چند تا quote قابل تامل که هنوز دارن تو ذهنم می چرخن:
" تو که این رو بیشتر از المپیاد دوست نداشتی دیگه! همه ش هم به خاطر ما اومدی تجربی. چرا داری باخودت اینجوری می کنی؟! ارزشش رو نداره..."
"می دونی با خودت چی کار کردی سر جلسه ی کنکور؟! مثل یه اسب تو پرش از مانع. همه ی اسبا می پرّن. یکی شون مانع رو رد می کنه. یکی می خوره به مانع و حذف می شه! امّا تو... قبل از پریدن هی با خودت فکر می کنی آیا می تونم بپرم؟ نکنه نتونم ردش کنم؟ نکنه بخورم به مانع؟ نکنه خیلی بلند باشه؟ نکنه دردم بگیره؟ اینقدر خودت رو با امثال این سوالا درگیر می کنی که وقت مسابقه تموم می شه! بدون اینکه تو تلاشی برای پریدن از مانع کرده باشی..."
باورم نمی شه مادری که اون همه قربون صدقه م می رفت و هر جا می خواستم تنهایی برم بهم می گفت: "من بدون تو یه شب هم نمی تونم بخوابم!!! باید همیشه کنارم باشی..." الان داره بهم پیشنهاد می ده که خب چه اشکالی داره؟! میری شهرستان! :|
میدونی ایناست که یهو کل سیستمت رو به هم می ریزه. در مورد یه آدم. اینکه حرفی رو که هیچ وقت از یه نفر انتظار نداری (یا اگه داری حداقل از این یه نفر انتظار نداری) دقیقا بر می گرده پرت می کنه تو روت!
به یاد حرف پشمک میفتم موقع ثبت نام کنکور:
"می دونی چیش زجر آوره کیلگ؟ اینکه تو دفعه ی بعدی که بخوای ثبت نام کنکور رو کنی قطعا نمی تونی گزینه ی پیش دانشگاهی رو انتخاب کنی. باید بزنی فارغ التحصیل. فکر کردن به این می تونه تا مرز جنون بکشوندت!"
به آرزو هام فکر می کنم. آرزو نه البته. چون معتقدم آرزو باید اون چیزی باشه که هیچ وقت نمی تونه اتفاق بیفته. مثلا اینکه من یهو تبدیل به حیوون بشم. این می شه یه آرزو. دست نیافتنی. پس بهتره بگم به خیال پردازی هام فکر می کنم. به اوج شهرت. می دونی کیلگ؟ خیلی مسخره ست که با یه خیال از بچگی بزرگ شده باشی بعد ببینی همه ش الکی بوده. از زمانی که یادم میاد عشق شهرت بودم. اینکه مشهور بشم. هه. حالا وضعم به جایی رسیده که باید خودم رو از همه قایم کنم که بد نام نشم حد اقل. که حرف در نیارن پشت سرم!!! هر چند واقعا دیگه واسم مهم نیست ولی بنا به عرف...
اولین باری که اسمم رفت رو سر در مدرسه مال زمانی بود که تیزهوشان قبول شدم. پلاکارد و عکس و مخلفات این جور خفن بازیا! کار از کار گذشته. ولی هنوز هم نمی تونم باور کنم که این اولین بار، به نوعی آخرین بار هم بود. من دیگه تا آخر عمرم اسمم رو سر در هیچ مدرسه ای نمی ره. یکی از رویاهایی که از بچگی تو سرم بود. حالا دیگه میشه اسمش رو گذاشت آرزو...
شنیدم یه دختره از بوکان به خاطر نتایج کنکور خودکشی کرده. لعنت به من که جرئت اینم ندارم. واقعا منم دلم می خواد بمیرم. شیرین ترین حالتش اینه که صبح وقتی از خواب بیدار می شم ببینم اصلا من وجود نداشتم. یا اصلا دنیا وجود نداشت. البته در اون صورت دیگه از خواب بیدار شدنی هم وجود نداشت. فقط خودم می دونم که چه قدر مادر و پدرم رو تو ذهنم برای به وجود آوردن خودم سرزنش کردم! من واقعا لیاقت این دنیا رو نداشتم و ندارم. تمام روز بعد دریافت نتایج داشتم فکر می کردم که دقیقا چه جوری خودم رو بکشم. نه به خاطر نتایج کنکور. من تو زندگی م به پوچی رسیدم. از شانس خوشم این پوچیه مصادف شده با اعلام نتایج کنکور. خیلی قبل تر از اون این فکر ها تو سرم بود. بیانش نمی کردم صرفا! حالا فقط تشدید شده.
