می دونی خیلی اعصابم داغونه...
به جای حال و هوای عید، بچه ها رفتن رو حال و هوای اتمام مدرسه و اینا! هی میری این ور اشک... می ری اون ور لرزش های عصبی بچه ها و آغوش ها و ابراز دل تنگی ها! عکس از اینور.... فیلم از اون ور....
شکی ندارم که اگه یه دستگاهی ابزاری چیزی بود که میزان دلتنگی ها رو بسنجه، خودم یه تنه رتبه ی اول رو کسب می کردم...
با یه گپ خیییییییییییییییییلی بزرگ بین من و نفر دوم! چون من از همون اولش فکر اینجا رو می کردم... چه روز هایی که ترس از این اتمام نمی ذاشت یک کلمه درس بخونم... همون موقعی که با آخرین اول مِهرم خداحافظی می کردم! همون موقعی که با گچ های تخته سلفی می گرفتم! همون موقعی که تمام میز های ردیف خودمون رو با اسم جدیدم، ژوزف، پر می کردم... همون موقعی که با آخرین امتحان های ترم یک دبیرستانم خداحافظی می کردم! همون موقعی که با آخرین سمینار مدرسه مون خداحافظی می کردم!!! هی شماهایی که دم از دلتنگی می زنید! اون موقع هایی که من داشتم خداحافظی می کردم کجا بودید؟ چرا اون موقع فقط من بودم که زیادی احساساتی بودم؟!
شاید تصمیم داشتم اینا رو نگم و برای همیشه تو خودم بریزم... چون اصن دلم نمی خواد کسی رو رنج بدم یا اعصاب خورد کنم.... ولی با دیدن این احمق بازی ها حالم دیگه داره به هم می خوره... و واقعا دلم می خواد به صورت کاملا تصادفی پای یکی از بچه ها مون به اینجا باز شه و اینا رو بخونه و بدونه که تمام این هفت سال چه حسی نسبت به اکثر بچه ها داشتم. آره! جراتش رو ندارم که اینا رو زیر خود مطالبی که الان هر لحظه در مورد خداحافظی شیر می کنن بذارم. اگه هفت سال تحمل کردم این یه مدت کوتاه رو هم تحمل می کنم. بذار فکر کنن من خیلی اکی بودم در رابطه باهاشون!
می دونین چیه؟ مدرسه ی ما اصلا و ابدا سمپادی نبود! تو این هفت سال و اندی چیز هایی دیدم و شنیدم که هر لحظه از بودن تو این مدرسه شرمم می شد. برخورد هایی از بچه ها ی مدرسه دیدم که در شان یه سمپادی که هیچ... در شان اون بچه ای که تو روستا یا زیر چادر هم درس می خونه نبود. اصلا قصد ندارم بگم که سمپادی اصلی من بودم. ولی این رو می دونم که الان هم همون حس انزجاری رو دارم که شش سال پیش با اومدن به این مدرسه داشتم. هیچ چیزی برای من تغییر نکرده و واقعا شاید این تنها دلیلم باشه برای راضی بودن از اتمام و خداحافظی ها.
از من نشنیده بگیرید. ولی سمپاد خیییییییییییییلی وقته که سمپاد نیست. شاید هنوز بشه رگه هایی از سمپاد رو توی حلی یک و فرزانگان یک پیدا کرد. ولی بقیه ی سمپاد ها فقط گویی بچه ها دور هم جمع شدن که ثابت کنن علی رغم باطن چندش آورشون با بقیه ی چندش آور ها ی دنیا فرقی دارن و به اصطلاح سمپادی هستن. و در واقع با این عمل ریدن، بله ریدن، به سمپاد.
من بدون شک می گم که در این جمع تلف شدم و به هیچ وجه این جمله رو به حساب غرور و تکبر خودم نمیذارم. سمپاد جایی بود برای علم اندوزی... برای رشد... ولی من از زمانی که وارد این مدرسه شدم یاد گرفتم که درس همیشه اولویت دومم باشه. خنجری بر قلب سمپاد و هدف اصلیش. خیلی سعی کردم با این افکار صد من یه غاز بچه ها بجنگم... ولی میدونید اگه تو یه جماعت هم رنگشون نشی طردت می کنن. می شی اخی تُفی... و من سکوت کردم. از ترس اینکه مبادا همین یک ذره اسم سمپادی هم از روی من بردارند و الان بعد از این همه سال آزادم که هرچی می خوام بگم. آزادم که سمپادی رو که توش بودم قضاوت کنم و به چالش بکشونم.
نه این که ما اصلا سمپادی نداشتیم تو مدرسه مون. چرا داشتیم. یه سری آدم خیلی خفن داشتیم و داریم. به شخصه تو همین مدرسه ی خودمون سمپادی هایی رو کشف کردم که واقعا لیاقتشون خیلی خیلی از این مدرسه و جوش بالا تره! ولی اونقدر کم که نمی تونه جو گند مدرسه رو درست کنه.
طرف اومده از خاطرات سمپادیش می گه... که ما فلان کردیم و بهمان کردیم و فلان طور شد و یادش به خیر! تو گلوم می مونه اگه نگم: فلانی که این همه کار تو سمپاد کردی! انتظار داری بهت لقب سمپادی قرن رو هم بدیم که سمپاد رو اینقدر خز کردی؟ تک تک متن هایی که نوشته بودی رو خوندم! این کار ها رو می تونستی توی یه مدرسه ی کاملا عادی هم انجام بدی! چرا اومدی تو سمپاد؟ خب می رفتی همین کار های به اصطلاح خاطره انگیزی رو که دلت واسشون تنگ می شه رو توی یه مدرسه ی عادی انجام می دادی! چرا اومدی سمپاد رو به گند بکشی؟
می دونید بچه ها... دلم از تک تک تون پره! چون هیچ وقت سمپادی نبودین. هیچ وقت. فقط بادی در دماغ داشتید که سمپادی هستین و از بقیه ی هم صنفیان یه سر و گردن بالاتر! شاید بی انصافی باشه. ولی از خنگ هم خنگ تر بودید! و حتی تلاش نمی کردید که این خنگی رو جبران کنید!!! یعینی تقریبا هیچ کدوم از ویژگی های یه سمپادی رو نداشتید... تمام دبیرستان من به دیدن لوس بازی ها و بچه بازی های شماها گذشت. ولی با این حال دلم واسه همه حتی منفور ترین فرد مدرسه مون هم تنگ می شه. به هر حال خاطرات سمپادی بودن من با این ها رقم خورده. نمی تونم پاکشون کنم از مغزم!!!
+راستی یه چیزی... نود درصد دل تنگی های من برای معلم هامه. کسایی که میشه گفت همیشه از بچه ها فحش می خوردن تو مدرسه ی ما. و من فقط از تدریسشون لذت می بردم. شاید هم شخصیت این لاو ویت معلمی بودم که همیشه از بیشتر معلم ها دفاع می کردم و بچه ها رو نظرهام به همین خاطر حساب چندانی باز نمی کردن! چون تقریبا تو این سه سال آخر همه ی معلم هام برای من فرشته بودن. معلم عقده ای هم زیاد داشتیم. ولی در کل معلم ها تا حدی توی این سه سال آخر تونستن حق سمپاد رو برای من ادا کنن. حقی که اکثر بچه های مدرسه توی این هفت سال ازم دریغ کردن.