بار سومیه که دارم آزمون می دم و کنار دستم کسی افتاده که از دقیقه ی اول آزمون خواب بوده! دقت کنید واقعنی واقعنی خواب بوده تا 5 دقیقه به پایان آزمون ...
بعدش خیلی شیک و تمیز پاشده از رو من همه ی سوال ها رو زده و برگه ش رو تحویل داده _حتی زود تر از من_!
من این طوریم که... :"خب لعنت!"
نمی شه از وقت این کوفتی کم کنید به مال من اضافه کنید که حداقل رتبه ی هر دوتامون خوب شه؟
اون وقت داره بلد نیست حل کنه...
من بلدم حل کنم... وقت ندارم!
×تف×!
یه بار از تکنیک خیره شدن به فرد متقلب استفاده کردم. و اون بهم بک داد و متقابلا خیره شد و من که دیدم وقتم داره تموم می شه بی خیالش شدم تا کارش رو بکنه! یه بار هم تقلب رو در پاسخ نامه م اطلاع دادم متاسفانه پشتیبان عزیز پاکش کرد و گفت:" تقلب؟ کو؟ کی؟ کجا!!!؟". هعییی... تقلب کردنم عرضه می خواد. نوش جونشون!
+خیلی باحاله از زمانی که مذاکرات هسته ای رو هشتگ کردم وبلاگم هوار تا نظر خورده! هار هار هار!
خسته شدم! دو ساله با این موضوع تایم_لیمیت سر دعوا دارم!!!
آوا.
کسی که المپیاد نجوم قبول نشد. حتی مرحله یکش! که از بس مسخره ست میگن بری کیک ساندیس بخوری مرحله یک رو قبول می شی. حتی گویا یه سال کف نمره ی قبولیش منفی بوده این المپیاد. البته من واقعا به خودم قول دادم هیچ المپیادی رو مسخره نکنم. خب هرکسی که چیزی رو مسخره می کنه باید قبلا خودش انجامش داده باشه. من نمی تونم اظهار نظر کنم. فقط نقل قول بودن اینا صرفا!
بله.
و الان.
آوا کجاست؟
ام آی تی.
و بهم گفت که قراره سال 2019 فارغ التحصیل شه!!!
فردی که تا 8 ماه پیش هر روز دیدنش روتین بود برام الان توی مهد مهندسی کامپیوتره! درسی که به غیر از من کسی ازش سر در نمی آره تو کل مدرسه مون!!! و حتی زود تر از ما وارد دانشگاه شده! هوووف. اونم نه هر دانشگاهی! لعنتی این ام آی تیه! همونی که طلا ها خودشونو می کشن تا اپلای بگیرن واسش!!! همونی که از همه چی می زنن تا فقط بشن عضوی از اون دانشگاه! شوخی نیست. جدیه! یه حقیقت کاملا جدی که به راحتی یه شوخی اتفاق افتاد. ولی نمی شه به سادگی شوخی باورش کرد!
و من این ور دنیا کتاب دینی ای رو می زنم تو سرم تا شاید جزو اون هزار نفر خوش شانسی باشم که می تونن ادامه تحصیل بدن بین 600.000 نفر جوون بی چاره تو کشوری جهان سومی!
خب خدا. چی به این می گی؟
عدل؟
هوش؟
شانس؟
لیاقت؟
جرات؟
همین طوری یهویی؟
یا شاید هم ثروت؟
+آره. مشکلی ندارم باهاش که اعتراف کنم من حسودم. چه اشکال داره به موفقیت های بقیه قبطه بخوری؟! خیلی هم خوب و دوست داشتنی ه! این که خودت رو بذاری جای طرف. بشینی با خودت بگی : " لعنتی!!!! من چیم کم بود؟! یا شایدم چیم زیاد بود!!!!؟" ولی این یه مورد رو می دونم حداقل واسه چنین دانشگاهی لیاقت من بیشتر بود!!!
دیالوگ: (من اصلا نقشی ندارم در مکالمات زیر و به اصطلاح دارم درس می خونم...!)
فینقول-خسته شدم. تلویزیون رو بدید به من!
والدین-نه تو درس داری.
-دیگه نمی خوام درس بخونم. خسته شدم!
-نه. وقتی فردا امتحان داری نمی شه.
فینقول بی قراری می کند- من خسسسسسسسسسسته شدم!!!
-به درک برو تلویزیون نگاه کن فردا بشی "خوب". "خیلی خوب" نشی! اصلا فکر کنم "قابل قبول" هم نشی!!!
فینقول می زند کانال فوتبالی...
-باباش نگاه کن!!! همه ی فکر و ذکرش شده فوتبال.
-نه خیرم!!!
-اصلا باباش از فردا تلویزیون رو قطع کن. این لیاقت نداره.
فینقول وانمود میکند نشنیده این حرف ها را...
-اصلا خوبه! امشب هر چقدر دوست داری خودت رو خفه کن با فوتبال. از فردا می دم بابات جمع کنه همه چی رو... امشب شب آخره!!!
فینقول می زند زیر گریه!
-من فوتبال دوست دارم.
-نه!
_خب علاقه م ه!
-نه!
-آخه چرا نه؟!
-مگه تو عید این همه از فامیل نظر سنجی نکردی همه بهت گفتن تو فوتبال افراطی نشو؟
-نه خیر!
-بله!
-نه خیر! شوهر خاله خیلی فوتبال دوست داشت.
-دوست داره! ولی نه افراطی!!!
-خیلی خوب بازی می کنه.
-دلیل نمی شه. تو نمی تونی فوتبال رو به عنوان شغل انتخاب کنی!
-ولی شوهر خاله...!
-اگه اون فکر می کرد فوتبال خوبه، نمی رفت داروخونه بزنه!!!
-ولی من می خوام فوتبالیست شم!
-نمی شه باید درس بخونی. فوتبالیست که شغل نیست.
و پدر میگه- بابا جون! تو کل ایران تهش 60 نفر واقعا فوتبال بازی می کنن و موفق می شن. بقیه فقط وقتشون رو تلف می کنن.
-ولی من فوتبال رو دوست دارم. فوتبالیست ها خیلی هم پولدار و مشهورن!
-حالا کی گفته تو می تونی مثل اون ها شی؟ تو که بلد نیستی یه پاس گل رو گل کنی!!!! از توپ هم می ترسی حتی!!!
-من ن م ی خ و ا م !!!!!!!!!!
-باید درس بخونی. فوتبال که نشد زندگی!
.
.
.
و این مکالمه هم چنان ساعت ها روی nerve من ادامه دارد. تا آن جایی که نمی فهمم صحبت هایشان کی تمام شد و من هنوز دارم مرور می کنم آن ها را!!!
و افسوس می خورم به حال جوانان ایرانی و سرنوشت شومی که از بچگی باید با آن بجنگند. با بی پولی. فقر... و مرض مسری جدیدی به نام علم زدگی! آن هم در درجه ی حادّ!!!
خب. بعد از اون بلایی که سرم اومد نیمه ی شب و در واقع فکر می کنم از عرفا و صوفیان پشمینه پوش هم بالا تر رفتم در آسمان ها(!!!) تصمیم گرفتم حداقل واسه ی این دو ماه باقی مونده به یه سری فکر ها که از مغزم عبور می کنه فکر نکنم. نه این که کم اهمیت باشن!!! نه! قضیه این جاست که بیش از حد مهم هستن و الان وقتش نیست که من بزنم تو جاده خاکی...
بهمون می گن تو این دو ماه رتبه تون رو می تونید نصف کنید. با توجه به شناختی که از خودم دارم و عملکرد دقیقه نودی مغزم... این دو ماه برای من خیلی با ارزشه! توان من بیشتر از نصف کردن رتبمه! من ِ تغییر رشته ای که تمام سال با رشته م می جنگیدم. منی که همیشه شب آخر امتحان هام رو جمع می کردم (به استثنا ی سال پیش که جو المپیاد داشتم و همون شب آخر رو هم نخوندم چون مطمئن بودم 99% قبولم تو المپیاد و این خریت محض بود!!!) و هر سال نفر یک پایه مون شدم!!! حالا وقت یه آشتی مسالمت آمیزه. در نتیجه وقتی نمی مونه واسه مسائل جانبی که از مغز دل انگیزم می گذره.
