می دونی کجا فهمیدم که موفق ترین و خفن ترین هم که بشم، همیشه یه حسرت غریب با طعم گس درباره ی رشته های ریاضی فیزیک محور توی گنجه های خاک گرفته ی مغزم وجود داره؟
اونجا که اسم برگزیده های نوبل فیزیولوژی/پزشکی امسال رو دیدم،
با خودم خیال بافی کردم :"اسمت یه روز تو اینا می آد!"
و ذوق زده شدم. (محال زیاد می بافم حالا شوما جدی نگیرید! خیال بافی، کلا خوبه.)
و دو روز بعد،
نتایج نوبل فیزیک اومد،
و خودمو دیدم در حالی که داشتم به خودم می گفتم:" ولی من دوست دارم اسمم تو اینا بیاد نه تو اونا!"
حسرت... بد دردیه. و اینکه مغزم، این مخ بعد این همه قبول نمی کنه که فیزیک به پزشکی کمترین برتری ای نداره و دو تا حیطه ی کاملا جدا هستند، خیلی تلخ و چندشه. من در استانه ی سال شش هستم، پنج سال گذشته و هنوز باهاش درست حسابی کنار نیومدم با وجودی که رشته ی خودم انصافا خیلی شیک و خوشگل و اکازیون و دهن پر کنه. واقعا اینور هم تونستم چیز هایی پیدا کنم که به چشمم شااااخ باشه. ولی به محض اینکه یکم روش دقیق بشم، به صورت انی دچار جنون خواهم شد! من واقعا.. واقعا عاشق مسئله حل کردن بودم. دوست داشتم ساعت ها ولم کنن با مسئله های ریاضی فیزیک! موقع حل کردن مسئله ها، اصلا زحمتی نمی کشیدم، صرفا زندگی می کردم!! همه چیز انگار از قبل تو مخم نوشته شد بود. ولی اینور... این یکی رشته اصلا اینجوری نیست. تلاش بسیار زیادی می طلبه. درس خواندن می خواد، و خودمونیم من زیاد اداشو در می آرم ولی بخوان ادمیزادی نبودم هیچ وقت. به نسبت خودم، ترکوندما! به نسبت قدیم خودم واقعا زیاد تر تحمل می کنم با کتاب ور می رم. ولی به نسبت بقیه یه شاگرد خیلی متوسطم از نظر سطح تلاش و سرنوشت متوسطی خواهم داشت یحتمل. یاد شب کنکور می افتم! فقط یک کنکور رو از خودم آزمون گرفته بودم. و سعی می کردم اعتماد به نفسم رو حفظ کنم و زیاد از این فکت نگرخم که اصلا هیچی کنکور نزدم! از پنجم دبستانم به خاطر دارم دقیقا همیشه وقتی می رفتم درس بخوانم بیشتر از نیم ساعت بند نمی شدم پای درس و مشق! همه ی درس های خواندنی می موند واسه روز اخر، تا خود خود الان! هیچی عوض نشده. انگار فقط ریاضی فیزیک بود که خواندن نمی خواست می رفتی سر جلسه و می ترکوندی. هم. این اذیتم می کنه.
شاید حتی این علاقه ی بی حد و مرزی که به رشته های جراحی محور پیدا کردم این چند وقت ، صرفا به خاطر اینه که حال درس خواندن ندارم. که اینم یه بار یک استاد شخصا کشیدم کنار، گفت از این فکر ها نکن. تو جراحی هم باید بخوانی. خیلی هم بیشتر حتی!
نمی فهمم چرا هیچ امتحان لعنتی ای نشد که من حداقل یه دور همه ی مباحثش رو تمام کنم. هیچ امتحانی. هیچی. صفر. دلم از این می گیره.
و افکارم، مثل موضوع برنده ی نوبل فیزیک امسال (همون سیاهچاله ها) مرا به خودش بلعید..
بله، قدیانلو حذف شد.
یه بار اومدیم یه لطفی در حق یه کسی بکنیم. :/
دیگه همچین مسئولیتی تقبل نمی کنم.
دست همه تونم که رای ندادید درد نکنه. :)))
منم که فردا این دینی ه رو بیست نمی شم قطعا، این قدر که به زور خوندمش و جم نشده هنوز.
ولی باید بیست بشم. برم یه خاکی به سرم کنم. پنجاه تاش مونده هنوز.
امروز نکته ی مثبتی نداشت توش کلا.
نیمه ی پر لیوان. نیمه ی پر لیوان. نیمه ی پر لیوان.
خب هیچی، لیوانه شیکسته. پر و خالی نداره.
مفت گذشت.
برای سیمپل نوشتمش. چند بار دیگه هم این کار رو کردم، ولی دلم خواست این یکی رو بذارم رو وبلاگم. می دونم. آره. طولانیه... :))) ______________________________________________________________________________________________________________
سیمپل.
