یک سال پیش این موقع، دقیقا می شد 14.02.1402 و پنج شنبه بود و اکثر عزیزام کنارم بودن. یادمه وقتی داشتم یک ماه قبلش هول هولکی و از روی ناچاری و اضطرار تاریخ تعیین می کردم و خودم رو راضی می کردم که پنج شنبه ها روز شانسه چون خودم هم پنج شنبه به دنیا اومدم، استادم که مدار بندی مغز من رو خوب یاد گرفته بود، با شیطنت بهم می گفت :"ایشالا این تاریخ رندش برات شانس میاره!" و منم بهش جواب می دادم که :" تازه روز سمپادم هست!" و بعدش با دارویش که بررسی می کردیم می فهمیدیم که همچنین در این روز " می در فورس (4th) بی ویت یو." و من از هم آرایی این همه جزئیات زیبا با هم سرمست می شدم.
یک سال پیش این موقع، می رفتم بالای سن تالاری که اسمش یادگار یکی از اتندهامونه و خودش دیگه پیشمون نیست و با غرور می گفتم:" ضمن عرض سلام... من کیلگارا دم فرفریان هستم. به جلسه ی دفاعم از پایان نامه ی دکترای عمومی خوش اومدین." و در انتها بعد از اینکه شعر فریدون مشیری رو تموم می کردم و وسطش یکم صدام رگ به رگ می شد، تو ذهنم با خودم فکر می کردم : "چه مسخره ای می شه اگه الان که همه چی تموم شد، آخرش مثل تراژدی ها چشمات سیاهی بره و بیفتی رو زمین." و واقعنی بعد فکر کردن بهش، سرم سبک می شد و حس می کردم دیگه نمی تونم سرپا بایستم، با اینکه استرس خاصی هم نداشتم و البته با تمنا و اعتذار به درگاه پروردگار نهایتا نیفتادم روی زمین و کسی هم نفهمید به اندازه پنج ثانیه، فیوزم به طور کامل پریده بود.
یک سال پیش این موقع، با اینکه دفاع کردم، ولی طی ساخت و پاخت ها و در اثر سوگولی بودنم هنوز هیچ متنی برای پایان نامه ننوشته بودم. استادم یک هفته بعدش بلیط بدون بازگشت داشت به کانادا و سه هفته بعدش هم دخترش به دنیا می اومد. و من هم زمان داشتم هم از استرس پایان نامه ی خودم ریز ریز می شدم و هم از استرس اینکه بچه اش تو هواپیما به دنیا بیاد!
یک سال پیش این موقع تو سرم مثل میخ کلیک می شد که همه تون رو دعوت کنم و برای اولین بار ببینمتون... از یک ماه قبلش فکر می کردم که بیام یه پست بذارم و از هر کدوم تون بخوام یک جمله یا کلمه از طرف خودتون بنویسید و باهاش یک متن یادگاری بسازیم اول پایان نامه... بعدش که می دیدم وقت نمی شه و دارم نمی رسم، به این فکر می کردم که با هندل هاتون خودم یک متن درست کنم... ولی هیچ کدومش نشد که بشه چون من عموما فانتزی های ذهنی ام رو این قدر نگه می دارم که تاریخ مصرفش بگذره..
یک سال پیش این موقع، شما پیشم نبودید، ولی بودید. هر کی ندونه، من یکی می دونم، که تو این مسیر عجیب غریبی که کیلگارا دوامش اورد، از همون اولین روزی که قبول شد پزشکی و گفت نمی رم، تا تک تک روزهایی که از مریض ها حالش به هم می خورد یا چپ و راست عاشق استاد ها یا اصطلاحات و اسامی دارو های مختلف می شد، کیا همراهش بودن. کوک کردن جعبه ی جیغ و جعبه ی ذوقش رو شما فقط بلد بودین. حالا اگه من بگم، می خندین احتمالا... شایدم باورم نمی کنین و میگین واقعا چه خیالاتی داره. ولی ته دلم مطمئنم.. اگه شما نبودین، اگه اینجا نبود، در بهترین حالت من الان پیشوند دکتر رو کنار اسمم نداشتم. بدترین حالتش رو نمی دونم چی می شد!
شما سال پیش این موقع، پیشم نبودید، ولی بودید. و من به فاصله ی چندین ماه بعدش پایان نامه ام رو اینجوری شروع کردم به نوشتن (فکر می کنم شما تنها کسانی باشید که بفهمید تو این صفحه چی نوشته شده. و برام مهم نیست که کسی نمی فهمه. بین خودمونه. رمزه. می خوام از کل جهان فقط شما بدونید یه اژدهای دم فرفری چه طور پایان نامه اش رو شروع کرده. خواستم که بگم دوستتون دارم....... حتی.. وقتی که.. نباشم! xoxo) :
و تازه حدس بزن چی؟ دو سال پیشم این موقع، جوابای لاتاری می اومد و ما شش روز بعدش، وقتی که من انترن له زنان بودم، تازه رو سایت لاگین می کردیم و به مدت یک شب روی ابر ها یا توی بهشت سیر می کردیم، و بعدش به مدت یکسال زندگی مون می رفت رو اتوپایلوت.
اگه بخوام سه روز برتر زندگیم رو مشخص کنم، به طرز عجیبی دو روزش در کمتر از یک انحراف معیار از چهاردهم اردیبهشت می افته. اگه دست من بود این تاریخ رو می ذاشتم رو فریز. برای همیشه. واقعا چیه این تاریخ؟ بریم واسه سومیش؟
پ.ن. امسال سال کبیسه است و جوابای لاتاری فردا میاد. من دیگه منتظر نیستم. یه رویای شیرین رو زندگی کردیم و از خواب پریدیم. دیگه دلم نمی خواد دوباره رویا ببینم. همین حقیقت لخت لخت رو ترجیح می دم.
داشتم با خودم فکر می کردم
این قدر با استاد راهنمام پز اومدم و جو دادم و عشق ورزیدم،
که تهش خودم شدم بیمارش و اون شد پزشک معالجم!
یادش به خیر اون زمانی که یانگوم پخش می شد،
یه اس ام اس بود رد و بدل می کردیم،
می گفت:
"خوشا آن دل که دلدارش تو باشی
چراغ هر شب تارش تو باشی
مریضی هم صفایی داره ای دوست
به شرطی که پرستارش تو باشی"
باباطاهر مینجانگو!
قضیه ی ما هم همینه، این قدر این استاد راهنما رو دوست داشتیم که تهش جدی جدی بیمار خودش شدیم. :)))
ولی وای! بگذارید واستون تعریف کنم،
خیلی حس خوبیه که مریض استاد راهنمای خودت باشی! اصلا یک حس غیر قابل وصفیه. دلت قرص قرصه. (به غیر از موارد مورد نیاز برای لخت شدن جلوی اساتید)
حالا من یک استاد انکولوژیست هم دارم، (همونی که روز آخر بخش استاژری زیر گریه زدم چون دوست نداشتم از پیشش برم.) یه زمان داشتم با خودم فکر می کردم من اگه یه روز سرطان بگیرم اصلا غمی ندارم چون مستقیم می رم پیش همین استاد و به این بهانه از سوادش استفاده می کنم و تازه بیشتر پیشش هستم! به هر جهت...
امروز پیش استادم بودم، آخر وقت...
بهم گفت کیلگ شنیدم هفته ی پیش اینجا گرد و خاک به پا کردی!! :)))
گفتم استااااااد پس گفتند بهتون....
گفت ببین اصلا نگرانش نباشی ها. اصلااااا. چیزی نیست.
