خواستم یادآور بشم این روز به طرز عجیبی مشاهیر اشنای خیلی عزیزی داره،
مثلا محسن یگانه ای که سجده اش می کنیم،
الکساندر ریباکی که با ویولونش پرواز می کنیم،
الکساندر نوسکی روس که خودش رو درست نمی دونم کدوم پرنس روسی بوده ولی از خیابونی که به اسمش نام گذاری کردند خیلی خاطره دارم،
رابرت پتینسون، ادروارد خون آشام،
لوکاکوی خفن با استعداد....
و خیلی های دیگه که خیلی وقته شهره ی این شهرند و خاطر خواهشونیم....
به یادگار از خودم هفته ی یاس رو به همه ی عزیزان متولد این روز تبریک و تهنیت عرض می کنم که روز بسیار پر باری ست. زندگی تون یاسی باشه رفقا.
اردیبهشت باشه و روی وبلاگ تبریک هفته ی یاس نداشته باشیم؟ محال ممکن.
بچه ها دیشب یک خوابی دیدم کرک و پر خودم هم ریخت!
فردی هست که تازه مُرده. مرگ که دیگه قدیمی و تکراری نمی شه نه؟ :)))
داخل جمعی بودیم، همه از دوستان نزدیکش. و می گفتند جمع شدیم و می خواهیم برایش ختم قرآن بخوانیم.
به من که رسید گفتم نمی خوانم! نمی خواهم برایش قرآن بخوانم. این قرآن را به زور جلوی من گرفته بودند و می گفتند بخوان... برایش قرآن بخوان.
و من حاضر نبودم. سرم را به زور به اطراف می چرخاندم، گویی طفلی باشم که دوایی تلخ خوراندندش!
کم کم آدم ها از روی صندلی هاشان بلند شدند، امدند دور و بر من، دست و پای مرا گرفتند، کتاب را مستقیم جلوی چشم هام نگاه داشتند.
چشم هام را روی هم فشار می دادم که کلمه ای نبینم. هوار می زدم که نمی خواهم بخوانم! نمی خوانم....
تا لحظه ی آخر که از خواب پریدم، نگذاشتم چشمانم کلمه ای از قرآن کذایی را ببیند. نصف شب بود که بیدار شدم، در سرمای سگ لرز اردیبهشتی، بدجور عرق کرده بودم. دست هایم چنگ شده بود. مثل اسپاسم کارپوپدال در بیماران هایپو کلسمی. چنگم به اختیار باز نمی شد. به سقف خیره شدم تا رفته رفته انگشتانم باز شد.
شما هم موافقید؟ این طور به نظر می رسد که دلم عمرا با مرحوم صاف نیست...
پ.ن. جدیدا دلم با خیلی ها صاف نیست. رسمش را نمی دانند. پس می توانند سرشان را بگذارند بروند بمیرند، چون دل پمبه ای ترین انترن جهان دلش با شما صاف نیست. شنیدید؟
از زمانی که اسپایدر من :: فار فرام هوم (دور از خانه به عبارتی) اکران شد، در اکثر کنفرانس های خبری جیک جیلنهال و تام هالند با هم شرکت می کردند. این دو تا خیلی با هم مصاحبه دارند و توی مصاحبه ها هم خیلی از هم حمایت می کنند. در حد اینکه به شوخی طرف دار ها رو سرکار می گذارند که اررره ما عاشق همیم و این حرف ها. وقتی دیدند طرفدار ها هم از این قضیه خوششان می آد ادامه دادند این جریان رو. حتی کلی میم ازش در اومده بود که مثلا داخل یکی اش می گفت واسه خودت یکی رو پیدا کن که طوری که جیک جیلنهال تام هالند رو نگاه می کنه، نگاهت کنه! :))))
من برام عجیب بود که خب، جیک جیلنهال با چهل سال سن، چه جوری اینقدر حال و حوصله پریدن با تام هالند که حدودا بیست سالشه رو داره. چون واقعا رفیق شدند، و خودمونیم ادم با بالا رفتن سنش دستش برای انتخاب دوست هم محدود تر می شه. خود منم الان حوصله ی یه ادم تینیجر رو ندارم واقعا برای مصاحبت و هم نشینی.
تا این که دیشب یه جرقه به ذهنم خورد.... و فکر می کنم علت اینکه جیلنهال اینقدر هوای تام هالند رو داره فهمیده باشم. البته سرچ کردم هیچ کس دیگری بهش فکر نکرده بود و نظریه ی سبزی پاک کنی خودمه.
هیث لجر رو که می شناسید قطعا. همان جوکر محبوبم که اوردز کرد مرد. ایشون با جیک جیلنهال رفیق فابریک بودن. این دو در اوج جوانی (بیست و پنج سالگی) یکی از بهترین فیلم هاشون رو (کوهستان بروکبک) با هم بازی کردند زمانی که هر دو نسبتا گم نام بودند. درخشش اون فیلم تو اسکار باعث شد اینده ی هر دو تاشان خیلی درخشان بشه و مثلا هیث لجر نقش جوکر گیرش بیاد و ادامه......