امیدوارم هیچ وقت بهش نرسید. ولی یه زمانی می فهمید که زندگی واقعا تو خالیه. پوچ و بی معنی. امیدوارم اون زمان زود نباشه براتون. که حداقل بتونید کیف زندگی رو بکنید. ولی مطمئن باشید از نقطه ای که این جمله رو درک کنید دیگه حتی توان زندگی کردن هم ندارید.
ای کاش جرئت عملی کردن این یه ایده م رو داشتم. منی که همیشه در صدر مثبت نگرای اطرافیانم قرار داشتم، تو هیجده سالگی فهمیدم که ته زندگی پوچه. خیلی زود تر از اینکه بخوام به ته زندگیم رسیده باشم. برای همین دیگه نمی خوام ادامه ش بدم. می خوام حداقل این طوری انتقام این پوچی رو ازش بگیرم. قراره هفتادد سال، صد سال، فوقش صد و بیست سال زندگی کنم تهش هم باز به همین نتیجه برسم. اگه یه دکمه جلوم باشه و بهم بگن با فشار دادن این همه چی تموم میشه انگار از اول وجود نداشته (کان لم یکن شیئا) ، قطعا فشارش می دم.
یه عالمه راه تو ذهنم هست. ولی کو جرئتش؟! جرئتش هم باشه می ترسم خودم رو بکشم بعد پشت سرم حرف در بیارن که به خاطر نتایج کنکورش بود! یه چاقوی دسته آبی داریم تو آشپزخونه مون. تیز ترین چاقوی خونه ست. این مدت همیشه در گوشه ای از ذهن من به سر می بره تصویرش. از طرفی راه پله های خونه. که از طبقه ی چهارم یه فراکتال خیلی خوشگل رو القا می کنه تو ذهنم. ( اگه نمی دونید فراکتال چیه یه سرچ بدید به تصاویر گوگل. مبهوت عکس هاش می شید اصن... مثل مثلث سرپینسکی یا برف دانه ی کخ که تو سال سوم دبیرستان داشتیمش) این که یک ثانیه ی آخر عمرم در حال سقوط باشم نیز جالبه. تازه اگه بتونی خودت رو از یه برج پرت کنی پایین ده ثانیه ی آخر عمرت قطعا خیلی عجیب و جالب خواهد بود. از طرفی وقتی پدر مادر پزشک باشن انواع و اقسام قرص و دارو پیدا می شه تو خونه تون. یه پارچ از تمام داروهایی که تو خونه مون داریم. کافیه نه؟! ولی فکر اینکه بعدش بخوان شست و شوی معده بدن من رو منصرفم می کنه از این عمل. حتی اون موقع که به زور ور داشتن من رو با چشم های پف پفی طور بعد از گریه بردن بیرون، ماشینای اتوبان بد جوری چشمک می زدن. پل هوایی هم همین طور. کلی وسایل و شرایط دیگه نیز...
فقط یه جرقه ی خیلی کوچیک می خوام که این ترسی که باقی مونده هم از بین بره.
باور کنین اونایی که خود کشی می کنن بر خلاف تصور عوام مردم جزو شجاع ترین مردم دنیا هستن. پشت سرشون گفته می شه که ترسو بودن و از زندگی می ترسیدن.
نه اینکه بخوام کار خودم رو توجیه کنم. من هنوز خیلی فاصله دارم تا اون نقطه. منظورم هم این خودکشی های مسخره ای نیست که منتظرن یکی بیاد نجاتشون بده و صرفا کمبود توجه دارن. شجاعت می خواد که یه نه ی گنده بگی به زندگی و بی خیالش شی. شجاعت می خواد وقتی واقعا می بینی یه چیزی تهش پوچیه از همون اولش خودت رو راحت کنی. نری تا ته و بازم به همون نتیجه برسی. شجاعت می خواد.
به همین سادگی! اعلام شد.
اگه خواستین تو این لینک... چون سرچ که زدم گویا هنوز سایت ها دست به کار نشدن تو پخش خبر.
بله ما یه دوست پوشش خبری داریم که اخبار رو زود تر از هر کسی به دستمون می رسونه!
وجود مقادیر بسیار زیادی آشنا در لیست ده نفر برتر خیلی متعجبم کرد.
چوگان می گه حالا شاید منم تو اون هفت نفر اعلام نشده ی برتر زبان باشم...! هوم... هرچند بعید ولی بازم اگه باشه چه فایده؟!
# پی نوشت:
چهار بار توی عمرم آرزوی توقف زمان رو کردم.
