امتحانم که گند زدیم.
دو تا رفیق تقلب جور کردم یکی از یکی خفن تر ولی به سوال که می رسید مثل بز هم دیگر رو نگاه می کردیم نمی فهمیدیم عکس کجای بچه است. یه عکس بود من می گفتم مقعده یکی می گفت ستون فقراتشه اون یکی می گفت جمع کنید بابا نافه! اموزش مجازی از این بهتر در نمی آید از داخلش.
ولی من بازم به ماکس شدن امید دارم دو سه تا سوالی که هیچ کدومشون بلد نبودند رو خودم تنهایی یکه تاز تشخیص گذاشتم و جیگرم حال اومد و الان هم ظاهرا هیچ کس اون سوال ها را ننوشته.
بعدش فوتبال را با صدای عادل قلب ها دیدیم،
و از باخت لنگ خرسند گشتیم (صادقانه من که نه... زیاد خوشحال نمی شم، بیشتر ایزوفاگوس جیغ و داد کرد. من خودم دیگه نسبت به کل کل لنگ و کیسه بی احساس شدم اصلا ادم حساب نمی کنم تیم های وطنی قراضه را. جهانی کار می کنم. :)))) )
و بعدش هم تا لختی پیش لایو یوتیوب شیرین عبادی و دوستان درباره ی اعدام روح الله زم را دیدم، واقعا نیاز داشتم حرفاشون رو بشنفم که ارام بشم.
این اخری خییییلی حالمو خوب کرد و الان های هستم کلی رو ابرا. مخصوصا سخن رانی فرشتیان! اخ که چه قدر خوب بود! بغض می کرد موقع حرف زدن از به دار کشیدن زم. خود من بود. داد می زد غریو می کرد موقع ادای جملات.
ای خاک بر سرتون که وقتی اسراییل داره همه جوره به ایران تعرض می کنه، شما فکر اینید چه جور برنامه بچینید یه ادم مظلوم مثل زم که هم وطن خودتون هست رو با ترفند بکشید ایران و اعدامش کنید و افتخارم کنید به دستاوردتون.
ای خاک برسرتون که به چشماش چشم بند زدید و گفتید داریم می بریمت پیش سیستانی و چه قدر با ارامش و اعتماد نشسته بود داخل اون ماشینتون. نمی دونم چه جور دلشون اومد.
اصلا ای خاک بر سر سیستانی که نشسته جیک نمی زنه از اسمش سو استفاده می کنند چپ و راست.
و اینکه من نمی دونستم بیست دقیقه بالای دار نگهش داشتند! یعنی کل دل و روده ام به هم خورد از لاشخور بازیاشون وقتی فهمیدم.
روح الله زم می گفت:" شما می گید اغتشاش، ما می گیم اعتراض!"
منو یاد جمله ی زیر می ندازه که از هشت سالگی در فیلمی شنیدم و چند وقت یک بار با خودم تکرارش می کنم:
"همه می گن نم نم بارون، اما من می گم... عشق بازی اسمون."
این جمله ازین به بعد رنگ و بوی دیگه ای برای من داره. عدالت... انتقام... مظلومیت.. بی کسی.
+ به اخرین روز اخرین پاییز قرنتون چنگ بزنید، اساسی.. که وقت تنگ است و عشق بسیار.
پ.ن. یه سوال اساسی دارم خدمتتون. شما تا حالا از نزدیک ذغال سنگ دیدید؟ لمس کردید؟ با ذغالی که می گذاریم زیر کباب فرقش چیه؟ روش فندک بگیری روشن می شه مثلا؟ چون ذغال روشن نمی شه.
آدم حالش هر چی هم که باشه، -تو قوطی ترین حتی-
وقتی تاریخ جلوی چشمات داره نوشته می شه،
نباید به چیز دیگری فکر کرد چون تو رسما عضوی از تاریخی!
نباید جیک بزنی حتی...
فقط باید یک لبخند خوشگل از ته دل داشته باشی و صاف باهاش بری تو آلبوم ذهن آیندگان.
امروز روزی بود که تاریخ جلو چشم های همه نوشته شد.
واقعا خوشحالم.
حقیقتا... خوشحالم.
خبرنگاری می شناسم اصلا فوتبال دوست نداره... به خاطر امروز بعد سال ها بلیط گرفت رفت استادیوم پوشش خبری.
