زنگ زدم خونه شون...
یه بچه کوچولویی تلفن رو بر میداره!
_سلام! منزل سلطانی؟
_ام... نه! اشتباه گرفتین!!!
{و گوشی رو تق می کوبونه رو هم...}
یه بار دیگه زنگ زدم با فکر این که احتمالا خط رو خط شده و اینا...
_سلام! منزل سلطانی؟
و دوباره پسرک می گه:
_نه! گفتم که اشتباه گرفتین!
{و شدید تر از دفعه ی قبل گوشی رو می کوبونه!!!}
و من مات و مبهوت که اینا کی خونه شون رو عوض کردن؟! اصلا چرا به من کسی چیزی نگفت؟
و در حال بیرون کشیدن لاشه ی دفتر تلفن از اتاق ضروریات... به امید اینکه شماره رو کلن اشتباه سیو کرده باشم رو گوشیا!
{ می تونید بفهمید که من با وجودی که بار ها از همین شماره تلفن استفاده کردم، باز هم به خودم شک دارم ...}
یهو می بینم یه نفر داره زنگ می زنه! :)))
می بینم بععععععععععله! همون جایی بود که اشتباه گرفتم :)))
_سلام!
_سلام! من که اشتباه گرفته بودم؟ :))))
_اه ببخشید! داداشم بود...
بهش گفته بودم اگه پشتیبان قلم چی زنگ زد می گی اشتباه گرفتین!!!
و هر دوتامون برای دقیقه ای (بدون فکر کردن به کنکوووور) از ته دل می خندیم...
+خندیدن خیلی ساده ست! حتی برای کنکوری هایی که همه از دم از پشتیبان های قلم چی فراری هستن.
قانون شماره ی صفر کنکوری ها: همه ی کنکوری ها چه زرنگ چه تنبل، چه دختر چه پسر، چه سمپادی چه غیر سمپادی... از پشتیبان های قلم چی فراری هستن!
کاظم یه فکری به حالش بکن؛
هیشکی حال نمی کنه با پشتیبانات!