بعد هیچی دیگه به زور منو کشید برد ازم اکو گرفت
والا من داشتم سرخ سفید و بنفش می شدم که نه من نمی خوام یکی که قبولش دارید رو به جای خودتون معرفی کنید من خجالت می کشم،،،،
که گفت من زورت نمی کنم ولی خودت برو بخواب تا من بیام!!!
دیگه هیچی دیگه. فکر کنم خودش هم فهمید چه قدر معذب و خجالت زده ام چون دوباره ضربان قلبم داشت می رفت بالا تا که اونجوری غیر عادی بشه!
خلاصه که گفت اکو نرمال.
و بعد که تراسه ی هفته ی پیش رو دید، به وضوح دیدم یکم اخمش تو هم رفت، گفت یعنی تو واقعا اینجوری شده بودی؟ و یکم حس کردم جدی تر شد و ترسید یا همچو حالتی. فقط گفت خوبه سنکوپ نکردی و این حرفا! که گفتم استاد اتفاقا زیاد سنکوپ کردم. و هی سرش رو به حالت تاسف تکون داد! گفت یعنی تا هفته ی پیش نمی دونستی اولین بارت بود فهمیدی؟ گفتم آره.
حالا که می دونم دلیلش چیه دیگه به اشتراک گذاشتن و گفتنش اذیتم نمی کنه. اره من یکم زیاد تر از یک آدم نرمال غش می کردم از نوجوانی. :))))))
یک چند تایی از پست های وبلاگم رو هم به دنبال حال خرابی و خودزنی ناشی از غش نوشتم ولی به شما هم نگفتم. کلا خیلی وقتا هم هیشکی نمی فهمید چون دوست داشتم قوی و مقتدر به نظر بیام و حس می کردم این غش کردن ها یکم ابهتم رو کم می کنه. به خانواده ام که نمی گفتم کلا دوست نداشتم نگرانم باشند کنترلم کنند یا هرچی. البته چندین بارش از دستم در رفت و فهمیدند. ولی کلا وقتایی که حالم خراب می شد می رفتم یک گوشه خیلی بی صدا از حال می رفتم تا وقتی که خودم دوباره به هوش بیام. یا مثلا تنهایی یکم خود درمانی می کردم هرچیزی که به ذهنم می رسید ارامم می کنه. دارو سیگار گریه موزیک... حالا که فکرش رو می کنم خیلی غریبانه و کریپی بود این حرکاتم! :))))
مامان بابام هم چون خیلی درگیر کارشون بودند اصلا نمی فهمیدند که مثلا من می رفتم اورژانس یا حالم به هم می خورد یا هرچی. می پیچوندمشون.
دو سه باری ش رو دوستام پیشم بودن جمعم می کردن و مثلا می گذاشتیم به حساب لاغری ضعف صبحانه نخوردن یا هرچی... گاهی هم حالا هرکی که کنارم بود. یعنی اینجوری بود که یهو برق از کل سیستمم می پرید و تمام!
خلاصه اولش هی با استاد شوخی شوخی کردیم، ولی بعد که اون تراسه ی هفته ی پیش رو دید، خیلی آمرانه گفت همین هفته حتما باید پیگیری بشه خیلیییییی ریت قلبت بالا بوده همه هم دیگه اینجوری نمی شن.. داشته توی دقیقه سیصد تا می زده! و گفت حالا دیگه جدی شد من فکر نمی کردم اینجوری شده باشه. و خیلی هم ذوق کرد چون ظاهرا نوار قلبه خیلی خیلی تیپیک بود و تمام ویژگی های یک نوار قلب اموزشی رو داشت.
بعد وسط حرف هاش بهم گفت اگه عملت نکنه و مثلا جای مناسبی نباشه برای ابلیت کردن، شاید تا اخر عمر بخوای دارو بخوری! که به کفشم. واقعا وات د فاک طور نگاه کردم استادم رو در اون لحظه! در حال حاضر اصلا به این گزاره فکر نمی کنم مگه من ادمی ام تا اخر عمر دارو بخورم؟ شوخی اش گرفته! البته از سمتی دیگر من ادمی هم نیستم که به این راحتیا عمل کنم. من از یک واکسن کرونا اون جوری می ترسیدم حالا عمل قلب؟ :))))گرفتی ما رو؟ ای خدا پیشونی پیشونی ما رو کجا می شونی.
دیگه استادم قرار شد زنگ بزنه با دکتر کانادایی اوکی کنه خودش و تاکید کرد تا نرفته کانادا برو پیشش و ... خیلی دلسوزانه به فکرم بود انگار که واسه یک لحظه من بچه اش باشم. حالا من نمی دونم چرا یکم واکنش هاشون اگزاجره است. یا من هنوز اکی نیستم و بینش ندارم به چیزی که دارم یا اینا خیلی منو دوست دارند. اخه والا به نظرم اصلا چیز مهم و جدی ای نیست و خب اینا هم همه دکترن دیگه ده بار این مدلی دیدن چرا باز رفتارشون عوض می شه.
می دونی جالبیش چیه؟ این که این مدت مامان بابام خیلییی مهربان شدند. :)))) مامانم زنگ می زنه حالم رو چک می کنه بابام پیام های محبت امیزمی فرسته. و هر بار ازم می پرسند قلبت که اونجوری نشد؟ :))))
و حالا می دونید خوبیش چیه؟ اینکه ارتباط مستقیم داره با استرس. یعنی هر کی منو اذیت کنه و باعث استرس کشیدنم بشه قلب من می ره به اون سمت که اونجوری بشه. یعنی ازین به بعد هر کی منو اذیت کرد من دستم رو می گذارم رو قلبم و خیلی شیک (واقعی یا نمایشی) غش می کنم. :)))
بهشون می گم دیگه نمی تونید منو اذیت کنید باید باهام لطیف باشید. گفتند غلط کردی می بریم می سوزونیمش سریعتر ما حالتو نداریم!
خلاصه من کار دارم حالا حالا ها با این چیزی که از تو خودم کشف کردم. *_* استادم بهم گفت تو استرسی هستی نه؟ گفتم آره. گفت اخه ارزشش رو داره؟ بیا حالا تحویل بگیر.
دیگه بچه های خوبی باشید، رو نرو من راه نرید وگرنه قلبم به فنا می ره! مرسی عح. واقعا یک سری ها رو نمی بخشم سر این قضیه... وقتایی که حرص می خوردم از دستشون استرس می کشیدم و قلبم اینجوری می شد و فکر می کردم اکیه همه همینن و تحمل می کردم!
پ.ن. الان که دارم اینا رو می نویسم با فکر کردن بهش باز اونجوری می شم. ای بابا.
پ.ن. اون یکی استاد راهنمام هم که از اول مهربون هفت عالم بود ولی رسما دیگه خییییلی مهربون تر شده! هر بار خیلی ریز ازم می پرسه خوبی؟ بعد بیشتر شوخی می کنه بیشتر می خندیم. امروز که کلا اینقدر رفتارش عوض شده بود که اگه ایران نبودیم من واقعا حس می کردم شاید چیزی خورده های شده. هی شوخی می کرد هاه هاه هاه می زد زیر خنده. یعنی خب تا هفته ی پیش مهربون رسمی بودیم، الان دیگه نه. من با این تئاتری که هفته ی پیش دراوردم، مرز های دانشجو بودن رو جا به جا کردم! دیگه مثل یک دوست می بینند من رو که میشه باهاش خاطره تعریف کرد خندید غیبت کرد زد پشتت و کلا نه یه دانشجو. و فکر کنم این حس خوبیه.
