>دیالوگ اوّل نصفه شب عیدی<
آقای مجری- بیا این قندون، من تا حالا نمی ذاشتم بهش دست بزنی... ولی الآن می تونی هر کدوم از قند ها رو که دلت می خواد به جای قندی که کلاغه ازت دزدیده برداری جیگر.
جیگر- می فهمم. مییییی فهمم. ولی اون قند سهم من بود، حقّ من بود، ماااااال من بود. سفید ترین قند دنیا بود...
مامان - نیگا کن. این خود خودته کیلگ. یادته اون بار که نبودی و بستنی ت رو دادیم ایزوفاگوس خورد...؟
بهش که فکر میکنم، می بینم راست می گه واقعا. من توی خیلی از موارد با این خر اشتراک دارم و اندازه سر قاشق هم احساس پشیمونی یا خجالت نمی کنم متاسفانه یا خوشبختانه.
>دیالوگ دوم خرخون عید طوری<
ایزوفاگوس - کیلگ! یه سوال از هدیه هام بپرسم؟
کیلگ - به خدا من دینی م سوراخ بودا...
ایزوفاگوس - بپرسم دیگه آسونه. ببین حضرت عیسی چی گفته:
"با کسی دوستی کنید که دیدنش شما را به یاد خدا بیاندازد، سخنش بر علم تو بیفزاید و رفتار او تو را به آخرت ترغیب کند."
کیلگ - خب؟
ایزوفاگوس - تا حالا کسی رو دیدی که تو رو یاد خدا بندازه...؟
.
.
.
(که گویا ما خانوادگی توی درس دینی طور مخمون از هم می پاچه. هیچ وقت بلد نبودیم حفظ کنیم بره. همیشه اینقدر شاخ و برگش دادیم که از ریشه خشکیده.)
ایزوفاگوس - خب اصلا یه چیز دیگه...
کیلگ - بفرما.
ایزوفاگوس - مگه زمان حضرت عیسی حجاب بوده؟
کیلگ - نه اینجوری که ما داریم، ولی مردمی که دوست داشتن رعایت می کردن لابد.
ایزوفاگوس - پس چرا این عکس کتاب درس حضرت عیسی "همه شون" روسری دارن؟
.
.
.
ایزوفاگوس - راستی ببین عکس حضرت عیسی چه گوگولی بوده تو بغل مامانش.
کیلگ - اینا که واقعی نیست نقاشیه. اصلا تعجّب می کنم، زمان ما به جای همه شون یه دایره ی تو پر زرد می کشیدن.
ایزوفاگوس - ولی مامانش خوشگل نیست اصلا.
کیلگ - گفتم که ولش کن واقعی نیست اینا. همین جوری کشیده خالی نباشه.
ایزوفاگوس - اصلا چرا همین اوّل که به دنیا اومد درباره ی حضرت محمّد حرف نزد؟
کیلگ - یعنی چی؟
ایزوفاگوس - ببین نوشته که یه زمانی تو آخرای نبوتش درباره ی حضرت محمّد حرف زده. من می گم چرا توی همون گهواره این کارو نکرده؟
کیلگ - چه می دونم. خب حتما اون زمان مناسب تر بوده. اصلا وقتی به دنیا اومده خیلی ها خودش رو هم به پیامبری قبول نداشتن چه برسه که بیاد از یه پیامبر دیگه هم حرف بزنه. می گفتن مامانش بد کاره بوده و باید زمان می دادن به مردم تا اوّل خودش رو قبول کنن...
ایزوفاگوس - یعنی چی که می گفتن مامانش بدکاره بوده؟
(و کیلگ تف تف گویان از گاف عظیمش)
کیلگ -یعنی منظورم اینه که خب بدون پدر به دنیا اومده حضرت عیسی. این معجزه بوده. مردم به مامانش می گفتن چه جوری بدون اینکه بابا داشته باشه حامله شدی...
ایزوفاگوس - خب به هر حال مادر که داشته که به دنیا بیاردش. چیش معجزه بوده؟
کیلگ - بدون پدر که نمی شه. هر بچه ای هم باید مامان داشته باشه هم بابا تا به دنیا بیاد.
ایزوفاگوس - یعنی نمی شه؟ شاید یه نقطه ای تو دنیا باشه که...
کیلگ - گفتم که نمی شه. هم مامان هم بابا. حضرت عیسی تنها آدمی بوده که تو کل دنیا استثنا بوده و همینش معجزه س.
.
.
.
