Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

آخرین روز شهریور شوم تابستان

# خب در این لحظه تا حدی اعصابم خورده.

چرا؟

چون جون کندم و نشد که بشه و نظر های این وبلاگ رو تا ته تایید کنم.

من اصولا آدم پروکرستینیتری ( procrastinator) هستم. انگلیسی گفتم چون واژه ی فارسی اش نمی آید به زبانم. یک چیزی در مایه های "آدم کار امروز را به فردا افکن".

آخرین روز های تابستانم معمولا روز های خیلی کوفتی ای از آب در می آیند. چون همه ی کار هایی که در اول تابستون در نظر داشتم تلمبار می شوند برای روز آخر. در این روز ها معمولا اینجانب در حال تف مال کردن ویژه برنامه ی مرتب سازی اتاق خویش می باشم، مطالب اخیرا نوشته شده ام را هول هولکی تمام می کنم و برای نشریات می فرستم، عکس هایم را خیلی تف تفی تر ادیت می کنم تا تمام بشوند و حتی خیلی هایشان را پاک می کنم، کد های المپیادم را کپی پیست می کنم، تکالیف تابستانی ام  را نیز همین طور(بعضا برای خالی نبودن  چرت و پرت هم برای معلم نوشته ام و واکنشی دیده نشده. مثلا مثل جمله ی "بابا آب داد"، "من کیلگارا هستم" و...)  و خیلی کار های تف مالی طور دیگر.

استاد دامپایی بهش می گفت سمبلیزیشن!  (sambalization)

این کار ها برای چیست؟ صرفا به خاطر حس آرامش آخرش. که بر میگردی به خودت می گی آخیش تموم شد. حالا مهم نیست که تو کمد و کشو ها پره از لباس های مچاله شده و کاغذ های دسته دسته ای که نمی دانی برای چی نگهشان داشته ای، یا اینکه از بس گند زدی به ته داستان ها و شعر هایت عمرا که چاپ بشوند، یا حتی اینکه عکس هایت مثل آبدزدک ها بشود و نسخه ی خامشان هم نداشته باشی برای ادیت دوباره، کد هایت حتی ران نشوند، و حتی ندانی که تکلیف تابستانت فیزیک بود یا شیمی.

مهم این است که تهش بگویی: یوهوووووو. تمام شد. توانستم تمامش کنم.

من امّا دیگر حالم به هم می خورد از این حالت خودم. از اینکه خودم را زور می کنم این کار های چندش آور را انجام دهم و ته دلم بدانم که اصلا هم انجام نشد. صرفا برای راضی کردن دل خودت تف مالشان کردی. دیگر دلم راضی نمی شود با این کار ها.

چهار ده تا نظر خیلی طولانی و قابل تامل داشتم روی این وبلاگ در طول تابستان که تایید نشده بودند. عزمم را جزم کرده بودم که امروز همه را بخوانم، بهشان فکر کنم، جوابشان بدهم، و نهایتا تاییدشان کنم. نشد که نشد. واقعا حوصله ی فکر کردن ندارم! فکر کردن به موضوع کامنت ها را. به کامنت های شب قدر، به کامنت های نصیحت گونه در مورد انتخاب رشته م، و به آن یک عدد کامنت آفنسیو طور، به کامنت های دلداری دهنده. به هیچ کدامشان... زور که زدم تهش سه تاشان که آسان ترین بودند جواب داده و تایید شدند.

از طرفی این که تایید نشده هم بمانند در تناقضی عمیق است با حرف های شعار گونه ی خودم؛ قرار است همه ی کامنت ها تایید شوند.

و خب این عصبی ام می کند.

دوست دارم آخرین لحظات این تابستان را بر خلاف کلّش در آرامش باشم. برای همین یک نه ی خیلی گنده می گویم و تایید شدن کامنت ها را می گذارم برای بعد. مگر همه ی کار ها باید تمام بشوند؟ به نظرم زمان مناسبش فرا می رسد بالاخره. شاید هم اصلا مردم و نشد. باز هم مهم نیست. به هر حال قصدش را داشتم که! دلم می خواهد آرامش امسالم از نوع سمبلیزیشنی نباشد. فقط یک آرامش خالص و خالی. همین. (هرچند یک حس در مغزمان اشاره می کند که کیلگ این باز هم خودش نوعی پروکرستینیتینگ است ها، پرتش می کنم دور.)

و خب حالا تا حدی آرامم.


