بلاگ اسکای عزیز!
محض اطلاعات می گم که من 18 ساله نیستم و توی احمق در عین حال که من تاریخ تولدم رو درست وارد می کنم من رو هجده ساله به حساب میاری!
من یه هفت پرستم، برو از خدا بترس! این وصله ها به من نمی چسبه! هنوز دو روز فرصت دارم از این هفت زندگیم که بعدیش تو 27 سالگی برمیگرده ( که چه بسا بر نگرده) لذت ببرم و لازم نکرده توی به درد نخور اینقدر زود من رو به ببری قاطی آدم بزرگای چندش! من نمی خوام نمی خوام نمی خوام!!!!!!!!!!!
من نمی خوام هفده م تموم شه :(((((
جواد نوروزی
دخترک خندید و
پسرک ماتش برد !
که به چه دلهره از باغچه ی همسایه، سیب را دزدیده
باغبان از پی او تند دوید
به خیالش می خواست،
حرمت باغچه و دختر کم سالش را
از پسر پس گیرد !
غضب آلود به او غیظی کرد !
این وسط من بودم،
سیب دندان زده ای که روی خاک افتادم
من که پیغمبر عشقی معصوم،
بین دستان پر از دلهره ی یک عاشق
و لب و دندان ِ
تشنه ی کشف و پر از پرسش دختر بودم
و به خاک افتادم
چون رسولی ناکام !
هر دو را بغض ربود…
دخترک رفت ولی زیر لب این را می گفت:
” او یقیناً پی معشوق خودش می آید ! ”
پسرک ماند ولی روی لبش زمزمه بود:
” مطمئناً که پشیمان شده بر می گردد ! ”
سالهاست که پوسیده ام آرام آرام !
عشق قربانی مظلوم غرور است هنوز !
جسم من تجزیه شد ساده ولی ذرّاتم،
همه اندیشه کنان غرق در این پندارند:
این جدایی به خدا رابطه با سیب نداشت...!
میدونین؟ وقتی داشتم تاپیک رو تایپ می کردم بی اختیار یاد بنیامین افتادم. یکی از بچه ها ی المپیاد کامپیوتری که دورادور می شناسمش... حس می کنم خیلی مثه من بود... بلاهایی که سرش اومد. اون اطمینانی که واسه قبول شدنش داشتن. اووووف. شاید هم صرفا یه حس پوچ برای همزاد پنداری...
در هر صورت پارسال این موقع تو وبلاگش نوشته بود که ثبت نام کنکور شروع شده و آروزی موفقیت کرده بود واسه همه و خودش. من پارسال این موقع کد می زدم ، م 1 حل می کردم و مرلین می دیدم با چیپس و ماست.
باورم نمی شه این هممممه گذشته باشه از اون موقع... هیچ وقت فکرش رو نمی کردم حتی یه درصد منم بخوام کنکوری شم و این که الان جایی باشم که بنیامین یه سال پیش وایستاده بود. باورم نمی شه این منم که الان از قلمچی اومدم و از هول هدر رفتن وقتم تند تند می تایپم و شاید سه هفته ای باشه که پای پی سی ننشسته ام!!!!
البته باز خوبه بنیامین هدف داشت. من چی؟ یه المپیاد کامپیوتری که زورکی می خوان دکترش کنن؟! هووووف! من واسه چی تلاش کنم؟ صرفا از رقابتش لذت می برم و درس می خونم واسه رتبه!!!! می دونم تهش هر بلایی سرم بیاد تازه می رسم به پوچی! که خب حالا که پزشکی هم قبول شدیم... حالا چی؟
فعلا.... ثبت نام. و هم چنان لج و لج بازی من مادر! که شاید ختم شه به جا موندن من از ثبت نام. :دی سر معدل احمقانه ی نهایی های سال پیش... که اولین معدل زیر نوزده من حساب می شه! به خواب هم نمی دیدم چنین بلایی سرم بیاد! منی که انحراف از معیار معدل هام تو اول و دوم از بیست از صدم تجاوز نمی کرد صرفا واسه یه احمق بازی ریدم به نهایی هام. واسه یه امید واهی برای مدال طلایی که حتی رنگش رو هم ندیدم!!! و می تونید بفهمید چقدر سال اول و دوم گل کاشتم که معدل دیپلمم شده 19/80 ؟ (پراود!!!) با یه معدل نهایی زیر 19 و نمره ی فیزیکی غیر قابل باور! فک کنم simp فکر کنه نمره فیزیکم با یکی جا به جا شده!!! :))) به هر حال اون 19/80 به درد من نمی خوره. هیشکی به اون نگاه نمی کنه. مهم معدل نهاییم ه که من از یه بچه ی خنگ هم بیشتر ریدم بهش. × به درک!
جدا اصلا ناراحت نمی شم اگه جا بمونم از ثبت نام :)))) حداقل به صورت ترسو واری به خودم دل داری می دم من خفن بودم، جا موندم. درست مثل کالیدسکوپ که همیشه سر مرحله یک ها می گفت کد نزدم یا کد اشتباه زدم... :دی
خلاصه این که کنکور نزدیک است... و من اصلا و ابدا دوست ندارم نزدیک تر بیاید. دوست دارم سمپادی بمانم. دانش آموز. شاد در جمع های دوستانه ی خودمان. فکر این که سال بعد هرکدام برویم در یک گوشه ی گورستانی از گور آباد رنجم می دهد.