می دونی فکر نمی کنم دیگه کسی از بچّه های دوره ی ما یادش باشه اون خاطره ای رو که اون روز برامون تعریف کردی. خب پنج دقیقه بیشتر نبود... و خیلی ها هم نمی اومدن مدرسه. خیلی کم بودیم. یعنی الآن که دارم اینا رو می نویسم حاضرم شرط ببندم که دیگه هیشکی یادش نیست به غیر از خودم. این حس خوبی بهم می ده. یادمه... به وضوح یادمه. ما خسته شده بودیم از فیزیک حل کردن. احتمالا می خواستی یکم حال و هوای کلاسمون عوض شه، یهو وسط حرف هات از دهنت پرید که :
"ما وقتی دبیرستانی بودیم، هر کدوممون یه لقب داشتیم. اسم هم دیگه رو صدا نمی زدیم... بیشتر با لقب هامون ور می رفتیم... شما چرا اینجوری نیستین؟"
خوش شانس بودم که یکی از بچّه ها برگشت سوالی که مدام تو ذهنم کلیک کلیک می شد رو ازت پرسید:
"خب آقا، لقب خودتون چی بود؟"
یعنی اگه اون نمی پرسید اینو، من تا آخر عمرم یه علامت سوال گنده از فضولی می موند رو گوشام و خب راستش اون قدری مغرور و کلّه شق و خجالتی بودم که نمی تونستم خودم ازت بپرسم مستقیما ولی دوست داشتم بدونمش. واقعا هم هیچ ربطی بهم نداشت... ولی دلم می خواست بدونم. خیلی عشقی عشقی و هرکی هرکی. انگار که اگه نفهمم یه نکته ی بزرگ کنکوری رو از دست داده باشم. اگه اون دوستم اینو به قول خودت پرت نمی کرد تو صورتت احتمالا من هنوزم در حال خیال بافی بودم در مورد لقب های احتمالی ت.
خب راستش بعدش رو خوب یادمه. افتخار نمی دادی... هر کاریت می کردیم حاضر نمی شدی لو بدی لقبت رو! نوک زبونت بود، ولی نمی گفتیش. یعنی تا خود ادا کردن واژه می رفتی ولی بعدش می گفتی "نه دیگه بی خیالش شید... نمی گم." همهمه شده بود کلاسمون. اختیار کلاس از دستت در رفته بود. همه با هم هوار هوار می کردیم. راستش نمی دونم از ترس معاون بود یا جلوگیری از اتلاف بیشتر وقت... تهش خیلی ساده برگشتی گفتی:
"می گم، ولی بعدش مستقیم می ریم سر درس و از هیچ کدومتون کوچک ترین پوزخند یا صدا یا همهمه ای نمی شنوم. شد؟"
ما هم عین بچه های شش ساله ای که بستنی داده باشن دستش، خفه خون گرفته بودیم. راستش از همون زمان هایی بود که مغزم زمان رو برام آروم می کرد تا بتونه همه چیز رو خوب تجزیه تحلیل کنه. می گن این حالت موقع استرس یا حتّی مرگ هم برای آدم پیش می آد. مغزت زمان رو هزار برابر آروم تر می کنه برات تا بتونی بسنجی و تصمیم بگیری. اگه بگم تو حدود پنج ثانیه بیشتر از 20 تا لقب ساختم برات دروغ نگفتم. با بی نوایی برگشتی گفتی:
"بچّه ها، انصافا نمی شه بی خیالش شیم؟"
و خوب دیگه خودت حساب کار دستت اومد وقتی که دوباره هوار هوارمون رفت بالا. می دونی می تونستم درکت کنم در اون لحظه. مثل این می مونه که الآن منو زورم کنن که هندل وبلاگم رو لو بدم. که مثلا لو بدم کیلگارا کیه. می تونم فرض کنم تو چه شرایط مزخرفی قرار داشتی. یه جورایی از چهره ت می شد خوند که به غلط کردن افتاده بودی.
"خنده نشنوم. خب؟"
و بعدش دو ثانیه تو ذهنت با خودت کلنجار رفتی. و وقتی می خواستی جمله ی زیر رو بگی تو چشم هیچ کس نگاه نکردی بر خلاف همیشه.
"من... خیلی... ساده بودم. بهم می گفتن سیمپل."