# تصمیم داشتم اندک کار هایی را که در تابستان انجام دادم با شما به اشتراک بگذارم. کارهایی که شاید خیلی کمک م کردن تو این مدت. کارهایی که شاید خیلی ها یادشون رفته باشه چه قدر لذت بخشه انجام دادن یدونه شون. حوصله ی اونم ندارم با وجودی که حتی قولش رو دادم به یکی از خواننده هام. ولی قصدش رو دارم که یه صفحه ی جداگانه باز کنم در وبلاگ به محتوای هر وقت نمی دونستی چی کار کنی. یک اسم شاخ هم برایش انتخاب کنم و همه ی کار های هیجان انگیز زندگی ام را بنویسم در آن.  یک جور صفحه ی علایق می شود ولی با توضیحات خیلی بیشتر.

خلاصه ی کار های روتین این تابستانم با اولویت بندی می شود: گریه و به  فحش کشیدن و فحش خوردن و اعصاب خوردی و نق ونوق و امثالهم، خواب، کلش، فیلم، اینستا، سفر، نقاشی، شجره نامه نویسی، اندکی هم دست نوشته جات.


# راستی دلم می خواهد عین مسیحی ها یک اعتراف هم داشته باشم که بد جوری روی مخم هست. معذرت از سلطان.( البته تو وبلاگ من دو نفر با نام سلطان خطاب می شن. یکی سلطان المپیاد کامپیوتری هاست که اکثرا می شناسنش، یکی این سلطان امروزیه ست که دوستیمان به اندازه ی  هفت سال قدمت دارد.)

سلطان ببخشید. واقعا ببخشید که بهت دروغ گفتم. تو از من پرسیدی که چی قبول شدم و من پشت تلفن به سرعت اشاره کردم که ظرفیت مازاد فلان جا -پزشکی.

ولی توی لعنتی نشنیدی! و بعد از مدتی اشاره کردی که:

"حیف.کیلگ. دیگه نمی تونی کنکور بدی امسال با من. محروم می شی. باحال بود اگه با هم پشت کنکوری می شدیم!!!"

و من من اینجانب باعث شد که تو بپرسی: "مگر  محروم نیستی الآن با این وضع قبولی؟ روزانه قبول شدی دیگه..."

و من  مضحک ترین آره ی عمرم رو گفتم:" آره فکر کنم. محرومم الآن!"

ای کاش همون اولش اون گوش های کرت رو باز می کردی تا بفهمی که من اضافه بر سازمان قبول شدم. مازاد. پردیس. هرچی. و محروم نیستم از لحاظ قانونی.


#  چند وقتی بود به شدت احساس پیری می کردم. امروز فهمیدم چه زمانی حقیقتا پیر خواهم بود. پیری من زمانی فرا می رسد که نتوانم  وقتی جدول های کناره جوی آب را می بینم دست هایم را مثل آکروبات باز ها باز کنم و روی آن ها معلق طور راه بروم. پیری من روزی ست که اشتیاقی برای انجام این کار نداشته باشم. تا وقتی جدول های کنار جوی آب این طوری به من چشمک می زنند خیالم راحت است که جوانم به حد کافی.


# چندی پیش  مادر کولر را روشن کرد. بوی نه چندان دلچسب کتلت کلافه ام کرده بود. حالا چه بویی می آید؟ بوی خاک نم زده ی لای پوشال های کولر. یکی از بهترین بو های دنیا. به راستی که من این بو را عاشق!!!! نمی دانم بوبرنگ بین آن همه بو های رنگارنگش این بو را هم دارد یا نه. (بوبرنگ یکی از قدیمی ترین وبلاگ هایی ست که می شناسم. شاید 6 یا 7 سالی بشود...)

راستی کولر بیچاره باید خودت را آماده کنی. فردا آغازی ست بر نه ماه خاموشی ات. چندی بعد هم کانال هایت را می بندند و شاید روی دریچه هایت پلاستیک هم بکشند. سکوت کردن بد دردی ست. الخاصه که دهانت را به زور ببندند. ولی من از همین الآن به اشتیاق تابستان بعدی خواهم نشست که از بوی خاک جامانده ی زمستان، لای پوشال هایت دوباره لذت ببرم.


# قرار بود وداعی بشه با تابستان شد آش شعله قلم کار... راستی می دونستید به انگلیسی آش شعله قلم کار می شه mishmash ؟ خیلی وقت بود می خواستم بنویسم این موضوع رو. خیلی کلمه ی باحالی می باشد. خیلی باحال تر تلفظ می شود. به زودی به قدری میش مش میش مش می کنم که سر همه تان درد بگیرد. (ارجاع به هش تگ ویمسیکال.)