سخن کوتاه باید باو!
موفق می شیم. آرزو نمی کنم. مطمئنّم! :دی
+از کجا فهمیدم؟ امروز تو قلمچی رسیدم همه ی اختصاصی ها رو یه دور بخونم و این واسه من یعنی این که شاخ کنکور شکست. دیگه وقت کم نمی آد :))))
هووووووف.
-کتت رو در بیار.
- فقط به شرط اینکه قول بدید نمی کُشینم!
- {با چهره ای آرام} تضمین می کنم به تو آسیبی نمی رسانیم... {ناگهان چشم هایش گُر می گیرند و سرخ می شوند} مگر اینکه تو کلید را داشته باشی و به ما نگویی.
- من اصلا نمی دانم این کلید لعنتی چیست! هیچ ایده ای ندارم چرا به این جا آورده شدم برای چیزی که نمی دانم چیست.
- {می جهد و از روی وسایل تزیینی روی دیوار یک چاقو بر می دارد و به سمت من نشانه می رود} دروغ می گویی. کلید و تو با هم پدید آمده اید. چه طور می توانی از آن مطلع نباشی؟ تو یک محافظی برای کلید. قلبت آن را احاطه کرده.
{و چاقو را به سمت قلبم می برد.}
وقتی مطمئن شدم که دیگر هیچ کاری از من بر نمی آید گفتم:
- پس حداقل می شود در اتاق را ببندم تا از خواب بیدار شوم؟
-برو هر کاری که دوست داری کن فقط سریع تر...
و در حالی که چاقویش را قلبم را نشانه رفته بود در را بستم و آمدم به این دنیا تا روایت کنم از کیلگارایی که یحتمل الآن برای یک کلید مزخرف در آن دنیا سلاخی شده. دلم برایش می سوزد.
خیلی خوب است که حس آدم هایی که در شرف چاقو خوردن هستند را واقعا و عینا درک می کنم. ابدا فکر نکنید مثل فیلم اکشن هاست... حسی ست که تا به حال بدون شک تجربه نکرده اید و امیدوارم نکنید. جالبیش اینه که اون کیلگارای رویا می دونست من که کیلگارای غیر رویا باشم در حال تماشا کردنش هستم!!! و حتی اجازه گرفت که در رو ببنده و من صحنه ی کشته شدنش رو نبینم.
(بماند که این خواب خود مقدمه ای داشت که در آن قرار بود من ناخن های زن Simple را لاک بزنم!!!)
# واقعا اگه تعبیر خوبی سراغ دارید بگید. شاید یه چیزی از توش در اومد.
می تونید بفهمید اثرات آزمون جامع چقد بد بوده روی من که یک ساعت بعد از گرفتن نتایجش چنین چیز هایی می بینم؟ خورده تو ذوقم. تلاشم جواب نمی ده انگار. اگه بخواد همین طوری بمونه وضعم رتبه ی کنکورم به هزار هم نمی رسه. در صورتی که می بینم خنگ هایی که می شناختم همه ازم زدن جلو و این بیشتر از همه چی اذیتم می کنه. اینا سال ها پیش که هم کلاسی بودیم در حد من نبودن حتی. دیگه نمی خوام پیش باشم. یا حد اقل پیش باشم رتبه هام حساب نشه. چون به هر حال امسال رو خیلی دوست دارم و دلم نمی آد از دستش بدم.
stand up for what you believe in even if it means standing alone...
جمله ی بالا رو یه آدم خارجکی واسم دایرکت کرده تو اینستا! و جالب این جاست که فقط سه نفر دیگه رو تگ کرده که هیچ ربطی به هم ندارن. مثل یه جور راهنما که دقیقا احساست رو می دونه. بدون اینکه بشناسیش. واقعا مطمئنم اتفاقی نیست!!! ولی دلیلی هم براش پیدا نمی کنم.
یه سوالی داشتم :|! آخه منی که همیشه ی خدا کُد هام تایم می شد چه جوری با تو کنار بیام به درد نخور؟ منی که همیشه واسه هر کانتستی نصف کد هام تایم می شد! منی که همیشه آخرین نفری هستم که برگه هام رو تحویل میدم؟ حتی برگه ی آزمون تیزهوشانم رو! حتی برگه ی مرحله دوم المپیادم رو! چه جوری 50 تا تست زیست رو تو 30 دقیقه بزنم؟ به تو هم می گن دوصت آخه!؟ کمی درک بابا!
همیشه هم ادعام این بوده که اگه اون قدری که حس می کنم نیاز دارم بهم وقت بدن هر آزمونی رو فول مارک می کنم. چون واقعا حس می کنم دانش به زمان ربطی نداره. شاید تسلط بشه اسمش رو گذاشت. ولی مسلما این روش سنجش اسمش سنجش سواد نیست!!!! بله. ولی متاسفانه اینور هنوز کسی درکم نمی کنه! باز المپیاد همه می دونستن. پنج ساعت پنج ساعت وقتامون بود. که باز هم من وقت_کم_میاوردم :|
#هار هار هار! بی نهایت به توان بی نهایت خوشحالم! امروز باید سوابق تحصیلی مون رو بررسی می کردیم. با اقتدار رشته ی فارغ التحصیلی من تا ابد ریاضی فیزیک باقی خواهد موند. تا ابد؛ تا همیشه؛ 4 ever! هیچ کدوم از نحسی هایی که برام به زور ترتیب داده شد گذشته م رو خدشه دار نمی کنه. همیشه یک ریاضی فیزیکی با اصل و نسب! :دی
>مدل مرگ خوار های هری پاتری بخونیدش تا حس بهتون القا شه<
:{
#این می تونه به این معنا باشه که من هر وقت پشیمون شدم می تونم به اصل خودم برگردم و کنکور ریاضی بدم و بشم همونی که حس می کنم باید باشم. نه اینی که الان هستم!!! شاید یه وقتی که مامان بابا بی خیال من یکی شدن واقعا بشه!