می دونی چیه کیلگ؟ که تف بگیرن از نوک سر تا کف پای گروه تالیف این کتاب مسخره رو. که یه ذره دقّت نمی کنن به جایی که مثل تراکتور حدیث و روایت بچپونن تو اون لعنتی واسه حفظ کردن، یکم سعی کنن به بچّه بفهمونن چی داره یاد می گیره. یکم خودشون رو نمی ذارن جای بچّه ای که برای اوّلین بار داره اینا رو می خونه. فکر نمی کنن که بچّه ی این سنّی از یه "ف" ی ساده خودش می ره تا فرحزاد. شکل هاش، روایت هاش. همه ش به طرز مزخرف و اعجاب آوری برای بچّه غیر قابل درکه. تو می آی به بچّه یاد می دی حجاب از زمان حضرت محمّد کم کم باب و اجباری شده بعد برای تک تک مردم زمان حضرت عیسی روسری و عبا می کشی. تو می آی به بچّه می گی که دوستی پیدا کنه که با دیدنش به یاد خدا بیفته در حالی که اگه از خودت بپرسن تا حالا یدونه از این آدما توی نسل خودت ندیدی. تو می گی حضرت عیسی و مادرش مال هزاران سال پیش بودن ولی براشون قیافه می کشی و تازه قیافه ی حضرت مریم رو هم یه چیز هفت در هشتی در می آری از خودت در حالی که بچّه برای خودش بارها برداشت کرده حضرت مریم زن زشتی بوده. اصلا چرا دروغ آره خود منم تا ماکسیمم شش هفت سال پیش، هیچ درکی از معجزه بودن تولّد حضرت عیسی نداشتم. ولی توی ناشر کتب آموزشی می آی از پیش دبستانی به بچّه ای که هیچ درکی از مسئله ی تولید مثل نداره دیکته می کنی که باردار شدن مادر بدون پدر معجزه س و بعد مثلا انتظار داری لابد اون بچّه ی بخت برگشته حتما بره رشته ی تجربی و بعدش هم لابد تا سوم دبیرستان، فصل وحشت ناک ناملموس غیر قابل فهم آخر کتاب زیست شناسی صبر کنه تا بتونه یه شهود خیلی دست و پا شکسته در موردش به دست بیاره. خب خودت برو سر تا پات رو گل بگیر، اصلا لازمه منم بگم؟ ای کاش فقط یکی تون اتفاقی از اینجا رد می شد و اینو می خوند...
>دیالوگ سوم بعد ازظهر های یواش و آرام روز های تعطیل<
کیلگ - مامان، ببین. اینجا نوشته یه پسر اراکی رو به جرم هتاکی به پیامبر می خوان اعدام کنن. "طبق ماده ی ۲۶۲ قانون مجازات اسلامی، هر کس به پیامبر یا انبیای الهی دشنام دهد به اعدام محکوم می شود."
مادر - چه دشنامی داده حالا؟
کیلگ - مثکه توی یه شبکه ی اجتماعی یه سری مطلب گذاشته درباره ش.
مادر - چند سالش بوده؟
کیلگ - بیست و یک گویا.
مادر - آخه بچّه ی بیست و یک ساله اصلا چیزی می فهمه که اینا می خوان اعدامش کنن؟ اصلا عقلش شکل نگرفته هنوز، حالیش نیست چی می گه. معلوم نیست رفته حرفای کی رو تکرار کرده و مثلا فکر کرده چه آدم شاخی می شه اگر همچین چیز هایی رو بنویسه و دوستاش ببینن.
کیلگ - تازه نوشته که بهش وعده دادن اگر برگه ی اعتراف رو امضا کنی از جرمت کم می شه و آزاد می شی. اینم اومده امضا کرده...
مادر - حالا که امضاش کرده به موجب همون امضا و اعتراف دارن می کشنش، نه؟
کیلگ - آره.
مادر - آره دیگه همینه. حواست باشه ها. تو هیچ وقت اعتراف نکنی به کاری که نکردی، وعده ها همه ش الکیه.
و کیلگ در حالت پوکر فیس به سر می برد که مگر من سر پیازم یا ته پیاز که ایزوفاگوس خودش رو قل می دهد وسط...
ایزوفاگوس - چی شده؟ چرا می خوان بکشنش؟
مادر - به پیامبر فحش داده.
ایزوفاگوس - همین؟
مادر - تو خودت اگه یکی بهت فحش بد بده ناراحت نمی شی ایزوفاگوس؟
ایزوفاگوس - ناراحت می شم، ولی نمی کشمش که!
مادر - خب شاید به خاطر اینه که اگه نکشنش این کار تو جامعه باب می شه و مردم از دین خارج می شن...
ایزوفاگوس - مامان. یعنی به نظرت اگه خود حضرت محمّد بود نمی بخشیدش؟
مادر - نمی دونم...!
ایزوفاگوس - ولی من مطمئنم اگه خود حضرت محمّد بود همون اوّل می بخشیدش. حضرت محمّد خیییییلی مهربونه. اصلا راضی نمی شه کسی رو بکشن...!
مادر - خب حالا که نیست و مرده. اینا این تصمیم رو گرفتن که بکشنش.
ایزوفاگوس - ولی اینا حق ندارن به جای حضرت محمّد تصمیم بگیرن............!
.
.
.