چرا؟
چون امروز تاریخ نوشته شد.
اگر زندگی تو ایران یه نمودار باشه، ما تو نقطه عطفشیم.
من خوش بینم. زیاد.
ولی بیا قبول کنیم،
از وقتی رونالدو رفته منم که بارسایی ام، دیگه هیچ حسی به رئال ندارم.
چه برسه به خود رئالیا!
برام شده یه تیم به بی تفاوتی وردربرمن.
جای پیشرفت که خیلی دارند، ولی من امروز به خاطرشون کلاس کنسل کرده بودم به هر حال.
کاش دژاگه به جام می رسید.
من به کی بود گفتم، اصلا یادم نیست اینجا بود دانشگا بود کجا بود با کی بود چی بود.
فقط یادمه برگشتم گفتم سخته بین سوباسا اینا و ایران انتخاب کردن برام.
چه "یا" ی می کشن ژاپنی ها. Yaaaw
خب دیگه اینقدر هوار کشیدم الآن صدام گرفت.
ایرانو سوراخ شده فرض کنید از الآن. واااای. خخخخ.
تمام مدّت هم دوربین دستم بود اینقدر هوار زدیم توش یادگاری شه.
یعنی فک کنم اینقدر همه مون نشستیم پای تلویزیون که تو رو خدا ایران تو گروه دو نباشه نباشه که واقعا تهش ایران شد. :))))
اون تیکه ای که دانمارک قرعه ش اومد و نمی خورد به گروه، قشنگ تهش مطمئن بودم شانس گه بیخ ریش خودمونه.
بچه ها بیایید نیمه ی پر لیوانو ببینیم،
الآن دیگه لازم نیس هم بازی ایرانو دنبال کنیم هم تیمای شاخو. الآن دیگه به صورت افتخاری یه تیر دو نشون می شه.
بعد تهشم می تونیم افتخار کنیم به تیمایی باختیم که کم کم ش می رن یک چهارم.
راستی، مراسمشون رقص های خوشگلی داش که ایران سانسور کرد. :دی
می دونی چیه کیلگ؟ اصلا آه من ایران رو گرفت.
این قدر به همه شون تنفّر ورزیدم که الآن اینجوری شد.
یادته می گفتم دلم می خواد تیمای قازقلنگی ایران یه دور با آلمان بیفته له شه قشنگ؟ خب این گروه به جاش الآن کاملا ارضام می کنه.
و حداقل الآن خیالم راحته که اسپانیا دیگه تو گروهی حذف نمی شه مثل سری پیش، راحت می کشه بالا.
و واقعا فکر کردی من بین ایران و اسپانیا کدومو بر می دارم؟ : لولش نهان کرم وطن فروشی.
قبل از همه ی قرعه کشی ها، با دلقک بازی های ما، تهش مامانم همین جوری پروند که اکی شاید ببرمتون اسپانیا ایرانو ببینید. :)))) یعنی طرف رو هوا هم که می پرونه واقعی می شه.
و اممممم. بیایید ببینید فردوسی پور با چه فلاکت با شکوهی داره مرثیه می خونه. خخخخ.
# ایزوفاگوس می گه حالا شاید ما مثل کاستاریکا پدیده ی این جام جهانی شدیم. خدا. :)))))
پ.ن: الآن نشستم فیلمه رو نگا می کنم. خیلی خوبه. :))))) یک مدّت مدیدی بود همچین هیجانی تجربه نکرده بودم.
موقعی که دانمارکو می کشن بیرون، به ایزوفاگوس می گم وای نیگا قشنگ مشخصّه ایران می خواد در بیاد بعدش. بعد موقعی که داره کلنجار می ره با توپ ایران که بازش کنه، فردوسی پور می گه اُه اُه اُه. ایزوفاگوس می گه وای وای وای. مامانم می گه چیه مگه چی شده. بابام گنگ و منگ نگاه می کنه، و من می گم خدایا ایران نباشه نباشه نباشه. بعد یارو باز می کنه روش نوشته ایران. نباشه ی آخرم تو خنده ها و داد هوارا گم می شه. قشنگ مشخّصه خدا با ما ساخت و پاخت داره. ؛)
خلاصه خیلی فیلم یادگاری خوبی شد.