# ذکر می کنم تنها عاملی که من رو به این رشته ی نچسب متصل نگه داشته معلم زیست با وقار و خفنمونه. اولین و آخرین و عزیزترین معلم زیستم. کسی که هیچ وقت نمی تونستم تصور کنم اینقدر برام عزیز باشه علی رغم همه ی جهت گیری های غیر واقعی و پرخاشگرانه ی من نسبت به درسش.قداستش از نصف معلم المپیاد هام بیشتره. ممنون آقای_جونِور!
وقتی ساین آوت (از دوستای المپیادیم که سال سوم ول کرد به علت شیرازی بودنش علی رغم مستعد بودنش :دی) بهم می گه:
-اینستای پریش رو دیدی؟
-آره. از ACM شریف عکس گذاشته بود.
-دیدی چقد خفن بود؟
-{کیلگ با حسرت} اوه. آره.
-منم وقتی عکس هاش رو می دیدم فحش می دادم. دقیقا همونیه که می خواستیم. جو ِش... خفونیتش!
-پریش شده بود از اینایی که وقتی سوال حل می کنی بادکنکت رو واست میارن. خخخخ
-می دونی چیه؟ باز من این شانس رو دارم که سال بعد چنین خاطراتی داشته باشم. ولی تو امیدش رو هم نمی تونی داشته باشی حتی!
- ساین اوت؟
-چیه؟
-می دونستی خیلی قسی القلبی؟
-قابلی نداشت!
{باید اعتراف کنم که دوباره نوشته بودم غسی القب و رفتم یه دور پست گذشته رو خوندم} ...!
خیلی خیلی خیلی دیشب عصبی بودم از این که یحتمل معلم شیمی مون داره هندونه یا اناری 3> چیزی می خوره و من باید جزوه ی شیمی مو بزنم تو سرم...
به دوستم چوگان(مشخصه نام مستعاره دیگه؟) می گم یعنی چی که ما باید روز بعد شب یلدا امتحان داشته باشیم؟ میگه "خوبه که بیشتر وقت داریم شب درس بخونیم"! خدااااایااا! صبر بده به من.:|
خیلی عصبی بودم که انار نداشتیم!!! خیلی عصبی تر که [به لطف پلیس] تلویزیون هم نداشتیم که حداقل عکس انار رو ببینم!
اولین شب یلدایی بود خیلی بی اتفاق سپری شد. حالا من هرچه تاکید کنم که "شاید تا یلدای بعد من مُردم! بیاین یلدا بگیریم!!!" همه سرشون تو کار خودشون بود، یه خفه شویی هم در دل نثار من کردن و تهش هم مادر گفت تو امتحان داری:| اصلا انگار نه انگار که بلند_ترین_شب_ساله! بدم میاد که این طوری می کنن تهش همه چی می افته گردن من!
پاراسال عید هم بشون گفتم! مارد من! پدر من! برید مسافرت... من تنهایی بیشتر حال می کنم المپیاد بخونم. نرفتن که نرفتن! تهش هم بعد گله کردن (گلگی می گیم بش؟!) فامیل ها همه ی کاسه کوزه ها سر من شکست که المپیاد داشتم :| تهش هم می زنن تو سرم که ما به خاطر تو فلان و بهمان و تو قبول نشدی!!! دو نقطه اِف.
اولین شب یلدایی هم بود که 40 تا خوراکی رو نشماردم توش! نصفه شب یادم افتاد . که دیگه وقت نبود برای شماردن. کلا حال گیری بود. ولی فال حافظ رو نمی شه که نگرفت. می گن باید نیت کنی قبلش! ولی هیچ وقت یادم نمی آد که درست حسابی نیت کرده باشم. یا یادم می ره یا می بینم چیزایی که تو سرمه اون قدر محاله که ارزش نیت کردن هم نداره حتی!(من جمله این که هیشکی نمیره! خب این اصن نیته؟) تازه درست نمی دونم باید موقع نیت کردن چی بگم. باید آرزو کنم؟سوال کنم؟ درخواست کنم؟ چی؟
خلاصه حافظ را عشقی باز نمودیم و چه خوش گفت شیخ شیراز به من بی نیت:
نصیحتی کنمت بشنو و بهانه مگیر هر آن چه ناصح مشفق بگویدت بپذیر
ز وصل روی جوانان تمتعی بردار که در کمینگه عمر است مکر عالم پیر
نعیم هر دو جهان پیش عاشقان بجوی که این متاع قلیل است و آن عطای کثیر
معاشری خوش و رودی بساز میخواهم که درد خویش بگویم به ناله ی بم و زیر
بر آن سرم که ننوشم می و گنه نکنم اگر موافق تدبیر من شود تقدیر
چو لاله در قدحم ریز ساقیا می و مشک که نقش خال نگارم نمیرود ز ضمیر
بیار ساغر در خوشاب ای ساقی حسود گو کرم آصفی ببین و بمیر
به عزم توبه نهادم قدح ز کف صد بار ولی کرشمه ساقی نمیکند تقصیر
می دوساله و محبوب چارده ساله همین بس است مرا صحبت صغیر و کبیر
دل رمیده ما را که پیش میگیرد خبر دهید به مجنون خسته از زنجیر
حدیث توبه در این بزمگه مگو حافظ که ساقیان کمان ابرویت زنند به تیر
من جدّا نصیحت نمی خواستم. ولی همه گذاشتن به حساب اینکه واسه کنکور نیت کردم:| جدا کنکور ارزشش رو نداره که واسش نیت کنی. :|
شاه بیتش رو هم مشخص کردم. البته صرفا علاقه ی فردی ه! معمولا به غیر از شاه بیت کلمه ای که سحر انگیز تر از بقیه ست رو هم مشخص می کنم. اینم می تونید ببینید!
