هشتم دی ماه بود درباره ی کارمند اداره ی پست، نوشتم! اینجا.
شاید به ظاهر کوچک،
اره خب ما اینقدر بی انصافی از روزگار می بینیم، که اخراج شدن یک کارمند شنگول اداره ی پست چیزی نیست که. اولویت ده هزارم هم نیست. ولی می دونی کیلگ، من غمم گرفت! به اندازه ی تمام بارهایی که با خودت سعی کردی خوش حال باشی ولی بی منطق و به خاطر حال خراب خودشون تو رو هم کشیدند پایین و بالت رو با قیچی چیندند غمم گرفت. اینجا، هرکی شاد باشه خله! اینقدر می افتند رو سرش و شیره ی وجودش رو می مکند که خشک بشه. و خشک شدن یه کارمند اداره ی پست که هنوز به اصل شادی باور داره، من رو خیلی مغموم می کرد.
امروز اخبار رو بررسی می کردم،
ببین چی نوشته:
"بازگشت به کار مدیر روابط عمومی پست هرمزگان با دستور وزیر ارتباطات"
وی گفت:" احضارم کردن پرسیدم شاکیم کیه؟ ۱۰ جا رو گفتن! گفتم من فکر می کردم این کمر و باسن مال خودمه اگر می دونستم اینقد صاحاب داره این طور تکونش نمی دادم." :)))
و نمی دونی چه قدر بر من خوشی رفت از شنیدن این خبر... پایان خوبی واسه امروزم بود. و هنوز عاشق طرفم. شما نحوه ی جواب رو ببین، می فهمی چرا! عاشق این حقیقتم که زمان گذشت و همه یادمون رفت و شاید اصلا دیگه کسی براش مهم نبود اخراج شدن این کارمند، ولی یهو خبرش اومد که دوباره مشغول به کار شده. نمی دونم آذری جهرمی چه فکری پیش خودش کرده، چون از شواهد بر می آد نمی تونه رئیس جمهور بشه ولی بعضا حرکات نمایشی زیبایی می زنه که دوست دارم تمام قد به تشویقش بپردازم.
بچه ها، امروز کلا روز جالبی نبود، من همین کارمند اداره ی پست بودم از هر ور یکی اومد یه جور لقد زد حالمو گرفت. در این حد که عصر زنگ می زدم به مریضهای پایان نامه، بعد وقتی همراه ها بهم می گفتند متاسفانه مرده این مریض، تسلیتی می گفتم و وقتی قطع می کردم تمایل شدیدی حس می کردم که بعد هر خبر مرگ فقط بشینم اقلا نیم ساعت گریه کنم. و اصلا سابقه نداشت این تعداد از نمونه هام مرده باشند! :(((( اولی رو زنگ زدم گفت مرده. دومی رو... سومی رو... با خودم گفتم ای گل بگیرن همه مردن که!
جدیدا دیگه حتی جادوی استاد راهنما هم نمی تونه حالم رو اونقدری که انتظارش هست درست کنه. هنوزم خیلی به وجد می آم ها وقتی می روم پیش استاد های پایان نامه، ولی امروز هر کار می کردم نمی تونستم اون آدم پرانرژیِ آخ من چه قدر خوشبختمِ دنیا چه قدر قشنگه ی همیشگی باشم.
اه حتی نمی تونم بنویسم. ملولم. ملول.
حالم به هم می خوره، به اهالی خانه گفتم من حالم خوش نیست هیچ کاری نمی تونم انجام بدم فقط خسته ام و روزهام بدون اینکه بفهمم تمام می شن به نظرم نارکولپسی دارم، من حتی نمی فهمم از فاصله ی پنج شنبه ی قبل تا امروز چی کار کردم، هیچ کاری جلو نمی ره، استراحت نکردم، نمی فهمم چی شده اصلا زمانم!
بر می گردن می گن به خاطر اینه که شما بیش از حد ولید و به حد کافی تو بیمارستان بهتون فشار نمی آرند! این در حالیه که من یک ماهه دارم تلاش می کنم اتاق گند زده ام رو مرتب کنم ولی اینقدر روم فشار هست که حتی لباس هام عین آدمیزاد اتو نداره.
