی اون صحنه رو که سه نفری تو بوته زارند، من ده هزار بار به تماشا نشستم. در حالی که صحنه ی خاصی هم نیست و صرفا فیلم پر کنه.


الان دارم تصور می کنم

دراز بکشی رو این علفا،

دو تا دستت رو بزنی زیر سرت،

به افق دور و اون ساختمون که شبیه کلیسا های توی فیلم هاست نگاه کنی،

و باد بیاد علف های دور و برت رو تکون بده،

خورشید همین طوری پشت ابر باشه و فضا دلگیر باشه درست مثل روز های بارونی،

و جنبنده ی دیگری نباشه،

فقط صدای باد...

و غم آسمون...

و رقص علف.


بعضی عکس ها بدجور تحت تاثیر قرارمون می دهند.



برای شادی روحم یک لیتر چاه باز کن لطفا

یکم دلم گرفته کلا! از آدما. بدم گرفته. چاه باز کن لازمم. :)))

این قلبه هم مزید علت، کلا گند زده به مودم. 

احساس دلتنگی و دل مچالگی بسیار بسیار عمیقی می کنم..

فکر کنم فهمیدید بخشم داره تموم می شه. و می دونم که اکثر آدمای هم سن من دلخوشی های خیلی زیادی دارند در این سن،

ولی شخصا این بخش تمام چیزی بود از هیجان و دلخوشی که من داشتم این مدت و باهاش حال می کردم.

حس می کنم دنیامو دارن ازم می گیرند... و به پوچی رسیدم!

انگار روی تور تار عنکبوت اکروبات بازی می کنم.  لعنتی.

وقتی شدیدا به کفششون نیست

گاهی که مراجع ها در روند دارویی و درمانی و پیگیری شون به حرفم گوش نمی کنند و شل و ول و بی خیال هستند (علی رغم همه ی تاکیدی که من بهشون می کنم) با خودم آرزو می کنم ای کاش این سهل انگاری ها باعث تشدید بیماری شون و عوارض خاص خودش بشه تا به سزای بی خیالی شون برسند.

درست مثل زمانی که رعایت نکردن فاصله گذاری اجتماعی و نکات بهداشتی کرونا رو می بینم و ارزو می کنم درجا به درک نازل بشن همه شون.

انصافا جر آدمو در می آرند لامصبا. آدم این قدر بی خیال؟ عح. بمیرید خب راحت تره.


در خدمات بهداشت دو تا تئوری داریم که هر کدوم طرف دار های خودشو داره،

یکیش می گه خدمت رسانی متناسب باشه با ارزیدن سر بیمار به تن بیمار،

دومی می گه خدمت رسانی باید برای هر خری که رد شد کاملا عادلانه (و نه لزوما برابر) باشه.(equality vs equity)

فکر کنم قبلا هم تاکید کردم، خیلی راحت می تونید بفهمید خط فکری من جزو کدوم مکتب هست! و البته سیستم کشور ما مطابق تئوری دوم هست خوشبختانه یا متاسفانه.


طرف خانمش امکان داره سکته کنه، بهش می گم باید هرچه سریع تر بررسی کنی ایشونو. بعد از اینکه ده جور براش هماهنگی کردیم با استادا تا خبر مرگش بتونه بیاد، می گه من فردا چهلم فلان فامیل کوفتی ام هست زشته نریم!

خب ایشالا که مستقیما از همون  چهلم عزرائیل بیاد نفر بعدی خودتون  رو شکار کنه فینال دیستینیشن وار  وقتی اینقدر بیخیالید که هم تو کرونا پا میشید مجلس چهلم می گیرید هم اپسیلون وضعیت درمانی تون حتی به کفش خودتون نیست.

ما واسه این جور آدما هر روز خودمون رو می ندازیم تو شیکم اژدها بدون اینکه حتی هنوز ایمنی داشته باشیم. دقیقا واسه همچین احمقای بی لیاقتی که سرشون به تنشون نمی ارزه و جالب اینجاست که سیستم درمانی کشور هم مجابمون می کنه به اینا خدمت ارائه بدیم.

الان واقعا فقط دوست دارم این مریض بمیره و دیگه ریختش جلو چشمم نباشه.

کلا به نظرم بیمارای کرونایی از یه جا به بعد قابل ترحم نیستند. فقط حماقتشون نفرت انگیزه.

من اگه یه روز برم تو سیستم خصوصی، قشنگ تا جایی که اتوریته داشته باشم به هرکی که حس کنم لیاقتش رو داره خدمت ارائه می دهم. واقعا اعصابم تاب نمی آره!