برداشت خاصی هم نداشتم.صرفا تفسیر های پدر رو نقل می کنم از برخی بیت ها:
*بیت اوّل: داره می گه به حرف مامان و بابات گوش کن. برو پیش مشاور... خلاصه برداری کن از درسات. پشت میز درس بخون!
*بیت پنجم: داره می گه اینقدر ترشی نخور. سال کنکورت مغزت اسیدی می شه می ری تو کما! ترشی برای تو مثل می ه دیگه.
*بیت هفتم: داره می گه اینقدر نق نزن که چرا همه دور و وری هات سهمیه ی المپیاد و استاد دانشگاه و جانباز و ... دارن. دست خودت نبوده اومدی تو این خونواده .
*بیت هشتم: داره می گه خال نگار از یادت نره.خال نگار همون کنکوره! نباید فراموشش کنی!
دیگه حرفی ندارم :| حافظ برنامه ی امسالم رو مشخص کرد.
#چرا من اینقدر ترسو ام که باید برای هر کسی اسم مستعار بذارم؟ همش فوبیای اینو دارم یهو گذر یکی از بچه ها ی مدرسه به اینجا بیفته و بفهمه من کیلگارام! بعد تمام وجهه های خوبی که تو مدرسه ساختم خراب می شه با حرفایی که اینجا می زنم:| می فهمن شخصیتم تا چه حد متناقضه. می فهمن حلقه ی فرشته وار دور سرم الکیه.می فهمن که تا چه حد تو مدرسه لالم و هیچ چی نمی گم و میام اینجا پر چونگی می کنم.
من اینجا! بعد از یه مدّت مدید پشت پی سی عزیزم!
ترم یک تموم شد. کنکور نزدیک...
از همین لحظه در فرجه ها به سر می بریم.
به یاد روز های قدیمی که همیشه اوربیتالم پشت پی سی بود. کد می زدم، نت می رفتم، فیلم می دیدم...
دارم ناهار رو اینجا صرف می کنم. مرلین می بینم. چیپس و ماست می خورم. و برای یک لحظه برمی گردم به یک سال پیش همین موقع.
آقا من دل تنگ!
کل مشخخخخخخام مونده.
ولی جدا نمی شه تعریف نکنم اینو:
کیلگ - (به معلم فیزیک) آقا من سوال دارم.
simple - بپرس.
(کیلگ میاد سوال بپرسه یهو می بینه معلم از شعاع یک کیلومتریش هم دور شده!)
_اندکی بعد..._
کیلگ- من سوال دارم.
simple - خب بپرس.
(کیلگ سوال رو با جدیتی تمام می پرسد و به معلم اثبات می کند که فلان فرمول در فلان صفحه ی جزوه از نظر مثلثاتی ناقص است و یک کسینوس کم دارد!)
simple - چرا اینقدر خودت رو درگیر می کنی؟ تو دانش آموز رشته ی تجربی هستی! ریاضی فیزیکی نیستی که به این دقّت فیزیکت رو می خونی.
کیلگ با حالتی شکست خورده جامه بر خود می درد و در افق های دور محو می گردد در حالی که با خود می گوید:
خودم کردم که لعنت بر خودش باد!
(خودش:: کسی که کیلگ را زورکی فرستاد تجربی! )
+می دونین این پست کی نوشته شده بود؟ یه روز خیلی دور. ولی وسطش پدر با حالت خیلی مسخره ای مثل چراغ راهنمایی بالا ی سرم ایستاد و ما هر چقدر صبریدیم تا تشریف مبارک را ببرند، از رو نرفتند که نرفتند تا اینکه ما از رو رفتیم و تکمیل پست را به آینده ای که امروز باشد موکول کردیم :| پدر مادر های گل ِ گلاب! اگر می خونید بدونید که حریم خصوصی خیلی چیز خوبی هست اگه دو طرفه رعایتش کنیم :|
یا بفرما به سرایم...
یا بفرما به سر آیم...
یا بفرما به سر آیم!
اگه کسی تونست سه مصرع بالا رو متفاوت از هم معنی کنه خفنه دیگه! ولی خفن اصلی منم. فراموش نکنید که خودم پیداش کردم!!!
بیت اول یعنی:
بیا به خانه (سرا) ی من!
بیت دوم یعنی:
اگه نمی آی به خانه ی من، بگو من با سر( با میل و اشتیاق فراوان) میام به خانه ی تو!