من اگه امکاناتش رو داشتم حتما ازین کمرا من های دوربین به دست می شدم. ازینایی که همه ش یه دوربین فیلم برداری دستشونه از همه ی جزئیات زندگی شون فیلم می گیرن. خیلی دوست دارم همه چی رو آرشیو کنم کلا.
الآن ناراحت نیستم اصلا. حالا شما برید فش کش کنید تو اینستا و اینا، ولی خوشالم راستش. می ریم که داشته باشیم آبکشینگا. یاه یاه یاه. ایوِل ترین. واقع گرا باشید تهش که هیچی نمی شدیم. حداقل الآن مقابل تیمای خوشگل قرار گرفتیم. :[]
:{
پ.ن بعدی. هوم. دارم فکر می کنم... حالا که بالاخره با اسپانیا افتادیم، دیگه کاسیاس نیست. ژاوی نیست. تورس نیست. ویا نیست. پویول نیست. فابرگاس نیس. هیشکی نیست. صرفا یه اینیستا مونده از اون تیمی که ما باش تو راهنمایی شاهی می کردیم. آندرس با کلّه ی کچل و موهای بناگوشی سفید.آهان اون پیکه خر احمقم مونده. چه قدر این گذر زمان زجر داره. همه با هم پیر شدیم.
فرض کن وسطش به دوستم پیام دادم یارو برو میرو کلوزه رو ببین. اسطوره جام تو دستاشه الآن... آخه شما نمی دونید کلوزه چقد جوون و کودک بود وقتی من و این کل می نداختیم سرش. درد داره دیگه.
من چه کار کنم؟ عح. خیلی پیر شدیم همه. عح.
آقا یه کاری قراره برام انجام بدن، از زمانی ک بهشون گفتم عینهو توپ فوتبال منو به هم دیگه پاس می دن.
اون میگه بچّه ی توعه تو مادرشی، این یکی می گه خجالت بکش مرد گنده بچّه ی خودته تو پدرشی. خلاصه من نمی دونم آخر کدومشون موفّق می شه دروازه ی حریفو باز کنه، کلا از صبح تا حالا انواع و اقسام کارهاشونو انداختن امروز که دیرتر از اون یکی برسن خونه. ولی به هر حال که یکی می آد تو این خونه، و اونجاست ک من مثل گرگ گرسنه دخلشو می آرم. خرچ خرچ. این صدای چیه؟ آفرین صدای استخوووووووونه. ؛)
به هر حال نشستن بر لب جوی و نظاره کردن این بازی فوتبال در نوع خودش جالبه برام.
آهان. اصلا آقا امروز خیلی روز خوبیه. کمترین حس منفی ای ندارم. همه ی چرخ دنده ها سر جاشون می چرخن.
حتّی اصلا ناراحت نشدم وقتی بازم بهم گفتن خودت تنهایی غذا بخور. چون یه نوشابه ی خانواده داشتیم تو یخچال (و این خیلی نادره، ما کلا نوشابه قدغنیم با توجّه به سیاست های خانه داری مامانم) و الآن رفتم سر وقتش با بطری می ذارم دم لبم. وای اصلا کاملا ارضا کننده س. مثل یه جور مسابقه شده الآن دیگه، هی بهم چشمک می زنه می گه شرط می بندم نمی تونی یه تنه تموم کنی منو، منم هی بهش بیلاخ نشون می دم و کام بعدی رو بر می گیرم از بطری. اصلا یه حس خعلی محشریه بتونی بطری به این گندگی رو دهنی کنی به کفشت هم نباشه. الآنه ک منفجر بشم، شکمم پر از دی اکسید کربن شده.
شبم ک بازی بارسا و یووه س. فردا هم که پنج شنبه س. جووووون. و من دوس دارم بوفون گل نخوره ولی مسی ببره. هوووم. مساوی هم نشه. دیگه بقیه ش با خودشون.
و دیگه.... آهان نکته ی مثبت اصلی رو یادم رفت. ایزوفاگوس پر. تا آخر این هفته من یکتا پادشاه این خونه ام. یاه یاه یاه. خنده های خبیثانه. همیشه به اردو داداشم. همیشه به اردو های کشدار.