خب تابستان جان با تو وداع می کنم. لعنتی ترین تابستان عمرم بودی. مضخرف ترینش هم. اصلا حالم ازت به هم می خورد. ولی باز هم با گذر زمان مخالفم. هیچ وقت نبود که  در عمق چرت بودن تو با خودم بگویم چرا نمی گذرد سریع تر راحت شوم... باز هم ترجیح می دهم در چنین جهنمی متوقف بشوم ولی زمانم بیشتر از این نگذرد. پیر تر از این نشوم. بزرگ تر از این نشوم. ولی کی به احضاریه های من گوش می دهد اصلا؟ تو برو به همان جهنمی که ازش آمدی لعنتی جان. خداحافظ شوم تابستان.





باید دقیقا چه حسی داشته باشم؟ +18

این که دقیقا اتمام ثبت نام کنکور افتاده رو تولد من قراره چه چیزی رو به من القا کنه مثلا؟!

نمی دونم چه برداشتی داشته باشم... ولی به هر حال یه چیزی هست توش واسم که نمی تونم درکش کنم! :دی

یه اشتراک بی ربط و عجیب...

در آخرین لحظات هفده سالگی به سر می برم...

همه چیز آرام است. گویی می خواهم بمیرم. ( هرچند ترجیح می دادم بمیرم و جوون مرگ شم تا اینکه 18 سالم شه :-" )

از طرفی قرار است برای هجدهمین بار به دنیا بیایم.

اگر جادوگر بودم و در دنیای پاتریست ها... امروز اولین روزی بود که می توانستم هر کجا که دلم بخواهد جادو کنم. جادوی ردپا هم باطل می شد و دیگر کسی نمی توانستم ردم را بزند...

اما چه خیال بافی هایی...

من در این دنیا هستم! همان دنیایی که شاملو می گوید: 


"دنیای ما بزرگه...

پر از شغال و گرگه...

دنیای ما _هی هی هی_

عقب آتیش_لی لی لی_

آتیش می خوای بالا ترک...

تا کف پات ترک ترک..."

از فردا اگر قتلی کنم مرا اعدام می کنند...

از فردا دیگر یونیسف خودش را مسئول نمی داند که از من دفاع کند... چون دیگر سن کودکی ام را پشت سر گذاشته ام...

از فردا دیگر کسی نمی تواند از حساب هایم پول برداشت کند حتی قیم قانونی ام...

از فردا می توانم در همه ی انتخابات ها شرکت کنم و این طور که بقیه می گویند سرم را شیره بمالند که رایت را شمردیم...

از فردا می توانم گواهی نامه بگیرم و پشت فرمان مردم را فحش کش کنم...

از فردا باید بیشتر بشنوم که : "تو دیگر بزرگی شده ای برای خودت"...

از فردا باید بیشتر احساساتم را قورت بدهم و نگذارم که بیایند بیرون...

از فردا فکر کنم مالیات و خراج و خمس و زکات و این ها هم به من تعلق بگیرد...

از فردا دیگر گذرنامه ام نمی تواند با پدرم یکی باشد...

از فردا باید خیلی بیشتر تصنعی لبخند بزنم و خیلی بیشتر در پشت سر بقیه تعریف کنم که فلانی چه قدر بی شخصیت است....

از فردا می توانم جک های مثبت هجده سال بخوانم... فیلم های مثبت هجده سال ببینم!!!


چه قدر فردا شوم است!


پتانسیلش را دارم که هر کسی را که روز تولدم را به من تبریک گفت تکه پاره کنم! ^-^


ولی به این فکر می کنم که مگر چه چیزی عوض شده؟ من همان کیلگارایی هستم که دیروز بود... امروز هست و فردا خواهد بود... هیچ چیز عوض نشده.

هنوز هم مانند چهارده سالگی هایم هری پاتر را می پرستم...

هنوز هم همان خرخوان همیشگی ام...

هنوز هم با شنیدن نام کامپیوتر و المپیاد دلم از شوق پر می کشد...

هنوز هم یک سری ها را می پرستم و یک سری ها را لعن و نفرین می کنم...

هنوز هم در دین و فلسفه و یک سری مسائل بنیادی سردرگم هستم...

هنوز هم دلم را به یک شارپ خوش می کنم...