در نتیجه من و مغزم یه عهد نامه امضا کردیم. هر فکر غیر کنکوری و ماورایی ای که از مغز عزیز گذشت، به سرعت به این وبلاگ منتقل می شه. تا کنکور هم دیگه وارد مغز نمی شه. چون حداقل مسیر جاده تا اون موقع مشخصّه برام و بعد از کنکور می رسیم به پیچ معروفی تو جاده که نمی دونیم پشتش چیه! پس تا اون موقع لازم نیست روی این مسائل فکر کنم. بله.
تاپیک پست ها هم داد می زنه که " طرف خود درگیری داره با مغزش!!! " ...
+فقط امیدوارم وقتی به پیچ رسیدم یهو نبینم که "ا...! جاده تموم شد!" یا " ا... جاده در دست تعمیر است!".
خب الان نیمه ی شب است. سه و نیم.
وبلاگم تا به حال 1414 عدد بازدید داشته که بسی عدد رندی ست برای من ِ رُند پرست.
اینجا می نویسد کیلگارایی در نیمه شب به امید آنکه شاید دیوانه نشود.
اصلن نمی دانم این موقع و در این برهه ی طلایی کنکور خبر مرگم اینجا چه می کنم. یادم می آید که آمده بودم نمونه سوال کنکور عمومی ریاضی سال 1387 را پرینت بگیرم. نا خود آگاه دیدم که دارم می نویسم اینجا.
راستش گله دارم. این بار از خودم. از مغزم.
می شه گفت مغز من در مهم ترین زمانی که بهش نیاز دارم داره همه چی رو پس می زنه. داره می رینه به همه چی!
دیوونه شده یحتمل.
معمولا این حالت وقتی بهم دست می ده که سعی می کنم دین و زندگی بخونم. و خب تا الان مقاومت کردم ولی دیگه نمی شه نخوندش. چون ملّت کنکوری، جماعتی اند خر خون فلذا دینی خون و دینی را باید رویایی درصد گرفت تا رتبه ای خوب آورد! و اعتراف می کنم که درصد های دینی ام تا به حال روی رنج 0 تا 100 درصد بوده اند... درصد منفی نداشتم. ولی 4 درصد داشتم. 100 درصد هم داشتم! ولی در کل میانگینش میفته رو 20 درصد. در نتیجه شروع کردیم به دینی خواندن.
و دیوانه شدیم...
وقتی شروع می کنم اون کتاب کوفتی رو دستم گرفتن، به قول غفی ، مغزم شروع می کند یک DFS گنده می زند روی زندگی ام. می رود پایین. در عمق. عمیق تر و عمیق تر! و تهش به پوچی می رسد. به تهی! و این می شود که فقط دلم می خواهد بالا بیاورم! بالا بیاورم از خودم. از زندگی ام. از هر چیزی که برمن گذشته، می گذرد و خواهد گذشت. از این که ما چقدر فانی هستیم. از این که چقدر زندگی بی هوده ست!!! چقدر همه چی پوچه! تهش همه می میرن! خیلی هنر کرده باشن بچه ای به دنیا آورده باشن به عنوان یادگاری!!!! اصلا لزوم این که من باشم را نمی فهمم!!! چرا باید وجود داشت؟! از این که اصلا نمی توانم هیچ چیز لعنتی را درک کنم متنفرم. از این که اصلا نمی فهمم زندگی واقعی ست یا خیالی. از اینکه هیچ چیز را نمی فهمم متنفرم. از اینکه اصلا آیا من واقعا انسانم؟ آیا این ها واقعی ست؟ آیا اصلا کیلگارا وجود دارد؟! یه هجده ساله ی کنکوری که بد جوری دچار عدم درک شده!!!
و این خودش باعث می شه که نتونم عین یه کنکوری باشم. و این من رو روانی می کنه که زمان می گذره و می بینم که سه ساعت تمامه روی صفحه ی اول درس کوفتی گیر کردم و عملا در جا می زنم. شاید دینی رو رد بدم جدا!!! تهش اینه که نمی خونم بقیه رو بهتر می زنم.
این افکار من رو از کنکور جدا می کنن و به خیال خودم دارم در افق های بالا می اندیشم. واقعا هم همین حس رو دارم. فکر نمی کنم در سن من کسی باشه که تا به این حد به مسائلی که من فکر می کنم فکر کرده باشه. من خیلی فکر کردم. به موضوع های احمقانه و در عین حال پیچیده. مثل سبک سهل ممتنع! یعنی در کلام ساده ست. در عمل نشدنی!!!
برای همین هم از اولش از فلسفه متنفر بودم. منی که نمی تونم با یه کتاب دین و زندگی ساده ی دبیرستان کنار بیام...
دین و زندگی ازت متنفرم!!!!
مغز گرام! از تو بیشتر!
من عصبانیم!
عصبانیم!
عصبانیم!
+با لحن جیگر بخونین.
بدیهتا من، حقیقتا من، جدا من!
چند لحظه پیش بزرگ ترین کشف سال کنکورم رو به عمل آوردم!!!
.
.
.
زبان فارسی سال دوم دبیرستان تو کنکور نمی آد.
امروز بیست و سوم فروردین! دقیقا ن دقیقا دو ماه تا کنکور تجربی وقت داریم و من ِ ابله الان این رو فهمیدم!!!
بله، شوتِ عالم.
+خدا رو شکر هنوز شروعش نکرده بودم. یِس! :))
از جمله مکالمات رد و بدل شده بین اسکُل ( داداش معرف حضور :-" ) و شِنقِل (پسر دایی جان!!)...
اسکُل تیکه ای به شِنقِل می اندازد... و چیزی در مایه های فحش رد و بدل می شود بینشان...
شِنقِل حرصش می گیرد و می گوید :
-خودتی!
-عمّممممممممممممممه ته!!!!
-خره!!! عمّه ی من که مامان خودته... :)))))
(اسکُل هول می کند)
-خب اون یکی عمه ته...
-ببین می گم باهوشی!!! اون یکی عمّه م هم خاله ی تو می شه!!!
(اسکُل جوش می آورد...)
-خب خاله ته!!!
و نقطه عطف داستان اینجاست که نه عمّه ای که مامان من باشن در صحنه حضور داشتن... نه اون یکی عمّه ای که خاله ی ما باشن!!! ولی خاله بخت برگشته ی فحش خورده ی پسردایی دقیقا رو به روی ما سه نفر نشسته بود.
و من فقط #ریسه می رفتم از خنده!!!
+نتیجه می گیریم از این به بعد تو فحش دادن به عمّه دقت کنیم! شاید عمّه ی طرف ...!
زنگ زدم خونه شون...
یه بچه کوچولویی تلفن رو بر میداره!
_سلام! منزل سلطانی؟
_ام... نه! اشتباه گرفتین!!!
{و گوشی رو تق می کوبونه رو هم...}
یه بار دیگه زنگ زدم با فکر این که احتمالا خط رو خط شده و اینا...
_سلام! منزل سلطانی؟
و دوباره پسرک می گه:
_نه! گفتم که اشتباه گرفتین!
{و شدید تر از دفعه ی قبل گوشی رو می کوبونه!!!}
و من مات و مبهوت که اینا کی خونه شون رو عوض کردن؟! اصلا چرا به من کسی چیزی نگفت؟
و در حال بیرون کشیدن لاشه ی دفتر تلفن از اتاق ضروریات... به امید اینکه شماره رو کلن اشتباه سیو کرده باشم رو گوشیا!
{ می تونید بفهمید که من با وجودی که بار ها از همین شماره تلفن استفاده کردم، باز هم به خودم شک دارم ...}
یهو می بینم یه نفر داره زنگ می زنه! :)))
می بینم بععععععععععله! همون جایی بود که اشتباه گرفتم :)))
_سلام!
_سلام! من که اشتباه گرفته بودم؟ :))))
_اه ببخشید! داداشم بود...
بهش گفته بودم اگه پشتیبان قلم چی زنگ زد می گی اشتباه گرفتین!!!
و هر دوتامون برای دقیقه ای (بدون فکر کردن به کنکوووور) از ته دل می خندیم...
+خندیدن خیلی ساده ست! حتی برای کنکوری هایی که همه از دم از پشتیبان های قلم چی فراری هستن.
قانون شماره ی صفر کنکوری ها: همه ی کنکوری ها چه زرنگ چه تنبل، چه دختر چه پسر، چه سمپادی چه غیر سمپادی... از پشتیبان های قلم چی فراری هستن!