پ.ن. لامصبای بی وجدان، یعنی حتما باید قلبم اینجوری می شد تا یکم مهربون تر باشیم با هم؟ یا بیشتر وقت بگذاریم؟ مامانم می گه می خوام مطبم رو تعطیل کنم این هفته بریم پیش استاد کانادایی ه! و باورم نمی شه. گااااد. یادم نمی آد اخرین باری که مامانم مطبش رو داوطلبانه تعطیل کرده کی بوده. این قدر دوره که یادم نیست.
پ.ن. به غیر از سه تا استادم، مسئول اکو، چندتایی از رزیدنت ها که بالا سرم بودند هفته ی پیش (و ایشالا چهره ی من یادشون نمی مونه) ، مادر و پدر (و البته شما) که از بینشون فقط شما رو داوطلبانه انتخاب کردم بهتون بگم و بقیه خودشون خودجوش فهمیدن، کس دیگه ای از این قضیه خبر نداره و منم خوش حالم. چون همین الانش هم حس می کنم همه خیلی ترحم می کنند و این زیبا نیست.شایدم فقط حس منه! ولی یهو همه مهربون و با حوصله شدند. حالا فرض کن به دوستی فامیلی اشنایی چیزی بگم چه شود! شما هم نگید به کسی. تا ببینیم با این قلب چی کار کنیم.
یه شعره هست (+ از مهرزاد امیرخانی) می گه:
"ترسو شدم بی تکیه گاهی درد داره
هیشکی نمی تونه ازم سر در بیاره
هی نامنظم می تپه قلب مریضم
اونم یه جورایی دیگه طاقت نداره...."
حال ماست. هی نامنظم می طپه قلب مریضم. :))))
این اهنگه رو بگذارید به یاد من گوشش بدید. هاه هاه هاه. مسخره هم خودتونید. این مدت من پادشاهم هرچی بگم همونه وگرنه که قلبم اونجوری می شه. دستوراتم لازم الاجراست! *_*
اقا این چالشه؟ مدل جدیده، چیه؟ بگید منم یاد بگیرم!
# اپیزود اول - دیروز- عصر:
گفت: می شه لطفا یه لحظه ماسکتون رو بردارید ببینمتون؟
گفتم: جان؟!!!
گفت: چهره ی کاملتون رو می خواستم ببینم! با ماسک نمی شه!
و من در حالی که کرک و پرم ریخته بود، همراه دوستم خواسته ی ایشان رو اجابت کردیم (این قدر که باورمون نمی شد جدی باشه) و وسط دقیقا یک گونی آدم توی سالن به اون شلوغی ماسک رو برداشتیم.
دوستم هم بهش گفت: اره من این شکلی ام!
و من هنوز وات د فاک طور نگاهش می کردم که اخه این چه خواسته ای بود وسط این همه آدم که دارند تو هم می لولند؟!!
# اپیزود دوم - امروز- ظهر:
استاد راهنما (وقتی برای اولین بار بعد این همه مدت بیکار شده و مریض نداره)- کیلگ؟! راستی من تا حالا تو رو بدون ماسک دیدم؟!!
- استاد فکر نکنم. زمانی که اشنا شدیم بعد از کرونا بود.
- وای بیا اینجا ببینممممممم.
( و مرا تقریبا با مدل حمله ی قوم تاتار به اتاقش می برد. می گوید برو تو. خودش دنبال سرم می اید. درب را می بندد. پنجره را باز می کند. ضربان قلب من به سان جوجه گنجشکی معصوم بالا می رود.)
- برو کنار پنجره.
(با فلاکت تمام به سمت پنجره حرکت می کنم و در همان حال دارم شرح حال فلان مریض جدید را می دهم که تا پای اتاق عمل رفته ولی عمل نشده....)
- خوبه. حالا ماسکت رو دربیار کیلگ!!! :)))))))
- عرض می کردم استاد، مریض رفته تا اتاق عمل..... چی فرمودین استاد؟
(یعنی خدا وکیلی حس اینو داشتم که داره بهم می گه حالا لخت شو! :)))) درب اتاق رو هم که بسته بود... دیگه چه شود.)
- ماسکت رو دربیار ببینم چه شکلی هستی کیلگارا؟
(من در این نقطه دیگه رشته ی کلام کلا از دستم در رفت و نمی فهمیدم چی داره می شه و مریض کلا از ذهنم پاک شد و داشتم سکته می کردم!)
- استاد تصوراتتون به هم می ریزه ها! :)))) کلا ما هر کس را بار اول با ماسک دیدیم بعد بدون ماسک، بیست و چهار ساعت داشتیم هضم می کردیم چرا اینشکلی می شه. :))))
- باید ببینمت که اگه در بیمارستان بدون ماسک دیدم بشناسمت. (و من از این امیدی که داره به پایان کرونا و اینکه در نظرش روزی رو متصور هست که بدون ماسک در بیمارستان در کنار هم تردد می کنیم عشق کردم.)
گفتم- استاد ایشالا پسند بشه! :))))
و ماسکم رو دادم پایین. هم زمان چهارچشمی داشتم واکنش چشم و ابروهاش رو بررسی می کردم ببینم از تک و پوزم خوشش آمده یا نه و شگفت زده شدنش رو سنس کردم.
پرسیدم- خوبم استاد؟
فرمود- اره بابا خوبی. خیلی بهتر از با ماسک! :))))
و اضافه کرد- حالا می توانی ماسکت را بزنی. گفتی مریضه چیه....؟
و اینجوری شد که مرز های صمیمیت بین من و استاد راهنمام جا به جا شد! بدون ماسکم رو دید و پسند کرد. *-*
البته من که خودم از قبل می دونستم نقطه ی قوت چهره ام دماغ و دهنمه و نه چشم و ابروم. می دونی چشم و ابروم همیشه ی خدا مغموم/خسته و خشن و جدی است، دماغ و دهنمه که صفایی به چهره ام می ده. یه بار دیگه هم موقع عکس، ماسک رو دادیم پایین و استاد وقتی عکس دسته جمعی رو دید، برگشت از بین چهار تا دانشجو فقط به من گفت، ولی واقعا فکر نمی کردم اونشکلی باشی! چه قدر بدون ماسک عوض می شی.
برای همین تا ماسک رو می دم پایین همه وااااااو می شن که وای تو چقد بدون ماسک خوب می شی. :)))) روشون نمی شه بگن اخه فکر می کردیم خیلی زشت باشی با توجه به چشم های آتشینت.
و این واکنش استاد رو من حداقل ده بار دیگه هم دیدم تو کرونا.
یک بار، یک بخشی بودیم، رزیدنت سال یک، دو هفته بود عوض شده بود. روز آخر گفتیم استاد عکس یادگاری بندازیم؟ و استاد ماسکش رو برای عکس داد پایین. خلاصه عکس رو گرفتیم، خداحافظی کردیم و رفتیم. بعد رزیدنت اومد گفت بده ببینم عکسمون رو.
اقا عکس رو دادیم بهش...
با صدای بلننند فریاد کشید- عهی وای من؟ استاد این شکلی بود تمام این مدت؟!!!!
و هر بار ما با یاداوری لحن اون رزیدنتمون و اون خاطره، پاره می شیم کف بیمارستان و اینقدر می خندیم که دل و روده برامون نمی مونه.
