Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

هزار و سیصد و چهارصد

بیاید بغلم ببینم...

سال نوی همه مون خوش و خرم....

از عمیق ترین نقطه ی قلبم بهترین ها رو برای همگی تون ارزومندم. دیش دیرین دیدین.‌ 

سلامت سلامت سلامت باشید.

چرا باید به گریپ فروت سجده کرد؟

مامانم می گه قدر قند خون یه آدم ناشتا نمره اوردی از پره. :))) عاشق خلاقیتشم ینی.

و حتی گفت فدای سرت من واقعا خوشحالم که نیفتادی. چون می دونه داشتم با مخخخخ می افتادم.

اولین باره به عمرم چنین رفتاری می بینم! عموما نمره های من یا اصلا مهم نیست  یا جواب اینه که بازیگوشی کردی خیرات سرت می خواستی بخوانی. ولی این بار فکر کنم دلش خیلی سوخته حال و روز منو که می بینه.

 بچه ها لب مرررز پاس کردم! من مرز مشترکم مرا فریاد کن. فقط یکی دو تا کم تر می زدم، واقعا شش ماه عقب می افتادم. و قشنگ یادمه که همون یکی دو تا رو لحظه ی اخر زدم! اون لحظه ای که تصمیم گرفتم گریپ فروت رو بیشتر از سیر دوست داشته باشم تو پاتو! این گریپ فروت یه تنه منو نجات داد! باورم نمی ره. باورم نمی شه اینقدر رو مرزم و یه گریپ فروت نجاتم داد. هیچ کس هم باور نمی کنه.

یکی دوستام می گه تو فقط یکم استرسی هستی... :))) اخه اقا من ابرو دارم، نمی دونم چرا همیشه باید بعد ازمون های مهم همه را رو سفید کنم یه جوری که باورشون نشه این منم.

هی هر چند وقت یه بار هم مادری پدری کسی می اد بهم می گه حالا زیادم ناراحت نباش. ببین یهو کف نمره تون شده نود همه افتادند برو خدا رو شکر کن تو نیفتادی. 

یا عاشق استاد راهنمام هستم، امروز خداحافظی قبل عید می کردیم،

برگشتند می فرمایند که

احسننننت احسنت به تو جوان، فقط  با همین فرمان الانت برو جلو، واقعا لایق بهترین ها هستی و به دستش می اوری و جزو برترین پزشکان خواهی بود!

حالا بیاد بگه ببینم من اگه با این فرمان جلو برم دقیقا مقصد کجاست؟ :دی خب مستقیم با مخ تو دیوارم که!


ایناش اصلا مهم نیست... من فقط اعصابم از این خورده که فقط یکی دو تا کمتر می زدم الان افتاده بودم و این که این یکی دو تا زدن واقعا شانسی بود! واقعا فکر نمی کردم کف امتحان این قدر بیاید بالا!

جماعتی رو نا امید کردم خلاصه.

بعضی چهارشنبه سوری ها چهارشنبه سوری ترند

**بدنم، موهام، لباسام هنوز بوی چهارشنبه سوری دو شب پیش رو می ده و جزو معدود بارهاییه که دوست ندارم بروم حمام چون این بوی محشر رو از دست می دم.**

...

کم کمش اینه که امسال نسبت به پارسال این موقع که با فاصله ی ده متری از همه شون ایستاده بودم و با بزنم نفت در بیاد و به طور  ویژه تر با "چپ راست یکی جلو بیا گردنتو بچرخون" گوله گوله نیاگارایی اشک می ریختم و نمی فهمیدم چه مرگم کرده و البته هیشکی هم نمی فهمید چون دورانی بود که تازه ماسک می زدیم در حالی که همه داشتن می رقصیدن،

پیشرفت داشتم چون چند دقیقه پیش با همین آهنگ که  همه می گفتن سمیه سمیه و بالا پایین می پریدند، منم همراهی می کردم و سمیه سمیه رو نشان راهم قرار دادم. همه می رقصیدن و وقتی می رسید به قسمت تکراری اهنگ همه با هم داد می زدیم سمیه سمیه! این خودش جای شکر داره... جای همه تون خالی... به نظرم واقعا جذابه!

لب اتیش روی جدول مثل پیرهای فرتوت نشسته بودم و صرفا عکس می نداختم از نور ها و اتش. خیلی قشنگ بود. همه اش...

نمی دونم ولی همین نگاه کردن رقص و شادی بقیه، حتی اگه خودم مست نباشم و نرقصم حالم رو خیلی خوب می کنه. حتی اگر خودم خوب نباشم کمکم می کنه فراموش کنم. از قشر های مختلفی هستن، با داستان های متفاوتی از زندگی، تیپ های مختلف... مادرم می گه یه بعدی تو وجودت داری که فقط تو چهارشنبه سوری ها روش می کنی. درستم می گه، همون بعدی که تمایل به شادی بی نهایت بی حد و مرز بدون دلیل داره در کنار افرادی که شاید اصلا حتی اسمشونم ندونی. همین نااشنا بودنه، بهم حس امنیت می ده. که ما نا اشناییم ولی حالشم می بریم کنار هم. درست مثل وبلاگا... حسی که مثلا توی عروسی ها ندارم اصلا.گاهی با خودم فکر می کنم که یه ولگردم که بار به بار، پارتی به پارتی می ره و رقص و پایکوبی مردم رو به تماشا می شینه و حالشو می بره از این سبک زندگی.

انصافا این آهنگ چپ راست یکی جلو بیا، از محبوب ترین آهنگ هایی هست که جرئت نمی کنم بروم سمتش. زیبای خطرناک.


ترقه نخریدم. هر سال ترقه داشتم ولی اخرین سال ۱۳۰۰، ترقه نداشتم. و سه بار از رو اتیش پریدم.

بسیار از این ویژگی که وقتی می خوابم رخت خوابم بوی دود چهارشنبه سوری رو می گیره خرسندم، انگار عطر چنله لامصب.

و ازاین حقیقت هم راضی ام که ما تنبلیم لازم نیست برویم به چهارشنبه سوری.. خودش می آد به محل ما. از اقصی نقاط تهران عزیزمون مراجع داریم و همه ی اینایی هم که می آن گوشی می گیرن دستشون که :"اره بیا اینجا فلان جا اینجا خوبه." و خلاصه بیشتر و بیشتر می شوند. 

راستی تهشم دعوا شد و یک نمه چاقو کشی دیدیم. 


ولی از شب محشر چهارشنبه سوری که بگذریم، من روز محشر تری حتی از شبش داشتم که خودش باعث می شه بیست و ششم اسفند، اخرین چهارشنبه سوری ۱۳۰۰ رو تا اخر عمر از خاطر نبرم. فکر کنم بهترین روز سال ۹۹ بود. دوست دارم یادم بمونه، خوب یادم بمونه، من به فانتزی هام رسیدم و این بار حس می کنم دقیقا همون وقتی که باید. 3>


کاش هر شب چهارشنبه سوری بود..

کمبود مهمات

فردا چهارشنبه سوریه و هنوز ترقه ندارم! هیچ ندارم. کی زندگی اینقدر بی مزه و از دهن افتاده شد؟

تازه می خواستم دوستم رو هم دعوت کنم بیاد اینور چهارشنبه سوری پیش هم باشیم! حالا الان واسه خودم هم حتی مهمات ندارم.

یه جمعی هستند از بچه های کوچه، من اینا رو فقط هرسال یک بار اونم چهارشنبه سوری ها می بینمشون. تنها روزی که حس زنده بودن واقعی دارم. تنها جشنیه که اینقدر خودمونیه و خوش می گذره! 

و یکم ناراحتم چون حس می کنم از نظر روحی و جسمی امسال هنوز امادگی شرکت در این جشن رو ندارم و دوست دارم حالم حال تر باشه روز برگزاری. دوست دارم دو سه روز بعد باشه اقلا!

این یک دو هفته بعد پره درگیر بودم ناجور... یک عالم قول و قرار و دید و بازدید و فعالیت های معوق بود که البته هنوز نصفش هم ادا نشده. اینا همه حاصل یک سال خانه نشینی اینجانب هست. :)))

اگه یه روز  برم خارج کشور، فکر کنم اخرین سه شنبه ی هر سال شمسی قلبم شدیدا از ده جهت جر بخوره و پاره پوره باشه.


پ.ن. ترقه رو می خرم. از زیر سنگم شده.:)))

مرغ گلباقالی

امروز داشتم پیاده می رفتم، پای یکی از درخت های کنار جدول، یک جسد  از مرغی گلباقالی رنگ دیدم.

اینقدر اعصابم خورد شد، هنوزم خورده.