کاظم یه فکری به حالش بکن؛
هیشکی حال نمی کنه با پشتیبانات!
جالبه! با وجودی که من کنکوری م و وقت سر خاروندن ندارم این وبلاگ مدت مدیدی ست که صفر بازدید کننده نداشته! یعنی به هر حال هر روز یک نفر در کل دنیا هست که به این بلاگ نگاه بیاندازد و ببیند کیگارا چه می گوید. خب حس حفنی ست دیگر!!!
هش تگ های عزیز تر از جان دارن کار خودشونو می کنن گویا!
+به دور از ماست... اصلا قباحت دارد! ولی می خواهم به عنوان یک کنکوری فیلم معرفی کنم :))) راستش ما نشسته بودیم و فیلم آمد سراغمان و جو ما را گرفت و ول ننمود! هر چه فرمودم فیلم گرام! من کنکور دارم... سرنوشتم قراره رقم بخوره... گوشش بدهکار نبود. خلاصه این که فیلم دردناکی بود با پایان خیلی خیلی تلخ که سبب شد پس از مدّت مدیدی اشک های مادر را ببینم. :)) البته هم چنان بر سر قول خود بودم و گریه ننمودم. کیلگارا قرار نیست دیگر در 18 سالگی اش قطره ای اشک بریزد. چون می خواهد فقط و فقط با خندیدن انتقام بگیرد از زندگی و دنیا و در کل زده است در فاز عارفانه لطفا ابراز انزجار نکنید!!! شاید هم به خاطر این گریه نکردم که تهش را ندیدم از استرس کنکور و خرخونی و امثالهم!
این همه گفتم اسم فیلم را قورت دادم :| کلا همیشه آن قدر مقدمه چینی می کنم برای موضوع ها که موضوع اصلی می ره به فنا... :))
تو نت سرچ بدین :TFIOS... با این نام فیلم رو می شناسن. که مخفف اسمی ه که در تگ ها آوردمش و داستان دردناک زندگی یک دختر سرطانی ست به نام Hazel Grace !!! بقیه ی تعاریف باشد برای روزی که وقت باشد و حوصله! البته چند تا دیالوگ خیلی خیلی دل نشین دارد که شاید برای گسیل کردن ( همان share خودمان است... از یکی از معلم های عزیز تر از جانم تقلید کردم. آخر اگر بنویسم شیر با شیر جنگل و شیر آب و حتی شیر پاکتی اشتباه می گیردش. عوض کردن زبان صفحه کلید هم که یک پرژه ای است برای خودش!) آن ها نتوانم تا بعد کنکور صبر کنم...
+راستی... اوّلین عیدی بود که با پدیده ی کلاه قرمزی آشنا شدم. چون اوّلین عیدی بود که عین آدم تو خونه بودم... و به راستی دیبی را به من بدهند دیگر هیچ نمی خواهم. آآآآه! دیب احمق من! هرچند با این وجود باز هم دیدن کلاه قرمزی را به آینده های نزدیک موکول کردم. :|
+یک سری فامیل ها رو دوست دارم زیاااااد! مامان بابام حتی در تولد هجده سالگیم هیچ کادویی به اینجانب ندادند. اون وقت این فامیل هایی که می گم با وجودی که من نرفتم عید دیدنی شون، عیدی م رو دادن مامان بابام که بهم بدن! اونم چه عیدی جانانه ای! حداقل از فامیل شانس آوردیم گویا!!!! تا حالا اینقدر که به من احترام گذاشته شد از این طریق بهتون احترام گذاشته بودن؟؟؟! ت
اینم یه شعری که خیلی ازش خوشم اومد ولی وقتی خوندمش مادر و پدر به حالت دو نقطه خط صاف مرا نگاه کردند:
باز می پرسی که کشتی های من غرق است؟ آری!
مثل معتادی که خرج اعتیادش را ندارد.
بی قرارم، مثل وقتی مادری با یک شماره
می رود تا باجه ها امّا سوادش را ندارد!!!
"سعید صاحب علم"
+از این به بعد به فیلم مذکور می گویم تیفوس! چون بار اولی که فردی درباره اش با من در نت صحبت می کرد به اشتباه خواندم تیفوس و پاسخ دادم که:" ا... این که یه بیماری ه..." و متاسفانه دوزاری ام دیر افتاد و با این اسم خو گرفته بودم. ترک عادت هم که موجب مرض...
+خیلی حس بدیه که گویی کل دنیا از تو انتظار دارن فقط کنکور قبول شی! مثل یه جورد ادای دین... که می ترسی از پسش بر نیای! البته من که اعتماد به نفسم هنوز تو آسمون هفتمه... فقط گاهی... در عالم تنهایی هام... دچار تردید ناگهانی میشم.
+این رو هم اضافه کنم که جدیدا از دژاوو دارم شدیدا زجر می کشم. قبلا هم این حس رو داشتم ولی از موقعی که سال عوض شده انگار رفتیم توی یه سال تکراری! و این خیلی برام سخته که دچار تناقض بشم در این برهه ی زمانی... که من اینا رو کجا دیدم دقیقا؟! حتی یه سری کارهایی رو که می کنم از قبل پیش بینی کردم. حتی دیالوگ دیشب مهران مدیری و واکنش بابام نسبت بهش رو از قبل دیده بودم... و این فقط دیوونه م می کنه که من اینا رو دقیقا کدوم گوری دیدم و تجربه کردم؟! تف.
به یکی از معلم المپیاد هام عید رو تبریک می گم...
جواب داده:
"کیلگارای باهوش... امیدوارم بترکونی امسال رو!!!"
باهوش... دلم واسه این واژه تنگ شده بود. خیلی. شوخی یا جدی ش رو نمی دونم. دلم تنگ شده بود واسه این که دوباره یکی بهم بگه باهوش! خفن... شاخ... دلم تنگ شده واسه اون موقع ها که ادعام تا سقف آسمون می رسید...! معلم ها قبولم داشتن... هووووف.
جدی جدی یادم رفته بود که سال پیش همین موقع چقدر ادعای خفونیت می کردم. چقدر خفن بودم...!
احتمالا یا الان خوابم... یا اون موقع خواب بودم! بالاخره یه موقعی بیدار می شم می بینم یکیش دروغ محض بوده.
+من امسال رو بترکونم یا امسال منو بترکونه؟!!!!!
آرررررررررررره. اولین بهار برای یه +18 مثل من! روی این بهار اسم های خیلی خیلی زیادی می شه گذاشت از دیدگاه من... آخرین بهار دبیرستان... بهار کنکور... بهار قانونی... بهار هجده سالگی... بهار پر از دلهره... بهاری که نمی دونی بهار بعدش کجا و در چه حالی خواهی بود... بهار سرنوشت... بهار برداشت محصول دوازده سال درس خوندنم...! خیییییییییلی.