حالا خداییش این روش مده الان؟ الان دیگه می تونیم اویزون ملت بشیم بگیم بزن پایین ببینمت؟ :))))
+ شماها چی؟ با ماسکتون فریبا تره یا بدون ماسکتون؟ :)))))
پ.ن. می دونی این واسه ما خوب شد، ولی استاد ها گناه داشتند. چون عکس اونا که روی سایت هست... من قبل انتخاب استاد راهنما، ده دور عکس هر کدومشون رو نگاه کردم. :))) ولی خب این بنده خدا ها هیچ وقت ما رو ندیدند. پروفایل پیکچر هم که ندارم رسما! اون یکی استاد راهنمام که مطمئنم به طرز غریبی دوست داره ببینه من چه شکلی هستم. یعنی کلا استاد دقیقی هست و به دانشجوش زیاد اهمیت می ده در این حد که خود دانشجو که هیچ، حتی می دونه همسر هر کدوم از دانشجوهاش کجاست و چه کاره است! من یک فامیل وسط دارم که در مواقع خاصی استفاده اش می کنم. یک بار امتحان داشتیم به انگلیسی تایپ کرده بودم. یک بار هم این فامیل وسطم رو گفتم تا استاد به فرد پشت گوشی بگه، و فهمیدم زیاد روی این فکر کرده که فامیل وسطم چی هست اصلا... چون تلفن دستش رو رسما ول کرده بود و می پرسید عه پس فامیل تو رو این شکلی می خوانند؟ یعنی چی؟
مطمئنم یک بار دیگه هم حسااااابی می تونم شگفت زده اش کنم وقتی لب و دهن زیبای مرا ببینه. :)))))
راستی استاد راهنما های من همه شون واقعا خوشگلند. واقعا ها. بلیو می.
من آخرین کسی بودم که پروپوزالم رو برداشتم،
و اولین کسی ام که پایان نامه ام داره تموم می شه...
می نویسم که بدونید وقتی می گم گاهی تو زندگیم بدجور به پوچی می خورم و راهی به غیر از غرق کردن خودم تو کارهای دیگه پیدا نمی کنم، دقیقا دارم از چی حرف می زنم.
خانم بخش اکو، امروز به من گفت تو اینجا چی کار می کنی بیست چهار ساعته؟ من هی می بینمت و جای تو خسته شدم.
گفتم پایان نامه!
گفت مگه دفاعت کیه؟
گفتم اگه بگم باور نمی کنید!
گفت یعنی یک هفته بعده؟
گفتم نه دو سال بعده!
به حالت وات د فاک دیوونه ای چیزی هستی به من چشم غره رفت و نهایتا فکش افتاد و شکست، جارو خاک انداز اوردیم به اتفاق هم جمعش کردیم.
بعدش هم که دیگه تعطیل کردیم با هم بخش اکو رو.
خانمه گفت چی می خواهی بری برای تخصص؟
گفتم زوده هنوز ندانم. (به نتیجه رسیدم این جواب قشنگ تریه تا اینکه بگم من دلم نمی خواد و عرضه اش رو به خودم نمی بینم که برم تخصص)
بعد گفت همین قلب خوبه ها!
بعدش هم شروع کرد که من شیمی خوندم.
گفتم پس چی شد به اینجا ختم شدید؟
گفت ده ساله به اینجا ختم شده... اشتباه کردم اشتبااااه. باید ارایشگر می شدم!!!
منو می گی؟ مثل قورباغه خودم رو پف می دادم که فقط پق پق نخندم چون دقیقا چند وقت پیش این جوک رو شنیده بودم که همه خصوصا خانم ها حسرت می کشند چرا ارایشگر نشدند. :))))
یه مدت هم همین خانم من رو در بخش اکو حبس کرد و رفت بیمه تا برگرده. بهم گفت درب رو روت قفل کنم که نمی ترسی؟ منو می گی در حالی که از شرمندگی رنگ به رنگ شده بودم گفتم اشکال نداره فقط شماره تلفن بدهید اگر مشکلی بود تماس بگیرم ولی واقعا می ترسیدم در رو قفل کنه و بر نگرده من از بچگی می ترسیدم از این قضیه.
اقا عرضم به حضورتون نمونه هام جمع شد تقریبا. یکم سرعتم فرای کهکشانی بود. پایان نامه ی کسی نمونده من برم جینگی انجامش بدم برگردم؟
کاش زندگی همه اش همین بود... تحقیق... پژوهش... دستیاری کنار دست استاد... مقاله... پروژه... جشنواره... رقابت. کاش می شد تا اخر من اینجوری زندگی کنم! جایگزینی ندارم واقعا. نمی تونم به درس و انترنی و دستیاری و مطب داری و کار کردن فکر کنم اون خیلی حالم رو بد می کنه ولی اینجوری که خودم رو ول کنند آدم می شم و می تونم تحمل کنم. و جالب اینه که نمی تونم روی یک موضوع تمرکز کنم! یعنی حس می کنم دیگه بعد یک هفته کنار استاد ایستادن و اکو دیدن، هممممه ی همممممه اش برام خسته کننده شد و دیگه دلم نمی خواهد قلب رو. به همین سرعت همه چیز دل تنوع طلب منو می زنه. استاد می گفت پس پاشو برو داخلی! که گفتم خب اخه کام آن داخلییییی؟ گفت چشه آیا پول توش نیست به نظرت؟ و هر هر زد زیر خنده. این استادا هم عجب بلایی اند خوششون می آد با جوونا یکی به دو کنن. که گفتم کلا حس می کنم خسته ام. که گفت پس خودت رو خسته نکن زیاد که انرژی داشته باشی برای تخصص.
بعدش استادم نشسته بود از ناکامی هاش می گفت... از اینکه استریت بوده و چه قدر رزیدنتی خر زده و یهو لحظه ی آخر استریتش پر شده مجبور شده دو سال وقفه بده. و حس خوبی داشت چون حس می کردم عجیب شبیه خودم بوده از لحاظ این ناکامی.
راستی مکانی که استادش به این محقق جوان اختصاص داده دقیقا رو به روی دستشویی اساتید و پرسنل هست، هر بار هر کدومشون می خواهند بروند دستشویی قیافه ی نمک دون من رو می بینند شدیدا پوکر فیس می شوند موقع قضای حاجت. منم قبلش یک دور بلننننند می گم خستههههه نباشید استاد. :))))) قشنگ از صبح تا شب می شمارم فلان استاد دو بار رفت دستشویی اون یکی سه بار! ها ها ها. موش نخورتم.
یادتونه یه استاد ترسناک هم بود ازش تعریف کرده بودم؟ گودزیلا. استادم برد منو بهش معرفی کرد و گفت ایشون جوجو دکتر انترنمون هستند برای پایان نامه امدند (چپ نگاش نمی کنی) و اون استاد گودزیلاعه یهو کلی مهربان شد و به هم عین سامورایی ها تعظیم کردیم. جالبه... من با ادم یه ماه پیش فرقی ندارم ولی همین لقب انترن چه یهو جدی می کنه همه چی رو! این گودزیلا منو از درمانگاه انداخته بود بیرون حالا داشت اینجور تحویل می گرفت. نمی فهمم... به خاطر استادمه دیگه.
بعد اقا من یه چیزی رو ده بار نفهمم استادم برای بار یازدهم می گه عب نداره تو تازه واردی بیا برات دوباره توضیح بدم و دوباره یادم می ده فلان پارامتر رو از کجای سیستم دربیارم انگار نه انگار من سال ها استاژر بودم و باید اینا رو یاد می گرفتم. خدا وکیل که صبر ایوب داره! تازههههههه هر لحظه کلی متغیر به ذهنش می آد می گه چون تو خیلی قدری این متغیر هم اضافه کنیم مقاله خوشگل تر می شه. بعد من صرفا عکس گرفته بودم از اکو ها و یکم مرتب شون کرده بودم با paint ویندوز! این استاد امروز اینقدر از همین کار ساده کف کرده بود احسنت احسنتی می کرد که نگو! می گفت پس بی راه نیست اون یکی استاد راهنما اینقددددر ازت تعریف کرده وقتی خواست به من معرفی ات کنه! که من وات د فاک شده بودم که اصلا اون چرا تعریف کرده اونم منو نمی شناخته! :))) خلاصه از همه ور هم هندونه ها رو می چپونه زیر بغل من و منم کاملا شخصیتی دارم این روش روی بنده جواب می ده، بدم جواب می ده.