و می دونی امروز داشتم در مسیر روتین همیشگی رانندگی می کردم، یک لحظه همه چی پرید! انگار سیستم عاملم پاک شده باشه از بیخ. اصلا نمی دونستم کجا هستم یا چه خبره یا اصلا داخل ماشین چی کار می کنم یا در صدد انجام چه کاری هستم! همه چیز جدید شده بود. البته که این حالت بعد سه ثانیه درست شد ولی توی همون سه ثانیه ی جنون وار، فقط دلم خواست گریه کنم. :(((( غربت مزخرفی بود.
بعدش از اون ور بهم حمله کردند که ما به نظرمون تو اونقدری که بچه های هم سنت خوش می گذرونند خوش نمی گذرونی و برای همین اینجوری شدی چون سرت رو خیلی شلوغ کردی.... همین یک جمله، نابودم کرد. همون یه ذره انرژی ای که به زور نگه داشته بودم هم پرید.
بعدش از یک ور دیگه سیخ کردند به جونم که ما نمی بینیم برای رزیدنتی تلاشی کنی ها؟! و حالم هی خراب و خراب تر شد. تصاعدی.
خب من تصمیمی ندارم برای رزیدنتی، و این رو که اعلام کردم، بد ترین حمله ممکن رو کردند بهم که خب پس دیگه کلا از بیخ تعطیلی همه ی کار هایی که داری می کنی آب در هاون کوبیدنه.
کلا امروز روز حال خرابی بود....
مکانیسم های دفاعی ام هم کار نمی کنه دیگه ... خنده شوخی... هیچ. فقط تمایل بسیار شدیدی به گریه دارم. گریه و شات گان و دیگر هیچ.
پ.ن. باورم نمی شه ازین به بعد به جای خامنه ای بمیره، باید اینم اضافه کنم رئیسی کوفت گرفته بمیره، بعدش که من مرگ اینا رو دیدم و خیالم راحت شد، خودم هم بمیرم.
پ.ن. در این لحظه تمایل شدیدی حس می کنم که خانم مسئول کتاب خونه مادرم باشه. حس می کنم اون با وجودی که منو فقط سه چهار سال هست می شناسه (بیست سال کمتر از مادرم) خیلی بهتر فهمید دردم چیه. اون روز کتابخونه بودم، بهم می گفت پروژه جدید چی داری در بساط؟ گفتم هست حالا. گفت می دونی تو باید همیشه در تکاپو باشی... نباید سرت خلوت باشه. ادمی مثل تو اگه درگیر نباشه افسرده می شه. همین حقیقت ساده رو خانواده ی من بیست و اندی سال هست هنوز موفق نشدند هضم کنند. وی عار د چمپیونز.
پ.ن. یکی از دوستانم من باب تشکر برایم نوشته: به قول فروغ صبوری روحت از یاس بیشتر باشه!
می خواهم از این جمله به خودم سرمشق بدم. صبوری روح بیشتر از یاس
صبوری روح بیشتر از یاس
صبوری روح... چی؟ بیشتر از یاس.
وای اصلا این پستم رو دوست ندارم. می تونم روش سه نقطه.
اقا بیایید منو دریابید من واقعا دارم تو ایران تلف می شم!
در باب پایان نامه،
به یکی از اساتید می گم من از عنفوان جوانی به فضا علاقه داشتم و فکر می کنم الان که دارم پزشک می شوم دوست دارم پایان نامه ای در زمینه ی پزشکی در فضا بردارم که اصلا هم کار نشده و زمینه ی کاملا سفیدیه.
گفت به نظرت تو ایران خریدار داره جوجو؟
گفتم معلومه که نه.
گفت خب پس.