کلا اون فیلم مسیر زندگی همه ی بازیگر های نقش اول جوانش رو تغییر داد. هیث لجر با میشل ویلیامز دختر نقش اول همان فیلم ازدواج کرد. با جیلنهال رفیق فابریک خیلی خفن شدند. تهش هم یک دختر به اسم ماتیلدا به دنیا آورد، که جیک جیلنهال رو در جا به عنوان ناپدری دخترش انتخاب کرد. اینقدر براش دوست عزیزی بود. کلا خارجی ها مدلشون این هست که صمیمی ترین دوستشان رو می گذارند ناپدری و نامادری فرزندشان تا اگر خودشان مردند خیالشان راحت باشه...
خلاصه ی امر... هیث لجر اوردز کرد و مرد.
جیک جیلنهال هیچ جا اون قدر باز و شفاف صحبت نکرده درباره ی این قضیه و تاثیر پذیری خودش، خوشش هم نمی آد وادارش کنند صحبت کنه و با وجود شخصیت شوخی که داره، وقتی پای این قضیه بیاد وسط خیلی راحت شانه خالی می کنه و توضیحی نمی ده. ولی عوامل صحنه ی فیلمی که جیلنهال موقع مرگ هیث لجر داشت بازی می کرد، همگی متفق القول اند که تا مدتی اصلا نمی تونست روی کارش برگرده و خیلی دوران سختی داشت برای درک مرگ دوست عزیزش هیث لجر دوست دوران بیست و پنج سالگی اش. تا به امروز هیچ وقت هم نتونسته اسکار بگیره با وجود فیلم های خفنی که بازی کرده! من به نظرم مرگ هیث لجر، جیک جیلنهال رو خیلی داغون کرد.
شاید بعد بیست سال تازه این بشر شروع کرده و داره یکم یواش یواش درباره اش صحبت می کنه... که اره هیث لجر اینجوری بود اون جوری بود و فلان.
حالا می رسیم که اصل قضیه... که چرا جیک جیلنهال الان شده فرشته ی نگهبان تام هالند خردسال؟
عزیزانم. تالم هالند، به طرز بسیااااار زیادی شبیه بیست و پنج سالگی های هیث لجره. کشیده بودن چشم هاش. فرم بینی... لب های باریک... مو های اشفته ی روی پیشونی. مخصوصا چشم ها.... و خودتون تا تهش رو بخونید.... من فکر می کنم به همین خاطره که جیک جیلنهال هر چی هم بشه، طرف دار تام هالنده و به همه میگه اسپایدرمن مورد علاقه اش تام هالند هست!
اون تام رو نمی بینه، در واقع رفیق فابریک بیست و پنج سالگی اش رو توی وجود تام می بینه. اون توی وجود جوان تام هالند، همون جوانی های هیث لجر رو می بینه. اخرین تصویری که قبل از مرگ هیث لجر از او به یادش مانده. هیث لجری که در جوانی با هم مسیری رو شروع کردند و معروف شدند و از نظر احساسی خیلی نزدیک بودند و حتی پدر خوانده ی دخترش شد...
این عکس خودتان قضاوت کنید:
درست هم قضاوت کنید، چون واقعا شبیه اند! جالبه که کسی اینو نفهمیده در کل جهان تا حالا و اشاره ای بهش ندیدم در اینترنت... چون به نظرم خیلی بدیهی و دم دست بود.
اره خلاصه، گفتیم به عنوان زنگ تفریح دو دقیقه روی رفتار سلبریتی ها دقیق بشیم.
اینو کسی درک کرد که خودش به خاطر صرف قیافه با خیلی ها دوست شده، بدون اینکه خود اون خیلی ها در وهله ی اول روحشان کمترین ایده ای داشته باشه که قیافه شون شبیه کی بوده.
دردناکه، می دونم.
خودشم که همیشه توی مصاحبه هاش می گه i'm a hugger! پس خلاصه ی امر اینکه جیلنهال! هوی! من فکر می کنم باید بیای بغلم....!! خیلی رقیق شدم و امروزم کلا حالم خوش نیست. دیوانه ساز آمده.
پ.ن. دقیق بشیم، اینم یه روش کنارآمدنه. تو به جایی که باور کنی، یکی که شبیهش هست رو جایگزینش می کنی، ناخودآگاهت تا حدی گول می خوره که این همون قبلیه. و زندگی ادامه داره.
پ.ن. اینقدر تایید نکردید، طی تماسی تلفنی سلطان تایید کرد که لجر شبیه هالنده و این یعنی فرضیه ی من درستهههه.هو.
دیروز، برای اولین بار تو عمرم، بعد از شش سال پاکی خالص سابقه، تو راه بیمارستان پلیس راهنمایی رانندگی بهم علامت داد که بزن کنار پراید عروسکی!
باورم نمی شد که با من هست. هیچ وقت انتظارش را نداشتم و متاسفانه تا فرسنگ ها ماشین دیگری نبود که به حساب او بگذارم. حسی ته دلم می گفت نمی شود بروی؟ رها کن برو! حس بدبختی می کردم. قرارم با استاد دیر شده بود و اعصابم هر لحظه بیشتر به چوخ می رفت.
زدم کنار، اول از همه موزیک احمقانه ام رو که تا ته داده بودم بالا سرنگون کردم. چون هیچ چیزم به ادمیزاد نمی خوره، من در واقع ضبط دارم ولی سالی یک بار که فازش رو داشته باشم (یعنی در واقع همین اهنگ گوش کردن داخل ماشین هم خیلی پدیده ی نادری بود) با گوشی خودم آهنگ پخش می کنم و گوشی رو هم قشنگ می گذارم روی پاهام که صداش رو بشنوم و دور نباشه. برای همین حس کردم الان که اقا پلیسه بیاد، و این صدای بلند رو بشنوه، قضیه هرچی هم باشه بیخ بیشتری پیدا می کنه.
