Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

براتون مروارید تاهیتی اوردم!

"سرخ باشد علف." الاغی گفت
گرگ رد می شد این سخن بشنفت

 
گفت: "سبز است علف، نمیدانی
تو که پیوسته در بیایانی."

 
خر بگفتا که: "میکنم تکرار
که علف سرخ دیده ام بسیار."


"نه خرک!!" گرگ گفت با تشدید
"سبز باشد علف، چرا تردید؟!"

 
بحث بالا گرفت و دعوا شد،
تا که شیر این میانه پیدا شد

 
داوری خواستند از او خر و گرگ
اینچنین حکم داد شیر بزرگ:

 
"خر به دنبال کار خود برود
گرگ محبوس در قفس بشود!"

 
گفت با شیر گرگ زندانی:
"سبز باشد علف تو میدانی!!!!"
 

این چه حکمیست حضرت سلطان
من به ناحق چرا شدم زندان؟

 
پاسخ از شیر آمدش آخر:
«بابت بحث کردنت با خر.»



پ.ن. که یادمون باشه، هرکسی ارزش بحث کردن رو نداره.
من در زندگی هر چیزی رو یاد نگرفته باشم، این یک نکته، خیلی زود آویزه ی گوشم شد.
از یه زمان به بعد این قدر خودمحور شدم و با هیچکی حال بحث کردن نداشتم، که شاید دیگه از اون ور بام افتادم.
اخ اخ یعنی یک ذره حس کنم یکی گارد داره، فوری می گم :"اکی باشه افرین همون که تو می گی."
تو نوزده سالگی هام، این شکلی نبودم. کلی پایه می چیدم، برهان و دلیل می اوردم، فیتیله پیچ می کردم، مثل یه مساله ی هندسه، ولی از یه جا به بعد انگار سیر شدم از بحث و مباحثه.
بزرگ شدن آدمیزاد رو باید صبور کنه،
مثلا توی همکلاسی هام می بینم تو این سن کاملا حوصله ی چک و چونه زدن با هم رو دارند،
ولی ظاهرا منو، خیلی عجول کرده. 
و خب خوب نیست. چون پیش زمینه ی احمق شدنه.
می خوام اگهی بزنم بیایید به زور با من بحث کنید وادارم کنید چیزی که تو ذهنمه رو بریزم بیرون و ازش در برابر مخالف ها دفاع کنم، وگرنه کم کم یه احمق تمام عیار می شم.
اون قدر که حاضر نیستم دیگه پای اثبات عقیده هام وقت بگذارم، چون حس می کنم هدرریز وقته.

اولین بهار بزرگ سالی

   آرررررررررررره. اولین بهار برای یه +18 مثل من! روی این بهار اسم های خیلی خیلی زیادی می شه گذاشت از دیدگاه من... آخرین بهار دبیرستان... بهار کنکور... بهار قانونی... بهار هجده سالگی... بهار پر از دلهره... بهاری که نمی دونی بهار بعدش کجا و در چه حالی خواهی بود... بهار سرنوشت... بهار برداشت محصول دوازده سال درس خوندنم...! خیییییییییلی.


    باید بزرگونه می بود آیا؟! فکرش رو که می کنم بهار های من اکثرا از بچگی همیشه بزرگونه بود... ولی این بار انگار واقعا باید نشونم می دادن دنیای بزرگ تر ها چقدر احمقانه و شومه. هنوز یک ساعت هم از تحویل سال نگذشته و همه تو خونه ی ما خوابن _ به استثنای نویسنده!_


