آه!
نمی تونم وصف کنم که چقددددددددددر خوب بود. چقدددددددددددر عالی بود. چقددددددددددددر بی دغدغه بود.
امروز اینجانب، کیلگ، در اوّلین و آخرین امتحان زمین شناسی کل عمرم شرکت نمودم!
و باور نمی کنید که چقدر ایده آل بود این امتحان.
به قدری که لقب ایده آل ترین امتحان رو بهش عطا می کنم.
در واقع اصلا امتحان نبود. بلکه صرفا حربه ی مدرسه مون بود برای بازرسین، که مثلا ما ها امتحان زمین دادیم. :))
آخه چی می تونه از این شیرین تر باشه که وقتی برگه ی سوالا رو بهت می دن از دست راست، برگه ی جواب ها رو هم از دست چپ بهت بدن و بگن: "وارد کن!"
برخلاف همه ی شب های امتحان دیشب خیلی راحت خوابیدم و همش خواب سوال های امتحان و وقت کم آوردن و اینا ندیدم!
برخلاف همه ی 6 صبح های روز امتحان امروز بی دغدغه صبحانه خوردم!
بر خلاف همه ی امتحان ها قبل امتحان دور هم جمع بودیم.
بر خلاف همه ی امتحان ها هیچ استرسی در محیط مشاهده نمی شد.
بر خلاف همه ی امتحان ها این بار کسی نبود که کتاب رو بگیره تو دستش و دور سالن بچرخه و با خودش تکرار کنه!
برخلاف همه ی امتحان ها بچه ها زود تر از موعد سر جلسه حاضر بودند.
بر خلاف همه ی امتحان ها این بار لازم نبود ناظم بیاد بگه: "ول کل کتاب رو برو سر جلسه! این لحظه های آخر نمی تونی چیزی بخونی. فایده نداره!!"
بر خلاف همه ی امتحان ها کلی بچه ها خندیدن سر جلسه.
بر خلاف همه ی امتحان ها مراقب ها کاری به کارمون نداشتن و باهامون دوست بودن!
در اون اثنا تیکه های دانش آموزان هم کم نبود:
-خب میدادین اینا رو بچه های پایه پر کنن. ما چرا اومدیم مدرسه؟
-اه. بدین سریع تر جوابا رو. خسته شدیم.
-می خواین یه چند تا سوال رو خالی بذاریم که برای بازرس ها طبیعی تر جلوه کنه؟!
-واااااااااااای من استرس دارم.
-می شه جواب سوال 10 رو برامون بخونید؟ نا خوانا نوشته!!!
-اگه جواب ها رو جا به جا وارد کنیم چی میشه استاد؟
-تو اون قدر دست و پا چلفتی هستی که بعید می دونم وقتی جواب ها رم بهت بدن بتونی نمره بگیری شاشا!
-من دستم کنده! می شه وقتش رو زیاد کنین؟
-چرا برگه ها تونو نمیدین؟
-آخه می خوایم چک کنیم.
-اجازه؟ اون نمودار لایه های رسوبی رو با خط کش بکشیم یا با دست هم قبوله؟!
در اون میان خرخونی هم مشاهده شد که می گفت:
-بابا جواب سوال 12 غلطه! غلطه! مطمئنّم... حالا من چیزی رو که بلدم بنویسم یا اینی که بهمون دادین؟
و همین خرخون برامون کشف کرد که جواب سوال 11 و 12 جا به جا نوشته شده و از اون طریق به بچه ها اعلام شد که سوال 11 رو تو 12 و سوال 12 رو تو 11 وارد کنن!
حتی مراقب فرمود: بچه ها جواب سوال 10 عوض شده. بنویسین :...
داریم از این شیرین تر که مراقب بیاد بگه چی بنویسیم؟!
تازه بعدش هم رای گیری کرد که سوال 8 جاخالی به نظرتون "تاکل" هست یا "تالک" ؟!
ور در این میان من داشتم از خنده و شوق ریسه می رفتم!
با بغل دستیم رسیدیم به سوال هشت، مورد ت.
سوالی که در کمال بد خطی جوابش هر چیزی می تونست خونده شه.
بغل دستی فرمود: " کاری نداره که! ببین این جوری بنویسش!"
-آخه من چه جوری چیزی رو که نمی تونم بخونم بنویسم؟
-ببین: اول یه "ک" و یه "ر". بعدشم سه چهار تا دندونه بده و چند تایی نقطه بالاش بذار. تهشم یه جوری بیار پایین که هم شبیه "ر" باشه و هم شبیه "ل".
-خب حالا خودت می تونی اینی که نوشتی رو بخونی؟
-کرنبتیرل!!!
و تهش فهمیدیم که کلمه ی مذکور کربنیفر بوده!
یعنی اگه آقای بازرس بیاد ببینه این کلمه رو هر کس بنا به برداشت خودش یه چیزی نوشته شک نمی کنه واقعا!؟
در یکی دیگه از سوال ها هم:
-چی نوشته؟
-کوری مگه؟ نوشته "سطح لایه ی بندری"...