بعد به روحم صلواتی پر فتوح فرستادم چون دیدم مدارک همراهمه، من همیشه چون خیلیییی عجله دارم و دائما در حال رفت و امد از نقطه ای به نقطه ی دیگر هستم ده بار کوله و کیف و لباس عوض می کنم در طول روز که داخل هیچ کدومش مدارکم نیست. منتهای امر دیروز صبح روی مود برداشتن کیفی که داخلش مدارک هست بودم. برای همین پشت دستم رو داغ زدم که همیشه این کیف مبارک همراهم باشه حتی اگر سرم بره.
خلاصه آقا گوشی رو خفه کردیم، کمربند را کندیم، مدارک را برداشتیم و مثل گربه ی شرک و با تلاشی مضاعف برای خنده رو بودن از پشت ماسک و اثر خوب گذاردن، رفتیم به سرمنزل مقصود.
مردی بود با صورت قرمز افتاب زده، ته ریش خاکستری.پنجاه و اندی ساله، کلاه پلیسان بر سر با فرم مخصوص. دستگاهی شبیه عابر بانک هم به دست داشت. پشت چراغ قرمز، با همکار رفیقش کمین کرده بود، و فقط مرا آن وقت صبح از پشت چراغ خلوت دیده بودند و قرعه ی شوم این بار به نام من افتاده بود. چون تنها عابر آن زمان بودم و جریمه ی خونشان پایین افتاده بود.
گفتم- سلام. خسته نباشید. سرعت زیاد بود؟
گفت- اره.
- ولی کم بود ها! من همیشه این مسیر رو با همین سرعت می ایم و می بینمتون اینجا!
- نه زیاد بود.
- مگر چند بود؟
- اینجا چهله! پنجاه بودی.
(در دلم گفتم اخه لامصب، به خاطر ده تا؟)
- پنجاه که زیاد نیست اینجا همه شصت و هفتاد می روند.....
گفتم حال از درب تفاهم و دوستی وارد شوم....
- می دونید خب آخه من تا حالا جریمه نشدم!!
- گواهی نامه ت را بده.
(گواهی نامه را دادم.)
- من خیلی قانون مدارم! شما چک کنین این گواهی نامه یه جریمه هم داخلش نداره.
(مالیدن گواهی نامه ام به عابر بانک پلیس) ( و هم زمان فکر کردن به اینکه پارک حاشیه ای هم جریمه محسوب میشه یا نه چون یه خروار از اونا داشتم.)
- می شه حالا جریمه نکنید؟ (در کمال نا امیدی و سر خم کردن!) حیفه سابقه ام خراب بشه گواهی نامه ام نمره منفی بخوره.
(اصلا هم به روی خودم نیاوردم که دو هفته پیش با خوابیدن وسط جاده داشتم خودم و دوستم رو به درک نازل می کردم!)
- باشه جریمه می کنم ولی نمره منفی نمی زنم.
- خب پس میشه اصلا به اسم من ثبتش نکنید؟ اخه ببینید واقعا حیفه من تا حالا جریمه نشدماااااا! (یعنی در این صحنه کاملا راضی شده بودم پول بدم ولی سابقه ی قشنگم خراب نشه!)
- به هر حال که باید به اسم یکی بزنم فیش رو.... نمی شه. ولی نمره منفی نمی زنم.
و من که مغموم شده بودم را رها کرد تا ادامه کار های فیش را انجام دهد.
یکهو یاد یکی از مظلوم نمایی های چندشناک پدرم افتادم. با وجودی که همیشه برای این کار سرزنشش می کردم و کلی نصیحت از جانب من در این مقوله گریبانش را گرفته،
با خودم گفتم جهنم......! تیر آخر ترکش!!!
- می دونید اخه من داشتم می رفتم بیمارستان!!!!!!!!!!
- بیمارستان چرا؟
- دانشجوی پزشکی هستم.
-این کارت بیمارستانمه... می تونید ببینید. پولم ندارم.... دانشجوعم...
و خودم هم باورم نمی شد. انگار شاه کلیدرو کرده باشم! ماموری که تا لحظه ای قبل حتی به چهره ام به سختی می نگریست، فوری همه ی مدارک را پس داد، با کلی احترام.... گفت می دونستی من پزشک ها را جریمه نمی کنم؟ می توانی بری. شما خیلی زحمت می کشید!
و تماااااام! راهش را کشید و رفت دنبال راننده ی ماشین جدیدی که رفیقش چند لحظه قبل متوقف کرده بود.
من به صورت چوب خشک شده به پشت رل پراید برگشتم.
و بله، این فرض صحیح است، روزی تمام کار هایی که از آن ها متنفر بودی را انجام خواهی داد. حتی خیلی قرقی تر از بقیه!
باااااااورم نمی شه!
پلیسو پیچوندم.
اولین جریمه ام بود، و رهیدم! جریمه نشدم.
بعدش تا فاصله ی بیمارستان داشتم به این فکر می کردم.... که اره شغل ما سخت هست. انتظارات به حدی بالاست که حتی رفتار پلیس به اون سنگی زیر و رو می شود. مگر پزشک بودن چیست....