ولی جدای از شوخی طرف وقتی نیست هم باز همه ی توجّه ها به اون می شه... چه وضعشه؟ چرا هیچ وقت اختصاصی یه کلیپ نمی سازن واسم درحالی که بهم می گن ازین به بعد همه ی توجّه ها واسه تو می شه کیلگ؟ و من لبخند های غبغب دار بزنم در پی ش؟
اون زمانی ک من دانشگا بودم سال اوّل، یکی نمی گفت بد بخت بیچاره ی افسرده خرت به چند من. :)))) زنگ می زدم می گفتم آره دیگه بچّه ها امروز می خوام بلیط بگیرم بیام خونه... می گفتن عه چیزه. نه. نههههههه. جات خوبه همونجا، بمونی کیلگ. نیای ها! چیه هزینه ی اضافه؟
حالا الآن یکی در میون مامان بابام بال بال می زنن واسه این بچّه ی لوس.
پیام داده به مسئول اردو، " سلام آقای فلانی. امکانش هست از پسرم چند عکس از نزدیک بگذارید چشمم به جمالش روشن بشه."
و بعد بهم می گفت یالّا تا اینا عکسشو بذارن، تو یکم ادای ایزوفاگوس رو در بیار واسم. راستی تو چرا حرف نمی زنی اصلا؟ (فرض کن تازه فهمیده من اصلا حرف نمی زنم تو خونه.) یالّا بیا بشین حرف بزن یکم.
بعد اون یکی می گفت بدبختی اینه ک اون حرف بزن خونه مون بود، این ک برا خودش می رفت یه گوشه ی اتاق صدا نمی کرد. الآن خونه مون خالی شده. چی کار کنیم حالا؟
منم از قصد دیگه همون دو کلام حرفی ک می زدم هم نمی زنم تا بپوکن قشنگ. این چه وضعشه مگه من برنامه کودکم؟
مامان... بابا. من هنوز هستم ها! منم هستم! الو؟ الو؟ الو....؟ صدا می آد؟
وای من بیست و چهار ساعته خودم اینجام و تمام مدّت دارم گزارش بیست و چار ساعته می گیرم از ریز ترین رفتار های داداشم. نمی دونم بخندم، گریه کنم، چی کنم؟
در حالت عادی ب تخت شونم نیس ولی الآن عکساشو نیگا می کنن می گن نیگا بچّه مونو چه ناز غذا می خوره... چه ناز خمیازه می کشه... چه ناز خسته س... چه ناز نشسته... چه ناز خوابیده... چه ناز می شاشه... چه ناز... :)))
حالا جدّن همه چی از راه دور اینقد جذابه؟ خخخ.
وجدانا من راضی نیستم اگه مُردم بخوان پشت سر عکسام این حرفا رو بزنن. خنجر بکنید بکوبونید تو قلبشون بگید مگه وقتی زنده بود شما ناز بودن و مموش بودنش رو دریابیدید؟
امضا یک مموش کشف نشده.
به نیمارم باید گفت:
چرا رفتی چرا من بی قرارم؟
به سر سودای آن شوت تو دارم...
نگفتی بارسا امشب چه غوغاست؟
ندیدی حمله اش بی تو یه من ماست؟
چرا رفتی چرا من بی قرارم؟
چرا رفتی چرا من بی قرارم؟
یعنی من بشینم بازی های پاری سنت ژرمن رو به خاطر نیمار دنبال کنم؟ کی پاسخگوی حجم وقتیه که قراره از من تلف بشه؟ اه.
تازه اصلا تو رسانه ی گل و بلبل ملّی خوب پوشش نمیدن فرانسه رو. لابد اینترنتم حرومت کنیم؟
تحفه.
می خواستم دکمه ی ارسال پست رو بزنم، غمم گرفت. فکرم به این سمت رفت که طرف گرون ترین معامله ی نقل و انتقال فوتبال جهان رو داره، شهرتش جهانیه، و فقط پنج سال از من بزرگ تره. خیلی غمم گرفت. شما بودین غم تون نمی گرفت؟ خیلی احساس بدی دارم الآن. مرگ. پیری. تلف شدن. نا کامی. بی هدفی. هیچ. پوچ. سیاهی. تباهی. نابودی.
هی بیان هر روز در گوشمون بخونن خوشبختی در چیز های کوچک ست. خوشبختی را باید کشف کرد. چشم ها را باید شست. باید زندگی را لحظه لحظه بلعید. عشق ورزید، لذّت برد! خوب من که می دونم همه ش چرته. من که می دونم اینا حرفای کسی ه که خودش نتونسته به اون حد از کمال که راضی ش می کنه برسه و بعد گفته حالا که نمی رسم، بذار معنای خوشبختی رو عوض کنم تو ذهنم. اینا حرفای یه آدم ضعیفه. من از ضعف بدم می آد.