1) وقتی اول دبستان بودم و فهمیدم یه چیزی وجود داره به عنوان گذر زمان. بعدش هم درک کردم الان تو بهترین زمانی هستم که یه کودک می تونه باشه. دلم می خواست همون جا وایسم و زمان نگذره. نمی تونستم باور کنم که معلم اول دبستانم رو قراره یه روزی نبینم و ازش جدا بشم. ساعت برنارد هم می دیدیم اون موقع ها!
2) پارسال. روز قبل از اعلام نتایج مرحله دوم المپیاد. یه بلاتکلیفی شیرینی بود. مسیری که پیش روی من بود هزار تو بود! میتونست ختمش بشه طلای جهانی المپیاد کامپیوتر میتونست بشه پزشکی دانشگاه تهران و یا حتی می تونست بشه مهندسی نرم افزار شریف. یه مسیر دیگه هم بود که از قضا افتادیم تو این یکی. کنکور!
3) امسال وقتی عموم مرد! یه ماه قبل از کنکور... وقتی فهمیدم انگاری مرگ جدیه. انگاری خودم هم جدی جدی قراره بمیرم. مامانم. بابام. دوستام. همه. وقتی که درکم از زندگی زیر و رو شد و شدم یه نهییلیست واقعی. شدم کیلگارایی که به همه چی و همه کس می گه: "تهش قراره بمیریم همه مون. خب که چی؟!"
4) امسال، امروز، قبل از اعلام نتایج کنکور 94! (البته تو این یکی هنوز مردّدم که" آرزوی توقف زمانه" یا "آرزوی مرگ"؟!)
بار سومیه که دارم آزمون می دم و کنار دستم کسی افتاده که از دقیقه ی اول آزمون خواب بوده! دقت کنید واقعنی واقعنی خواب بوده تا 5 دقیقه به پایان آزمون ...
بعدش خیلی شیک و تمیز پاشده از رو من همه ی سوال ها رو زده و برگه ش رو تحویل داده _حتی زود تر از من_!
من این طوریم که... :"خب لعنت!"
نمی شه از وقت این کوفتی کم کنید به مال من اضافه کنید که حداقل رتبه ی هر دوتامون خوب شه؟
اون وقت داره بلد نیست حل کنه...
من بلدم حل کنم... وقت ندارم!
×تف×!
یه بار از تکنیک خیره شدن به فرد متقلب استفاده کردم. و اون بهم بک داد و متقابلا خیره شد و من که دیدم وقتم داره تموم می شه بی خیالش شدم تا کارش رو بکنه! یه بار هم تقلب رو در پاسخ نامه م اطلاع دادم متاسفانه پشتیبان عزیز پاکش کرد و گفت:" تقلب؟ کو؟ کی؟ کجا!!!؟". هعییی... تقلب کردنم عرضه می خواد. نوش جونشون!
+خیلی باحاله از زمانی که مذاکرات هسته ای رو هشتگ کردم وبلاگم هوار تا نظر خورده! هار هار هار!
خسته شدم! دو ساله با این موضوع تایم_لیمیت سر دعوا دارم!!!
من سمپاد آبیمو می خواااااااااام !
لعنت.
:- (((((((((((((((((((((((((((((((((((
#من پسمو دوست دارم یاهو... چرا زورم می کنی عوضش کنم؟! اصن به نظرت اگه عوضش کنم دیگه می تونم واردش بشم؟ بعد 10 سال؟ واقعا مغزم گنجایشش رو نداره!
منم هی اسکیپ می زنم حالت جا بیاد.
بعدش هم حال خودم جا بیاد: یکی هکم کنه؛ تو ام زود زورش کنی... اونم با کمال میل پس رو عوض کنه!
# آه که چرا من نه بلدم بنویسم و نه حوصله اش را دارم که بگردم!
سوال- کدامش درست است؟ گزینه درست را مشخص کنید... ( کنکور تابستانه- به سبک کیلگارا)
1)اجق وجق
2)اجغ وجغ
3)اجق وجغ
4)اجغ وجق
می شه بهش گفت وسواس!
وقتی میبینی پست هات ایندنت ندارن...
با خودت می گی : لعنت!
بر می گردی همه رو از اوّل ایندنت می کنی!
چرا؟
خودتم نمی دونی!
صرفا یه حسّه که میگه : تو باید پاراگراف هات رو ایندنت کنی کیلگارا! اجبار×
+پ.ن: ولی خداییش این پست دیگه ایندنت نداره!
+پ.ن دوم: وقتی همین الان متوجه می شه پی نوشت هات هم یک شکل نیستن... بر می گردی قبل همشون یه به علاوه (از اینا +) به رنگ آبی می ذاری! وسواس طور!