خیلی راضیم از اساتید راهنمام. یعنی واقعا زدم تو خال ها... فکر کنم هرچی بدبختی کشیدم این یکی رو تو زندگیم آس خوشگلی آوردم. بابا تحقیق های گذشته این شکلی نبود که باید کلی می دویدی دنبال استادا فقط سر می دواندند. اینجا ولی من یک کامپیوتر دارم که فول اینترنت وصله و یک اتاق کنفرانس بزرگ رو استادم داده دستم و تازه می گه برام چایی هم می آرند و خودش هم از داخل کمدش واسم بیسکویت شکلاتی می آره و تمام مدت کنار دستم داره اونور اکوی استرس و اکوی توراسیک و اکو مری می کنه و صدای عق عق مریضا در پس زمینه می آد و هر کاریش داشته باشم جینگی بهم جواب می ده. واقعا کیفور شدم اینقدر این استاد ماهه. بعد اونوقت من وقتی می رفتم بایگانی واسه باقی تحقیق ها مثل تف باهام برخورد می کردند کثافت های بایگانی خر. این بخش اکو خیلی بهشته خیلییییی...
یعنی اینقدر خوبه من تصمیم گرفتم نمونه ی باقی مقاله هام رو هم از همین کامپیوتر استخراج کنم قاچاقی به هوای پایان نامه. چون نمونه های پایان نامه که تقریبا تموم شد! در این حد که امروز دنبال دفتر قدیمی ۹۷ بودند برام چون سال ۹۹ و ۹۸ رو تموم کرده بودم.
ها بهتون نگفتم! خودمم رفتم اکو! سالم بود. باورم نشد ولی بهم گفت جمع کن برو سالمه. Mild MR و Mild TR داشتم که گفت اینو همه دارند و قلب پر توانی داری. حیف شد من امید داشتم یه چیزی دربیاد انترنی پیچ بخوره ها. یعنی صرفا به خاطر همین بود زیر بار اکو رفتم وگرنه شما که می دونید من چه قدر از انجام اقدامات تشخیصی روی خودم بدم می آید. و واقعا مشکلاتی هم داشتم که باورم نمی شد وقتی گفت اکی سالم! ظاهرا که سالمم معنی درد مرا سرسره ها می فهمند.
دیگه اینگونه...
پ.ن. ها اون یکی استاد راهنمام هم چپ و راست داره راضیم می کنه روی اصول اخلاقی پژوهش پا بذارم و اصلا هم ناراحتش نباشم. به نوعی داره منو با فضای تحقیقاتی ایران اداپته می کنه. می گه نمی خوام چیزی که من اون همه سال با وجدانم کشیدم تو هم بکشی. یکی باید می بود به من می گفت. ولی حالا من هستم به تو بگم. از همین اول بدون تو ایران برای محقق بودن نباید استاندارد جهانی رعایت کنی. و این استاد خودش این قدر موجود با اخلاقیه هر جا من می گم فلانی استاد راهنمام هست فوری شروع می کنند می گن به به عجب گلیه، برای همین اصلا من نمی تونم هضم کنم اینجور کمر بسته من بی اخلاق بشم! مثلا می گه لازم نیست کد اخلاق بیاد... لازم نیست رضایت نامه بگیری... لازم نیست به مریض بگی تحقیقه. بگو وضع خطرناکه تا مراجعه کنند و ...
پ.ن. فول عظیمم هم این بود که می خواستم فردا هم برم، ولی گفتن فردا اینجا تعطیله و هر بار من می پرسیدم یعنی واقعا تعطیله؟ تا آخر گفتند می فهمییییییی مبعثه تعطیله لامصب! اروم بگیگیر.
ببین یکی از سوپر پاورایی که دارم، و با کل عالم و ادم عوضش نمی کنم مناسبتی کار کردنه خصوصا در تولد ها و تبریک ها.
یعنی من کافیه به احساس زیر پوستی ام دقت کنم، مثل فیلیکس فیلیسیس سرخود عمل می کنم و اصلا رد خور نداره.
یه بار خیلی یهویی حس کردم دوست دارم امروز برای استادم شکلات بخرم ببرم،
خریدم و رفتم دیدم جشنه داخل دفترش و گفت بیا بفرمایید شکلاتمون هم رسید! و من اصلا نمی فهمیدم چه خبره چرا همه جا پر شیرینی و شربت و شکلاته فکر می کردم این استاد اینقدری خوبه دفترش همواره همین شکله! بعد نیم ساعت که شکلات ها رو خوردیم و لمبوندیم، فهمیدم تولد استاد بود اون روز و زدم تو خال بدون کمترین تلاشی.
یک روز بعد عمری به یکی از دوستای دبیرستانم که مهاجرت کرده بود ایتالیا پیام دادم، گفت اتفاقا تازه اومدم ایران، بریم بیرون امروز؟
شمس الشموسی رو مدت ها بود چشم انتظار دیدنش بودم و متاسفانه ستاره ی بخت من پا نمی داد. یه روزی از صبح های بی حوصله که می خواستم برم بیمارستان، لباسام به شدت نامرتب بود و قیافه ام عینهو تئودور بگ ول Tbag داخل فرار از زندان شده بود چون یه مدتی بود حال نداشتم به سر و وضعم برسم اون دوران کلا بخش گندی بود و منم حال نداشتم و اصلا هم برام مهم هم نبود. آقا رفتم بیرون، ولی فقط اون روز خاص دم در بودم که یه حسی یهو اذیتم کرد و شرمنده ی خودم شدم در این حد که دوباره برگشتم داخل تیشرت و شلوارم رو عوض کردم کفش واکس زدم و مراسم مربوطه. و همین باعث شد اون روز با تاخیر یک ربعه برسم بیمارستان، و بعد مدت ها، دم درب ورودی بیمارستان با ستاره ی سهیل تلاقی کردیم که واقعا کرک و پرم ریخته بود، چون اون روز صبح رنگ تیشرتم رو تعمدی به یادش انتخاب کرده بودم!! :)))) و اینقدر اون روز به خودم سجده کردم که با اون سر و وضع درب و داغونم نرفتم بیرون، واقعا خیلی عجیب بود.
چه می دونم عرضم به حضورتون یه بار دیگه از اخلاق یکی خیلی خوشم اومده بود همین جوری سر راهم یه گل خریدم بردم دادم دستش. گفت ای اقا شرمنده می کنی از کجا فهمیدی؟ گفتم چیو؟ گفت اینکه امروز تولدمه دیگه.
یا یه بار همین جور واسه یکی از دوستام کتاب خریدم مدت ها کف کوله م افتاده بود بالاخره یه روز از کوله کشیدم بیرون بهش دادم، گفت اتفاقا بهترین کادو رو تو بهترین روز سال بهم دادی، امروز تولدم بود. پس همون جا کتاب رو امضا زدم که تولدت مبارک!