   دلم نمی خواد این سال رو با غر غر و نق نق شروع کنم... ولی تا این حد عادی و اُردینِری به درجه تب من نمی خوره. اصلا نمی خوام خودم رو ناراحت رفتار های بقیه کنم!!! من اینجام که شاد باشم و بهار اومده که به من انرژی بده. نمی ذارم خرابش کنن! حتی خانواده م... حتی دوستام!!! ولی انکار نمی کنم که سپر مدافعی که دارم اونقدری قوی نیست که بتونه همه ی دیوانه ساز ها رو از من دور نگه داره. می دونید... امروز سفره ی هفت سین رو به تنهایی چیدم. چون اگه کنکوری جماعت دست به کار نمی شد خونه قطعا از بی هفت سینی می مُرد. پدر رو به زور از خواب بیست و نه اسفندی ش بیدار کردم تا سال آینده همش خواب نباشه!!! تهش درخواست می کنم که عکس دسته جمعی بگیریم... می فرمایند که :" مگه مهمه اصن؟ دسته جمعی و تکی نداریم...! " بعدش که می خوام عکس تکی بگیرم، اتاق فرمان اشاره می کنن که :" این ادا ها چیه در میاری؟ واسه چی وی می گیری با دستات... عرضه نداری مثل آدم ها عکس بگیری!!!" نه جدا شما بودین نمی خورد تو ذوقتون؟


   انکار نمی کنم که الان بغض کردم! الانی که همه ی خانواده ها دارن خوشحالی می کنن و فال حافظ می گیرن یحتمل و شیرینی می خورن! خونه ی ما انگار کلا زمستونه. وقتی سال تحویل شده بود همه محو بودن... هیچ کس واسش مهم نیست و من نمی تونم این رو تحمل کنم. به محض این که سال تحویل شد سر یه موضوع خیلی کوچیک که حتی الان یادم نیست صدای دعوا بلند شد... و اینم بگم که ماهی قرمزمون داشت می مرد و اگه نمی ذاشتمش تو یخچال یقینا به سال تحویل هم نمی رسید!!! همه ی اینا رو می تونم به فال نیک بگیرم؟


   چه حسی میتونم داشته باشم وقتی مامانم بهم می گه:" تنها آرزوی من تو سال جدید دانشگاه قبول شدن توئه..." در حالی که سال پیش یه هفته قبل از مرحله دومی که من داشتم از استرس سرش جون می دادم بهم می گفت:" هر چقدر هم خفن باشی قبول نمی شی! چون من راضی نیستم و واست دعا نمی کنم!!!" هر کی ببینه حس می کنه من با یه مشت بچه طرفم...


   بی خیال همه ی اینا. صرفا یکم اسکی رو اعصابم رفتن... به عنوان آرزوی سال نو می شه گفت چیزی واسه خودم نداشتم!!! به یاد معلم هام و دوستام و خویشاوندان بودم بیشتر! این که تک تک شون شاد باشن و راضی و زنده! یک ذره هم به کنکور فکر نکردم!!! پارسال که کلییی آرزو کردم واسه المپیاد چه اتفاق خاصی افتاد مثلا که امسال واسه کنکورم دعا کنم؟!


   یاد حرف های مستر جونیور می افتم! روز آخر کلاس زیستمون می گفت: " اگه حس می کنین مامان باباتون خیلی تو سال کنکور کمک تون کردن حتما باید ازشون تشکر کنین! یه وقت فکر نکنین که از دل شما خبر دارن... تشکر رو به زبون بیارید. اگه همچین فکری نمی کنید، فقط سکوت کنید... به هیچ عنوان گله نکنید!" و من به حرف هاتون گوش کردم استاد. سکوت تنها کاری بود که می تونستم بکنم! عامل همه ی بد بختی هایی که امسال می کشم کسی نیست جز خانواده م. رشته م که تحمیلی ه... جو خونه همیشه متشنج و دعوا... غر غر های همیشگی... بدون ذرّه ای مراعات که من کنکور دارم!!! از چی باید تشکر می کردم؟! من تمام امسال رو رو پای خودم وایستادم... تک تک لحظه هاش رو! و از خانواده م در مهم ترین سال زندگیم چیزی جز انرژی منفی نگرفتم. شاید از نظر دین و اینا درست نباشه که اینا رو می گم. ولی وقتی تو دلم هست چر نباید به زبون بیارم؟! اگه برای من حقی تعریف میشه، هیچ وقت پدر و مادرم رو نمی بخشم. هرگز. بگذریم...

.

.

.