من نمی فهمم. من واقعا نمی فهمم و اعصابم خورده........

نمی فهم چرا باید وسط تهران پای یک درخت یهویی جسد مرغ ببینم. خیلی اذیتم کرد. مگه مرغ مال تهرانه؟ مگه مرگ مرغ اینقد روتینه که حالا بیاد سر راه منی که هر ده قرن یه بار ازون جا رد می شم؟

باورتون می شه بگم می خواستم همون جا پای درخت گریه کنم. و حتی الآن.

نمی تونم تصویری که دیدم رو قبول کنم. قلبم... قلبم می سوزه. و این مرغ به قدری مظلوم و زیبا مرده بود که اصلا نمی فهمیدم چرا همه بی توجه رد می شن. انگار فقط من می دیدم.

چرا هیشکی واسه مرغایی که وسط خیابون زیر درخت شهرداری می میرن گریه نمی کنه؟ فقط قلب منه که درد می کنه؟

 

پایان نامه- اپیزود پنجم - و تاریخ زانو خواهد زد

من آخرین کسی بودم که پروپوزالم رو برداشتم،

و اولین کسی ام که پایان نامه ام داره تموم می شه...

می نویسم که بدونید وقتی می گم گاهی تو زندگیم بدجور به پوچی می خورم و راهی به غیر از غرق کردن خودم تو کارهای دیگه پیدا نمی کنم، دقیقا دارم از چی حرف می زنم.


خانم بخش اکو، امروز به من گفت تو اینجا چی کار می کنی بیست چهار ساعته؟ من هی می بینمت و جای تو خسته شدم.

گفتم پایان نامه!

گفت مگه دفاعت کیه؟

گفتم اگه بگم باور نمی کنید!

گفت یعنی یک هفته بعده؟

گفتم نه دو سال بعده! 

به حالت وات د فاک دیوونه ای چیزی هستی به من چشم غره رفت و نهایتا فکش افتاد و شکست، جارو خاک انداز اوردیم به اتفاق هم جمعش کردیم.

بعدش هم که دیگه تعطیل کردیم با هم بخش اکو رو.

خانمه گفت چی می خواهی بری برای تخصص؟ 

گفتم زوده هنوز ندانم. (به نتیجه رسیدم این جواب قشنگ تریه تا اینکه بگم من دلم نمی خواد و عرضه اش رو به خودم نمی بینم که برم تخصص)

بعد گفت همین قلب خوبه ها! 

بعدش هم شروع کرد که من شیمی خوندم.

گفتم پس چی شد به اینجا ختم شدید؟

گفت ده ساله به اینجا ختم شده... اشتباه کردم اشتبااااه. باید  ارایشگر می شدم!!!

منو می گی؟ مثل قورباغه خودم رو پف می دادم که فقط پق پق نخندم چون دقیقا چند وقت پیش این جوک رو شنیده بودم که همه خصوصا خانم ها حسرت می کشند چرا ارایشگر نشدند. :))))

یه مدت هم همین خانم من رو در بخش اکو حبس کرد و رفت بیمه تا برگرده. بهم گفت درب رو روت قفل کنم که نمی ترسی؟ منو می گی در حالی که از شرمندگی رنگ به رنگ شده بودم گفتم اشکال نداره فقط شماره تلفن بدهید اگر مشکلی بود تماس بگیرم ولی واقعا می ترسیدم در رو قفل کنه و بر نگرده من از بچگی می ترسیدم از این قضیه.

اقا عرضم به حضورتون نمونه هام جمع شد تقریبا. یکم سرعتم فرای کهکشانی بود.  پایان نامه ی کسی نمونده من برم جینگی انجامش بدم برگردم؟

کاش زندگی همه اش همین بود... تحقیق... پژوهش... دستیاری کنار دست استاد... مقاله... پروژه... جشنواره... رقابت. کاش می شد تا اخر من اینجوری زندگی کنم! جایگزینی ندارم واقعا. نمی تونم به درس و انترنی و دستیاری و مطب داری و کار کردن فکر کنم اون خیلی حالم رو بد می کنه ولی اینجوری که خودم رو ول کنند آدم می شم و می تونم تحمل کنم. و جالب اینه که نمی تونم روی یک موضوع تمرکز کنم! یعنی حس می کنم دیگه بعد یک هفته کنار استاد ایستادن و اکو دیدن، هممممه ی همممممه اش برام خسته کننده شد و دیگه دلم نمی خواهد قلب رو. به همین سرعت همه چیز دل تنوع طلب منو می زنه. استاد می گفت پس پاشو برو داخلی! که گفتم خب اخه کام آن داخلییییی؟ گفت چشه آیا پول توش نیست به نظرت؟ و هر هر زد زیر خنده. این استادا هم عجب بلایی اند خوششون می آد با جوونا یکی به دو کنن. که گفتم کلا حس می کنم خسته ام. که گفت پس خودت رو خسته نکن زیاد که انرژی داشته باشی برای تخصص.

بعدش استادم نشسته بود از ناکامی هاش می گفت... از اینکه استریت بوده و چه قدر رزیدنتی خر زده و یهو لحظه ی آخر استریتش پر شده مجبور شده دو سال وقفه بده. و حس خوبی داشت چون حس می کردم عجیب شبیه خودم بوده از لحاظ این ناکامی. 

راستی مکانی که استادش به این محقق جوان اختصاص داده دقیقا رو به روی دستشویی اساتید و پرسنل هست، هر بار هر کدومشون می خواهند بروند دستشویی قیافه ی نمک دون من رو می بینند شدیدا پوکر فیس می شوند موقع قضای حاجت. منم قبلش یک دور بلننننند می گم خستههههه نباشید استاد. :))))) قشنگ از صبح تا شب می شمارم فلان استاد دو بار رفت دستشویی اون یکی سه بار! ها ها ها. موش نخورتم.


یادتونه یه استاد ترسناک هم بود ازش تعریف کرده بودم؟ گودزیلا. استادم برد منو بهش معرفی کرد و گفت ایشون جوجو دکتر انترنمون هستند برای پایان نامه امدند (چپ نگاش نمی کنی) و اون استاد گودزیلاعه یهو کلی مهربان شد و به هم عین سامورایی ها تعظیم کردیم. جالبه... من با ادم یه ماه پیش فرقی ندارم ولی همین لقب انترن چه یهو جدی می کنه همه چی رو! این گودزیلا منو از درمانگاه انداخته بود بیرون حالا داشت اینجور تحویل می گرفت. نمی فهمم... به خاطر استادمه دیگه. 

بعد اقا من یه چیزی رو ده بار نفهمم استادم برای بار یازدهم می گه عب نداره تو تازه واردی بیا برات دوباره توضیح بدم و دوباره یادم می ده فلان پارامتر رو از کجای سیستم دربیارم انگار نه انگار من سال ها استاژر بودم و باید اینا رو یاد می گرفتم. خدا وکیل که صبر ایوب داره! تازههههههه هر لحظه کلی متغیر به ذهنش می آد می گه چون تو خیلی قدری این متغیر هم اضافه کنیم مقاله خوشگل تر می شه. بعد من صرفا عکس گرفته بودم از اکو ها و یکم مرتب شون کرده بودم با paint ویندوز! این استاد امروز اینقدر از همین کار ساده کف کرده بود احسنت احسنتی می کرد که نگو! می گفت پس بی راه نیست اون یکی استاد راهنما اینقددددر ازت تعریف کرده وقتی خواست به من معرفی ات کنه! که من وات د فاک شده بودم که اصلا اون چرا تعریف کرده اونم منو نمی شناخته! :))) خلاصه از همه ور هم هندونه ها رو می چپونه زیر بغل من و منم کاملا شخصیتی دارم این روش روی بنده جواب می ده، بدم جواب می ده.

خیلی راضیم از اساتید راهنمام. یعنی واقعا زدم تو خال ها... فکر کنم هرچی بدبختی کشیدم این یکی رو تو زندگیم آس خوشگلی آوردم. بابا تحقیق های گذشته این شکلی نبود که باید کلی می دویدی دنبال استادا فقط سر می دواندند. اینجا ولی من یک کامپیوتر دارم که فول اینترنت وصله و یک اتاق کنفرانس بزرگ رو استادم داده دستم و تازه می گه برام چایی هم می آرند و خودش هم از داخل کمدش واسم بیسکویت شکلاتی می آره و تمام مدت کنار دستم داره اونور اکوی استرس و اکوی توراسیک و اکو مری می کنه و صدای عق عق مریضا در پس زمینه می آد و هر کاریش داشته باشم جینگی بهم جواب می ده. واقعا کیفور شدم اینقدر این استاد ماهه. بعد اونوقت من وقتی می رفتم بایگانی واسه باقی تحقیق ها مثل تف باهام برخورد می کردند کثافت های بایگانی خر. این بخش اکو خیلی بهشته خیلییییی...