ما تو ایران حتی فضانورد هم نداریم! ماهواره های امیدنشانمون می ره و هنوز وارد جو نشده سقوط می کنه. طرف دو زار بارش نیست مسئول تمام برنامه های استراتژیک هوا و فضاست که البته فرقی هم نداره چون زمینه کلا سفیده و اداشو در می ارند ولی هیچ غلطی نمی کنند. بسیجی و ارزشی نباشی، عمرا اصلا بگذارند ورود کنی به یک سری رشته ها حتی اگر دانشت سقف فلک را بشکافه! موشک هامون صرفا صرف سقوط دادن هواپیما های مسافربری می شه. بعد من بگم ترکیب پزشکی در فضا؟ چه انشرلی وارانه! و اینجور می شه که جبر جغرافیا نمود پیدا می کنه.
وای شت می دونی این رشته چیه؟ جدیدا از دو سه سال پیش متخصص هم می گیره هر سال دو تا فکر کنم دانشگاه ارتشی گوری جایی. :( من به وضوح حس می کنم اینده همینه. سفر به فضاست. ولی نمی فهمم به عنوان عضوی از کره ی زمین چرا هیچ سهمی نداریم؟
بدبختیم. رشته های جذاب ندارییییم. چرا؟ چرا همه چی فکر و خیاله تو این قفس؟
من می خوام پزشک ناسا بشم خب لامصبا. اگه گذاشتند.
متاسفم برای مملکتی که توش افکار من مثل یک جوک می مونه براشون.
یه بار به بابام گفتم پدرررر من دوست دارم پزشک ناسا بشم ها! گفت خدا رحم کنه معلوم نیست دوباره چه پروژه ای رو شروع کردی؟
یه بارم ناگهانی به مادرم گفت، ببین خانوم هر وقت دیدی یهو ریختند خونه مون بدون این کیلگ بالاخره موفق شده یه غلطی بکنه!
ولی می دونی به این دلم خوشه که ادم هرچی دیوونه تر، مسیر تکاملش هم متفاوت تر.
و از اونجایی که من بین دوستای هم رشته ام ادمیزاد به خل و چلی و احمقی خودم پیدا نکردم که وسط کرونا و بدبختی پره انترنی، اسب خیالش یورتمه بره دنبال پایان نامه ی پزشکی در فضا، فکر کنم می تونم به خودم امیدوار باشم. نیست؟
کم کمش اینه که بابا هل یس، نویسنده ی علمی تخیلی خوبی می شم.
همه ی دوستام موضوع این مدلی برداشتند که بررسی قد و وزن در مریض های فلان. به همین احمقانگی و سادگی و خوشمزگی. و نشستند مثل ادم خرشون رو می زنند. بعد من دارم از اون ور بوم با کله سقوط (پرواز) می کنم. تبریک!
یه چی می شه تهش دیگه.
پ.ن. کارمند پست! حاجی اخراج شدی، فدا سرت! من فقط ارزومه یه روز به فابریکی تو برقصم. تو یک پروانه ی آزاد و فابریک ترینی... زرت و پرت های روزانه ی زینب سلیمانی و امام جمعه ی اصفهان و اون خانمه که پوزیشن های جنسی نوین معرفی می کنه و معلوم نیست دقیقا ساقی اش از کجاست فدای یه تار موت. درد و بلات تو سر همه ی اینا به ترتیب. و من فقط یه روز مثل تو برقصم! لطفا! کلاس رقص باید برم به نظرم. بیا و معلمم شو. قبانت فدات بوس بوس ستاره بچینی. ناراحت اخراج شدنتم نباش.در عوض یه مملکت دارند با کلیپ فابریک رقصت کیف می کنند و ارزو می کنند شبیه تو برقصند. و در نهایت به عنوان حسن ختام الان دارم علم الهدی رو در حال رقصیدن تصور می کنم! یا قمر بنی هاشم.
پ.ن. استادم اینم بهم گفت. که می دونی من اولش می خواستم باستان شناس بشم! خودمم نمی فهمم چی شد الان تو این رشته ام. دیگه خودت تا تهشو بخون خدا به من رحم کنه که می خوام پزشک فضا نورد بشم. هاعی.