باید بزرگونه می بود آیا؟! فکرش رو که می کنم بهار های من اکثرا از بچگی همیشه بزرگونه بود... ولی این بار انگار واقعا باید نشونم می دادن دنیای بزرگ تر ها چقدر احمقانه و شومه. هنوز یک ساعت هم از تحویل سال نگذشته و همه تو خونه ی ما خوابن _ به استثنای نویسنده!_
دلم نمی خواد این سال رو با غر غر و نق نق شروع کنم... ولی تا این حد عادی و اُردینِری به درجه تب من نمی خوره. اصلا نمی خوام خودم رو ناراحت رفتار های بقیه کنم!!! من اینجام که شاد باشم و بهار اومده که به من انرژی بده. نمی ذارم خرابش کنن! حتی خانواده م... حتی دوستام!!! ولی انکار نمی کنم که سپر مدافعی که دارم اونقدری قوی نیست که بتونه همه ی دیوانه ساز ها رو از من دور نگه داره. می دونید... امروز سفره ی هفت سین رو به تنهایی چیدم. چون اگه کنکوری جماعت دست به کار نمی شد خونه قطعا از بی هفت سینی می مُرد. پدر رو به زور از خواب بیست و نه اسفندی ش بیدار کردم تا سال آینده همش خواب نباشه!!! تهش درخواست می کنم که عکس دسته جمعی بگیریم... می فرمایند که :" مگه مهمه اصن؟ دسته جمعی و تکی نداریم...! " بعدش که می خوام عکس تکی بگیرم، اتاق فرمان اشاره می کنن که :" این ادا ها چیه در میاری؟ واسه چی وی می گیری با دستات... عرضه نداری مثل آدم ها عکس بگیری!!!" نه جدا شما بودین نمی خورد تو ذوقتون؟
انکار نمی کنم که الان بغض کردم! الانی که همه ی خانواده ها دارن خوشحالی می کنن و فال حافظ می گیرن یحتمل و شیرینی می خورن! خونه ی ما انگار کلا زمستونه. وقتی سال تحویل شده بود همه محو بودن... هیچ کس واسش مهم نیست و من نمی تونم این رو تحمل کنم. به محض این که سال تحویل شد سر یه موضوع خیلی کوچیک که حتی الان یادم نیست صدای دعوا بلند شد... و اینم بگم که ماهی قرمزمون داشت می مرد و اگه نمی ذاشتمش تو یخچال یقینا به سال تحویل هم نمی رسید!!! همه ی اینا رو می تونم به فال نیک بگیرم؟
چه حسی میتونم داشته باشم وقتی مامانم بهم می گه:" تنها آرزوی من تو سال جدید دانشگاه قبول شدن توئه..." در حالی که سال پیش یه هفته قبل از مرحله دومی که من داشتم از استرس سرش جون می دادم بهم می گفت:" هر چقدر هم خفن باشی قبول نمی شی! چون من راضی نیستم و واست دعا نمی کنم!!!" هر کی ببینه حس می کنه من با یه مشت بچه طرفم...
بی خیال همه ی اینا. صرفا یکم اسکی رو اعصابم رفتن... به عنوان آرزوی سال نو می شه گفت چیزی واسه خودم نداشتم!!! به یاد معلم هام و دوستام و خویشاوندان بودم بیشتر! این که تک تک شون شاد باشن و راضی و زنده! یک ذره هم به کنکور فکر نکردم!!! پارسال که کلییی آرزو کردم واسه المپیاد چه اتفاق خاصی افتاد مثلا که امسال واسه کنکورم دعا کنم؟!
یاد حرف های مستر جونیور می افتم! روز آخر کلاس زیستمون می گفت: " اگه حس می کنین مامان باباتون خیلی تو سال کنکور کمک تون کردن حتما باید ازشون تشکر کنین! یه وقت فکر نکنین که از دل شما خبر دارن... تشکر رو به زبون بیارید. اگه همچین فکری نمی کنید، فقط سکوت کنید... به هیچ عنوان گله نکنید!" و من به حرف هاتون گوش کردم استاد. سکوت تنها کاری بود که می تونستم بکنم! عامل همه ی بد بختی هایی که امسال می کشم کسی نیست جز خانواده م. رشته م که تحمیلی ه... جو خونه همیشه متشنج و دعوا... غر غر های همیشگی... بدون ذرّه ای مراعات که من کنکور دارم!!! از چی باید تشکر می کردم؟! من تمام امسال رو رو پای خودم وایستادم... تک تک لحظه هاش رو! و از خانواده م در مهم ترین سال زندگیم چیزی جز انرژی منفی نگرفتم. شاید از نظر دین و اینا درست نباشه که اینا رو می گم. ولی وقتی تو دلم هست چر نباید به زبون بیارم؟! اگه برای من حقی تعریف میشه، هیچ وقت پدر و مادرم رو نمی بخشم. هرگز. بگذریم...
.
.
.
+ راستی این فقط منم که از این یده آل ها دارم یا شمام اینجوری هستین؟ یکی از سرگرمی های عید من که تا آخر عمرم ترکش نمی کنم اینه: یه اس ام اس جدید و خفن از خودم درست می کنم، بین بچه ها پخشش میکنم و انتظار می کشم تا به خودم برگرده. و خدا هم نمی دونه که چقدر خر ذوق می شم وقتی اس ام اس م یه دور همیلتونی می زنه و تهش می رسه دست خودم! اصن کیفوووور! جالب این جاست که اون نفر آخری ه نمی دونه سازنده ی اس ام اس منم که واسم فرواردش می کنه!!!
+باید خیلی خوش بخت باشم که دو نفر در طی روز گذشته از حرم امام رضا بهم زنگ زدن و گفتن که تو حرم به یاد من افتادن؟! خب عاره!!! من بیش از حد خوش بختم. منم دلم برای اون معنویت تنگ شده. هر وقت مشهد رفتیم اون قدر فامیل هامون ادعا و ارادت داشتن که مجبور بودیم از زیارت بزنیم برای مهمونی ها و دید و بازدید ها!
امسال زیاد وقت گشت و گذار نداشتم صرفا یه شعردر وصف سال نو دیدم که به دلم نشست و جدید بود که با اندکی سانسور(یه چند تا بیتش مزخرف بود!) در زیر میارمش:
دلم می خواهد آلزایمر بگیرم
که لبریز از فراموشی بمیرم
دلم خواهد ندانم در چه حالم
کجایم، در چه تاریخ و چه سالم
نخواهم حافظه چندان بیاید
که تاریخ و رقم یادم بیاید
به تاریخ هزار و سیصد و کی...
بریدند از نیستان ناله زن نی؟
به تاریخ هزار و سیصد و چند...
ز لب هامان تبسم رفت و لبخند؟
نخواهم سال ها را با شماره
که می سازم به ایما و اشاره
به سال یک هزار و سیصد و غم
اصول سرنوشتم شد فراهم
به سال یک هزار و سیصد و درد
مرا آینده سوی خود صدا کرد
گمانم در هزار و سیصد و هیچ
شدم پویای راه پیچ در پیچ
ندانم در هزار و سیصد و پوچ
به چه امید کردم از وطن کوچ؟
نمی خواهم به یاد آرم چه ها شد
که پی در پی وطن غرق بلا شد
چگونه در هزار و سیصد و نفت
خودم دیدم که جانم از بدن رفت
گرسنه بود ملت بر سر گنج
به سال یک هزار و سیصد و رنج
چه سالی رفت ملت در ته چاه؟
به سال یک هزار و سیصد و شاه
به سال یک هزار و سیصد و دق
چه شد؟ تبعید شد دکتر مصدق
به تاریخ هزار و سیصد و زور
همه اسباب استبداد شد جور
به تاریخ هزار و سیصد و جهل
فریب ملتی آسان شد و سهل
به سال یک هزار و سیصد و باد
خودم توی خیابان می زدم داد
به سال یک هزار و سیصد و دین
به کشور خیمه زن شد دولت کین
دلم خواهد فراموشی بگیرم
که در آفاق الزایمر بمیرم
به طوری گم کنم سر رشته ی خویش
که یادی ناورم از کشته ی خویش
نه بشناسم هلال ماه نو را
نه خاطر آورم وقت درو را
اگر جنت دروغ هرچه دین است،
فراموشی بهشت راستین است!!!
از:هادی خرسندی
#راستی این همه حرف زدم... عیدتون مبارک! اگه می شد اس ام اسی که امسال نوشتم رو به عنوان تبریک عید برای خواننده های وبلاگم شیر (انگلیش است!!!) می کردم. ولی چون حال و هوای کنکوری دارد فقط خود کنکوری ها می فهمندش... لطفی ندارد به اشتراک گذاری آن! لذا به اُردینِری ترین جمله اکتفا می کنم: عیدتان مبارک.
+به هر حال از جایی باید شروع کنم مثل بقیه اندکی اُردینِری باشم!
پ.ن: الان که این دکمه رو فشا بدم تو منوی آرشیو فروردین 1394 ایجاد می شه! اولین ماه اولین بهار بزرگ سالیم!!!