یعنی اینقدر خوبه من تصمیم گرفتم نمونه ی باقی مقاله هام رو هم از همین کامپیوتر استخراج کنم قاچاقی به هوای پایان نامه. چون نمونه های پایان نامه که تقریبا تموم شد! در این حد که امروز دنبال دفتر قدیمی ۹۷ بودند برام چون سال ۹۹ و ۹۸ رو تموم کرده بودم. 


ها بهتون نگفتم! خودمم رفتم اکو! سالم بود. باورم نشد ولی بهم گفت جمع کن برو سالمه. Mild MR و Mild TR داشتم که گفت اینو همه دارند و قلب پر توانی داری. حیف شد من امید داشتم  یه چیزی دربیاد انترنی پیچ بخوره ها. یعنی صرفا به خاطر همین بود زیر بار اکو رفتم وگرنه شما که می دونید من چه قدر از انجام اقدامات تشخیصی روی خودم بدم می آید. و واقعا مشکلاتی هم داشتم که باورم نمی شد وقتی گفت اکی سالم! ظاهرا که سالمم معنی درد مرا سرسره ها می فهمند.


دیگه اینگونه...


پ.ن. ها اون یکی استاد راهنمام هم چپ و راست داره راضیم می کنه روی اصول اخلاقی پژوهش پا بذارم و اصلا هم ناراحتش نباشم. به نوعی داره منو با فضای تحقیقاتی ایران اداپته می کنه. می گه نمی خوام چیزی که من اون همه سال با وجدانم کشیدم تو هم بکشی. یکی باید می بود به من می گفت. ولی حالا من هستم به تو بگم. از همین اول بدون تو ایران برای محقق بودن نباید استاندارد جهانی رعایت کنی.  و این استاد خودش این قدر موجود با اخلاقیه هر جا من می گم فلانی استاد راهنمام هست فوری شروع می کنند می گن به به عجب گلیه، برای همین اصلا من نمی تونم هضم کنم اینجور کمر بسته من بی اخلاق بشم! مثلا می گه لازم نیست کد اخلاق بیاد... لازم نیست رضایت نامه بگیری... لازم نیست به مریض بگی تحقیقه. بگو وضع خطرناکه تا مراجعه کنند و ...


پ.ن. فول عظیمم هم این بود که می خواستم فردا هم برم، ولی گفتن فردا اینجا تعطیله و هر بار من می پرسیدم یعنی واقعا تعطیله؟ تا آخر گفتند می فهمییییییی مبعثه تعطیله لامصب! اروم بگیگیر.

پَر پَر پره پَر

*تصویری نادر منتشر شده از بنده بعد پره، در حالی که پفم به صورت  آنی خوابیده:




سلام،

تمام شد!

شما هم اکنون با یک پره داده ی افسار گسیخته ی مهار نشدنی طرفید. :دال زیاد جلو نیایید چون طبیعت ثابت کرده این موجودات خطرناک اند. :دال


دوستش که نداشتم کلا، دیروز بعد ازمون چهار ساعتی با بچه های خودمون داشتم چک می کردم، بعدش هم اومدم خونه افقی شدم تا پنج ساعت و دوباره بعدش پنج ساعت داشتم با بچه های گروه "کمپین لغو پره" که حالا تبدیل شده به "کمپین بررسی سوال های پره" چک می کردم. همه می گفتند خیلی سخت بود و داشتند نق و نوق می کردند، ولی عاشق خودم هستم که کلا تو باغ نبودم نمی فهمیدم سخته یا اسونه و الان حس خاصی ندارم. یکی که سوال های سال قبل را کار کرده یک سنگی برای محک داره به هر حال ولی من که هیچ غلطی نکردم واقعا نمی فهمیدم وضع چه طوره!


اگر بچه ها چرت و پرت نگفته باشند موقع چک کردن جواب ها، ۹۵ تا درست قطعی پیدا کردم و  ۶۵ تا هم غلط قطعی. این میشه ۱۶۰ سوال. و سرنوشت رو اون چهل تای باقی مانده مشخص می کنه که من هر چه کردم پیدا نشدند و البته احتمالا اکثرش غلط هست. با این اوصاف فکر می کنم نمره ام بالای صد بشه، ولی نه خیلی بالاتر. منتها اینا گاهی هم بر می گردند روی یکی از درست های قطعی من و اینقدرررررر ر سرش بحث می کنند که به مرز جنون می رسانند من را  و دلم می خواهد بالا بیارم و با خودم می گم شت یعنی بازم امکانش هست بیفتم؟


می دونی می گفتند سخت بود، منتها بحث اینه، سخت در این حد بود که تو نمی دونستی جواب کدوماست ولی ظن بالینی ات به کار می اومد و اون گزینه ی ظن بالینی اکثرا جواب بود... مثلا یک سوال داشتیم تو فارما، گزینه ها رو اصلا نمی فهمیدی چه ماده ای هست! فقط یک گزینه داشت که می دونستی چیه :"گریپ فروت" و خب طبق اصول روان شناسی هم بگیریم، همه ی بچه ها همین یک دونه گزینه که می دونند چیه را انتخاب می کنند و البته همینم درسته. برای همین امکان اینکه کف امتحان بیاید بالا زیاده، چون سخت بوده ولی به هر حال همه به هر بدبختی ای بوده درست زدند.

یک نکته ای هم هست، کلا این ظن بالینی دو مدل داره، یه سری ها دانش جو ها هستند دستشون کلا به دارو و درمان نمی ره.... یعنی اگه بخوان بین گزینه های معاینه کردن، اقدامات تصویر برداری، جراحی  یا هیچ کار نکردن حتی شانسی انتخاب کنند، انتخابشون هیچ کار نکردنه.

من ولی، این مدلم که کلا ظن بالینی ام به سمت جراحیه و همیشه ازاون ور بوم می افتم. اقدامات تهاجمی دوست دارم، یعنی کلا ظن بالینی ام می ره به سمت جراحی هر کاری اش هم کنم. تو بگو مریض اومده با خال، من می گم این خال خطرناکه باید برش داریم. بگو اومده با سنگ، من می گم این سنگ اذیتش می کنه درش بیاریم. بگو اومده با کیست، من می گم نه این معلوم نیست چی بشه، باید اون عضو که کیست داره رو با جراحی بکنیم ببریم بندازیم جلوی سگ. یعنی به طرز عجیبی به جراحی و باز کردن و شکافتن و دریدن مریض حتی بدون اقدامات تشخیصی علاقه دارم با وجودی که جراحی باید انتخاب آخر باشه همیشه. این باعث می شه تمام سوال های شکم حاد رو همیشه درست بزنم حتی اگه ندونم نکته اش چیه و البته تمام تصویر برداری ها و پیگیری ها رو با کله بیفتم تو چاه. فلذا امیدوارم در پره ی امسال علاقه ی طراح ها بیشتر سمت تهاجمی بوده باشه تا پیگیری و تصویربرداری. مگر همین نجاتم بده.

مثلا دوستام می گفتند ما سوال های زنان رو اکثرا زدیم نیاز به اقدامی نیست! بعد من با وجودی که جزو درس هایی هم بود که خوانده بودم، همه رو از بیخ زدم: کندن عضو در اوردن توده سقط بچه هیسترکتومی باز کردن مادر سزارین فوری. و این تفاوت خودم رو هم شگفت زده می کنه....


فهمیدم به بیماری بدخوانی هم مبتلا هستم... یعنی در حالت عادی بسیاری از نکته ها رو بلدم اگر بپرسی، ولی وقتی سوال رو می گذاری جلوم اصلا نمی توانم بخوانم یا حتی ببینمش یا بفهمم سوال چی می گه. شاید علت همه ی این امتحان هایی که گند بالا می آورم هم همین بوده باشه. حداقل ده پانزده تا سوال رو این شکلی اصلا ندیدم و اشتباه زدم. شاید هم از استرسه که اینقدر کور و خنگ و نابینا می شوم. یعنی اصلا ندیدم یک سری جواب ها توی گزینه بوده! و الان که بچه ها گزینه ها رو می گن به چشمم نا اشناست.

وقت هم طبق معمول کم امد و ناراحتش هستم. نیم ساعت آخر شصت تا سوال خواندم و خیلی حیف بود چون رفلکسی می زدم اصلا فکر نمی کردم.