من ازچی لذّت ببرم؟ چی می گید شما ها؟ یه نفر اون بیرون هست که فقط پنج سال بیشتر از من عمر داره و اینه حجم افتخاراتش! چه جوری حال کنم وقتی از وجود همچین فردی با خبرم؟ چه جوری لذّت ببرم وقتی می دونم خودم رو پاره هم کنم، بهش نمی رسم؟ چرا باید لذّت ببرم وقتی حس یه مسابقه بهم دست می ده که از اوّلش هزار به هیچ عقب بودم توش؟ این روح شما ها رو نمی خوره؟ تیکّه تون نمی کنه؟
همین جا می گم، من اگه به اون حد از شهرت و قدرت که دلم می خواد نرسم تو این زندگی کوفتی، هیچ وقت اسم خودم رو خوشبخت نمی ذارم و سر قبرم یا تو کتاب سرگذشتم حتما می نویسم که تو زندگی م یه لوزر همه چی تموم بودم که به چیز خاصّی نرسیدم و فقط مادّه و زمان رو حروم کردم. گفتنش آرومم می کنه حداقل. هر کی هم خواست بره دنبال خوشبختی های کوچیک خودش. من یا بدبخت می میرم، یا واقعا یقین پیدا می کنم به خوش بخت بودنم.
زندگی هم خیلی جبری تر از چیزیه که فکرش رو می کنیم. حرف مفت نزنید به من این قدر هر روز. چرا یکم واقع بین نمی شید؟ حالم به هم می خوره که حتّی خودم هر روز دارم می زنم تو سر خودم که سعی کنم یکم مثبت اندیش باشم. من دیگه تحمّل گول زدن خودم رو ندارم. مثبت اندیشی معنایی نداره واسم. صرفا دارم فیکش می کنم تا اگه تاثیری داره از نصیبش بی بهره نمونم. یک هفته خوبم، دو هفته خوبم می خندم. هفته ی سوم روحم نا آرام تر از هفته ی اوّله. تو مغزم جنگ جهانیه. سنّم به حدّی رسیده که دیگه روم جواب نمی ده اینا. خوشبختی کوچیک ها دیگه راضی م نمی کنن. چون بازیچه ان، خوشبختی نیستن. پشمکی ان که وسط خرید می دی دست بچّه تا خفه ش کنی و خریدت تموم شه. آدم فقط با یه چی آروم می شه اونم مزه ی زهر ماری واقعیته.
بزرگ ترین جفا در حق من زمانی بود که هیچ کس نظرم رو نپرسید می خوای وجود داشته باشی یا نه. من هیچ وقت موجود بودن رو انتخاب نکردم. به خودم اومدم دیدم وجود دارم. حالا شما اگر اصرار دارید بهش نگیم جبر و تو کتاب های دینی به ما بخورونید که زندگی جبر مطلق نیست، ازین به بعد بهش می گیم دسته گُل!!! من از دسته گل متنفرم. می خوام کل گلستان های جهان رو به آتیش بکشم سر همین قضیه.
چرا نمی شه زندگی رو یه بار دیگه شروع کنیم، فقط جای به سری مهره ها رو دست کاری کنیم قبلش. ببینم نیمار اگه تو کشور آشغال ما به دنیا می اومد الآن چند کیلو حشیش داشت می زد؟ اه.
به خدا که اگه من خدا بودم...
هی من به این ایزوفاگوس خر می گم نشین نگاه کن آشغاله ،به درد نمی خوره، گوش نمی گیره می آد اعصاب ما رو هم خورد می کنه.
چی بود آخه انصافا؟
چه قدرخوبه فردا یک ساعت فقط باید برم دانشگاه مجبور نیستم پرسپولیسی جماعت ببینم! اون یک ساعت هم از اوّل تا آخر قشنگ استادش ور ور میکنه نمی ذاره جیک یه نفرم در بیاد. بعدشم فرار می کنم می آم خونه. :)))
پ.ن: عرررررر ببین چی پیدا کردم کیلگ. گریه. تف. می خوام برم، می خوام برم، می خوام برم. نمی تونم، نمی تونم، نمی تونم. مشخام مونده، مشخام مونده، مشخام مونده. ای لعنت به هر چی برنامه که تو بهار برگزار می شه.