و داشتم می زدم تو سرم چون به نظرم هیچی بلد نیستم تا حداقل مقام پزشک رو یدک بکشم مثل ادمیزاد. یعنی خاک به سرم بشه!
رفتم به دفتر استاد، نفس نفس زنان چون همه ی پله ها را دویده بودم و روپوش هم که نداشتم- استااااد سلام. عذرخواهی می کنم دیر شد! پلیس مرا گرفته بود. داشتم چانه می زدم.
استاد با کرک و پر های ریخته- چیییی کیلگ؟!!! (حس می کردم یکم دیگه مکث کنم از سمت استاد بودنم استعفا می ده و به خدا واگذارم می کنه!)
- نه استاد پلیس راهنمایی رانندگی بود!
- برای چی؟
- سرعت غیر مجاز!
با کرک و پر های ریخته تر- سرعت زیاد می رفتی؟
- نه با چهل می خواست مرا بگیره. ولی گفتم دانشجوی پزشکی ام رها کرد. (که به نظرم با این تعریف دیگه حسابی شخصیت من در ذهنش گور به گور شد.)
استاد به صندلی پشتش تکیه داد- اها پس می خواسته فقط ازت پول بگیره.
و شب به مادرم نهایتا گفتم- ولی من هیچ وقت یادم نمی ره اولین بار توی چه تاریخی جریمه شدم!
خلاصه بر و بچز
صدای منو می شنفید از کالیفرنیا آمریکا
اولین جریمه ی دنیا!
این بود اولین خاطره ی ما از جریمه شدن.
خیلی هم دچار احساس گناه و عذاب وجدان شدم بابتش. روح من پاکه بابا از این کثافت کاری ها بهم نمی اومد که شکر خدا انجام دادم. خوبم انجام دادم. هوووووووف
از کسی که توی برگه ی امتحان به اون مهمی، وقتی سوال پرسیده بوده از معایب طرح اینترنت جهانی ایلان ماسک بنویسید و جواب داد :"نشر اطلاعات بشریت به فضا و در نتیجه حمله ی آدم فضایی ها" انتظار منطقی مشابه منطق خودتون نداشته باشید.
این روزا، خسته ام اینقدر همه نفری از ده جهت رو مخم اسکی می کنند: واکسن.
خسته م.
حس نقطه ی مرکز ثقل وسط ارم سمپاد رو دارم، با این تفاوت که همه ی فلشک ها نشانه رفتند سمتم. اصلا برام مهلت تمرکز و ارامش نمی مانه. هر بار که کسی بحثش را می کشه وسط کم کم تا دو ساعت روحم در اتش و عذابه.
نمی دونم چرا یه تصمیمی که می گیرید، چون از زاویه ی منطق خودتون درسته، باید از نظر بقیه هم ایه ی قرآن باشه. این مورد رو خیلی تو جامعه می بینیم ها... خیلی! خودشون می رن فلان رشته، سوال می شه تو چرا ادامه تحصیل نمی دهی؟! خودشون ازدواج می کنن، می گن تو بالاخره نمی خوای ازدواج کنی؟ بچه به دنیا می ارن، می گن بچه ی تو کو؟!! نمی دونم فلان بیمارستان رو برای خدمت انتخاب می کنیم می گن وا چرا نیومدی فلان جا؟ می ریم با فلان اتند، می گن این چیه انتخاب کردی اتند بهتر نبود؟ این واکسن هم همین شده، چون همه واکسن زدن، حالا تا از ماتحت ما به هر نحوی یه واکسن فرو نکنند داخل آرام نمی گیرند. چه قدر هم با من بحث می کنند، خب اقا تو که واکسنت را زدی بیخیال ما شو دیگه.
من کاملا واقفم که تصمیمم خیلی کله خریه در شرایط حاضر، ولی همین امر که نمی تونم به کسی توضیحش بدم چون پیشاپیش می دونم درک نمی شم و فقط نصیحت می شم بیشتر داغونم می کنه.
آدمی گاهی چه تنهاست...
نازنین، شانه هایت را.... و بغلم کن!
پ.ن. شاید ضرب المثل معروف رو برای من باید به صورت اختصاصی تغییرش بدن به :"تو رو جون مادرت انچه بر دیگران می پسندی بر خودت هم بپسند و انچه بر خودت می پسندی لطف کن برای هیشکی نپسند که به فناشون می دی دم فرفری جوان." من اصلا توی این مورد خوب نیستم، هیچ وقت نمی تونم برای خودم درست تصمیم بگیرم. از اینایی می شم که بیمارهاشون را نصیحت می کنند سیگار نکش ولی خودشون پاکت پاکت نوش می کنند به خاطر فاز و حالش. می دونی، چون برای بقیه با منطقم تصمیم می گیرم و انصافا پاش بیفته خوب هم تصمیم می گیرم، ولی به خودم که می رسه از بیخ یه ادم دیگه می شم و پای احساسم می آد وسط. که زیاد از حدش، خب خطرناکه.
نتایج لاتاری امده
ارزو می کنم یکی مان برنده شده باشه......
هنوز ندیدم.
استرسسسسس
پ.ن. ظاهرا امروز روز ارزوهای ما نیست. مردود شدم مردووووود
ولی به وضوح یادمه، بچه که بودم شش ساله این ها، علاقه ی عجیبی به حفظ کردن تابلو های آیین نامه داشتم،
چون یا پدرم یا مادرم امتحان آیین نامه ی راهنمایی رانندگی داشتند.