حالا هم که تموم شد با خیال راحت می تونم رو راست باشم آقا من خیلی درس ها رو حذف کردم چون نرسیدم و حالش هم نداشتم. عملا پونزده روز درس خوندم کنکوری با وجودی که کلیییی وقت داشتیم و بسیار نادمم. مهر و ابان و آذر که خواب بودم فقط و تو خواب اطفال رو پاس کردم که خفن ترین هم بود از قضا. آذر یک پروژه هم داشتم. دی درگیر ازمون دیگه ای بودم. بهمن تازه یادم افتاد باید پایان نامه رو انتخاب کنم و البته بازم امتحان داشتم.نهایتا می رسیم به نیمه ی اول اسفند که تصمیم گرفتم بخوانم واسه پره که البته از پونزده روز حداقل شیش روزش رو با افسردگی و حال خوش نبودن به فنا دادم. یعنی حس می کنم نهایت تلاشم برای پره  سر پر پانزده روز بود و خودم هم سوختم از این فکت.


درس هایی که اصلا  حتی لاش رو باز نکردم،

فارما بود، قلب، خون، کلیه، تاریخ، اخلاق، ent، اپید.


درس هایی که صرفا سه چهارتا  مبحث خیلییی مهمش رو دو شب آخر خوندم، 

جراحی بود، ارتو، روماتو، اعصاب، چشم، پوست، عفونی.


درس هایی که بالای پنجاه درصد رو پوشش دادم،

گوارش بود، ریه، غدد، زنان، اطفال، اورو، روان، رادیو.


روز آخر واقعا داشتم به خودم امید می دادم، که اره من خوندم و فلان. وگرنه این طرز خواندن رو به کسی بگی واقعا می گرخه. من حتی یک دونه تست برای گروه اول و دوم نزدم. واقعا ترسناک و اسف بار بود. تلاشم رو کردم، به بودجه بندی نمی رسیدم ولی. کلا سرعت رو فقط رو روز اخر دارم حالا هر کاری هم بکنم باقی روز ها.

یعنی مثلا اگه بقیه با ۷۰ در صد دانسته هاشون هم نمره ی من شدند، من صرفا با سی درصد دانسته هام به این نتیجه رسیدم و این خودش همیشه من رو پشیمون و دچار قلب درد می کنه  که چرا بیشتر تلاش نکردم چرا حذفیاتم این قدر بالا بود. 

سوال های دوره های قبل رو که بگذار لب کوزه آبش رو بخور. یعنی مثلا بچه ها این مدلند که می گن دوره ی شهریور ۹۹ فلان جور بود شهریور ۹۸ فلان سوال اومده بود ولی من حتی یکی از این ازمون ها رو هم نزدم و اصلا تو باغ نیستم و همین باعث استرسم شده بود. حاضرم شرط ببندم اگه تعداد تست های زده شده رو بشماری باز هم من با اقتدار در نفر آخر کلاس، دانشگاه، تهران و کشور هستم.  شدیدا کار خودم رو می کنم و هرچی بهم بگن احمق الاغ هووووی مسیر این وریه، من باز کاری که خودم دوست دارم رو انجام می دهم و این علت اصلی ناکامی ام هست! کنکور هم همین بود حتی، یادم نمی آد تا روز اخر هیچ وقت  کنکوری هیچ سالی رو گذاشته باشم جلوم و از خودم آزمون گرفته باشم. به جاش می نشستم یک سوال فیزیک خیلی سخت رو می گذاشتم جلوم ده هزار ساعت روش فکر می کردم.....


و نهایتا با تمام وجودم از پزشکی، زیر و روش، بالا و پایینش، هر انچه هست و نیست با تمام وجودم متنفرم. و ای کاش بمیرم ولی انترن نشم. رزیدنتی هم عمرا شرکت نمی کنم در حد من نیست! 

هیچ وقت فکرش رو نمی کردم از نفر اول مدرسه ی سمپاد نشان تهران که این قدر افول کنم به نفر اخر بچه های پزشکی کل کشور. جای تاسف داره. هیچ وقت هم باورم نمی شد نمره ام از علوم پایه پایین تر بشه، ولی شد. چون خب استاژری رو فکر کنم بیشتر خواندم و تو باغ تر بودم.

یه دعوایی هم زمانی که قرار بود ازمون لغو بشه بین بچه ها افتاده بود، که ملاک انترن شدن معدل باشه یا آزمون؟ و خیلی ها می گفتند ما قبول نداریم معدل رو چون معدل خیلی تقلبی شد پس بهتره همون آزمون برقرار باشه. منم جزو اون گروه بودم، منتها الآن می فهمم عجب فول عظیمی بود...

من با معدل جزو چهارک اول دانشگاهم، ولی با این آزمون گندیده نفر آخر هم شاید نباشم حتی و بیفتم. چه قدر تلخ. کلا به نظرم آزمون حجیم بزرگ شرکت کردن یک استعداد هست که اصلا در وجود من نیست. 

به من باید یک سوال بدی از یک مبحث، ده ساعت وقت، بهم بگی حالا بشین فکر کن. اخ که عاشق همچین امتحانی ام.....  سخت ترین سوال جهانم که باشه من نفر اول می شم ولی اینجوری ده هزار مبحث و محدودیت وقت باشه، اصلا نمی تونم. یعنی نصف سوال ها رو نمی بینم حتی که بخوام فکر کنم اصلا! از زمان متنفرم. از فاکتور مسخره ی محدود کننده ی زمان. باورتون می شه من از دوران ابتدایی حس کمبود وقت رو داشتم و به هیچی نمی رسیدم؟ تو زندگی روز مره ام... توی کار های شخصی... توی تکالیف... توی پروژه ها.... یعنی حس می کنم کلا این دنیا مال من نیست سرعتش مثل یک تونل نوریه که همگی از بالا داریم سقوط می کنیم  ولی من این وسط یک پر پرنده هستم و با مقاومت هوا بازی دارم و برای خودم سقوط نمایشی می کنم در حالی که تمام ذره ها مثل نور از جلوم می گذره. یعنی شما بگیر همه می گن پزشکی هفت سالش هم خیلیییی زیاده، ولی من اینقدر وقت کم دارم، همیشه اینجوری ام که آخه چرا ده سال نیست؟ چرا پانزده سال نیست؟ من واقعا به هفت سال نمی رسم. ارزو به دلم موند یه بار فقط یه امتحان جمع بشه! ارزو و حسرت به دلم موند. 


و احتمالا واسه انترنی هرچی بیمارستان درب و داغون و سم دار هست بیخ ریش من می افته با این نمره... بیشتر از همه بابت این ناراحتم. انترنی سختی خواهم داشت با این نمره. از تمام رفیق رفقا جدا می افتم. حوصله ی ریخت اتند فلو رزیدنت باقی انترن ها سرپرستار ها و بیمار ها رو هم اصلا ندارم. موندم حوصله ی چی رو دارم پس؟ هیچی؟  ای کاش می شد این مدتی که خالی دارم رو سیو کنم و سال بعد از روز هاش استفاده کنم برای وقت هایی که کم اوردم و حالم خوش نیست... شما نمی دونید وقتی ما مجبوریم بیمارستان بریم من چه قدر  کم طاقت هستم و اعصابم نمی کشه با اون همه آدم در طول روز برخورد داشتن. و برای همین حس می کنم این روز های تعطیل پیش رو، باید دکمه ی سیو کردن می داشت واسه وقتایی که حالم خراب تره. شما نمی دونید بهمن و اسفند پارسال چه قدر داغون بودم. و چه قدر سخت بود وقتی داغونم به فکر کار سطحی ای مثل شرح حال مریض بیمارستان یا الک دولک های دوستام باشم. 

زندگی  معناش رو از دست داده بود واسم، و به من می گفتند برو شرح حال مریض بگیر........ بی معنا بود. و همچنان بی معناست.

خیلی به جسم و روحم فشار می آد!


و یک نکته! بالاخره بعد سال ها جرئت کردم و می خواهم تو این تعطیلات این قلب درب و داغونم رو اکو کنم ببینم دقیقا چه مرگمه. :))))) اخ یعنی می شه یه چیزی از توش دربیاد بگن تو لازم نیست انترن بشی؟ سال هاست می ترسم از این اکوی قلب ساده و پشت گوش می ندازم (بله انتخاب من واسه مریضا جراحیه ولی واسه خودم اصلا حاضر نیستم یک بررسی ساده هم انجام بدم پارسال برای اولین بار تو عمرم به زور ازم خون گرفتند و ازمایش خون دادم! :))))) ) ولی دیگه به نظرم الان وقتشه.

راستش از نظر خودم ام آر مغز هم لازم دارم، ولی خب کیه که باور کنه. 