بیت سوم یعنی:
اگه نه میای به خونه ی من و نه می ذاری که من بیام پیش تو، بگو که به سر بیام( کنایه از تموم شدن)!
خیلی خوشحالم که خودم کفشش( شما بخونید کشفش :سوت) کردم! هیچ کدوم از اطرافیانم تا به حال نشنیده بودنش!
و این است شیرینی ادبیات. علی رغم همه ی لعنت هایی که هنوز هم به ملیت و جنسیت و دین و کیش و فرهنگ و رسم و رسوم و... می فرستم، استثناً از زبان محاوره ایمون به شدّت راضی ام. زبان فارسی خیلی خفنه. خیلی بیشتر از اونی که فکرشو بکنید. و طبیعتا فقط آدم های خفنی مثل من درک فهمیدنش رو دارن! هار هار هار!
# می تونید جمله ی زیر رو سه بار پشت سر هم بگید؟ آقا من اعتراف می کنم با اون همه تبحر هنوز هم تو دهنم نمی چرخه :(( فراموش نکنید من کسی ام که سر این بازی های آوایی دو بار جایزه بردم :) در خفونیتم ( همون خفن بودن) شکّی نیست!
در لرستان نُه لُرند و هر لُری نُه نَرّه لُر...
من به تهش گند میزنم می گم نرّه لرد! گاهی اوقات لر رو هم می گن نُر :|
و سوال اساسی که پیش میاد اینه که نره لر دقیقا چه موجودیه؟ به وضوح چیزی دهشتناک تر از نره غول ( ت )!!
+اوّل یه نوشته برای تویی که چشمانت این سطر ها را می دوند: بخش کلّه مکعبی وبلاگ من مربوط میشه به زمان هایی که دلم می خواد از خودم برای یه شخصیت خیالی بنویسم. مخاطب من در این پست ها شخصیتی ست به اسم کلّه مکعبی که اگه کمی وبلاگ رو دنبال کرده باشید می تونید بفهمید چرا چنین اسمی رو براش انتخاب کردم. در این پست ها کیلگارا کاملا فردی مودی به چشم آمده و با شخصیت شاد و شنگول همیشه اش اندکی تا قسمتی تفاوت دارد. این پست ها عمق وجود کیگاراست. حرف هایی که مدّت ها نمی زندشان ( به خاطر این که نمی خواهد کسی را برنجاند یا غرور خودش شکسته شود)، همه در دلش می مانند و در نهایت در روزی مثل امروز کیگارا تاب نمی آورد و استفراغشان می کند! شما هم می تونید کلّه مکعبی باشید. استثنایی وجود نداره. این رو گفتم که حالتون با پست های طولانی طوری مثل این گرفته نشه. چشماتون سیاهی نره و دو نمره عینک اضافه نکنید! یا حداقل آمادگی قبلی داشته باشید براش. :دی
می دونی چیه کلّه مکعبی من؟ خیلی خودم رو کنترل کردم تا برسم اینجا و اینا رو بنویسم. خیلی این چند روز به خودم دل داری این یه لحظه رو دادم. این یه لحظه که راحتم می کنه. شاید بعدا بیام بخونمشون و ببینم که " اَه... چقد لوس!" و از اینی که الان هستم متنفر شم. از این که چرا این قدر بی منطق و احساساتی با همه ی مسائل دور و برم بر خورد می کنم. ولی در حال حاضر دلم پره و فقط می تونم بنویسم. حتّی پتانسیل گریه کردن رو هم ندارم. حتّی...
من گفتم که سال پیش را دوست دارم. سال پیش یعنی سال پیش، نَه سال پیش. فهمیدی؟ همان به قول خیلی ها پیش دانش گاهی. یا همان که روی کتاب زبان انگلیسی مان نوشته : " pre university "...
ولی نگفتم این صبر را در خودم می بینم که با آن کنار بیایم. [اصلا چرا کتابی حرف بزنم؟ دیگه عامیانه می گم. :)) ]
خیلی چیز ها امسال هست که واقعا نمی توانم با آن ها کنار بیایم. خیلی زیاد.
من مثل یک بچه ی دو ساله به خفن های کلاسمان حسادت می ورزم. از این که به چشم هیچ معلمی نمی آیم بی زارم. و همه ی این ها دارد مرا له می کند؟ می فهمی؟ من حس گرگی را دارم که از گله اش طرد شده. احساس بی تعلقی دارم. و تو می دانی برای نوجوانی مثل من که کم کم به سمت جوانی می رود این احساس تعلق خاطر چه قدر می تواند مهم باشد.
من هیچ نقطه ی مشترکی بین خودم و اطرافیانم پیدا نمی کنم. درست مثل یک راس تنها در گرافی که کلییی خوشه دارد. یا مثل گرافی نا همبند که اگر مرا از آن حذف کنی همبند بشود.
باورت می شود؟ زنگ تفریح ها را به زور سر می کنم. هیچ کسی نیست که با او بپلکم این ور و آن ور. رفیق فابریک دارم. شاید هم داشتم. ولی امسال همه چیز یک جوری شده. رفیق فابریک هایم دیگر نیستند. شاید هم هستند ولی من دیگر رفیق فابریکشان نیستم. نمی دانم فاز چیست واقعا!
اصلا نمی دانم چرا این ها را دارم در فضای مجازی می نویسم؟ خب چه می شد اگر در همان دفتر خاطراتم... انگار دلم می خواهد یک نفر پیدا شود برایم کامنت بگذارد " لعنتی! بالاخره تو به یک گوری تعلق داری! " نباید اینقدر کم اعتماد به نفس باشم. ولی نمی شود! نمی شه که بشه!