و از اون زمان به بعد،
جدی جدی فکر می کردم با هر بوق زدن جلوی بیمارستان یکی از مریض های اون تو می میره!
پس می تونید بفهمید من چه موجود قانون مداری بودم از همون بچگی و چه قدر احترام به قوانین در ذهنم پر رنگ و مهم بوده و هست.
باورتون نمی شه وقتایی که ماشین از جلوی بیمارستان رد می شد، من وحشت ناک سکته می کردم! چون همه اش می ترسیدم الانه که کسی بوق بزنه و اون داخل بیماری بمیره. همیشه در تمام مدت عبور از جلوی بیمارستان ها، نفسم رو عمیق حبس می کردم و گوش هام رو می گرفتم تا در بی سر و صدا ترین حالت ممکن از جلوی بیمارستان رد بشیم.
نمی دونم چرا هیچ کس هم بهم توضیح نمی داد درسته که بوق زدن ممنوعه جلوی بیمارستان، ولی حالا اگر کسی بوق بزنه لزوما مریضی نمی میره اون تو. من خیلی استرس داشتم سر این قضیه. استرس وحشت ناکی که عمرا هیچ کدومتون درک نمی کنید. امروز تابلوی بوق زدن ممنوع جلوی بیمارستان رو که دیدم پس از مدت ها یادش افتادم و ... [سیگار] [سیگار]
و یه نفس عمیق می کشم. چون الان با خیال راحت می توانم با این ترس کودکی مقابله کنم و دیگر برام مهم نباشه.
از جمله خوبی های این ماه مبارک که با هیچ چیز قابل تعویض نیست،
باید به این نکته اشاره نمود که به خیر و برکت وجود این ماه مبارک، هنگام باز کردن سر صحبت با دیگران می توان از جملات "طاعات و عبادات قبول درگاه حق/ التماس دعا/نماز روزه ها قبول و..." به فراخور موضوع در مکالمه مثل فلفل و نمک تفت داد تا مکالمه بیش از حد کوتاه نباشد و شما حس دست و پا چلفتی بودن قدیمتان در صحبت های محاوره را کنار بگذارید چون در این ماه حداقل به اندازه ی سی ثانیه جمله ی از پیش حفظ شده دارید تا در حضور بقیه بلغور بفرمایید و از ویرد بودن بیش از حدتان جلوگیری بفرمایید.
ماه مبارک من از شما سپاس گزارم.
ببین یعنی من فهمیدم این که استاد ها خیلی چیز ها رو توضیح نمی دهند از روی عمد نیست. بنده خدا ها یک نکاتی براشون بدیهی و ساده و از پیش تعریف شده است، که خب ما اصلا روحمان هم خبر نداره یعنی چه. یعنی با خودشون می گن مگه میشه اینو ندونه دانشجو؟ در صورتی که ما عمرنیاش نمی دونیم!
دقیقا از همین جنسی که من در روز مجبورم با آدم ها و بیمار هایی سر و کله بزنم که یک سری نکات بسیار بدیهی رو نمی دونند. یه طوری بدیهی که من نمی دونم الان واقعا نمی دونند یا دارند خودشون رو به ندونستن می زنند؟ و نمی دونم الان بشینم فلان موضوع رو جدی جدی از پایه بهشون توضیح بدم یا خودشون می دونند و زشت می شه اگر توضیح بدم؟
مثلا این مدلی که طرف یه توپ مهم آبی دستشه، و من مطمین نیستم که خودش ایا می دونه آبیه یا نه. و چرخ می خورم روی اینکه، این توپ دستت آبیه دیگه، تو در جریانی؟ می دونی اینو؟
حالا اینکه چرا خودم رو اذیت می کنم که اصلا توضیح بدم، مقوله ی جداست. چون دلم نمی آد با فرض اینکه توپ تو دستشون قرمز هست بمیرند و این قدر زندگی رو با فرض قرمز بودن توپ، بر خودشون سخت بگیرند.
و البته اصل این پست قرار بود سه خط زیر باشه ولی شک داشتم که بشه پاراگراف بالا رو از عمقش برداشت کرد:
خنگ بودن چه آسون،
خنگ را تحمل کردن چه مشکل.
و بر خنگی تمدد ورزیدن، چه لوس.
بانو گوگوش...
عصری چهارشنبه، اردیبهشتی، به بهانه ی تولد هفتاد و یک سالگی تان،
کلیپ های جوانی تان را شخم زدیم. با آن صدای باحالتان.
نمی دانم، ولی درد داشت همی. اخر گریه مان می آمد گوگوش جان!
راستی می دانستید از زمانی که دانشگاهی شده ام، اسم شما را که می شنوم یاد گوشک قلب می افتم؟ همین قدر بی ربط. ولی هر دویتان را دوست دارم. هم شما را و هم گوشک قلب را.
من آواز ها و ترانه های شما را دوست دارم. عشوه هایتان عجیب غریب ولی قدیمی است و به همین دلیل بسیار به دل می نشیند.ضمنا من شما را بیشتر از شهره دوست دارم. گفتم بدانید.