سخن آخر، من واقعا شوخی ندارم وقتی می گم کاش بمیرم ولی انترن نشم. فقط بی درد بمیرم.


پ.ن. مسعود جان ژنرالم با عرض شرمندگی ارتو رو از بیخ غلط زدم به نظر. :)))) می بخشید بازیگوشی این سرباز ناخلفتون را. هرچند نمی دونم رو چه‌ حسابی بچه ها فکر می کردند من ارتوم خوبه  بعد امتحان موقع چک کردن از من می پرسیدند ارتو رو. :)))) یکی رو درست زدم که گفته بود کدوم یکی نیاز به خارج سازی نداره و من زدم خانم سن بالایی که پین داخل نمی دونم کجاش گذاشتیم. فکر کنم تو بازوش. یعنی در همین حد هم یادم نیست سوال چی بود ولی بچه ها گفتند درست همینه. یکی هم گفته بود ضربه ی داشبورد ماشین باعث چی می شه که من زدم در رفتگی خلفی ران و شکستگی خلفی استابولوم. نمی دونم درسته یا نه. چون یه سری ها می گن شکستگی نداره فقط در رفتگیه. دیگه یادم نیست! تورتیکولی هم اومده بود که تنها سوال عکس دار کل امتحان پره بود و چون بچه هه سنش بالا بود باید جراحی می شد که بهترین و لوکس ترین سوال اورتو و حتی امتحان بود  بسیااااار عاشقش بودم. جالبه همین رو خیلی ها غلط زدن و می گن ماساژ عضله. :)))) اخه بچه با اون سن گردنش صاف می شه با ماساژ؟ :))))) جراحی! جراحی! عه نه مثل اینکه یکی دیگه هم درست زدم، این بود که در سقوط از ارتفاع کدوم خطرناکه کدوم اندیکاسیون نمی دونم چی داره؟ بعد شکستگی مهره های مجاور بود و کم شدن فاصله ی مفصلی! که من اولی رو زدم! و اصلا یادم نیست این حتی سوال ارتو بود یا نه؟ ولی  فکر کنم درسته. حالا که حساب می کنم اون قدرم رو سیاهت نکردم در ارتو. 


پ.ن. روان عالی بود، به غیر از یکی باقی رو درو کردم.


پ.ن. بسیار تشکر گزارم از لطف بی حد و مرز همه تون. پاس می شم به لطف این دعاهای خیر پشت سرم. وگرنه که من افتادنی بودم، اونم از نوع کله ایش!


پ.ن. دچار پوچی بعد از امتحان هم شدم... نا جور! از شش صبح بیدارم. این پست رو نوشتم استرسم کم بشه واقعیتش هنوز حس می کنم می افتم و اون ۹۵ تا رو ابدا مطمین نیستم. پاس شدنش هم توفیری نداره، بی مزه ترین و تباه ترین بیمارستان تهران که ده هزار ساعت از خونه فاصله داره رو می ندازن بیخ ریش من. می دونم. متاسفانه. تو این یک ماه باید رو خودم کار کنم که قوی باشم واسه پاره شدن با بیمارستان های درب و داغون دور با مردم سطح پایین.


شام غریبانم، قرآن به سر گیرانم

دیدید لغو نشد؟

این مدت کلی خودم رو لوس کردم واسه ملت... علاوه بر شما، دوستان پشت صحنه هم ارامش نسبی به من دادند. یکی از دوستام که انترنمون بود و الان تموم کرده، بهم گفت ببین همه ی این بچه های سوریه و لبنان قبول می شن پره رو! کسی رو دیدم نمی دونسته gfr حتی یعنی چی ولی قبول شده. تو چرا قبول نشی آخه؟

یه دوست دیگه هم دارم ادبیات هست رشته اش، اینقدر برای من شعر های زیبای حال خوب کن فرستاد این ادیب،

الان با وجودی که وضعم هنوز قرمزه ولی ارامش بیش از حدی دارم که نگرانم کرده،


نهایتا آرزو می کنم: ای کاش همه ی درس های فردا مثل روان پزشکی باشند.

تنها درسی بود که من حس می کردم مثل ریاضی فیزیک دبیرستانه، خوندن نمی خواد با یکم فکر کردن و تحلیل هم صد می زنی.

الانم واسه اولین بار لاش رو باز کردم دیدم واقعا همه چی ش رو بلدم. خیلی بد شد که تصمیم گرفتم در اینده روان پزشکی رو انتخاب نکنم دیگه. چون انگار فقط همین یک درس رو فهمیدم تو این سه سال. 

ارزو می کنم، فردا همه ی درس ها برای من روان پزشکی باشند.

و ایشالا فارما و  ent و قلب و خون و اپید و باقی ای که نخوندم اتیش بگیره سوالاش به جاش سوال روان پزشکی بیاد!


واقعا دعام کنیدا، شوخی موخی ندارم حالم خراااااابه.

توئیت ما قبل مرگ

خدایا

ای خدای قشنگم

توروخداااااااا لغو بشه

یا حداقل تعویق بشه فقط یک هفته تعویق بشه

خواهش می کنم... التماس می کنم.... من اصلا حالم خوش نیست افسرده ام از ترومای بزرگی بیرون اومدم فقط یکم تعویق بخوره از این حال بیام بیرون.



اهالی بلاگ اسکای حمایتمون کنید

به دوستاتون اشنا هاتون رفقا تون بگید این هشتگا رو بزنن توییتر تا فردا صبح بیاد بالاتر...

این هشتگ ها:


#لغو_آزمون_غیر ضروری

#لغو_آزمون_علوم_پایه_پیش_کارورزی

#لغو_ازمون_های_مرگ


#آزمون_های_اسفند_قتلگاه_نخبگان

یادتون نره هر توئیت سه تا هشتگ رو حساب می کنه. تو هر کدوم سه تا بزنید نه بیشتر. ریتوئیت هم نمی دونم چیه ولی بکنید!


پ.ن. اگه امروز این آزمون لغو بشه نتیجه می گیریم سیزه نه تنها نحس نیست، که کاملا مقدسه و باید سجده گذاری اش کرد.




ای خدا تو رو خداااااا لغو بشه یا تعویق بخوره. فقط در حد یک هفته. 

انصافا جون کیلگ بزنید توییت اگه می تونید... اینجا بهترین تریبون من هست. جای دیگه ای ندارم اطلاع رسانی کنم.

ماجرای بچه های بد شانس - خطر ما قبل آخر

خب دیگه جدی جدی داشت باورم می شد این بار به سلامتی می تونم یه کنکور رو بدون افتادن اتفاق ناگواری دقیقا چند روز قبلش، پشت سر بگذارم و نون زحماتم رو بخورم بدون اینکه از نظر روانی تو فضا باشم، تا اینکه امروز شد.

ای کاش امروز نمی شد.  البته اینبار کسی نمرده... ولی. بازم... حالم واقعا تو قوطیه. بذار قبولش کنم!

همه بهم می گن بهش فکر نکن. دو روز بهش فکر نکن و فقط بخون تا پره برگزار بشه بگذره...

ولی من از صبح تا به حال حتی یک ساعت هم درس نخواندم. صفر ساعت.

این چیزیه که در خصوص بدبیاری قبل ازمون ها ازش حرف می زدم.

رفته بودم داخل دستشویی، یک آن که تنها بودم و صورتم رو که تو آینه دیدم مثل این فیلم های هالیوودی چشم هام شروع کرد قرمز شدن و مهلت ندادم به خودم پریدم بیرون. چون اگه اون فاز رو شروع می کردم، دکمه ی پایان نداشت. پس تصمیم گرفتم فعلا خودم رو داخل آینه نگاه نکنم و با خودم تنها نباشم.

شایدم مغزم فقط دنبال اینه که یه اتفاق بد پیدا کنه و بچسبه بهش برای توجیه تنبل بازیا و ندانم کاری های خودش...

کاش من بمیرم به پره نرسم. پوووف. رد دادگی در ابعاد ماورای فضایی.


پ.ن. به یکی از دوستانم که اصلا علوم پزشکی نیست و باغ ما رو درک نمی کنه و احوالم رو گرفته بود گفتم ببین خیلی انرژی بفرست داغونم. گفت اتفاقا یه خبر  دبش دست اول دارم فلانی دوست مشترکمون شده نفر اول کشور داخل جشنواره ی فلان. 

گفتم یوهو ایول مرسی گفتی الان شیرینی رو برنامه می کنم!

رفتم شیرینی بگیرم از نفر سوم حالم خوب بشه، طرف گفت، کیلگ انکولوژیست خوب می شناسی معرفی کنی مادرم سرطان گرفته استیج چهار. و اون لحظه بود که واقعا دیگه حس کردم کل نیروگاه های کشور رو وصل کردند به بدنم و انگار دارند از بدنم به اندازه ی مصرف یک کشور برق می کشند.