از یک طرف تجربی ها . که باید به این گروه متعلق باشم ولی گویا هیچ کس تره ای هم برایم خرد نمی کند و گویی انگاری اصلا در جمعشان نیستم. از طرفی ریاضی ها! همه ی افرادی که کلی برای دیدنشان ذوق می کنم و آن ها اصلا هم عین خیالشان نیست که من دیگر در بینشان نیستم. شده ام مثل خفاشی که بین پستانداران و پرندگان مانده.
گُر گیجه می گیرم وقت هایی که معلم ها استراحت می دهند. نمی دانم سرم را بگذارم روی میز؟ درس بخوانم؟ بروم سایت؟ کتاب خانه؟ نماز خانه؟ بوفه؟ یا حیاط؟ و خوب است بدانی همه را باید تنها تنها بروم. رفیق هایم خر می زنند. برایشان اپسیلون هم مهم نیست. ولی من دارم له می شوم.
گاه می روم حیاط... برگ های پاییزی ای (_آقا من همیشه با املای اینجور کلمات مشکل دارم. الان بنویسم پاییزی؟ پاییزی ی؟ پاییزی ای؟×تف_) را می بینم که پرواز می کنند. و زمین نم خورده. و بوی نم! و فکر می کنم سال بعد دیگر این ها نخواهد بود. هیچ کدامشان. گاه دلم می خواهد با معلم های سال های گذشته بنشینیم و گپ بزنیم. از من خبری بگیرند. از به اصطلاح سوگولی شان. بگویم چقدر دل تنگشان هستم. چقدر دلم می خواهد فقط و فقط و فقط برگردم و دوباره شاگردی کنم. خفن بازی در بیاورم. کاری که هیچ کدام از بچه های هم سن و سالم حاضر نیستند انجام بدهند!
نمی دانم. انگاری مشکلی در من وجود دارد. چیزی که بقیه می بینند ولی من نه. قبلا ها می گذاشتمش به حساب خفن بودنم! به حساب شاگرد اوّل بودنم! به حساب این که خر خون ها طرف دار ندارند. الان چی؟ الان که حتی نفر (n^2) م مدرسه در حد بی نهایت هم نیستم؟ دلم می خواهد شرارت به پا کنم. کلی بخندم. لذت ببرم از در جمع بودن. ولی نمی دانم چرا اینقدر جدی می شوم وقتی می بینم بین بحث های لوس و بی مزه ی خیلی ها جایی ندارم. وقت هایی که در جمع بچه ها می ایستم و هیچ کس نمی فهمد که منی هم هستم. دایره شان تنگ می شود و من می افتم بیرون دایره. خب تا کی می شود وانمود کرد که به آن دایره تعلق دارم؟ بالاخره که دایره را بر رویم می بندند! بهتر که بدون شکستن غرورم خودم به سمت دایره نروم. شاید هم به این خاطر است که کم حرفم. یا خجالتی! تف بزنن تو این شخصیت که شخصیت نیست! خمیر ه.
کله مکعبی... کاش حداقل مرتضی پاشایی بود که بگوید "یکی هست..."
کلّه مکعبی... یک خواهش! می شود تو بگویی که حداقل یک بیت از حافظه ات متعلق به من است؟
جمله ی زیر... یکی از معدود جمله هایی ه که در وصف خدا خوندم و مقابلش جبهه نگرفتم یا زیر لبم نگفتم چقدر شورش می کنین! درکش کردم. حرف به حرفش رو...
مگر می شود زندگی مرا به هم ریخته آفریده باشد؛
خداوند دانه های انار...؟
+می خواستم ذکر نکنم. چون می دونم دیگه همه از این جَو خسته شدن! ولی گفتم شاید حس من به هوار تا خواننده هام (!) القا نشه. این جمله رو توی اینستاگرام مرتضی پاشایی خوندم. با خودم فکر می کنم وقتی یه آدم سرطانی چنین حسی به خداش داره... ما باید دقیقا خدا رو چه جوری دوست داشته باشیم؟
+شاید یه کم لوس باشه... ولی انار ها برام مقدس تر شدن این روز ها. به خاطر شعر های سهراب به اندازه ی کافی قداستشون رو به رخم می کشیدن. این جمله که دیگه "کن ف یکون" کرد.
+ یکی از دوستان می فرمود در حق ذرّت بی انصافی شده! عقیده داشتند که ذرت هم می تواند صد دانه یاقوت باشد. حالا صد دانه یاقوت که نه... مثلا صد دانه کهربایی چیزی... بی راه هم نمی گفت. ولی باز هم انار قداست خودش رو داره!
علی رغم اینکه اصلا خفن نیستم، یه احساس آرامشی تموم وجودم رو گرفته امسال.
و یه ایمان قوی به اینکه به اون چیزی که حقمه می رسم. حالا آیا اون چیزی که حقمه خوبه که اینقدر خوش خیالم؟ امیدوارم! :|
می دونی چیه؟ حس می کنم تهش پوز همه رو می زنم. بار الها... کمک کن این افکار بیش از وهم و خیال باشد.
" کنکور مثل المپیاد نیست! دیفالتش اینه که هر چقدر پول بدی آش می خوری! "
×غَفی×
حیف. تازه فهمیدم آهنگای مرتضی پاشایی رو چقد می تونستم دوست داشته باشم!