شما را از مسیر های متفاوتی دوست دارم. نه فقط به خاطر صدا و ترانه. شما را به خاطر بابا دوست دارم. چون جوان که بوده خیلی شما را دوست می داشته است. شما را به یاد "داغ عشق های قدیمی" دوست می دارم. شما را به خاطر مدل موی قارچی، مدل موی کوتاه دوست می دارم. شما را به خاطر جوان بودن دل دوست می دارم. کاریزمایتان خداست.
ولی نمی دانم، چرا غم به دلم می اید وقتی آهنگ هاتان را گوش می دهم. من از نسل شما نیستم، با اهنگ هاتان بزرگ نشده ام، ولی هر کدامشان برایم یک جور غم دارند. مثل آن هایی که با آهنگ هاتان بزرگ شده اند. و صمنا عرص کنم، از ان هایی که با شما مثل بت رفتار می کنند دل خوشی ندارم.
اگر از نزدیک می شناختمتان حتما می پرسیدم گوگوش یعنی چه و چه جور این واژه ی ناب را اختراع کردید؟ و ضمنا نمی توانم روزی که رخت از این دنیا بر می بندید را تصور کنم. نمی دانم چرا... ولی نمی توانم.... هفتاد ساله بودن به آن دخترک جوان شر و شیطان نمی آید. مرگ که هرگز...
صد و هفتاد ساله شوید بالام جان.
خب... می رسیم به این بخش سال، که دوباره شوفاژ ها زود تر از وقتی که باید خاموش شده و دارم بندری می زنم از لرز،
پس وقتشه که دوباره مثل پارسال که اولین بار بود این رسم را بنا می گذاشتم،
شلدنی لباس بپوشم! که یعنی ترکیب تیشرت و استین بلند.
وووو حتی از فکرش هم خرسند می شم.
دهه ی لباس شلدن مبارک!
پارسال این موقع، حال جالبی نبود، باورم نمی کنید اگه بگم فکر می کنم بیگ بنگ تئوری بود که برم گرداند به این زندگی. من یه جورایی مدیون اون شش نفرم. یک دوست داشتم می گفت ما دنبال دلیل می گردیم که برگردیم، پس هر چیز بی ربطی می تونه خودش را به صورت یک دلیل محکم و کافی برای برگشت نشان بده. چون ما ذاتا دنبال برگشتیم و فرقی نداره به کدوم دلیل.
پس جام ها بالا به یاد بیگ بنگ تئوری، که دلیل لازم و کافی ای بود و هست و خواهد بود.
و پیش به سوی استین بلند با تیشرت گشااااااد.
امضا. نیو میو انترن همیشه در حلقوم رزیدنتی که رزیدنت سال یکش کووید مثبت شده و قرنطینه است و او -واکسن نزده- منتظر عمو عزرائیل کلید به انگشتش می چرخانه.
گاهی هم اینقدر می خونی که نخورده مست می شی...
من الان فکر می کنم، حتی ارسطو و افلاطون و سایر بر و بچز فلاسفه،
هم تا به حال هیچ وقت این لذت سکر آور امشب من رو تجربه نکردند. این قدر امروز فیزیوپاتو خوندم، و برای سوال هایم جواب مشتی پیدا کردم که حس کاملا بی نهایتی دارم. فیزیوپاتو جزو سکراورترین ترین بخش هاست برای مطالعه، و من خیلی دیر یادم افتاد که فیض ببرم و درس بخوانم ولی هنوزم دیر نیست. الآن اصلا دیگه دست خودم نیست رسیدم به اون مرحله ای که نمی شد ول کنم مثلا کتاب های هری پاتر رو و یک شبه دو سه جلد می خواندم.
یک کوتیشنی امروز بر زبان اوردم امروز.... گفتم کاش منو ولم کنن فقط بشینم درس بخوانم...
نکته اینه که از پشت صحنه می پرسند، کی گرفته ات؟ جوابش اینه که غل و زنجیر زمان.
می دونم که اکثر شما اینجانب رو به صلح طلبی و مهربانی و رئوفت و صبوری می شناسید،
ولی وقتایی که خامنه ای می پره بالا منبر اینجور زارت و زورت می کنه،
فقط دلم می خواد پس گردنش رو بگیرم و سرش رو با فشار فرو کنم داخل توالت فرنگی و ده دقیقه ای نگهش دارم اون زیر آب بخوره.
و خدا را گواه می گیرم اگر بهش دسترسی داشتم جز این نمی کردم.
نمی دونم این درجه از تمایل به کشتار از کجا می آید، ولی شدیدا دلش رو دارم.
دقیقا این قدر و در این اشل حالم از زارت و زورت های پیر دقیانوسی پر از حماقتش به هم می خوره... دکمه ی خاموش شو و میوت هم نداره متاسفانه.
امشب شب قدره و فردا روز معلم و استاده!
روزی که من توش از روز تولد خودم هم شادمان ترم. (این قیاس، قیاس باحالی نیست، چون روز شاد آن شکلی ای نیست تولد ها برای من، پس بگذار بگیم از چهارشنبه سوری ها هم شادمان ترم.)
و من دارم برنامه می چینم که فردا یه مسیر همیلتونی پیدا کنم که هنگام چرخ خوردن در بیمارستان حداکثر استاد ممکن رو بر سر راهم درو کنم. انگار که مسئله ی نظریه گراف باشه. :)))))
عزیزانم، چقده شما استادا ماهید، رو تخم چشم من جا دارید و عشق می کنم که سجده تون کنم.