چی فکر می کردیم چی شد... درد خودم یادم رفت.

دیوار آجری فراسوی افق دیوانگی

با نام و یاد خدا،

کاملا بر جا و به حق می دانم هم اکنون پستی از سال های نه چندان دور را باز نشر بدهم:

اینجا، پست نهصد و سی و پنجم وبلاگ، نگاشته شده در اسفند ۱۳۹۶

فقط با تفاوت این که من همچنان همون مار  کوچولو موچولو هستم بدون دم و دستگاه ولی این بار اون انگشتی که فرو نمی ره و چهار روز دیگه فرصت دارم به هر جون کندنی هست فرو بکنمش تو حلقومم، دیگه شصت دست نیست. شصت پاست! شایدم خود پاست؟ ساق پاست؟


خلاصه آره پزشکی شوخی کثیفی بود که زندگی با من کرد. لیترالی دارم سکته می زنم. :)))) موندم سه ساله داشتم چه غلطی می کردم دقیقا؟ به مولا اگر یک کلام یادم باشه چیزایی که خوندم.

چند روز پیش خواب دیدم مردود شدم، و با روی سیاه می خواستم بگم به شما بچه های وبلاگ، که آقا شما ها باور نمی کنید چون من خودمو روی وبلاگ خیلی کول و خرخون جلوه داده بودم ولی تنها کسی بودم که رد شدم!

یادمه ترم پیش ده روز مونده به امتحان به یکی از رفیق سال بالا هام که پره داشت می گفتم آره فلان کتاب خوبه اونم بخون، گفت حاجی تو مثل اینکه عمق فاجعه رو نمی فهمی، فقط دارم زور می زنم یک دور روان خوانی رو تموم کنم.

و حالا خودم رو داریم که فقط دارم زور می زنم یک دور روان خوانی ماژور رو تمام کنم... مینور که فاتحه ی سرم. 

برام دعا کنید این چند روز کم بخوابم و زیاد بخونم. وضعیت، قرمززز.


هر وقت زمان کم دارم، چند تا فکت هست که مدام بهشون فکر می کنم و اینجوری خودم رو اروم می کنم:


۱. عید نوروز فقط سیزده روزه ولی کماکان خیلی هم بلنده.

۲. مغز انسان انجام یک کار رو تا منتهای زمانی که داره کش می ده. چه یک سال چه یک روز. و برای همین اکثر پروژه ها شب آخری جمع می شن.

۳. کتاب قمار باز در یک شب (و در روایتی دیگر در یک ماه) نوشته شد.

۴. عشق چیست؟ امروز بینی و فردا و پس فردا: آن روزش بکشتند و دیگر روزش بسوختند و سوم روزش به باد بردادند.


خلاصه کمترین زمان ها هم ارزشمند اند. امیدوارم قدر روز های باقی رو بدونم باشد که نسبتا رستگار شوم.

I'm in love with a fairytale

ببینید تولد کیه! یاه یاه یاه.

می دونستید بنده و کورونا در ایران متولد یک روز هستیم؟ اگر یادتون باشه، دوم اسفند پارسال جمعه بود -انتخابات- و دقیقا از شنبه اش کشور برای اولین بار به قرنطینه ای طولانی فرو رفت.


# اول، بیایید بغلم.


# دوم، عاشق بیست و سه سالگی ام بودم. عاشق زندگی ام در سال کورونا. واقعا از بهترین سال های عمرم بود (حتی شاید بهترین به تنهایی) و عجیب زندگی قرنطینه ای بهم چسبید ضمن در نظر گرفتن این حقیقت که می دونم متاسفانه برای اکثریت افراد سال دوست داشتنی ای نبود. پارسال شب تولدم آرزوی عجیبی کردم. گرینچی تمام عیار بودم، خسته ی زندگی... خسته ی همه چیز. دلم می خواست سرم رو بگذارم و یک مدت همه ولم کنند تا وقتی که خودم دوباره دلم بخواد بگم منم هستم. و از یک روز بعدش بوووومب زندگی همه مون در همه ی ابعاد دگرگون شد. گاهی به طرز عجیبی حس می کنم این تغییر روند زندگی به دنبال کورونا ویروس به نوعی پاسخ فرشته ی آرزو ها به اون آرزوی من بود و کرک و پرم می ریزه. من جهان رو کنترل می کنم؟ اره. من داشتم از جهان و نامردی هاش انتقام می گرفتم؟ هل یس! اخرین سال قرنم رو (البته فهمیدم که آخرین سال قرن نیست، ولی به چشم من آخرینه چون نود و نه داره!) واقعا فابریک گذروندم. فابریک ترین. تنهایی و خودم ترین. منیت رو صرف کردم. در واقع خودم رو کوبیدم از نو ساختم. باورتون نمی شه عادت هایی رو کنار گذاشتم که شاید ده سال بهشون وفادار بودم. از همه چیز و همه کس کنده شدم. یکی بعد از دیگری! پا گذاشتم روی خط قرمز هام. زدم به در بیخیالی.. امسال واقعا زدم به سیم آخر. و انصافا سیم آخر عجب سیم خفنی بود! به دل هیچ احدی راه نرفتم. حتی برای اولین بار تو عمرم موفق شدم اتاقم رو اون جور که مورد علاقه ام هست مرتب کنم. هر کار که عشقم کشید کردم نه به خاطر حفظ ظاهر یا خوشامد بقیه.. و هنوز هم خسته نیستم از این روند. زیرپوستی حس می کنم هر وقت من بهش بگم :"کورونا برو" می ره ولی هنوز بهش نگفتم. خوشحالم وقتی بخوام برگردم و به یکی از باحال ترین سال های جوونی ام فکر کنم، زیاد غمی به ذهنم نمی آد. 


# سوم، از همین لحظه پارتی رو اعلام رسمی می فرمایم، امروز من الکساندر ریباکم، و شما هم یکی از ادم های خیلی خوشحال داخل کلیپم هستید:

از اینجا دانلودش کنید. برقصیم، یک دو سه.

می دونید، اعداد فرد رو بی نهایت بیشتر از زوج ها دوست دارم. و خب بیست و چهار سالگی زوجه.. بیست و سه عدد فرد و اولی بود. این وسط خیلی عدد ها هستند که بیست و چهار رو عاد می کنند. ندانم چه خواهد شد ولی ارزو می کنم  این شکلی باشم در بیست و چهارسالگی ام. مثل الکساندر ریباک با چین ظریف دور چشماش و دیوانگی منحصر به فردش که احتمالا نشان از ژن مشترکمون با سهراب سپهری داره.


پ.ن. روشن گری طوری. مراد خان، به من می گفت وقتی روی سقف دنیا می ایستی تو تاریکی و به چراغ های سوسوزن نگاه می کنی،  با چی پاهات رو شازده کوچولو وار تکون می دی؟ بفرما! با این. نگهش داشته بودم واسه یک مناسبت خاص اپلود کنم. 


پ.ن.کوت تولد طوری. مثلا از یک جا به بعد قبول می کنی که هیچ وقت قرار نیست موهات شبیه دیوید تننت بشه و زندگی ت صرفا باید بگذره و بره. حس می کنم بیست و سه سالگی برای من دقیقا این نقطه بود. دیگه زندگی اونجوریا به چشمم مهم نیست. برای همین هم سخت نمی گیرم. می گذره صرفا. 


پ.ن. مفلوک طوری. اگر درست یادم باشه من امسال اصلا مریض نشدم، الا روز تولدم. با کلداکس و انتی بیوتیک سرپام.


Snitch seeker

شاید علت سر خوردن اسنیچ از لا به لای انگشتام دفعه ی قبلی (اینجا) این بود که به طرز خنده داری seek رو sick نوشته بودم که معناش به جای چیزی که می خواستم یعنی به دست آوردن اسنیچ، می شد استفراغ کردن اسنیچ!


این بار درست هجی اش می کنم باشد که رستگار شویم،

من این بار اسنیچ رو به دست می ارم و تفش نمی کنم.


از اونجایی که به انرژی مثبت فراکهکشانی تون بی نهایت نیاز دارم

و نمی دونم هر کدومتون دقیقا کی می خونید اینجا رو،

و خودم هم واقفم که امسال رسما اینجا رو تبدیل کردم به دعا خونه و معبد اینقدر که گفتم انرژی و دعا بفرستید،

از الان این آلارم رو می زنم  که فردا پس فردا حتماااااا برام انرژی بفرستید...