ای کاش زودتر...
# یه امشب جای من باش
جای اونی که چشماش
به در خشک شد ولی عشقش نیومد...
# یه امشب مال من باش
مال مردی که دستاش
به جز دستای تو همراهی نداره...
آقا اینا رو نخونین مسخره کنین! برین این تِرَک رو از آلبوم "یکی هست" دانلود کنید. ریتمش عاااالیه. معنی ش هم بی خیال. عشق کدوم گوری بود باو؟!
+یکی از بچّه هامون می گفت که مرتضی پاشایی از وقتی سرطان گرفته آهنگ خونده. آدم واقعا در شرایط سخت طلا می شه، نه؟!
می دونی حرفا خیلی تکراری اَن در موردت. یه نفر یه جمله ی قشنگی گفته، همه میان همون رو طوطی وار تکرار می کنن در باره ت.
من دوست دارم یه حرف نسبتا جدید بزنم. ولی نمی دونم چی!
این کافی نیست که بگم از صبح تا حالا نتونستم یه کلمه هم درس بخونم از وقتی فهمیدم رفتی؟ خصوصا من که از بیخ و بن با مرگ مشکل دارم.
حس بدی دارم که خونه مون دقیقا بیخ بیمارستان بهمنه و چه بخوام و چه نخوام باید تحمل کنم این وضع رو! از صبح تا حالا همه جا راه بندونه و گریه و ناله های مردم هم جای خود دارد. هرچند موافقم که مردم دارن شورش می کنن(شور از نوع مزه)! یه کامنت خوندم با عنوان " درود بر مردم مرده پرست ایران زمین! " و واقعا بی راه هم نمی گفت. تا حالا کسی اینقدر بهت توجه کرده بود؟ عمرا! حتی خود من هم اگه این قضیه پیش نمیومد عمرا به این خوبی می شناختمت. ولی خب یه سری از احساسات صرفا پیروی از جمع هست. مردم رو می دیدم: همه موبایل به دست، تبلت به دست جلو بیمارستان!!! به راستی آیا مرگ هم فیلم برداری دارد؟ فکر نمی کنم اصلا زیبایی خاصی برای فیلم برداری داشته باشد. بیش از آنکه نگران تو باشند نگران این بودند که لحظه ای را برای فیلم برداری از دست ندهند.
خب الان نمی دونم دقیقا دارم چی کار می کنم. با یک مرده حرف می زنم آیا؟ واقعا حس نمی کنم. نمی تونم بفهمم اگه تو مردی این صدای گرمی که تو هدفون پخش می شه مال کیه پس؟ می دونی سی سالگی... واقعا کمه! خیلی کمه. واست خوشحالم که با این که تو این سن رفتی ولی این همه آدم می شناسنت. به یادتن! یه حسی بهم می گه اگه من بمیرم پدر و مادرم هم شاید نیان سر قبرم! بهت حسودی م میشه! یعنی می شه وقتی منم مردم این قدر اشک و آه برام بریزن و بکشن؟ یعنی حتما باید برای مشهور شدن جوان مرگ شد؟ هوووم. نمی دونم!
صرفا حسرت می خورم که به خودم قول دادم وقتی کنکورم تموم شد برم فول آلبوم خواننده ی " نگران منی " رو دانلود کنم چون احتمال می دادم مثل همون یکی ناب و تک باشه. ای کاش همون موقع که زنده بودی دانلود می کردم و می فهمیدم چقدر خوب احساسات رو توی سطر سطر شعر هات گنجوندی!
خب حالا دیگر خودت می دانی. اگر دین ما راست بگوید... تو دیگر همه را می بینی. و خواهی فهمید که چند بار با نگران منی اشک ریخته ام. دیگر اشک هایم را از تو یکی که نمی توانم پنهان کنم. حالا واقعا می فهمی چیزی که ساخته ای به راستی محشر است که اشک کیلگارا را در می آورد!!!
+راستی از اون بالا اگر تونستی خدا را با من آشتی بده! جدیدا حس می کنم اَخی تُفی شدم پیشش.
+از این حرص می خورم چرا دقیقا روزی که من فهمیدم اگه بری خیلی ناراحت می شم ، رفتی. دیشب دقیقا داشتم به همین فکر می کردم. امکان داره من انرژی منفی داده باشم؟ نکنه تقصیر منه؟ تا الان که اصلا به فکرت نبودم که حالت خوب بود باو!
+خودتو که نمی شناختم. دلم واسه صدات تنگ می شه!
من هیچ وقت عمرم سعادت این رو نداشتم که خواننده ها رو خوب بشناسم یا خیلی از این آدم های این_لاو_ویت_موزیک باشم.
به صورت کاملا تفننی ه.از آهنگی خوشم بیاد دان می کنم می ریزم رو موبایلم، n بار گوشش می دم. ولی خوب وقتی از یه آهنگ خوشم بیاد... دیگه خفه می کنم خودمو باش. ت
بحث اینه که این چند وقت می گفتن مرتضی پاشایی حالش بده و بستری ه و اینا. ولی خب من اصلا اسمش واسم آشنا نبود، صرفا ابراز تاسف می کردم از این که سرطان چقد بده و این حرفا!