دیگه بگم بهتون، همین چند روز پیش حال نداشتم ظاهر موقرانه داشته باشم ولی کار داشتم باید حتما می رفتم بیمارستان. با خودم گفتم بابا من که اصلا با بخش دیگه ای کار اداری دارم عمرا کسی اونجا منو بشناسه می شه بدون روپوش رفت. و یک عادتی هم که دارم، اصلا یک جوری می شم وقتی جلوی استادای بیمارستان روپوش سفید و اتیکت نداشته باشم و در توانم نیست. یعنی فقط دو دقیقه هم بخواهم ببینمشون اول می رم رختکن لباس عوض می کنم تا حتما من رو داخل روپوش سفید ببینند. حالا خلاصه این بار قرار نبود استادی رو ببینم. نهایتا دلم راضی نشد و برای حفظ ظاهر کاپشنم رو برداشتم همراهم که یکم ظاهرم کول تر باشه حداقل اگر که روپوش ندارم. و رفتم. زارت دم آسانسور استاد راهنمای قدیمم رو دیدم. رفتم برای کار اداری، زارت در کمال ناباوری استاد راهنمای فعلی ام رو دیدم که خیلی برام مهمه تصوراتش از من به هم نخوره و فقط داشتم خدا رو شکر می کردم که این کاپشن صاب مرده تنم هست!!! این قدر به خودم فحش دادم چون استادم من رو بدون روپوش سفید دید و واقعا عصبی بودم تا یک روز. چون حس می کردم بی احترامی شده یا چی. حالا جالبه بگم اون روز اونم خودش روپوش نداشت! وضعی بود. کاملا مشخص بود من مچ اونو گرفتم اون مچ منو گرفته. معذب بودم. خیلییییی معذب بودم. حس می کردم لخت جلوی استادم ایستادم. و از شدت اضطراب موقع سلام و احوال پرسی زدم یک ترومایی به دستم وارد کردم دستم زخم کاغذ خورد که انصافا همه تون می دونید اقلا ده مرتبه بالاتر از زخم شمشیره!
حالا جالبه من نه ادمی هستم زیاد کادو بخرم برای کسی نه اون قدری تو دست و پای ادم ها هستم که زیاد خبر بگیرم ازشون که این تلاقی های عجیب غریب پیش بیاید. ولی فهمیدم دیگه وقتی احوال می گیرم واقعا بعید نیست عروسی ای تولدی گودبای پارتی ای چیزی باشه. خودمم نمی فهمم چرا اینجوری میشه و واقعا برام عجیب و باحاله این توانایی.
امروز بعد چهار پنج ماه، وسط پاتولوژی قلب خوندن، یازده شب بود.. دلم از خودم گرفت یکی از دوستام رو مدت ها می خواستم زنگش بزنم و دیگه به خودم گفتم بسه تن لش همین امشب جمش می کنی هرچی هست اون زمان خوبی که دلت می خواد هیچ وقت نمی اد که با فراغ بال زنگش بزنی. چون ده بار بهش پیام داده بودم که من زنگ می زنم... و اینقدر سرم شلوغ بود که نزده بودم.
خلاصه فرض کن نصف شب... یازده و نیم زنگش زدم! حالا جالبه من اصلا آدمی هم نیستم که بد زمان زنگ بزنم به کسی و اینقدر حس کهیری دارم که مبادا مزاحم کسی باشم. ولی خب خودش گفت زنگم بزن. و انصافا دوست زیاد نزدیکی هم نبود. عمر آشنایی مون به یک سال نرسیده هنوز. آقا خلاصه اکی داد و ما یازده شب از تهران زنگ زدیم کجا؟ بوکان! و از پروژه ی به تاریخ فسیل پیوسته ی مشترکمون و از در و دیوار (که وضعیت تهران اینجوری بوکان چه خبره؟ - انصافا حال و احوال اینجوری رو خیلی دوست دارم که از شهرشون خبر بدهند و این حرفا) یه ربع نیم ساعتی حرف زدیم و شوت... وسط حرف ها فهمیدم فردا تولدشه!
گفت اره اره خوب زمانی زنگ زدی بعد این همه مدت که قرار بود صحبت کنیم... کرک و پر خودمم ریخته بود. این بار حس می کردم ید طولای موسی رو دارم دیگه واقعا.
این جادو جمبله چیه من دارم؟
وژدانا سر این قضیه حال می کنم با وجود خودم.
وصیت می کنم بعد مرگم، مغزم رو اناتومیست ها بررسی کنند ببینند چه ویژگی ای داشته که این قدر انتحاری می زده تو خال.
پ.ن. یه چیزی هم دقت کردم! به طرز عجیب غریبی امسال دوستایی رو به خودم جذب کردم که شبیه دیوید تننت هستند. سه نفر. این یکی لامصب واقعا شبیهشه. حالا بقیه هرچی هم بگن. به چشم من شبیهه. بسیار خودشه.
پ.ن. شایدم اثر پاتوی قلبه! قلب همیشه جوابه. الکی نیست که اسمش قلبه. همواره قلب قلبی باشید رفقا.
تموم شد.
پایان نامه ام ثبت شد، خیلی زود تر از اکثر هم دوره ای هام.
خسته ام،
فقط می نویسم که یادم باشه در چه تاریخ فابریکی بنده به طور رسمی پایان نامه دار شدم.
باقی ش برای بعد.
این علامت مخصوص مامور رسمی حاکم بزرگ، میتی کومان است،
احترام بگذارید...
پ.ن. و بفرمایید شیرینی...
نمی خوام.
فقط تموم شه. فقط تموم شه من می خوام بکپم سر جام درسم رو خر بزنم. این پایان نامه دیگه چی بود به دامن ما.
من الان واقعا استرس دارم، چون این وقت شب یه قانونی از معاونت پژوهشی فهمیدم که به نظرم ریسکیه و نمی دونم روی طرح بنده به طور ویژه اثر گذار هست یا نه.
یعنی عاشق خودم هستم که دیگه با انتخابام می زنم چشم و چال جهان رو کور می کنم یه طور که باید نگران تبصره ها و موارد ویژه و خاص باشم!
خیلی خرن.خیلی خرن که به ما هیچی نگفتن و همین طور الابختکی باید بریم جلو ذره ذره کشف می شه مسائل. یعنی ما یه کلاس نداشتیم حتی. بعد باید طبق تبصره ها با ساز گواتمالایی برقصیم! خب خبر مرگت اعلامیه کن بگو پایان نامه بدین شکل بدان نحو بدان قانون. من از کجا خبر داشته باشم؟ چرا ما اینقدر ولیم؟
دوستام نمی دونم چه ماده ای دارن می خورن که خبرشون هیچ خبری از هیشکی نیست و همه ریلکسند!
واقعا این شانسه؟ بچه ها خداوکیل تشخیص نمی دن چی به چیه همه پول دادن کار هاشون بیرون انجام بشه. بعد من که اینجور وسواس دارم باید سر از تبصره های خاص کویر لوت دربیارم.
حالا فردا یا با لب و لوچ اویزون بر می گردم و در تابوت می خسبم یا شیرینی می خوریم همه چی تموم میشه.
پ.ن.اسم استاد راهنما رو تا همین جا، بیشتر از اسم خودم تو این بیست و سه سال داخل گوگل سرچ کردم،
و شاید بیشتر از خودش سرچش کرده باشم حتی!
پ.ن. نمی دونم شما هم شب قبل اول مهر همچو احساسی داشتید یا نه، ولی رسما دیگه آش پروانه داخل دیگ دلم داره به عمل می اد. حس می کنم فردا اول مهره... ای خدا.
دنیای من دچار فروپاشی شده،
چون دقیقا همین الان فهمیدم این آهنگ افشین به صورت
" یه ماچ دادو دمش گرم دمش گرم" بوده!