من به یک سری از استادام این قدر عشق و محبت می ورزم، که همین الان اگر جلوم باشند و اجازه بدهند، دستشون رو بوسه باران می کنم. کاری که حس می کنم شاید حتی در مقابل پدر مادرم عجیب غریب باشه. ولی در مقابل استاد، خیر.
خودم رو بدجور مدیون و مفتون می بینم.
نیاد روزی که من بدون استاد باشم....
تصور کن یک شی، یک عکس یا خاطره داری که با خودت فکر می کنی آخرین داشته ی دنیوی ات هست از یک فرد که دوستش داری...
و حالا کسی پیدا می شه، با یه حرف یا یه عمل نسنجیده بدون اینکه بدونه، مثل یک بچه ی تخس که اسباب بازی هاش رو می شکونه، می اد و جفت پا گند می زنه به همان اخرین خاطره و یادگاری ات.
بعدش چه حسی می تونی داشته باشی؟ وقتی حتی اخرین یادگار رو برات خرابش می کنند؟
من همان حس را دارم.
اونا ارزشمندی اش رو نمی فهمند، خرابش می کنند، دستمالی اش می کنند، رهاش می کنند و بعد می رند پی کارشون.
تو می مانی و ابدیت و به خیال خودت اخرین یادگاری که از این لحظه به بعد هر بار بهش فکر می کنی از مسیر متفاوتی دردت می گیره.
می شد دردت نگیره و در عوض مرهمی باشه واسه درد دوری ات، منتها همینم نذاشتن.
مثل یه قاب عکس شکسته...
پ.ن. رزیدنت رادیو رو دیدین چه قدر خوشگل و خفن بود و همه چی تموم بود و حیف شد؟
پ.ن. هنوز به سبک زندگی انترنی عادت نکردم. ولی حواسم به همه تون هست. خصوصا در شب های کشیک. تنهایی های بیمارستان.
پ.ن. من. از. روتیشن. بخش. متنفرم. از هر لحظه در حال چرخش بودن و خداحافظی کردن با بخش قبلی و ورود به بخش جدید متنفرم. کاش یکی بود اینو می فهمید........ یه مدت بود از این بلا راحت شده بودیم. الان روزای اخر بخش، بدبخت ترین آدم دنیام. روحم هر کاری هم می کنم تمام شدن رو بر نمی تابه. و این بار ترس ناک تره. دیگه استاژر نیستیم که برگردیم. دیگه بر نمی گردیم. نمی تونم به این سرعت اشنا بشم و بعد در عرض یکی دو هفته بگم خداحافظ برای همیشه.
پ.ن. گاهی دلم می خواد با مریضا بریم سرمون رو بذاریم گریه کنیم. گاهی با بچه ها توی خوابگا. گاهی با استادا. گاهی تنهایی. کلا مودم اینجوریه که اکی، هستم بریم گریه کنیم.
پ.ن. اون لحظه ای که خبر مرگش بهم رسید، اول داشتم به استاد راهنمام فکر می کردم. بعدش به خانواده م. دوستام. گفتم اینا که اول و اخرش می رن، قدر همینایی که دو سه صباحی پیشمون هستند رو بدونیم و شهد وجودشون رو نوش کنیم. همین قدر سریع... همین قدر تشنه...
پ.ن. و اینا همه در حالیه که من هنوز پست اول سال ۱۴۰۰ رو ننوشتم!
پ.ن. استادم... استاد همین بخشی که الان دارم برای تموم شدنش ناله می زنم و اعصابم داغونشه و انترنش هستم، دو روز تو هفته شیفته. شیفتش هم این مدلیه که انکالی به کارش نیست داخل بیمارستان می مونه. یک اتاق هست کنار اتاق عمل... یه بار که رفته بودم باهاش صحبت کنم واسه تحقیقات، من رو دعوت کرد اونجا. داخلش دو تا تخت بود، با دو تا صندلی رو به روی هم. خیلی نمور و کوچیک بود. اون قدری که من خودم را جمع می کردم که زانو هام نخوره به زانوی استاد که رو به رویم نشسته. اون زمان هنوز انترن نشده بودم. حالا چند روز پیش دیدم در کمال خستگی استاد روی یکی از تخت های همون اتاق ولو شده و خوابه. اگه بدونی خییییییلی این صحنه به چشمم قشنگ اومد. می خوابه، بیدار می شه می پره اتاق بغلی یه مریض نجات می ده، دوباره می ره می خوابه. خیلی تنها بود. خیلی سرش به کار خودش بود. خیلی خسته بود. اون لحظه دقیقا لحظه ای بود که دلم خواست شبیه کسی باشم. حس کردم که وااااو این جنس از تنهایی چه قدر مقدس و خفنه. واقعا در اون صحنه فاتحه ی هرچه نرم افزار و سخت افزار و آی تی شریف بود رو با هم خوندم. و حس کردم می تونم خوابیدن ها و نخوابیدن ها رو توی اتاق های نمور و کوچیک و کثیف بیمارستان تاب بیارم اگر و تنها اگر شغل اینده ام چیزی شبیه این شکلی باشه. کلا وقتی خسته شدن و فرسوده شدن ادم ها رو در راه شغلشون می بینم خیلی کیف می کنم. این جور که سنگ هام رو با خودم وا کندم، من از پزشکی، پوست و رادیولوژی و چشم و سبدی از رشته های لوکس نمی خوام. من اینو می خوام. با تمام وجود اینو می خوام، که شب و ظهر و صبح بیدار بشم، داخل بیمارستان باشم، تنهاترین باشم، ندونم وضع هر کی چیه و سرم به کار خودم باشه، برم یکی رو بین دو تا اپیزود از خوابم نجات بدم و بعد دوباره برگردم بخوابم. راستش این قدر زندگی ام رو پوچ و بی هدف می بینم، که حس می کنم فقط با همچو استراتژی ای می تونم معنا رو دوباره برگردونم به خودم. عزیزم... خواب بود!