آقا زد و دیروز فهمیدیم این جناب پاشایی همون خواننده ی تیتراژ ماه اصل امساله. آهنگی که من دیوونه وار علی رغم اکثر دوستان و آشنایان عاشقش بودم. مخصوصا عجیب ترین و برزخی ترین دوران زندگیم رو با این آهنگ سر کردم. دورانی که المپیاد قبول نشده بودم و باید قبول می کردم که کنکوری ام و بدتر از اون که باید دکتر شم نه مهندس...دورانی که از بی تعلقی نمی دونستم چی کار باید کنم به غیر از آهنگ گوش دادن و ول گشتن تو نت!
خلاصه این که وقتی این آهنگ رو می شنوم اکثر خاطراتم میاد جلو چشمام. خصوصا خاطرات المپیادم. دیشب که شنیدم مرتضی پاشایی همونی ه که صداش برای من خاطره ساز بوده یه جوری شدم... صدایی که بارها بهش گوش کردم و ازش خسته نشدم.
الان که بهش فکر میکنم می بینم خیلی هنره که درد به این بزرگی مثل سرطان داشته باشی و بخوای زخم های ریز ریز یه ملت لوس رو با صدات التیام ببخشی.
میگن حالش بده. میگن ممنوع الملاقات شده. میگن فقد باس دعا کرد. منم دعا می کنم. جدا از حس هم نوع دوستی یه حس مدیون بودن نسبت بهش دارم. مدیون بودن به کسی که صداش یه زمانی تنها وسیله برای چسبیدن به این زندگی کوفتی بود. ای کاش غیر از دعا کردن کاری از دستم بر میومد.زجر آوره!
و حالا واقعا
من
به جای
تو دارم
زجر می کشم...
خداحافظ...
من که اصلا بت حواسم نبود... چون دقیقا افتادی تو تاسوعا عاشورا!
برای همین یکم خلاء...!
می خواستم کلی به دانش آموز بودنم افتخار کنم تو سیزده آبان. می خواستم خوب تو ذهنم ثبتش کنم که بعدا دلم واسش تنگ نشه. ولی نشد. کلا حسش هم نکردم حتّی بس که بد موقع بود :|
مهم اینه که در یک صورت باز هم روز دانش آموز خواهم داشت:
کی میاد با من برای دیدن آخرین روز دانش آموزش کنکور رو گند بزنیم؟! ^-^
با آن امید که همه ی دانش آموزان تا قبل از رسیدن چنین روزی واقعا دانش را آموزیده باشند!
خودم چی؟ بله! از نظر خودم خیلی هم خوب یه سری دانش ها رو آموزیدم! من جمله کامپ، فیزیک دوم دبیرستان، هندسه ی سوم دبیرستان، حسابان و فیزیک پارسال، و در نهایت تبحرم :گسسته شامل الگوریتم و ترکیبیات و اندکی گراف! (من گرافم برای المپیاد خوب نبود، ولی 107% مطمئنّم نسبت به گراف چرتی که تو دبیرستان یاد می دن، ده سر و گردن بالا تر بودم!)
راضیم از خودم؛ ت
دیدین جدیدا ملت می رن به این سمت که ما روشن فکریم و اینا؟
سر همین قضیه هر مناسبتی که هست هر کسی زور می زنه بهترین و زیبا ترین جمله / عکس یا متنی رو که پیدا می کنه بذاره اینستا یا اف بی یا بلاگ یا هر جای دیگه ای.
برای عاشورا هم همین بود. حتی اونی که یک ذره برای عاشورا ارزش قائل نبود هم یه جمله ای با ما شیر ( شیر جنگل نه،انگلیسی بخوانید!) کرد.
از بین همه ی جمله ها جمله ی زیر رو خیلی دوست داشتم:
انصاف داشته باشیم کمی،
رفتگر محله از لشگریان یزید نبود...!
.
.
.
:O
- آقا ما داشتیم بعد از کلی مدت به روز می کردیم اینجا رو که یهو خونه رو آب ور داشت... خلاصه به عنوان ستاد مبارزه با سیل درون خانه ای ناشی از ترکیدن لوله اعزام شدیم به پشت جا کفشی و شستمان خبردار شد که در اثر باران های پاییزی ناودان شکسته و قطره های باران جایی بهتر از خانه ی ما نیافته و خود را مهمان ما کرده اند. هم اکنون نیز بر روی پاره چوبی قاشق در دست پارو می زنیم و گزارش می دهیم!!!
پست را هم به زور وصله پینه کردیم هر چند رشته کلام را از دستمان ربودند این قطره های باران ناکس!
+ دقّت کردین که همیشه یه روز قبل عاشورا آسمون صاف صاف ه و تو عاشورا سیلاب راه میفته؟ من که می ذارمش به حساب اینکه آسمون هم از شدّت غربت امام حسین گریه ش می گیره!!
+ راستی محسن یگانه بچّه دار شده گویا...! یه دختر به اسم نگاه_یگانه... من که خیلی ذوق نمی کنم با بچه مچه ولی خودش خیلی ذوق مرگ شده بود تو اینستا :) تولدش می شه نیمه ی آبان. رند ه نسبتا بد نیست!
+جدیدا یه وبلاگایی می بینم اصن اونقدر ذوق می کنم که نگو... بعدشم دپسرده می شم که چرا وب من تا اون حد خفن نیست؟! :::((((( بعد می رم نویسنده ش رو می خونم می بینم یه دو سه سالی هم از من کوچیک تره...! کلا نابود و با خاک یکسان از شرم...