تا که این بار به جای بالا اوردن، واقعا اسنیچ لامصب رو بگیرم کف مشتم و کوییدیچ تموم بشه و با جارو دور افتخار بزنم داخل اسمون.

اگه نشد که فدا سرم اگه شد هم که به نوع شیرینی اش فکر کنید از الان.


اگه پارسال گفتم اسنیچه کنار گوشمه،

امسال رسما کف مشتمه. می فهمید؟ خودش داوطلبانه نشسته کف دستم داره وول می خوره و به ریش من می خنده! فقط باید دستم رو ببندم.

نمی دونم بستن یک مشت چه قدر سخت می تونه باشه؟ 

حواستون باشه این واقعا یکی از مهم ترین انرژی هاییه که برای صاحاب اوری تینگ فوت می کنید، پس قوی تر قوی تر هرچه قوی تر بهتر!


تا به حال هیچ وقت یک موفقیت رو این قدر نزدیک به خودم و در عین حال تا به این حد دست یافتنی حس نکرده بودم.


امید اخرین چیزی ست که می میرد..

خاطرات ولنتاین

از خاطرات ولنتاین همین بس،

که الان یه دختر زنگ خونه مون رو زد، 

گفت می شه باز کنی، به دوست پسرم گفتم خونه مون اینجاست!

حالا تا ما به شورا بگذاریم این تصمیم رو که ایا در رو باز کنیم؟ یا ایا نکنیم؟ فکر کنم پسره اومد خوردش انداختش تو پراید. 

دیگه در شب ولنتاین این طور هستید باقی شب هاتون چه شکلیه یا قمر بنی هاشم.


شاسخین هم دستش نداشت اقلا در رو در قبال شاسخین باز کنیم..


پ.ن. شما نمی دونید، ولی ولنتاین قبل اینکه اسم  جشن عشق باشه، برای من  اسم یکی از  شخصیت های شرور رمان ابزار فانی بود! و من عاشق شخصیتش بودم. هاها.

گاد آف جوی یا سوپر پاور من به زبانی ساده

ببین یکی از سوپر پاورایی که دارم، و با کل عالم و ادم عوضش نمی کنم مناسبتی کار کردنه خصوصا در تولد ها و تبریک ها.

یعنی من کافیه به احساس زیر پوستی ام دقت کنم، مثل فیلیکس فیلیسیس سرخود عمل می کنم و اصلا رد خور نداره.


یه بار خیلی یهویی حس کردم دوست دارم امروز برای استادم شکلات بخرم ببرم،

خریدم و رفتم دیدم جشنه داخل دفترش و گفت بیا بفرمایید شکلاتمون هم رسید!  و من اصلا نمی فهمیدم چه خبره چرا همه جا پر شیرینی و شربت و شکلاته فکر می کردم این استاد اینقدری خوبه دفترش همواره همین شکله! بعد نیم ساعت که شکلات ها رو خوردیم و لمبوندیم، فهمیدم تولد استاد بود اون روز و زدم تو خال بدون کمترین تلاشی.


یک روز بعد عمری به یکی از دوستای دبیرستانم که مهاجرت کرده بود ایتالیا پیام دادم، گفت اتفاقا تازه اومدم ایران، بریم بیرون امروز؟


شمس الشموسی رو مدت ها بود چشم انتظار دیدنش بودم و متاسفانه ستاره ی بخت من پا نمی داد. یه روزی از صبح های بی حوصله که می خواستم برم بیمارستان، لباسام به شدت نامرتب بود و قیافه ام عینهو تئودور بگ ول Tbag داخل فرار از زندان شده بود چون یه مدتی بود حال نداشتم به سر و وضعم برسم اون دوران کلا بخش گندی بود و منم حال نداشتم و اصلا هم برام مهم هم نبود. آقا رفتم بیرون، ولی فقط اون روز خاص دم در بودم که یه حسی یهو اذیتم کرد و شرمنده ی خودم شدم در این حد که دوباره برگشتم داخل تیشرت و شلوارم رو عوض کردم  کفش واکس زدم و مراسم مربوطه. و همین باعث شد اون روز با تاخیر یک ربعه برسم بیمارستان، و بعد مدت ها، دم درب ورودی بیمارستان با ستاره ی سهیل تلاقی کردیم که واقعا کرک و پرم ریخته بود، چون اون روز صبح رنگ تیشرتم رو تعمدی به یادش انتخاب کرده بودم!! :)))) و اینقدر اون روز به خودم سجده کردم که با اون سر و وضع درب و داغونم نرفتم  بیرون، واقعا خیلی عجیب بود.


چه می دونم عرضم به حضورتون یه بار دیگه از اخلاق یکی خیلی خوشم اومده بود همین جوری سر راهم  یه گل خریدم بردم دادم دستش. گفت ای اقا شرمنده می کنی از کجا فهمیدی؟ گفتم چیو؟ گفت اینکه امروز تولدمه دیگه.


یا یه بار همین جور واسه یکی از دوستام کتاب خریدم مدت ها کف کوله م افتاده بود بالاخره یه روز از کوله کشیدم بیرون بهش دادم، گفت اتفاقا بهترین کادو رو تو بهترین روز سال بهم دادی، امروز تولدم بود. پس همون جا کتاب رو امضا زدم که تولدت مبارک!


دیگه بگم بهتون، همین چند روز پیش حال نداشتم ظاهر موقرانه داشته باشم ولی کار داشتم باید حتما می رفتم بیمارستان. با خودم گفتم بابا من که اصلا با بخش دیگه ای کار اداری دارم عمرا کسی اونجا منو بشناسه می شه بدون روپوش رفت. و یک عادتی هم که دارم، اصلا یک جوری می شم وقتی جلوی استادای بیمارستان روپوش سفید و اتیکت نداشته باشم و در توانم نیست. یعنی فقط دو دقیقه هم بخواهم ببینمشون اول می رم رختکن لباس عوض می کنم تا حتما من رو داخل روپوش سفید ببینند. حالا خلاصه این بار قرار نبود استادی رو ببینم.  نهایتا دلم راضی نشد و برای حفظ ظاهر کاپشنم رو برداشتم همراهم که یکم ظاهرم کول تر باشه حداقل اگر که روپوش ندارم. و رفتم. زارت دم آسانسور استاد راهنمای قدیمم رو دیدم. رفتم برای کار اداری، زارت در کمال ناباوری استاد راهنمای فعلی ام رو دیدم که خیلی برام مهمه تصوراتش از من به هم نخوره و فقط داشتم خدا رو شکر می کردم که این کاپشن  صاب مرده تنم هست!!! این قدر به خودم فحش دادم چون استادم من رو بدون روپوش سفید دید و واقعا عصبی بودم تا یک روز. چون حس می کردم بی احترامی شده یا چی. حالا جالبه بگم اون روز اونم خودش روپوش نداشت! وضعی بود. کاملا مشخص بود من مچ اونو گرفتم اون مچ منو گرفته. معذب بودم. خیلییییی معذب بودم. حس می کردم لخت جلوی استادم ایستادم. و از شدت اضطراب موقع سلام و احوال پرسی زدم یک ترومایی به دستم وارد کردم دستم زخم کاغذ خورد که انصافا همه تون می دونید اقلا ده مرتبه بالاتر از زخم شمشیره!


حالا جالبه من نه ادمی هستم زیاد کادو بخرم برای کسی نه اون قدری تو دست و پای ادم ها هستم که زیاد خبر بگیرم ازشون که این تلاقی های عجیب غریب پیش بیاید. ولی فهمیدم دیگه وقتی احوال می گیرم واقعا بعید نیست عروسی ای تولدی گودبای پارتی ای چیزی باشه. خودمم نمی فهمم چرا اینجوری میشه و واقعا برام عجیب و باحاله این توانایی.


امروز بعد چهار پنج ماه، وسط پاتولوژی قلب خوندن، یازده شب بود.. دلم از خودم گرفت یکی از دوستام رو مدت ها می خواستم زنگش بزنم و دیگه به خودم گفتم بسه تن لش همین امشب جمش می کنی هرچی هست اون زمان خوبی که دلت می خواد هیچ وقت نمی اد که با فراغ بال زنگش بزنی. چون ده بار بهش پیام داده بودم که من زنگ می زنم... و اینقدر سرم شلوغ بود که نزده بودم.