می دونی من چی می خوندم تا الان؟
" یه مشتلق دمش گرم... دمش گرم بابا دمش گرم!"
"مُشتُلُق."
یک مدت به غار فرو می روم مدیتیشن کنم تا تحمل جراحات وارده از این واقعه بر من راحت شود می دونی از کی ما اینو می خوندیم؟
واقعا خیلی قبولش سخته این همه سال یک اهنگ رو اینجور غلط بخونی.
و عرضم به حضورتون که یه استاد راهنما گیرم اومده، [ممممااااااااچ] (بشکن) مامان!
اخلاقش ... سجده می طلبه.مهربون. گوگولی به قول بچه ها. همه چی تموم. بسیار جوان. خففففففن. با حوصله. اووووف.
واقعا جا داره بگم، تو پاداش کدامین ثوابی استاد؟
اگر وقت داشتم تا خود صبح در و دیوار وبلاگ را به ذکرش متبرک می کردم.
با یکی از دوستانم صحبت می کردیم، می گفت واااای چه قدر استادت ماهه. می گم چشمتو درویش کن حاجی! استادمو چپ نگاه کنی چپه ت می کنم مگه خودت استاد نداری رو استاد ما نظر داری؟ می گه نه نه استاد دارم ولی استاد تو رو دوست دارم. لامصب. :))))
حالا احتمالا هر جا بگم بهم می گن تو خلی چیزی شدی، ولی عاشق این پروسه ی جشن امضای پروپوزال هستم. شنبه امضا پارتی داریییییم بزن به افتخارش!
یادتونه چند سال پیش چه قدر از این که اتاق به اتاق برم واسه تصفیه کیف کرده بودم؟ اینم یک چیزیه تو همون مایه ولی خیلی کول تر چون طرف حسابت همه دکتر های شماره یک تاپ مملکت هستند. اخ که اخ. ذوب شدم.
پ.ن. الانم از خنده پاچیدم راستش یک کلیپ از پیامبر دارم می بینم درباره ی حفصه و ماریه ی قبطیه. واقعا کنترل خنده سخت می شه همچین مواقعی! ای خِدا. یک اخوند اومده داره داستان رو تعریف می کنه. مادرم خیلی به من و پدرم می گه کفر نگید. ولی انصافا اگه این داستان شبیه سایت های پورن نیست پس چیه؟ می گه هر کدوم از زن های پیامبر یک شب نوبت همبستری داشتند و هر کدام در یک حجره بودند، بعد شبی که نوبت حفصه بود، ماریه که کنیز بود اومد پیامبر بنده خدا با ایشون همبستر شد، بعد حفصه اومد داشت دق می کرد چون در اصل نوبت حفصه بود برای همین پیمبر به حفصه گفت من دیگه هرگز با ماریه همبستر نمی شم! خیلی خوبید به خدا با پیمبرتون. کاش اگرم همچی چیزایی هست خودتون داوطلبانه نگید همین دو سه تا طرف دارتون هم کرک و پرش می ریزه.
پ.ن. همسایه مون، همون که پسرشو ریز ریز کردند و به قتل رسوندند، داره ازین جا می ره. داشتم فکر می کردم کاش پول داشتم طبقه پایین رو می خریدم بعد می ساختمش و وصلش می کردم به خونه ی خودمون و خصوصا اتاق خودم! دوبلکس بشه. اولین باریه که به طور جدی دارم فکر می کنم کاش پول خیلی زیاد و هنگفت داشتم.
یعنی عاشق خودمم که نهایت تمایلم و برنامه ریزی ام برای استقلال از خانواده، در حد طبقه پایینه نه بیشتر! و از الان استرس چمدانی رو دارم که روزی ... شاید... اگر...
"گودزیلا غلط نکن، من استاد راهنماشم، از گل نازک تر نمی گی به این دانشجو!"
خب اول اینکه باید یادم بندازین، عنوان پست قبلی که در خصوص پایان نامه نوشتم رو به پایان نامه پرده ی اول اپیزود صفر تغییر بدم. حس خوبی دارند اپیزود های صفر... مثل هندسه صفر اول دبیرستان که اکثر مدارس نداشتند و ما داشتیم. یا مثل استاژر صفر کیلومتر روز اول. اره خلاصه صفر خیلی عدد زیبایی هست.
وضعیتم فعلا اینه که من دارم با اولین استادی که تو بیمارستان شناختم پایان نامه بر می دارم، و این ثابت می کنه همیشه اولین ها فراموش نشدنی اند و جاشون خیلی خاصه!
عرضم به حضورتون، به مقادیر زیادی به استادم عشق می ورزم و بسیار جوگیرانه به عنوان استاد راهنما انتخابش کردم. به خاطر کرونا که زیاد با اساتید اشنا نشدم، ولی خیلی خوشبختم که این استاد رو قبل کرونا دیدم و مخم خورد توسط شخصیت دانشجو محورش و خفونیتش و ....
خلاصه امروز رفتم بیمارستان استادم، که یک خاکی به گور پایان نامه ام بکنم! باورتون می شه همه پایان نامه برداشتند و نوشتنشون تموم شده، من تازه امروز تن لشم رو بلند کردم و بردم برای انتخاب استاد راهنما! خودم باورم نمی شه من واقعا توی پژوهش فعالم هزار تا طرح دارم، ولی الان اخرین نفری هستم که تازه دارم استاد راهنما رو انتخاب می کنم نه حتی موضوعم رو. اب سر بالا می ره عزیزان. نمی فهمم چرا اینجور شد. ولی شد دیگه. کمتر از یک ماه برای اومدن کد اخلاق پروپوزالم وقت دارم که فشار بالاییه ولی دلم خوشه که دو روزه تمومش می کنم چون متبحرم و مثل باقی دوستام خنگ و خل نوب نیستم در زمینه ی پژوهش.:))) به هر حال وقت هایی که سوزوندم باید یه جا خودشون رو نشون بدهند، غیر اینه؟
دیشب اینقدر کابوس دیدم که می رم پیشش و بهم می گه دیر اومدی من ظرفیتم پر شده باید با خانم دکتر گودزیلا برداری (خانم دکتر گودزیلا کسیه که دانشجو های پزشکی رو در جا تاکسی درمی می کنه) ، ولی خوشبختانه چنین چیزی نگفت و احتمالا یعنی ظرفیتش پر نشده و قابل فتح کردن توسط کیلگ کبیر هستش. :دی اینقدر ترسیده بودم ده جا تحقیق کرده بودم چند تا ظرفیت باقی مونده داره این استاد.
عرض کنم خدمتتون وایستاده بودم از سر عمل بیاد بیرون، در همین اثنا مورد تهاجمی بزرگ توسط گله ای انترن و رزیدنت قرار گرفتم.
بچه ها خیلی بهم گفتند تا وقت داری از همین راهی که اومدی فرار کن با این گروه برندار داری دستی دستی خودت رو بدبخت می کنی. بعد نشستند خاطره تعریف کردن و منم به عنوان کوچولو موچولو ترین عضو اون جمع، بره وار گوش دادم تا تجارب بزرگ تر ها را کسب بنمایم.
و بعد خودشون دو دسته شدند. یکی گروهی که می گفتند این استاد خوبه ولی گروه سخت گیره، و گروهی که می گفتند استاد اینقدری خوبه که احتمالا بتونه در مقابل گروه دهشت ناک محافظتت کنه. مثل سپر محافظ!
انترن اول می گفت: ببین رفیقم رفت با نورو برداشت، تمام مدت تو دفاعش اساتید نورو داشتند شست و شو و انماش می دادن، بعد اخرش فهمیدیم استادی که اصلا هیچی نگفت روز دفاع، استاد راهنماش بود! گفت حواست باشه اینجور نشی، به نظرم برو با طب فیزیکی بردار خودتو راحت کن.