جدا چرا باید آخرین چهارشنبه ی سال باشه؟ نمی شد اول سال بود؟ باید آخر سال می ذاشتنش که همه خسته باشن؟ درگیر و پر دغدغه و هول؟ جدا اگه به انتخاب من بود یه while بی نهایت می زدم روی روز های زندگی م تا آخر ... همه رو چهارشنبه سوری می کردم :))
تازه اصلا هم موافق نیستم با اینایی که می گن چهار شنبه سوری الان دیگه خز شده و بی ارزش! بده آسمون رو نگاه می کنی انگار صد تا شمع به پرواز در اومدن؟ این لنترن ها یا به اصطلاح بالن آرزو ها واقعا خیییییلی شاهکار هستن. متاسفانه تا به حال سعادت روشن کردنش رو نداشتم (احتمالا همه ی آرزو های من قراره به فنا بره...) ولی برای IYPT (مسابقه ی ملی فیزیک دانان جوان) یادمه یه پروژه بود اسمش لنترن بود ما کلی ازین بالن ها تو مدرسه هوا کردیم تهش هم اونقدر بررسی چیزی که خواسته شده بود سخت بود که مساله رو جزو ریجکتی های ثابت گذاشتیم!:|
یا اصن بده ترقه می زنی زیر پای این و اون مردم می ترسن؟ خب اگه طرف اینقدر ترسوئه نیاد تو خیابون :| البته نه این که با مواد محترقه ی خطر ناک موافق باشم... ولی به نظرم دیگه وقتشه که نسل قدیم قبول کنن ترقه و آبشار و فشفشه و امثالهم بد که نیست خیلی هم خفن و باحاله...
متاسفانه من نه از طرف خانواده شانس اوردم نه از طرف دوستان! گروهی از گروهی ترسو تر و پخمه تر یافت می شوند در اطراف من! بدیهتا من نیز به تنهایی نمی توانم چندان خوش بگذرانم... مثلا امروز پدر جان دور ترین گوشه ی خیابان را از قبل دیتکت کرده و تمام مدت آن جا کز کرده بود به امید اتمام آتش بازی ها! برادر دست و پا چلفتی ام هم آمد خیر سرش ترقه زنبوری بزند و بیچاره ی ناشی زنبور بی نوا را روانه کرد به سمت مادر... و حالا زنبور بدو مادر بدو!!! و مادر آنقدر جیغ زد که زنبور بی نوا در نطفه خفه شد. :))) رفیق فابریک هامان هم که گویی اصلا انگار که نه انگار چهارشنبه سوری ست! امروز را معمولی تر از هر ورز دیگری می گذرانند. یا آنقدر ضایع بازی در می آورند که آدم ترجیح می دهد در افق محو شود!!! :| تهش هم تریپ ور میدارند که کار مسخره ای ست!!!! کوچه بازاری ها از این کار ها می کنند... به سطح ما نمی خورد! ولی خب شما را نمی دانم... ولی اگر در دنیا یک چیزی باشد که مطمئن باشم به سطح من می خورد همین ترقه در کردن ها و بالا پایین پریدن وسط آتش هاست! این که می بینی یک شهر همه با هم شادند و با آن ها سهیم می شوی با وجودی که هیچ کس هیچ کس دیگری را نمی شناسد...
آخه چی از این قشنگ تر که ترق ترق شعله های آتش را ببینی و یک لحظه چشمانت را ببندی و حس کنی انگاری هر کسی در شهر دارد دق و دلی اش را حداقل با یک ترقه ی کوچک در می کند... اصلا صدای شهر با همه ی روز ها فرق دارد ... در یک لحظه ده ها صدا با بلندی های مختلف به گوشت می رسند و تو می فهمی که نه واقعا انگار خبری هست...
ای کاش همیشه چهارشنبه سوری بود و ای کاش من یه آدمی مثل خودم رو می شناختم و مجبور نبودم به زور این همه آدم نچسب رو با خودم بکشونم ترقه بازی!!!
چهار شنبه سوری خیلی خفن است... خفن! و من علی رغم کنکوری بودنم نا جور تو جَوم! تو جَو!
+جدیدا یکم کله خر شدم فکر کنم :| از کارهای خطرناک خیلیییییییییییی بیشتر از قبل خوشم میاد... اینا هم عادیه یا من دیوونه شدم :-؟
دلم یک دوست می خواهد
که اوقاتی که دلتنگم
بگوید:"خانه را ول کن...
بگو من کی، کجا باشم..؟"
+شعر مال شاعر جوانی هست به نام سید سعید صاحب علم. و من تازه کشفش کردم ...
وقت داشتین یه سرچ بدین به گوگل اسم این شاعر رو. تمثیل های خیلی باحالی داره...
می دونی خیلی اعصابم داغونه...
به جای حال و هوای عید، بچه ها رفتن رو حال و هوای اتمام مدرسه و اینا! هی میری این ور اشک... می ری اون ور لرزش های عصبی بچه ها و آغوش ها و ابراز دل تنگی ها! عکس از اینور.... فیلم از اون ور....
شکی ندارم که اگه یه دستگاهی ابزاری چیزی بود که میزان دلتنگی ها رو بسنجه، خودم یه تنه رتبه ی اول رو کسب می کردم...
با یه گپ خیییییییییییییییییلی بزرگ بین من و نفر دوم! چون من از همون اولش فکر اینجا رو می کردم... چه روز هایی که ترس از این اتمام نمی ذاشت یک کلمه درس بخونم... همون موقعی که با آخرین اول مِهرم خداحافظی می کردم! همون موقعی که با گچ های تخته سلفی می گرفتم! همون موقعی که تمام میز های ردیف خودمون رو با اسم جدیدم، ژوزف، پر می کردم... همون موقعی که با آخرین امتحان های ترم یک دبیرستانم خداحافظی می کردم! همون موقعی که با آخرین سمینار مدرسه مون خداحافظی می کردم!!! هی شماهایی که دم از دلتنگی می زنید! اون موقع هایی که من داشتم خداحافظی می کردم کجا بودید؟ چرا اون موقع فقط من بودم که زیادی احساساتی بودم؟!
شاید تصمیم داشتم اینا رو نگم و برای همیشه تو خودم بریزم... چون اصن دلم نمی خواد کسی رو رنج بدم یا اعصاب خورد کنم.... ولی با دیدن این احمق بازی ها حالم دیگه داره به هم می خوره... و واقعا دلم می خواد به صورت کاملا تصادفی پای یکی از بچه ها مون به اینجا باز شه و اینا رو بخونه و بدونه که تمام این هفت سال چه حسی نسبت به اکثر بچه ها داشتم. آره! جراتش رو ندارم که اینا رو زیر خود مطالبی که الان هر لحظه در مورد خداحافظی شیر می کنن بذارم. اگه هفت سال تحمل کردم این یه مدت کوتاه رو هم تحمل می کنم. بذار فکر کنن من خیلی اکی بودم در رابطه باهاشون!
می دونین چیه؟ مدرسه ی ما اصلا و ابدا سمپادی نبود! تو این هفت سال و اندی چیز هایی دیدم و شنیدم که هر لحظه از بودن تو این مدرسه شرمم می شد. برخورد هایی از بچه ها ی مدرسه دیدم که در شان یه سمپادی که هیچ... در شان اون بچه ای که تو روستا یا زیر چادر هم درس می خونه نبود. اصلا قصد ندارم بگم که سمپادی اصلی من بودم. ولی این رو می دونم که الان هم همون حس انزجاری رو دارم که شش سال پیش با اومدن به این مدرسه داشتم. هیچ چیزی برای من تغییر نکرده و واقعا شاید این تنها دلیلم باشه برای راضی بودن از اتمام و خداحافظی ها.
از من نشنیده بگیرید. ولی سمپاد خیییییییییییییلی وقته که سمپاد نیست. شاید هنوز بشه رگه هایی از سمپاد رو توی حلی یک و فرزانگان یک پیدا کرد. ولی بقیه ی سمپاد ها فقط گویی بچه ها دور هم جمع شدن که ثابت کنن علی رغم باطن چندش آورشون با بقیه ی چندش آور ها ی دنیا فرقی دارن و به اصطلاح سمپادی هستن. و در واقع با این عمل ریدن، بله ریدن، به سمپاد.
من بدون شک می گم که در این جمع تلف شدم و به هیچ وجه این جمله رو به حساب غرور و تکبر خودم نمیذارم. سمپاد جایی بود برای علم اندوزی... برای رشد... ولی من از زمانی که وارد این مدرسه شدم یاد گرفتم که درس همیشه اولویت دومم باشه. خنجری بر قلب سمپاد و هدف اصلیش. خیلی سعی کردم با این افکار صد من یه غاز بچه ها بجنگم... ولی میدونید اگه تو یه جماعت هم رنگشون نشی طردت می کنن. می شی اخی تُفی... و من سکوت کردم. از ترس اینکه مبادا همین یک ذره اسم سمپادی هم از روی من بردارند و الان بعد از این همه سال آزادم که هرچی می خوام بگم. آزادم که سمپادی رو که توش بودم قضاوت کنم و به چالش بکشونم.