-ولی آخه این به جمله ش نمی خوره ک! فهمیدم! "سطح لایه بندی" هست!
و دو باره هر دو :))))))))))))) می شیم.
و جالب ترین نکته! همه این امتحان رو 20 می گیرن! بدون تقلب.
تا آخر عمرم خاطره ای عالی خواهم داشت از درسی به اسم زمین شناسی!
راستش فکر نمی کردم به این زودی این دور و برا پیدام شه...
ولی بی انصافی بود که امروز رو_ پر احساس ترین و در عین حال رنج آور ترین روز پیش دانشگاهی م رو_ ثبت نکنم. و واقعا اعصابم هنوز اونقدری خط خطیه و آب روغنم اون قدری قاطی پاتی ه که نمیتونم اینا رو بنویسم. پس نا گزیرم از رفیق تنهایی های همیشگیم، کله مکعّبی!!! و دست هام که از اینجا به بعد فقط روی کیبورد حرف میزنند!
امروز آخرین جلسه رسمی فیزیکمون بود...
مبحث کار و انرژی... بیرون برف میومد... علی رغم این که یک سال آزگار منتظرش بودیم و نیومده بود. اصلا انگار امسال دونه های برف دست به یکی می کنن و می ذارن تو روزای عجیب غریب زندگیت می بارن... اون از روز تولدم... اینم از امروز!
من از همون اول کلاس نمی تونستم هیچ کاری کنم. فکر به اینکه امروز، جلسه ی آخره بد جوری رو اعصابم بود... و فکر اینکه چرا هیچ کسی از بچه های کلاس عین خیالش نیست خیلی خیلی بیشتر...! همه با آرامش نسبتا خوبی به حل سوال ها می پرداختند... و من، joseph همیشه فراری از پایان ها، گویی دنیایم جای دیگری بود... همه ش با خودم می نالیدم چرا این تجربی ها اینقدر بی احساس اند؟! الان اگه پیش بچه های پارسال بودم...
مثل زامبی ها فقط هرچی simple رو تخته می نوشت رو یادداشت می کردم. گذشت تا یک ربع آخر کلاس...
و شروع شد... خیلی برام عجیبه که این یک ربع می تونه چه قدر خاطره ساز باشه.... همین یک ربع هایی که اینقدر راحت می گذرونیمشون!!! simple می خواست آخرین حرف هاش رو به ما بزنه... و من از همون اوّلش می دونستم که شنیدن این حرف ها اصلا راحت نیست برام. حتی به سرم زد از کلاس برم بیرون!!! ولی به خودم امید می دادم:
"کیلگ! تو قرار نیست دیگه توی 18 سالگیت گریه کنی! تو قول دادی...شب تولدت. که هرچی هم بشه نذاری دنیا فکر کنه ناراحتی. قول دادی انتقام معروفی رو که می گن فقط با خنده از دنیا می گیریم، بگیری!!!"
و با فکر کردن به همین ها در سر جای خودم _آرام_ نشستم... فکر اینکه یک هو بزنم زیر گریه و بقیه بچه ها به سهره ام بگیرند چنان آزارم می داد که تقریبا نمی فهمیدم simple چی می گفت و تمام تمرکزم روی گریه نکردن بود.
و simple شروع کرد... و می تونم به جرئت بگم تا به حال در عرض یک ربع عمرم این همه احساس تضاد رو با هم تجربه نکرده بودم: شادی، افتخار، ترس، استرس، ناراحتی، عصبانیت، رنج و درد!
اولش که یکی از بچه ها شروع کرد به تیکه پرونی و simple چنان دادی کشید که تا به حال نکشیده بود و ازش انتظار نمی رفت... در نتیجه من ترسیدم. زیاد!
بعد از برنامه هامون برای بعد عید و اینکه تو خونه باید چی کار کنیم حرف زد... اینکه باید سختی بدیم به خودمون و این حرف ها... از عید شروع کرد برنامه ی هفته به هفته رو تند تند گفت و ما فقط گوش دادیم. اینکه دور دنیا بزنیم... روزی یه آزمون 30 تستی و رفع اشکالش... رسید به خرداد و امتحان نهایی ها... و ما باز هم گوش دادیم. و حرف از هفته ی قبل از کنکور به میان آمد... در نتیجه من استرس گرفتم. زیــــاد!
بعد از مقوله ی کنکور پیشنهاد بستنی در آخرین جلسه ی فیزیک از سوی یکی از بچه ها مطرح شد... و simple می خواست در بره و فرمود: "بستنی می خواین چی کار؟ برف به این خوبی داره اون بیرون میاد... اینم بستنی تون..." و بعد کل کلاس به سمت پنجره برگشت و کاشف به عمل آمد که برف بند آمده!!!! و simple خندید و ما خندیدیم و همهمه کردیم... در نتیجه من خندیدم. زِیــــــــــــاد!