بعد رزیدنت یه خانم دکتر بود، می گفت من پدرم در اومد سر پایان نامه همه ی دوستام تموم کرده بودند من داشتم دو دستی می زدم به سرم برای پایان نامه!
گفتم- اخه مگه قرار نیست استاد راهنما از من محافظت کنه در جلسه ی دفاع؟
انترنه گفت- نه عمرا. وای می ایسته مثل استاد نورو انما شدنت رو تماشا می کنه. :))))
گفتم- خداییش این استاد اینجور نیستا.
خانم دکتر رزیدنت تایید کرد که این استاد واقعا ماهه. گفت- راست می گه خب وظیفه شه محافظتش کنه. :)))))
انترن گفت- خب اخه چی کار می تونه بکنه؟ وقتی دکتر گودزیلا سوال های سخت بپرسه اسید بپاشه سرش؟ بگه گودزیلا غلط نکن، من استاد راهنماشم از گل نازک تر نمی گی به این دانشجو؟
رزیدنت گفت- بله با چیزی که می شناسم دقیقا ادمی هست که پشتش رو بگیره. شلنگ اسید رو می گیره رو گودزیلا و خفه اش می کنه که سوال نپرسه سر دفاع.
و دقیقا با همین جمله ی رزیدنته ته دلم پروانه پرواز می کرد... جلسه ی دفاعی رو تصور کردم که از شدت خفونیت و کاریزمای استادم کسی حرف نمی زنه روی تزم.
خلاصه خیلی سعی کردند منحرفم کنند ولی نمی دونم گفتم فعلا بذار صحبت کنم ببینم چی می شه. یاد اپیزودی افتادم که در و دیوار و تار عنکبوت می خواستند حضرت علی رو منصرف کنند ولی حضرت کمر شهادت بسته بود.
نهایتا استادم اومد، دعوتم کرد به اتاق،
هفت دقیقه با هم حرف زدیم و در تمام هفت دقیقه بنده در حال ساطع کردن قلب از چشمانم بودم! و واقعا این عشق دست خودم نیست اقا جان. عاشقشم.
ایشالا که با عشق و عاشقی خودم رو بد بخت نمی کنم. :دال
دعا کنید بد بخ نشم.مرسیییی. کلا یه مدت باید روی مود دعا باشید شما ها واسه من. بدبختی هام از اینجا به بعد اکسپوننشیال تصاعد می زنه. ممنونم که همراهید!
پ.ن. الانم که براش طومار مخصوص کیلگی نوشتم، از همین نوشته هزار خطی ها. و منتظرم ببینم سر کدوم موضوع پیشنهادی من توافق می کنیم:: هل یس، بله من خفنم، چون بر خلاف نود و نه درصد دانشجو ها خودم دارم موضوع پیشنهاد می دم.
اقا بیایید منو دریابید من واقعا دارم تو ایران تلف می شم!
در باب پایان نامه،
به یکی از اساتید می گم من از عنفوان جوانی به فضا علاقه داشتم و فکر می کنم الان که دارم پزشک می شوم دوست دارم پایان نامه ای در زمینه ی پزشکی در فضا بردارم که اصلا هم کار نشده و زمینه ی کاملا سفیدیه.
گفت به نظرت تو ایران خریدار داره جوجو؟
گفتم معلومه که نه.
گفت خب پس.
ما تو ایران حتی فضانورد هم نداریم! ماهواره های امیدنشانمون می ره و هنوز وارد جو نشده سقوط می کنه. طرف دو زار بارش نیست مسئول تمام برنامه های استراتژیک هوا و فضاست که البته فرقی هم نداره چون زمینه کلا سفیده و اداشو در می ارند ولی هیچ غلطی نمی کنند. بسیجی و ارزشی نباشی، عمرا اصلا بگذارند ورود کنی به یک سری رشته ها حتی اگر دانشت سقف فلک را بشکافه! موشک هامون صرفا صرف سقوط دادن هواپیما های مسافربری می شه. بعد من بگم ترکیب پزشکی در فضا؟ چه انشرلی وارانه! و اینجور می شه که جبر جغرافیا نمود پیدا می کنه.
وای شت می دونی این رشته چیه؟ جدیدا از دو سه سال پیش متخصص هم می گیره هر سال دو تا فکر کنم دانشگاه ارتشی گوری جایی. :( من به وضوح حس می کنم اینده همینه. سفر به فضاست. ولی نمی فهمم به عنوان عضوی از کره ی زمین چرا هیچ سهمی نداریم؟
بدبختیم. رشته های جذاب ندارییییم. چرا؟ چرا همه چی فکر و خیاله تو این قفس؟
من می خوام پزشک ناسا بشم خب لامصبا. اگه گذاشتند.
متاسفم برای مملکتی که توش افکار من مثل یک جوک می مونه براشون.
یه بار به بابام گفتم پدرررر من دوست دارم پزشک ناسا بشم ها! گفت خدا رحم کنه معلوم نیست دوباره چه پروژه ای رو شروع کردی؟
یه بارم ناگهانی به مادرم گفت، ببین خانوم هر وقت دیدی یهو ریختند خونه مون بدون این کیلگ بالاخره موفق شده یه غلطی بکنه!
ولی می دونی به این دلم خوشه که ادم هرچی دیوونه تر، مسیر تکاملش هم متفاوت تر.
و از اونجایی که من بین دوستای هم رشته ام ادمیزاد به خل و چلی و احمقی خودم پیدا نکردم که وسط کرونا و بدبختی پره انترنی، اسب خیالش یورتمه بره دنبال پایان نامه ی پزشکی در فضا، فکر کنم می تونم به خودم امیدوار باشم. نیست؟
کم کمش اینه که بابا هل یس، نویسنده ی علمی تخیلی خوبی می شم.
همه ی دوستام موضوع این مدلی برداشتند که بررسی قد و وزن در مریض های فلان. به همین احمقانگی و سادگی و خوشمزگی. و نشستند مثل ادم خرشون رو می زنند. بعد من دارم از اون ور بوم با کله سقوط (پرواز) می کنم. تبریک!
یه چی می شه تهش دیگه.
پ.ن. کارمند پست! حاجی اخراج شدی، فدا سرت! من فقط ارزومه یه روز به فابریکی تو برقصم. تو یک پروانه ی آزاد و فابریک ترینی... زرت و پرت های روزانه ی زینب سلیمانی و امام جمعه ی اصفهان و اون خانمه که پوزیشن های جنسی نوین معرفی می کنه و معلوم نیست دقیقا ساقی اش از کجاست فدای یه تار موت. درد و بلات تو سر همه ی اینا به ترتیب. و من فقط یه روز مثل تو برقصم! لطفا! کلاس رقص باید برم به نظرم. بیا و معلمم شو. قبانت فدات بوس بوس ستاره بچینی. ناراحت اخراج شدنتم نباش.در عوض یه مملکت دارند با کلیپ فابریک رقصت کیف می کنند و ارزو می کنند شبیه تو برقصند. و در نهایت به عنوان حسن ختام الان دارم علم الهدی رو در حال رقصیدن تصور می کنم! یا قمر بنی هاشم.
پ.ن. استادم اینم بهم گفت. که می دونی من اولش می خواستم باستان شناس بشم! خودمم نمی فهمم چی شد الان تو این رشته ام. دیگه خودت تا تهشو بخون خدا به من رحم کنه که می خوام پزشک فضا نورد بشم. هاعی.