نه این که ما اصلا سمپادی نداشتیم تو مدرسه مون. چرا داشتیم. یه سری آدم خیلی خفن داشتیم و داریم. به شخصه تو همین مدرسه ی خودمون سمپادی هایی رو کشف کردم که واقعا لیاقتشون خیلی خیلی از این مدرسه و جوش بالا تره! ولی اونقدر کم که نمی تونه جو گند مدرسه رو درست کنه.
طرف اومده از خاطرات سمپادیش می گه... که ما فلان کردیم و بهمان کردیم و فلان طور شد و یادش به خیر! تو گلوم می مونه اگه نگم: فلانی که این همه کار تو سمپاد کردی! انتظار داری بهت لقب سمپادی قرن رو هم بدیم که سمپاد رو اینقدر خز کردی؟ تک تک متن هایی که نوشته بودی رو خوندم! این کار ها رو می تونستی توی یه مدرسه ی کاملا عادی هم انجام بدی! چرا اومدی تو سمپاد؟ خب می رفتی همین کار های به اصطلاح خاطره انگیزی رو که دلت واسشون تنگ می شه رو توی یه مدرسه ی عادی انجام می دادی! چرا اومدی سمپاد رو به گند بکشی؟
می دونید بچه ها... دلم از تک تک تون پره! چون هیچ وقت سمپادی نبودین. هیچ وقت. فقط بادی در دماغ داشتید که سمپادی هستین و از بقیه ی هم صنفیان یه سر و گردن بالاتر! شاید بی انصافی باشه. ولی از خنگ هم خنگ تر بودید! و حتی تلاش نمی کردید که این خنگی رو جبران کنید!!! یعینی تقریبا هیچ کدوم از ویژگی های یه سمپادی رو نداشتید... تمام دبیرستان من به دیدن لوس بازی ها و بچه بازی های شماها گذشت. ولی با این حال دلم واسه همه حتی منفور ترین فرد مدرسه مون هم تنگ می شه. به هر حال خاطرات سمپادی بودن من با این ها رقم خورده. نمی تونم پاکشون کنم از مغزم!!!
+راستی یه چیزی... نود درصد دل تنگی های من برای معلم هامه. کسایی که میشه گفت همیشه از بچه ها فحش می خوردن تو مدرسه ی ما. و من فقط از تدریسشون لذت می بردم. شاید هم شخصیت این لاو ویت معلمی بودم که همیشه از بیشتر معلم ها دفاع می کردم و بچه ها رو نظرهام به همین خاطر حساب چندانی باز نمی کردن! چون تقریبا تو این سه سال آخر همه ی معلم هام برای من فرشته بودن. معلم عقده ای هم زیاد داشتیم. ولی در کل معلم ها تا حدی توی این سه سال آخر تونستن حق سمپاد رو برای من ادا کنن. حقی که اکثر بچه های مدرسه توی این هفت سال ازم دریغ کردن.
راستش فکر نمی کردم به این زودی این دور و برا پیدام شه...
ولی بی انصافی بود که امروز رو_ پر احساس ترین و در عین حال رنج آور ترین روز پیش دانشگاهی م رو_ ثبت نکنم. و واقعا اعصابم هنوز اونقدری خط خطیه و آب روغنم اون قدری قاطی پاتی ه که نمیتونم اینا رو بنویسم. پس نا گزیرم از رفیق تنهایی های همیشگیم، کله مکعّبی!!! و دست هام که از اینجا به بعد فقط روی کیبورد حرف میزنند!
امروز آخرین جلسه رسمی فیزیکمون بود...
مبحث کار و انرژی... بیرون برف میومد... علی رغم این که یک سال آزگار منتظرش بودیم و نیومده بود. اصلا انگار امسال دونه های برف دست به یکی می کنن و می ذارن تو روزای عجیب غریب زندگیت می بارن... اون از روز تولدم... اینم از امروز!
من از همون اول کلاس نمی تونستم هیچ کاری کنم. فکر به اینکه امروز، جلسه ی آخره بد جوری رو اعصابم بود... و فکر اینکه چرا هیچ کسی از بچه های کلاس عین خیالش نیست خیلی خیلی بیشتر...! همه با آرامش نسبتا خوبی به حل سوال ها می پرداختند... و من، joseph همیشه فراری از پایان ها، گویی دنیایم جای دیگری بود... همه ش با خودم می نالیدم چرا این تجربی ها اینقدر بی احساس اند؟! الان اگه پیش بچه های پارسال بودم...
مثل زامبی ها فقط هرچی simple رو تخته می نوشت رو یادداشت می کردم. گذشت تا یک ربع آخر کلاس...
و شروع شد... خیلی برام عجیبه که این یک ربع می تونه چه قدر خاطره ساز باشه.... همین یک ربع هایی که اینقدر راحت می گذرونیمشون!!! simple می خواست آخرین حرف هاش رو به ما بزنه... و من از همون اوّلش می دونستم که شنیدن این حرف ها اصلا راحت نیست برام. حتی به سرم زد از کلاس برم بیرون!!! ولی به خودم امید می دادم:
"کیلگ! تو قرار نیست دیگه توی 18 سالگیت گریه کنی! تو قول دادی...شب تولدت. که هرچی هم بشه نذاری دنیا فکر کنه ناراحتی. قول دادی انتقام معروفی رو که می گن فقط با خنده از دنیا می گیریم، بگیری!!!"
و با فکر کردن به همین ها در سر جای خودم _آرام_ نشستم... فکر اینکه یک هو بزنم زیر گریه و بقیه بچه ها به سهره ام بگیرند چنان آزارم می داد که تقریبا نمی فهمیدم simple چی می گفت و تمام تمرکزم روی گریه نکردن بود.
و simple شروع کرد... و می تونم به جرئت بگم تا به حال در عرض یک ربع عمرم این همه احساس تضاد رو با هم تجربه نکرده بودم: شادی، افتخار، ترس، استرس، ناراحتی، عصبانیت، رنج و درد!
اولش که یکی از بچه ها شروع کرد به تیکه پرونی و simple چنان دادی کشید که تا به حال نکشیده بود و ازش انتظار نمی رفت... در نتیجه من ترسیدم. زیاد!
بعد از برنامه هامون برای بعد عید و اینکه تو خونه باید چی کار کنیم حرف زد... اینکه باید سختی بدیم به خودمون و این حرف ها... از عید شروع کرد برنامه ی هفته به هفته رو تند تند گفت و ما فقط گوش دادیم. اینکه دور دنیا بزنیم... روزی یه آزمون 30 تستی و رفع اشکالش... رسید به خرداد و امتحان نهایی ها... و ما باز هم گوش دادیم. و حرف از هفته ی قبل از کنکور به میان آمد... در نتیجه من استرس گرفتم. زیــــاد!
بعد از مقوله ی کنکور پیشنهاد بستنی در آخرین جلسه ی فیزیک از سوی یکی از بچه ها مطرح شد... و simple می خواست در بره و فرمود: "بستنی می خواین چی کار؟ برف به این خوبی داره اون بیرون میاد... اینم بستنی تون..." و بعد کل کلاس به سمت پنجره برگشت و کاشف به عمل آمد که برف بند آمده!!!! و simple خندید و ما خندیدیم و همهمه کردیم... در نتیجه من خندیدم. زِیــــــــــــاد!
و بعد شصتمان خبردار شد که simple می خواهد متنی را بخواند به عنوان حسن ختام کلاس. داستانی در رابطه با یک دونده که پایش در مسابقه ی دوی المپیک زخم شده بود... نمی توانم تعریف کنم که داستان چه بود. چون خودم هم دیگر از وسط هایش نفهمیدم چه شد... ولی یادم می آید که simple خواند و خواند... و من داشتم فکر می کردم که چه قدر این داستان برای حسن ختام درد ناک است... برای یک دانش آموز پیش دانش گاهی که انگار تمام زندگی اش با کنکور تمام می شود...مثل همین مسابقه ی دوی المپیک... و گوش می دادم و گوش می دادم. نا گهان حس کردم یک چیزی سر جایش نیست... به صورت simple نگاه کردم... با تمرکز تمام به کاغذی که از رویش می خواند خیره شده بود. و صدایش می لرزید.
شاید خیلی سعی می کرد که خودش را کنترل کند ولی صدایش رازش را برملا می کرد. simple بغض کرده بود.