  + راستی این فقط منم که از این یده آل ها دارم یا شمام اینجوری هستین؟ یکی از سرگرمی های عید من که تا آخر عمرم ترکش نمی کنم اینه: یه اس ام اس جدید و خفن از خودم درست می کنم، بین بچه ها پخشش میکنم و انتظار می کشم تا به خودم برگرده. و خدا هم نمی دونه که چقدر خر ذوق می شم وقتی اس ام اس م یه دور همیلتونی می زنه و تهش می رسه دست خودم! اصن کیفوووور! جالب این جاست که اون نفر آخری ه نمی دونه سازنده ی اس ام اس منم که واسم فرواردش می کنه!!!


  +باید خیلی خوش بخت باشم که دو نفر در طی روز گذشته از حرم امام رضا بهم زنگ زدن و گفتن که تو حرم به یاد من افتادن؟! خب عاره!!! من بیش از حد خوش بختم. منم دلم برای اون معنویت تنگ شده. هر وقت مشهد رفتیم اون قدر فامیل هامون ادعا و ارادت داشتن که مجبور بودیم از زیارت بزنیم برای مهمونی ها و دید و بازدید ها!

 

امسال زیاد وقت گشت و گذار نداشتم صرفا یه شعردر وصف سال نو دیدم که به دلم نشست و جدید بود که با اندکی سانسور(یه چند تا بیتش مزخرف بود!) در زیر  میارمش:


دلم می خواهد آلزایمر بگیرم

که لبریز از فراموشی بمیرم


دلم خواهد ندانم در چه حالم

کجایم، در چه تاریخ و چه سالم


نخواهم حافظه چندان بیاید

که تاریخ و رقم یادم بیاید


به تاریخ هزار و سیصد و کی...

بریدند از نیستان ناله زن نی؟


به تاریخ هزار و سیصد و چند...

ز لب هامان تبسم رفت و لبخند؟

 

نخواهم سال ها را با شماره

که می سازم به ایما و اشاره


به سال یک هزار و سیصد و غم

اصول سرنوشتم شد فراهم


به سال یک هزار و سیصد و درد

مرا آینده سوی خود صدا کرد


گمانم در هزار و سیصد و هیچ

شدم پویای راه پیچ در پیچ


ندانم در هزار و سیصد و پوچ

به چه امید کردم از وطن کوچ؟


نمی خواهم به یاد آرم چه ها شد

که پی در پی وطن غرق بلا شد


چگونه در هزار و سیصد و نفت

خودم دیدم که جانم از بدن رفت


گرسنه بود ملت بر سر گنج

به سال یک هزار و سیصد و رنج


چه سالی رفت ملت در ته چاه؟

به سال یک هزار و سیصد و شاه


به سال یک هزار و سیصد و دق

چه شد؟ تبعید شد دکتر مصدق


به تاریخ هزار و سیصد و زور

همه اسباب استبداد شد جور


به تاریخ هزار و سیصد و جهل

فریب ملتی آسان شد و سهل


به سال یک هزار و سیصد و باد

خودم توی خیابان می زدم داد


به سال یک هزار و سیصد و دین

به کشور خیمه زن شد دولت کین


دلم خواهد فراموشی بگیرم

که در آفاق الزایمر بمیرم


به طوری گم کنم سر رشته ی خویش

که یادی ناورم از کشته ی خویش


نه بشناسم هلال ماه نو را

نه خاطر آورم وقت درو را


اگر جنت دروغ هرچه دین است،

فراموشی بهشت راستین است!!!


از:هادی خرسندی


#راستی این همه حرف زدم... عیدتون مبارک! اگه می شد اس ام اسی که امسال نوشتم رو به عنوان تبریک عید برای خواننده های وبلاگم شیر (انگلیش است!!!) می کردم. ولی چون حال و هوای کنکوری دارد فقط خود کنکوری ها می فهمندش... لطفی ندارد به اشتراک گذاری آن! لذا به اُردینِری ترین جمله اکتفا می کنم: عیدتان مبارک.

+به هر حال از جایی باید شروع کنم مثل بقیه اندکی اُردینِری باشم!


پ.ن: الان که این دکمه رو فشا بدم تو منوی آرشیو فروردین 1394 ایجاد می شه! اولین ماه اولین بهار بزرگ سالیم!!!