و بعد شصتمان خبردار شد که simple می خواهد متنی را بخواند به عنوان حسن ختام کلاس. داستانی در رابطه با یک دونده که پایش در مسابقه ی دوی المپیک زخم شده بود... نمی توانم تعریف کنم که داستان چه بود. چون خودم هم دیگر از وسط هایش نفهمیدم چه شد... ولی یادم می آید که simple خواند و خواند... و من داشتم فکر می کردم که چه قدر این داستان برای حسن ختام درد ناک است... برای یک دانش آموز پیش دانش گاهی که انگار تمام زندگی اش با کنکور تمام می شود...مثل همین مسابقه ی دوی المپیک... و گوش می دادم و گوش می دادم. نا گهان حس کردم یک چیزی سر جایش نیست... به صورت simple نگاه کردم... با تمرکز تمام به کاغذی که از رویش می خواند خیره شده بود. و صدایش می لرزید.
شاید خیلی سعی می کرد که خودش را کنترل کند ولی صدایش رازش را برملا می کرد. simple بغض کرده بود.
و شاید هیچ کسی نداند... چون تجربه اش را نداشته... ولی بگذارید بگویم... هیچ چیزی بد تر از این نیست که معلمت جلوی توی شاگرد بغض کند... و تو یک قول احمقانه داشته باشی... و من باز هم در حال دوره کردن این شعار واره ی خودم بودم:
"من در 18 سالگی گریه نمی کنم!!! تازه مطمئنم که صدایش نمی لرزد... گوش هایم چرت و پرت شنیده اند..."
هم زمان که دونده به خط پایان نزدیک می شد لرزش صدای simple هم اوج می گرفت... و لامصب صدایش خیلی ناجور می لرزید. از همان مدل هایی که ته ته ته ته ته دلت را هم خالی می کند! و در لحظه ای.... دیگر نه من بودم و نه قول های احمقانه ام!!! و نه هیچ کدام از تیکه پران های کلاس!!!
یک کلاس بود که زار می زد. و این ژوزف بود که چشم در چشم simple، می گریست. وقتی simple داشت گریه می کرد دیگر ژوزف چه گونه می توانست آن قول تو خالی را برای خودش تکرار کند؟! انگار که simple هم همین را می خواست. خیلی سخت است که جلوی معلم آن همه غرور را بگذاری کنار و صاف صاف در چشم هایش نگاه کنی و اشک بریزی! و اشک های داغم بود که به من فهماند من نتوانستم حتی برای هفده روز سر قرارم بمانم.... در نتیجه من رنج کشیدم. زیـــــــــــــــــــــــــــــــــــاد!
متن تمام شده بود. هیچ کس حرفی نمی زد... صدای نفس نفس ها می آمد. و سر هایی که همه روی میز ها بودند. گویی دل کندن از این میز های ساده هم سخت شده بود. هیچ کس دوست نداشت اندکی زمان جا به جا شود. و از ته کلاس صدای تک دستی آمد... و مثل دانه های برف... شدت دست زدن هایمان شدت گرفت. درست مثل فیلم ها و نمایش ها! ولی این دفعه واقعی!!!! و این من بودم که با دست هایم که نه! با تک تک سلول های بدنم.... با ذره ذره ی وجودم دست می زدم و تشویق می کردم. در نتیجه من افتخار کردم که چنین معلمی دارم و چنین کلاسی...
زیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاد!
روز آخر همانی شد که دلم می خواست. دقیقا خود خودش! simple موفق باشیدی گفت و رفت دقیقا به سادگی اسمش! [ و ما دیدیم که ناظم مدرسه هم با دیدن simple زیر گریه زد و به درون دفتر رفتند تا بیش از این جلوی ما احساساتی نشوند...] و ما ماندیم و خاطره ای از آخرین جلسه ی فیزیکی که بعید می دانم تا روز مرگمان هم یادمان برودش! شاید او simple بود ولی این سادگی بهتر از همه چیز در خاطر ما ماند. سادگی معلمی که simple بود ولی با همان سادگی نابش اشک یک مشت پیشی را در آورد. حتی آخرین جلسه المپیاد هم این احساس رو نداشتم که حالا...........
زنگ تفریح پیمون می گفت:
"حس می کنم می خوایم بمیریم که اینقدر واسه مون گریه می کنن :| "
یکی دیگه از بچه ها به تمسخر گفت:
"فکر نمی کردم اینقدر مثل دخترا باشه! راستی شما می دونستید اسفندی ها ایـــــــــــــــنقدر احساساتی اند؟"
من با خودم می گفتم:
"آره... کاملا!"
و با خودم فکر می کنم که دلیلی موجه تر از امروز برای شکستن قولم پیدا نمی کردم. خوشحالم که قولم را این چنین شکاندم!!!
# و اینجا در پشت پی سی ژوزفی می نویسد از درد!!! که شاید دیگر هرگز simple ی نباشد که ژوزف صدایش کند...