هنوز هم ریاضی را می پرستم... 

هنوز هم از درس دینی متنفرم...

هنوز هم دلتنگ همان هایی هستم که می گفتند زمان دوای درد جدایی شان است...

هنوز هم خیلی پخمه و ساده هستم و به راحتی اسکل می شوم...

هنوز هم یک سری فحش ها را نمی فهمم....

هنوز هم وقتی سهراب می خوانم به آسمان هفتم می روم...

هنوز هم حس می کنم که خیلی تنها و بی ارزش و بی دوست هستم...

هنوز هم از گذشتن زمان واهمه دارم...

هنوز هم سر یک برگ لواشک با برادرم قشقرق راه می اندازم...

هنوز هم رنگ سبز را فوق العاده دوست می دارم...

هنوز هم مثل اسب ها یورتمه می دوم...

هنوز هم روی گل های قالی می پرم...

هنوز هم هفت پرستم و سندرم تشدید دارم...

هنوز هم اگر نمره هایم بیست نباشد گریه ام می گیرد...

هنوز هم اگر یک دنیا وقت برای یک امتحان در اختیارم بگذارند همه را برای روز آخر می گذارم...

هنوز هم نفسم را می گیرم و با خودم می گویم: " اگر فلان قدر ثانیه دوام بیاوری، فلان چیز می شود..."

هنوز هم اگر جلویم را نگیرند تمام وقتم را پای تراوین تلف می کنم...

هنوز هم شعر های عموپورنگ و چرا و چیه را برای خودم در تنهایی ها می خوانم...

هنوز هم اولین چیزی که در کاغذ سپید می کشم علامت یادگاران مرگ است...

هنوز هم شعر های دبستانم و معلم های دبستانم را به یاد دارم...

هنوز هم عاشق جمع کردن کفش دوزک هستم...

هنوز هم باورم نمی شود که آن دوستم که در مهد کودک خدا را از درون سوراخ یک پاک کن نشانم داد دروغ می گفت...

هنوز هم کار هایی که می گفتند از سرت می پرد از سرم نپریده است...

هنوز هم دلم نمی آید سبزی های زرد را دور بیاندازم یا نخورم...

هنوز هم با کفش هایم حرف می زنم و تک تک مکان ها  و زمان ها را به آن ها معرفی می کنم...

هنوز هم دهانم را زیر باران به سمت آسمان باز می کنم و باران می خورم...

هنوز هم باورم نمی شود که فلانی به من دروغ می گوید...

هنوز هم هشت را با سه جمع می زنم و می شود دوازده...

هنوز هم زیر بار عینک زدن نرفته ام...

هنوز هم خیلی خجالتی ام... و خیلی کم حرف...

هنوز هم دلم نمی آید از مداد رنگی های فابر کستلم استفاده کنم...

هنوز هم فوق العاده شلخته ام...

هنوز هم آهنگ های زبان انگلیسی را می خوانم و نمایش اجرا می کنم...

هنوز هم فکر می کنم که بشود روی ابر های کمولوس راه رفت...

.

.

.


نمی دانم بی شک اگر از من انتظار داشته اند که تا 18 سالگی شخصیتم را تغییر دهم بی جا بوده است. یا اینکه شخصیت من از همان بچگی شکل گرفته بود یا اینکه حالا حالا ها انتظار شکل گرفتن ندارد که ندارد!!!

به راستی اگر من نباشم چه کسی خواهد فهمید؟

هیچ کس...

حتی این وبلاگ هم خیال می کند که بزرگ شده ام و رفته ام پی کارم...

ولی یک قولی می دهم...

به که؟

خودم هم نمی دانم!!!

شاید به خودم... شاید به وبلاگ... شاید فقط برای این که ثبت شود و یادم بماند...

قول می دهم هیچ وقت نشوم از آن آدم بزرگ هایی که شازده کوچولو می گفت... اصلا قول می دهم هیچ وقت آدم بزرگ نشوم... قول می دهم که ذلت طرد شدن از دنیای بزرگ تر ها را و مشنگ زدن در بینشان را بخرم و تبدیل به یک آدم آهنی بی قلب نشوم...

قول می دهم هیچ وقت یادم نرود!


هیچ وقت یادم نرود که هیچ چیز عالم مهم تر از دانستن این نیست که در فلان نقطه یی که نمی دانیم، فلان بره یی که نمی شناسیم گل سرخی را چریده یا نچریده!