و شاید هیچ کسی نداند... چون تجربه اش را نداشته... ولی بگذارید بگویم... هیچ چیزی بد تر از این نیست که معلمت جلوی توی شاگرد بغض کند... و تو یک قول احمقانه داشته باشی... و من باز هم در حال دوره کردن این شعار واره ی خودم بودم:
"من در 18 سالگی گریه نمی کنم!!! تازه مطمئنم که صدایش نمی لرزد... گوش هایم چرت و پرت شنیده اند..."
هم زمان که دونده به خط پایان نزدیک می شد لرزش صدای simple هم اوج می گرفت... و لامصب صدایش خیلی ناجور می لرزید. از همان مدل هایی که ته ته ته ته ته دلت را هم خالی می کند! و در لحظه ای.... دیگر نه من بودم و نه قول های احمقانه ام!!! و نه هیچ کدام از تیکه پران های کلاس!!!
یک کلاس بود که زار می زد. و این ژوزف بود که چشم در چشم simple، می گریست. وقتی simple داشت گریه می کرد دیگر ژوزف چه گونه می توانست آن قول تو خالی را برای خودش تکرار کند؟! انگار که simple هم همین را می خواست. خیلی سخت است که جلوی معلم آن همه غرور را بگذاری کنار و صاف صاف در چشم هایش نگاه کنی و اشک بریزی! و اشک های داغم بود که به من فهماند من نتوانستم حتی برای هفده روز سر قرارم بمانم.... در نتیجه من رنج کشیدم. زیـــــــــــــــــــــــــــــــــــاد!
متن تمام شده بود. هیچ کس حرفی نمی زد... صدای نفس نفس ها می آمد. و سر هایی که همه روی میز ها بودند. گویی دل کندن از این میز های ساده هم سخت شده بود. هیچ کس دوست نداشت اندکی زمان جا به جا شود. و از ته کلاس صدای تک دستی آمد... و مثل دانه های برف... شدت دست زدن هایمان شدت گرفت. درست مثل فیلم ها و نمایش ها! ولی این دفعه واقعی!!!! و این من بودم که با دست هایم که نه! با تک تک سلول های بدنم.... با ذره ذره ی وجودم دست می زدم و تشویق می کردم. در نتیجه من افتخار کردم که چنین معلمی دارم و چنین کلاسی...
زیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاد!
روز آخر همانی شد که دلم می خواست. دقیقا خود خودش! simple موفق باشیدی گفت و رفت دقیقا به سادگی اسمش! [ و ما دیدیم که ناظم مدرسه هم با دیدن simple زیر گریه زد و به درون دفتر رفتند تا بیش از این جلوی ما احساساتی نشوند...] و ما ماندیم و خاطره ای از آخرین جلسه ی فیزیکی که بعید می دانم تا روز مرگمان هم یادمان برودش! شاید او simple بود ولی این سادگی بهتر از همه چیز در خاطر ما ماند. سادگی معلمی که simple بود ولی با همان سادگی نابش اشک یک مشت پیشی را در آورد. حتی آخرین جلسه المپیاد هم این احساس رو نداشتم که حالا...........
زنگ تفریح پیمون می گفت:
"حس می کنم می خوایم بمیریم که اینقدر واسه مون گریه می کنن :| "
یکی دیگه از بچه ها به تمسخر گفت:
"فکر نمی کردم اینقدر مثل دخترا باشه! راستی شما می دونستید اسفندی ها ایـــــــــــــــنقدر احساساتی اند؟"
من با خودم می گفتم:
"آره... کاملا!"
و با خودم فکر می کنم که دلیلی موجه تر از امروز برای شکستن قولم پیدا نمی کردم. خوشحالم که قولم را این چنین شکاندم!!!
# و اینجا در پشت پی سی ژوزفی می نویسد از درد!!! که شاید دیگر هرگز simple ی نباشد که ژوزف صدایش کند...
می دونی چیه وب؟
خیلی برام سخته که همه ی همه ی همه ی همه ی همه ی اطرافیانم خسته اند و هی نق می زنند و غُر روانه ی بازار می کنند. و من مدام مجبورم امید بدهم و شادی را به زور در وجودشان تزریق کنم... حتی پدرم که شب ها بدون غذا خوردن ولو می شود مثل مرده ها و به راستی اگر خر و پف نمی کرد فکر می کردم از نفس کشیدن هم خسته است! حتی مادرم که زندگی اش بین کار و جم تی وی در نوسان است! حتی معلم هایم که دیگر برای خودشان درس می دهند نه برای ما! و همه ی مدرسه... و همه ی مشاور ها و ناظم های پیش دانش گاهی که منتظرند امسال هر چه هست سریع تر بگذرد!
اصلا من هم خسته ام...
مگر چه قدر توان دارم این همه آدم را شاد نگه دارم؟ هی برایشان یادآوری کنم که لعنتی ... داری از دست می دهی ثانیه هایت را... مگر چه قدر زندگی می کنی که همه اش را نق می زنی؟ خم به ابرو می آوری؟
اصلا خسته شدم آن قدر به این و آن لبخند زدم تا آن ها هم کمی از نقاب دو نقطه خط صافشان را کنار بگذارند... لب هایم کش آمد. هه! یاد مردی که می خندید افتادم... البته باید باشه کنکوری ای که می خندید!!!!
از این شتاب زدگی "م ت ن ف ر م"...
به راستی هر شتابی نوعی شتاب برای رسیدن به پایان است بدون لذت بردن از مسیر! و می دانیم که مرگ پایان پایان هاست! پس هر شتابی نوعی شتاب برای مرگ است...
شما دوست دارید بمیرید... من تک و تنها هم که باشم، هستم! نمی خوام بیشتر از اینی که هست به مرگ نزدیک بشم!
نمی دانم چه شد و چه طور شد و کی شد که درجه تبم این همه با آدم های دور و وریم فرق کرد...
آن ها تب می کنند من لزر،
من تب می کنم آن ها لرز!
+شاید فقط کبوتر پشت پنجره ی اتاق که الان سر و گردن می آید و روی سکو این ور آن ور می رود این ها را می فهمد!!!
1) من واقعا ناراحتم و آرامش روانی ندارم که هی میام اینجا هرچی به ذهنم می رسه پست می کنم می دم بیرون...
2) من واقعا خوش حالم و تریپ ناراحتی رو الکی برداشتم و می خوام خودنمایی کنم و بگم که ملت بدونین من تولدمه! به من توجه کنین...
خب در حالت عادی واقعا خودم هم نمی دونم کدوم یکی شه... شاید هم آمیزه ای از هر دو تا باشه. شاید هم هیچ کدوم نباشه...
در هر صورت، امروز خیلی بیش از اون چیزی که انتظارش رو داشتم ایده آل می نمود. از وقتی اعلام کردن که موج جدید سرما از شنبه وارد تهران می شه، من شروع کردم به خیال بافی که خدایا می شه؟ یعنی می شه روز تولد من برف بیاد و ته دلم می دونستم که نمی شه!
شاید باورتون نشه... امروز بعد از این همه مدت، یه برف بخور نمیری اومد. و من در اون لحظه فهمیدم که خدا منو خیلی دوست داره که داره بهم کادو می ده، بله! چون این اولین باری بود که می شد گفت تو این زمستون برف اومده. امروز کلی شعر خوندیم زیر بارون... کلی فیلم گرفتیم... کلی با تگرگ ها ور رفتیم. کلی ریاضی حل کردیم... از اون ور مادربزرگم طبق معمول اولین کسی بود که تولدم رو یادش بود. یه مدال طلا بهم اس ام اس تبریک داد!!! هعی. اینا تا حد خوبی ایده آل هستن دیگه... و من حس می کردم با این چیز های کوچیک خوش بختم...
البته این اصن ایده آل نبود که پدر و مادرم به یک تبریک خشک و خالی اکتفا کردن. حداقل انتظار احساس بیشتری رو تو کلامشون داشتم. و تازه سر خواب موندن امروز صبحم کلی دعوام کردن انگار نه انگار که ...اینم اصلا ایده آل نبود که دو تا از قاز قلنگ هایی که آدم حسابشون می کنم کنارم نشستن و اصلا یادشون نبود که... و هی می گفتن تو چرا امروز این قدر شادی!!! این هم اصلا ایده آل نیست که به جای کادوی تولد باید بشینم برای simple عزیز 500 و خورده ای تست تو روز تولدم بنویسم. :|
ولی کلا زور ایده آل ها می چربید... یا حداقل تصور می کنم که می چربید!