می دونی کیلگ، من بعدش رفتم کل قانون مجازات اسلامی رو خوندم که ببینم آیا این حرف ها حقیقت داره یا نه. خیلی زیاد بود برای همین صرفا گذرا یه نگاهی انداختم. وقتی حدودا به ماده ی دویست به بعد رسیدم به قول ادمین های امروزی پشمام در جا ریخت. الآن در حال حاضر دوست دارم همه ش رو یه جا با هم انجام بدم ببینم کی می خواد جلو دارم باشه.قانون خوب هم توش پیدا می شه، ولی بعضی هاش به شدّت چرت و بی اساس هست. مامانم گفت برو بشین درست رو بخون، اینا رو اون دوستت که رفته حقوق باید بشینه بخونه نه تو که دو ساعته داری هی این قانونا رو بالا پایین می کنی. ای کاش منم می رفتم حقوق. ای کاش شماها هم می رفتید حقوق. ای کاش همه مون با هم می رفتیم حقوق که این جوری نباشه وضعمون.
> اتمام دیالوگ ها، خداحافظی ساعت سه و نیم عید نصف شبی<
خب الان نیمه ی شب است. سه و نیم.
وبلاگم تا به حال 1414 عدد بازدید داشته که بسی عدد رندی ست برای من ِ رُند پرست.
اینجا می نویسد کیلگارایی در نیمه شب به امید آنکه شاید دیوانه نشود.
اصلن نمی دانم این موقع و در این برهه ی طلایی کنکور خبر مرگم اینجا چه می کنم. یادم می آید که آمده بودم نمونه سوال کنکور عمومی ریاضی سال 1387 را پرینت بگیرم. نا خود آگاه دیدم که دارم می نویسم اینجا.
راستش گله دارم. این بار از خودم. از مغزم.
می شه گفت مغز من در مهم ترین زمانی که بهش نیاز دارم داره همه چی رو پس می زنه. داره می رینه به همه چی!
دیوونه شده یحتمل.
معمولا این حالت وقتی بهم دست می ده که سعی می کنم دین و زندگی بخونم. و خب تا الان مقاومت کردم ولی دیگه نمی شه نخوندش. چون ملّت کنکوری، جماعتی اند خر خون فلذا دینی خون و دینی را باید رویایی درصد گرفت تا رتبه ای خوب آورد! و اعتراف می کنم که درصد های دینی ام تا به حال روی رنج 0 تا 100 درصد بوده اند... درصد منفی نداشتم. ولی 4 درصد داشتم. 100 درصد هم داشتم! ولی در کل میانگینش میفته رو 20 درصد. در نتیجه شروع کردیم به دینی خواندن.
و دیوانه شدیم...
وقتی شروع می کنم اون کتاب کوفتی رو دستم گرفتن، به قول غفی ، مغزم شروع می کند یک DFS گنده می زند روی زندگی ام. می رود پایین. در عمق. عمیق تر و عمیق تر! و تهش به پوچی می رسد. به تهی! و این می شود که فقط دلم می خواهد بالا بیاورم! بالا بیاورم از خودم. از زندگی ام. از هر چیزی که برمن گذشته، می گذرد و خواهد گذشت. از این که ما چقدر فانی هستیم. از این که چقدر زندگی بی هوده ست!!! چقدر همه چی پوچه! تهش همه می میرن! خیلی هنر کرده باشن بچه ای به دنیا آورده باشن به عنوان یادگاری!!!! اصلا لزوم این که من باشم را نمی فهمم!!! چرا باید وجود داشت؟! از این که اصلا نمی توانم هیچ چیز لعنتی را درک کنم متنفرم. از این که اصلا نمی فهمم زندگی واقعی ست یا خیالی. از اینکه هیچ چیز را نمی فهمم متنفرم. از اینکه اصلا آیا من واقعا انسانم؟ آیا این ها واقعی ست؟ آیا اصلا کیلگارا وجود دارد؟! یه هجده ساله ی کنکوری که بد جوری دچار عدم درک شده!!!
و این خودش باعث می شه که نتونم عین یه کنکوری باشم. و این من رو روانی می کنه که زمان می گذره و می بینم که سه ساعت تمامه روی صفحه ی اول درس کوفتی گیر کردم و عملا در جا می زنم. شاید دینی رو رد بدم جدا!!! تهش اینه که نمی خونم بقیه رو بهتر می زنم.
این افکار من رو از کنکور جدا می کنن و به خیال خودم دارم در افق های بالا می اندیشم. واقعا هم همین حس رو دارم. فکر نمی کنم در سن من کسی باشه که تا به این حد به مسائلی که من فکر می کنم فکر کرده باشه. من خیلی فکر کردم. به موضوع های احمقانه و در عین حال پیچیده. مثل سبک سهل ممتنع! یعنی در کلام ساده ست. در عمل نشدنی!!!
برای همین هم از اولش از فلسفه متنفر بودم. منی که نمی تونم با یه کتاب دین و زندگی ساده ی دبیرستان کنار بیام...
دین و زندگی ازت متنفرم!!!!
مغز گرام! از تو بیشتر!
من عصبانیم!
عصبانیم!
عصبانیم!
+با لحن جیگر بخونین.