حالا ببین از ترم بعد که من می خوام به کل همه چی رو ول کنم بزنم به بی خیالی، همه شون آب می شن می رن تو زمین. این خط. اینم نشون.
پ.ن بعدی: از ظهر که توی تاکسی بازخوانی یه آهنگ قدیمی رو شنیدم، از تو کلّه م بیرون نمی ره که نمی ره. خوابیدم بیدار شدم هنوز داشت تو مُخم پلی می شد. دانلودش کردم پنج شیش بار گوشش دادم بازم فرقی نکرد. باهاش خوندم، صدام رو ضبط کردم کلی باهاش ور رفتم بازم اتفاقی نیفتاد. و هم چنان که ساعت حدود دوی نصفه ی شب هست، داره با اقتدار پلی می شه. دوستش دارم ولی انصافا چی کارش کنم بره بیرون؟ خیلی حس بدیه، انگار که اختیار هیچی ت دست خودت نیست. ضمیر ناخودآگاه احمق.
دیالوگ: (من اصلا نقشی ندارم در مکالمات زیر و به اصطلاح دارم درس می خونم...!)
فینقول-خسته شدم. تلویزیون رو بدید به من!
والدین-نه تو درس داری.
-دیگه نمی خوام درس بخونم. خسته شدم!
-نه. وقتی فردا امتحان داری نمی شه.
فینقول بی قراری می کند- من خسسسسسسسسسسته شدم!!!
-به درک برو تلویزیون نگاه کن فردا بشی "خوب". "خیلی خوب" نشی! اصلا فکر کنم "قابل قبول" هم نشی!!!
فینقول می زند کانال فوتبالی...
-باباش نگاه کن!!! همه ی فکر و ذکرش شده فوتبال.
-نه خیرم!!!
-اصلا باباش از فردا تلویزیون رو قطع کن. این لیاقت نداره.
فینقول وانمود میکند نشنیده این حرف ها را...
-اصلا خوبه! امشب هر چقدر دوست داری خودت رو خفه کن با فوتبال. از فردا می دم بابات جمع کنه همه چی رو... امشب شب آخره!!!
فینقول می زند زیر گریه!
-من فوتبال دوست دارم.
-نه!
_خب علاقه م ه!
-نه!
-آخه چرا نه؟!
-مگه تو عید این همه از فامیل نظر سنجی نکردی همه بهت گفتن تو فوتبال افراطی نشو؟
-نه خیر!
-بله!
-نه خیر! شوهر خاله خیلی فوتبال دوست داشت.
-دوست داره! ولی نه افراطی!!!
-خیلی خوب بازی می کنه.
-دلیل نمی شه. تو نمی تونی فوتبال رو به عنوان شغل انتخاب کنی!
-ولی شوهر خاله...!
-اگه اون فکر می کرد فوتبال خوبه، نمی رفت داروخونه بزنه!!!
-ولی من می خوام فوتبالیست شم!
-نمی شه باید درس بخونی. فوتبالیست که شغل نیست.
و پدر میگه- بابا جون! تو کل ایران تهش 60 نفر واقعا فوتبال بازی می کنن و موفق می شن. بقیه فقط وقتشون رو تلف می کنن.
-ولی من فوتبال رو دوست دارم. فوتبالیست ها خیلی هم پولدار و مشهورن!
-حالا کی گفته تو می تونی مثل اون ها شی؟ تو که بلد نیستی یه پاس گل رو گل کنی!!!! از توپ هم می ترسی حتی!!!
-من ن م ی خ و ا م !!!!!!!!!!
-باید درس بخونی. فوتبال که نشد زندگی!
.
.
.
و این مکالمه هم چنان ساعت ها روی nerve من ادامه دارد. تا آن جایی که نمی فهمم صحبت هایشان کی تمام شد و من هنوز دارم مرور می کنم آن ها را!!!
و افسوس می خورم به حال جوانان ایرانی و سرنوشت شومی که از بچگی باید با آن بجنگند. با بی پولی. فقر... و مرض مسری جدیدی به نام علم زدگی! آن هم در درجه ی حادّ!!!