و از همه بهتر اینکه تعداد کسایی که تبریک گفتن کم بود و کم تر موجب رنجش می شد.
خوبی روز تولد اینه که برای یک روز هم که شده یه سری ها که میخوای، می فهمن که تو هم وجود داری! هرچند یه سریا هم هیچ وقت نمی فهمن!
+18 now!
این که دقیقا اتمام ثبت نام کنکور افتاده رو تولد من قراره چه چیزی رو به من القا کنه مثلا؟!
نمی دونم چه برداشتی داشته باشم... ولی به هر حال یه چیزی هست توش واسم که نمی تونم درکش کنم! :دی
یه اشتراک بی ربط و عجیب...
در آخرین لحظات هفده سالگی به سر می برم...
همه چیز آرام است. گویی می خواهم بمیرم. ( هرچند ترجیح می دادم بمیرم و جوون مرگ شم تا اینکه 18 سالم شه :-" )
از طرفی قرار است برای هجدهمین بار به دنیا بیایم.
اگر جادوگر بودم و در دنیای پاتریست ها... امروز اولین روزی بود که می توانستم هر کجا که دلم بخواهد جادو کنم. جادوی ردپا هم باطل می شد و دیگر کسی نمی توانستم ردم را بزند...
اما چه خیال بافی هایی...
من در این دنیا هستم! همان دنیایی که شاملو می گوید:
"دنیای ما بزرگه...
پر از شغال و گرگه...
دنیای ما _هی هی هی_
عقب آتیش_لی لی لی_
آتیش می خوای بالا ترک...
تا کف پات ترک ترک..."
از فردا اگر قتلی کنم مرا اعدام می کنند...
از فردا دیگر یونیسف خودش را مسئول نمی داند که از من دفاع کند... چون دیگر سن کودکی ام را پشت سر گذاشته ام...
از فردا دیگر کسی نمی تواند از حساب هایم پول برداشت کند حتی قیم قانونی ام...
از فردا می توانم در همه ی انتخابات ها شرکت کنم و این طور که بقیه می گویند سرم را شیره بمالند که رایت را شمردیم...
از فردا می توانم گواهی نامه بگیرم و پشت فرمان مردم را فحش کش کنم...
از فردا باید بیشتر بشنوم که : "تو دیگر بزرگی شده ای برای خودت"...
از فردا باید بیشتر احساساتم را قورت بدهم و نگذارم که بیایند بیرون...
از فردا فکر کنم مالیات و خراج و خمس و زکات و این ها هم به من تعلق بگیرد...
از فردا دیگر گذرنامه ام نمی تواند با پدرم یکی باشد...
از فردا باید خیلی بیشتر تصنعی لبخند بزنم و خیلی بیشتر در پشت سر بقیه تعریف کنم که فلانی چه قدر بی شخصیت است....
از فردا می توانم جک های مثبت هجده سال بخوانم... فیلم های مثبت هجده سال ببینم!!!
چه قدر فردا شوم است!
پتانسیلش را دارم که هر کسی را که روز تولدم را به من تبریک گفت تکه پاره کنم! ^-^
ولی به این فکر می کنم که مگر چه چیزی عوض شده؟ من همان کیلگارایی هستم که دیروز بود... امروز هست و فردا خواهد بود... هیچ چیز عوض نشده.
هنوز هم مانند چهارده سالگی هایم هری پاتر را می پرستم...
هنوز هم همان خرخوان همیشگی ام...
هنوز هم با شنیدن نام کامپیوتر و المپیاد دلم از شوق پر می کشد...
هنوز هم یک سری ها را می پرستم و یک سری ها را لعن و نفرین می کنم...
هنوز هم در دین و فلسفه و یک سری مسائل بنیادی سردرگم هستم...
هنوز هم دلم را به یک شارپ خوش می کنم...
هنوز هم ریاضی را می پرستم...
هنوز هم از درس دینی متنفرم...
هنوز هم دلتنگ همان هایی هستم که می گفتند زمان دوای درد جدایی شان است...
هنوز هم خیلی پخمه و ساده هستم و به راحتی اسکل می شوم...
هنوز هم یک سری فحش ها را نمی فهمم....
هنوز هم وقتی سهراب می خوانم به آسمان هفتم می روم...
هنوز هم حس می کنم که خیلی تنها و بی ارزش و بی دوست هستم...
هنوز هم از گذشتن زمان واهمه دارم...
هنوز هم سر یک برگ لواشک با برادرم قشقرق راه می اندازم...
هنوز هم رنگ سبز را فوق العاده دوست می دارم...
هنوز هم مثل اسب ها یورتمه می دوم...
هنوز هم روی گل های قالی می پرم...
هنوز هم هفت پرستم و سندرم تشدید دارم...
هنوز هم اگر نمره هایم بیست نباشد گریه ام می گیرد...
هنوز هم اگر یک دنیا وقت برای یک امتحان در اختیارم بگذارند همه را برای روز آخر می گذارم...
هنوز هم نفسم را می گیرم و با خودم می گویم: " اگر فلان قدر ثانیه دوام بیاوری، فلان چیز می شود..."
هنوز هم اگر جلویم را نگیرند تمام وقتم را پای تراوین تلف می کنم...
هنوز هم شعر های عموپورنگ و چرا و چیه را برای خودم در تنهایی ها می خوانم...
هنوز هم اولین چیزی که در کاغذ سپید می کشم علامت یادگاران مرگ است...
هنوز هم شعر های دبستانم و معلم های دبستانم را به یاد دارم...
هنوز هم عاشق جمع کردن کفش دوزک هستم...
هنوز هم باورم نمی شود که آن دوستم که در مهد کودک خدا را از درون سوراخ یک پاک کن نشانم داد دروغ می گفت...
هنوز هم کار هایی که می گفتند از سرت می پرد از سرم نپریده است...
هنوز هم دلم نمی آید سبزی های زرد را دور بیاندازم یا نخورم...
هنوز هم با کفش هایم حرف می زنم و تک تک مکان ها و زمان ها را به آن ها معرفی می کنم...
هنوز هم دهانم را زیر باران به سمت آسمان باز می کنم و باران می خورم...
هنوز هم باورم نمی شود که فلانی به من دروغ می گوید...
هنوز هم هشت را با سه جمع می زنم و می شود دوازده...
هنوز هم زیر بار عینک زدن نرفته ام...
هنوز هم خیلی خجالتی ام... و خیلی کم حرف...
هنوز هم دلم نمی آید از مداد رنگی های فابر کستلم استفاده کنم...
هنوز هم فوق العاده شلخته ام...
هنوز هم آهنگ های زبان انگلیسی را می خوانم و نمایش اجرا می کنم...
هنوز هم فکر می کنم که بشود روی ابر های کمولوس راه رفت...
.
.
.
نمی دانم بی شک اگر از من انتظار داشته اند که تا 18 سالگی شخصیتم را تغییر دهم بی جا بوده است. یا اینکه شخصیت من از همان بچگی شکل گرفته بود یا اینکه حالا حالا ها انتظار شکل گرفتن ندارد که ندارد!!!
به راستی اگر من نباشم چه کسی خواهد فهمید؟
هیچ کس...
حتی این وبلاگ هم خیال می کند که بزرگ شده ام و رفته ام پی کارم...
ولی یک قولی می دهم...
به که؟
خودم هم نمی دانم!!!
شاید به خودم... شاید به وبلاگ... شاید فقط برای این که ثبت شود و یادم بماند...
قول می دهم هیچ وقت نشوم از آن آدم بزرگ هایی که شازده کوچولو می گفت... اصلا قول می دهم هیچ وقت آدم بزرگ نشوم... قول می دهم که ذلت طرد شدن از دنیای بزرگ تر ها را و مشنگ زدن در بینشان را بخرم و تبدیل به یک آدم آهنی بی قلب نشوم...
قول می دهم هیچ وقت یادم نرود!
هیچ وقت یادم نرود که هیچ چیز عالم مهم تر از دانستن این نیست که در فلان نقطه یی که نمی دانیم، فلان بره یی که نمی شناسیم گل سرخی را چریده یا نچریده!