دیروز عصر فقط چند میلیمتر مونده بود که خودم و دوستم رو مستقیم به اون دنیا نازل کنم.
هنوز که هنوزه حالم خرابشه، موهای بدنم سیخ سیخه...
به هیشکی هیچی نگفتم.
باز خودم هیچی،
همه اش فکر می کنم اگه دوستم می مرد من زنده می موندم چه گلی و دقیقا از چه جهتی به گورم می گرفتم؟
قلبم درد می کنه و قفسه ی سینه ام سنگینه از ناباوری و شوک.
قضیه اش هم این بود داخل جاده بودیم لاین اول،
چون پُست کشیک بودم (Oh My God lafze ghalam) و این کشیک لعنتی سنگین بود برای دو روز فقط سه ساعت خوابیده بودم و مثل حیوان نجیبی ازم کار کشیده بودند، برای اولین بار به عمرم پشت فرمون خوابم برد و با فریاد دوستم بیدار شدم فرمان رو صاف کردم. باورم نمی شه!
اینه ام گرفت به ماشین کناری و تقه کرد و خم شد و فوری هر دو فرمون هامون رو شکوندیم که تصادف نشد.
هنوز موهای بدنم سیخه و حس به شدت گندی در قلبم دارم.
خیلی بد.
قبلا هم تجربه ی تصادف داشتم (هر بار نجات یافتم لحظه ی اخر) ، خیلی بد تر از این.
ولی هیچ وقت کسی رو همراه خودم نزدیک نبود به چوخ بدم و فکر کردن به این حقیقته که حالم رو هر لحظه خراب و خراب تر می کنه....
اصلا نباید بعد کشیک پشت فرمون می نشستم.
یه سری اشتباه ها رو وقتی مرتکب شدی و گند رو زدی، دیگه جای جبران نداره. متاسفم برای خودم.
کاش زمین دهن باز کنه من رو ببلعه که همچین فالت بزرگی دادم. داشتم با دستای خودم رفیقم رو می کشتم. وات د فاک.
پ.ن. حالا جالبه، کلا ما چرا تو جاده بودیم؟ رو دربایستی عزیزم رودربایستی! رسما جونمون رو به خاطر حرف یک مشت شل مغز گذاشتیم وسط و هیچ کسی هم نفهمید داشتیم می مردیم. خودم رو نمی بخشم. یادتون باشه، کلا هیچی و هیشکی ارزش سلامتی وجود ما رو نداره... ایمنی رو رعایت کنید، خسته بودید پشت فرمون نشینید مثل من قهرمان بازی دربیارید چون فکر می کنید موجود مقاومی هستید و تا حالا پشت فرمون خوابتون نبرده، و اینا رو حتما داغ بزنید به پشت دستم.
صدای منو می شنوید از
کالیفرنیا آمریکا،
اولین کشیک دنیا!
×سلامتی چش قرمزا×
هرچی جلو تر می ریم ابعاد بدیع تری از این شعر ساسی کشف می شه.
هم اکنون هم اتاقی ام ویزیت اورژانس ای ان تی خورده، و من تازه برگشتم که در پاویون خفن مان استراحتی نموده باشم در حالی که مماخ و چشم و لپ و ضمائمم توسط استفاده ی ۱۸ ساعته ی ماسک n99 به چوخ رفته و با نگاه کردن به تابلوی قرمز بیمارستان بدان فکر می کنم که رزیدنت های گوگول مگولی خاطره انگیز اولین کشیکم را بسیار دوست دارم و باید فردا قبل از تحویل شیفت با آن ها سلفی درست حسابی بگیرم هرچند که مرا فیکس بیمار کورونا کرده اند ولی یکی شان خواهری دارد در شمال، که از قضا دقیقا امروز اولین کشیک هم اوست و او هم با بخش شیرینی چنان بنده آغاز نموده است و به این فکر می کنم که فشرده شدن محبت امیز نمور شانه ی بنده توسط رزیدنت موفرفری تا چه حد می تواند اتفاقی باشد.
به من گفت:- دیگر نمی توانم ویزیت کنم! یک شب است...
گفتم خسته نباشید.
گفت- فشارش گرفتی؟
گفتم که گرفتم منتها مطمئن نیستم چون کاف ها خراب اند.
زیبا ترین خنده ی یک نصف شبی دنیا را زد که انگار یعنی :"می دانم" و مرا با ویزیت بیمارم که تقریبا شبیه تکه گوشت است، تنها گذاشت.
پ.ن. شب جمعه های ما vs شب جمعه های اونا! :$
پ.ن. بعدی. رزیدنت ها خیلی اس ام اس دوست دارند و با مجازی حال نمی کنند! دست، جیغ، هورای بلند، صلواااات.
پ.ن. بعدی تر. حال و هوای شب های بیمارستان. حسش باحاله، ولی خود مقوله ی کشیک را دوست ندارم.