خلاصه فرض کن نصف شب... یازده و نیم زنگش زدم! حالا جالبه من اصلا آدمی هم نیستم که بد زمان زنگ بزنم به کسی و اینقدر حس کهیری دارم که مبادا مزاحم کسی باشم. ولی خب خودش گفت زنگم بزن. و انصافا دوست زیاد نزدیکی هم نبود. عمر آشنایی مون به یک سال نرسیده هنوز. آقا خلاصه اکی داد و ما یازده شب از تهران زنگ زدیم کجا؟ بوکان! و از پروژه ی به تاریخ فسیل پیوسته ی مشترکمون و از در و دیوار (که وضعیت تهران اینجوری بوکان چه خبره؟ - انصافا حال و احوال اینجوری رو خیلی دوست دارم که از شهرشون خبر بدهند و این حرفا) یه ربع نیم ساعتی حرف زدیم و شوت... وسط حرف ها فهمیدم فردا تولدشه! 

گفت اره اره خوب زمانی زنگ زدی بعد این همه مدت که قرار بود صحبت کنیم... کرک و پر خودمم ریخته بود. این بار حس می کردم ید طولای موسی رو دارم دیگه واقعا. 

این جادو جمبله چیه من دارم؟

وژدانا سر این قضیه حال می کنم با وجود خودم.

وصیت می کنم بعد مرگم، مغزم رو اناتومیست ها بررسی کنند ببینند چه ویژگی ای داشته که این قدر انتحاری می زده تو خال.



پ.ن. یه چیزی هم دقت کردم! به طرز عجیب غریبی امسال دوستایی رو به خودم جذب کردم که شبیه دیوید تننت هستند. سه نفر. این یکی لامصب واقعا شبیهشه. حالا بقیه هرچی هم بگن. به چشم من شبیهه. بسیار خودشه.


پ.ن. شایدم اثر پاتوی قلبه! قلب همیشه جوابه. الکی نیست که اسمش قلبه. همواره قلب قلبی باشید رفقا.


وصل پروانه

غنیمتی شمر ای شمع وصل پروانه

که این معامله تا صبحدم نخواهد ماند


این شعر حافظ، به طور ویژه من را یاد پدرم می اندازد. نمی دانم چرا وقتی می خوانمش، حس می کنم پدرم به هر نحوی دیگر کنارم نیست و شاید مُرده است. و اینقدر تا عمق وجودم تیر می کشد و می سوزد که در وصف کلامم نیست.

آن طور که در یادم هست، اول بار مسبب آشنایی من با این شعر پدرم بود. او شعر را برای من نخواند. نوشت... با دست خط بزرگانه ای که همیشه دوست داشتم یک روز دست خطم مشابه او شود. یادم نیست، فکر می کنم داشتم از او می پرسیدم در متنم چه باید بنویسم؟ شاید هم خودکاری نو خریده بودیم و می خواستیم جوهرش را به اتفاق ازمایش کنیم. او هیچ نگفت و روی یکی از خرده کاغذ هایی که احتمالا کاغذ شارژ ساختمان بود، این بیت را نوشت. یا این طور به من گفت :"بیا این را بنویس." آن زمان، دورانی بود که هر دویمان خسته و افسرده بودیم و هر کداممان به شیوه ی خودش سعی می کرد در باتلاقش سریع تر غرق شود و تمامی دست های کمک را هم از بیخ قیچی کند. دوست داشتیم خوی مریضمان را تقویت کنیم... آه که افتادن دو آدمیزاد احساساتی به جان احساسات یکدیگر تماشایی ست.

که این معامله تا صبحدم نخواهد ماند..

که این معامله تا صبحدم نخواهد ماند..

که این معامله.... تا صبحدم..


امروز حال مادرم از شنیدن خبر مهاجرت فرزندان دو قلوی همکارش به کانادا در سن پانزده سالگی دگرگون بود. دست خودش نبود، باورش نمی شد همکارش دو سال است دو قلوهای پانزده ساله اش را ندیده است. هر کار می کردیم بالاخره باز یک طور کلافه ی صحبت باز می گشت روی "عجب آدمی... بچه را چه طور فرستاده؟ چه طور طاقت آورده؟ چه طور اطمینان کرده؟ چه طور توانسته؟ اخر این ها فقط پانزده سالشان بود." دلش ریش بود..


من هم از همان روز که پدرم شعر را نوشت، هر بار که این بیت را دوره می کنم، حالم ناخوش تر می شود. ته گلویم به زق زق کردن می افتد و دستان پدرم در پستوی چشمانم جان می گیرند و حرکت می کنند و شعر را می نویسند. در تاریکی شب با خودم فکر می کنم، از وصل ما چه قدر باقی ست؟ چند آغوش؟ چند سال؟ چند ماه؟ چند روز؟ چند طپش؟ چند دم؟

هیچ وقت نفهمیدم، بالاخره این شمع است که تا صبح خاموش خواهد شد یا پروانه است که تا صبح در اتش خواهد سوخت؟

به شب خودمان فکر می کنم، که تا صبحدم نخواهد ماند..

من آن صبح را، اگر روزی بیاید دوست ندارم. کاش این شب یلدایی باشد. صدای خر و پف های شبانه ی پدرم مرا از فکر و خیال بیرون می آورد. چه قدر دوستت دارم که خر و پف می کنی پدر من. می خواهم بدانی دوست دارم تا آخرین لحظه با همین لالایی صدای خر و پف هایت به خواب بروم.


پ.ن. مژدگانی مژدگانی...  وبلاگ حاضر یاقوتش را گم کرده. به هر کسی که نشانی از یاقوت گم شده بیاورد، مژدگانی درست حسابی داده می شود.

قهوه ی زهرماری خوش مزه است

یکی از دوستانم در جریان خر در گل شدن بنده هست، و سعی می کنه با خبر گرفتن مداوم و حال و احوال کردن بهم انرژی ببخشه.

یک متن انرژی بخش همراه با کلی ستاره های رنگارنگ برایم ارسال کرده،

نوشته که:


"قهوه خوش مزه است،

خوشمزگی اش به تلخ بودنشه

وقتی می خوریم تلخی اش را تحویل نمی گیریم

اما می گوییم چسبید...

زندگی روز های تلخش بد نیست

تلخی اش را تحویل نگیر

بخند و بگو عجب طعمی!"



حالا کار به اینش ندارم که اینقدری ماهه که با هرچیزی که به ذهنش می رسه می خواهد به من انرژی ببخشه،

ولی ناموسا  من هر بار که "مجبور" می شم برم کافه، اگر داخل منو چیزی به غیر از قهوه پیدا نکنم،

با هزار تا سلام و صلوات اول پیش خدمت رو صدا می زنم، سوال محبوبم "کدوم یکی بین اینا از بقیه کم تر تلخه؟" رو برای بار شونصدم تکرار می کنم،

و پیش خدمت شروع می کنه برای بار ده هزارم در عمرم تفاوت موکا و اسپرسو و دابل اسپرسو و ماکیاتو و کارامل ماکیاتو و غیره رو با رسم شکل به من توضیح می ده،

و بعد که طبق معمول نمی فهمم و مغزم رد می ده، تو دلم به خودم امید می دهم:" نه تو دیگه بزرگ شدی قبلا بچه بودی این بار اونقدر ها هم نباید تلخ باشه."

و بعد از قرائت چهار قل به پیش خدمت می گم:"از همونا که گفتی تلخ نیست."

و بعد که پول خونم را به ازای یک لیوان قهوه از من گرفتند،

بقیه میتینگ صرف این می شه که مغز بقیه ی همراهانم رو به فاک بدم با جمله ی :"ای خدا این چرا مزه ی زهر مار می ده؟ چرا اینقدر تلخه؟"

"وای اصلا نمی شه خوردش!"

"عححح حیف پولم."

"نه باید بخورمش کلی پول دادیم..."

و تهش علی رغم تلاش های فراوان و طاقت فرسا، همه ی هنر کافی من رو(هر انچه هست و نیست) روانه ی سطل اشغال می کنم.

"من دیگه اینجا بر نمی گردم ارواح عمه شون."


حالا داشتم فکر می کردم، سخته با همچین ادم یبس شیرین دوستی از تحویل نگرفتن تلخی قهوه حرف بزنی و بخواهی بگی تحویل نگیر بخند بگو عجب طعمی. :))) لامصب من تمام مدت همیشه دارم موهامو می کنم که این زهرماری چیه اوردند... 

خلاصه به قول این جوونا این چه سمی بود واسه امید دادن به من فرستادی وقتی من تلخی ساده ی قهوه رو هم زیر بار نمی رم؟


البته که تشکر کردم بابت تلاششون در ارامش بخشیدن به بنده،

منتها پس زمینه ی ذهنم این بود که، هه، زرشک!!!


پ.ن. همین من، شهرتی بی مثال دست و پا کرده با قابلیت خوردن چایی بدون قند که زبان زد عام و خاص هست. فکر می کنم مشکل از خود قهوه باشه خلاصه!