و بعدش سرت رو آوردی بالا و یه لبخند کج و کوله ای زدی. :))
که البتّه هیچ کس به حرفت گوش نکرد و یه همهمه ای شد شدید تر از قبلیا. خنده و پوزخند و همه چی... خوب راستش همه مون انتظار یه لقبی مثل "سوپر من" یا "خفاش شب" یا یه چیز خیلی هیجان انگیز تر رو داشتیم. "سیمپل" مثل خود واژه ش بیش از حد ساده بود. و تو هم از همین بدت می اومد. اصلا نمی دونم راست گفتی یا نه. شاید اصلا لقب اصلی ت رو هیچ وقت لو نداده باشی و صرفا دلت خواسته باشه ما رو خفه کنی. نمی دونم. ولی چیزی که من از رفتارت در اون لحظه فهمیدم این بود که محاله دروغ بگی. اون روز، من سعی کردم بهت نخندم با وجودی که برام خنده دار بود، دوست داشتم بهت نشون بدم که رو قولی که ازمون گرفتی هستم و راستش خنده هام رو خوردم چون دوست نداشتم ناراحت بشی. به جاش فقط بالای یکی از صفحه های جزوه ی فیزیک زیر دستم نوشتم:
"سیمپل."
و از همون موقع بود که تصمیم گرفتم تو دلم با همین لقب قدیمی ت صدات بزنم. از همون موقع برای من شدی سیمپل. راستش الآن که فکر می کنم، هیچ وقت نمی تونستم لقبی باحال تر از این برات پیدا کنم. از اون موقع به بعد هیچ وقت نتونستم به این فکر کنم که قبل از اون روز نسبت به واژه ی سیمپل چه احساسی داشتم. یعنی حتّی نمی تونم تصورش کنم که شاید یه روزی این واژه برام صرفا یه واژه ی ساده ی انگلیسی بوده. سیمپل لعنتی، این لقب بیشتر از هر واژه ی کوفتی ای بهت می آد. حتّی بیشتر از اسم واقعیت... چه مخی داشتن اون هم کلاسی های دبیرستانت. هوووف.
راستش یکم که رفتیم جلو تر من فهمیدم که عادت دبیرستانت هنوز از سرت نیفتاده. تو روی ما هم اسم مستعار می ذاشتی و هر جور که عشقت می کشید صدامون می کردی. راستش من خیلی کم حرف بودم خب، اصلا فکر نمی کردم حتّی احساس کنی تو کلاست هستم. زورم می اومد سوالات رو جواب بدم چون حرصم می گرفت از سرنوشت مزخرفم که مجبور شدم از کلاس ریاضی فیزیک با اون همه سوال های چالش برانگیز و با اون همه دبدبه و کبکبه بیام سر کلاس معلم فیزیک تجربی ها با اون سوال های تف تفکی ش! نشنیده بگیر ولی اوّلاش منم تو رو آدم حساب نمی کردم. هاه.
خب یادم نمی آد که من زود تر تو رو آدم حساب کردم یا تو زود تر آدم حسابم کردی. شاید از اون زمانی که می خواستم له ت کنم سر کلاس و بپیچونمت که بمونی تو سوال فیزیکا و جلوی همه ضایع بشی، به چشمت اومدم.فکر کنم از اون زمان هر دوتامون هم دیگه رو آدم حساب کردیم. تا به خودم اومدم دیدم که یه بار سر کلاس صدام زدی:
"ژوزف."
من فهمیدم که این یه لقب جدیده ولی مثل گیج و گم ها به چشم هات نگاه می کردم ببینم منظورت با کیه _مثل همیشه که وقتی لقب جدید می ذاشتی رو بچّه ها مسیر نگاهت رو دنبال می کردم._ و تو صاف تو چشم های من زل زده بودی و می دونی اینقدر عادی بود لحنت اینگار که خیلی وقت بود تو دلت منو با این اسم صدا می زدی ولی رو نمی کردی. خب فکر کردن به اینکه تو کی وقت کردی این اسم رو برای من بسازی سر حالم می آورد. چون خب روی هر کسی اسم نمی ذاشتی، چند نفر از شلوغ ترین و تو چشم ترین های کلاس رو با لقب های خاص خودت صدا می زدی فقط! اینکه من با وجود شاخ نبودنم و شلوغ نبودنم بازم یکی از افراد لقب دار بودم، شادی آور بود برام. تو با لحن مخربی به من می گفتی ژوزف. ولی من باهاش حال می کردم. کم کم از دوستای نزدیکم خواستم اینجوری صدام کنن. که البتّه الان اکثرشون یادشون رفته و باز به اسم خودم برگشتم.
ولی سیمپل لعنتی. ازت متنفرم. می دونی چرا؟ این لقب بیشتر از هر واژه ی کوفتی ای بهم می آد و اینو حس می کنم، ولی تو دیگه کنارم نیستی که اینجوری صدام کنی. من هنوز صدات می کنم "سیمپل..." ولی دیگه کسی نیست که به من بگه "ژوزف...".
من هنوزم وقتی به "سیمپل" فکر می کنم، قیافه ت می آد جلو ی چشمام، تک تک جزوه فیزیکای پیش دانشگاهی م تو دستم ورق می خورن، بوی عطری که صبح ها باهاش تقریبا دوش می گرفتی از لای جزوه هام پخش می شه تو دماغم و می دونی سعی می کنم همه ی اینا رو با همین یه تیکه از سهراب از تو ذهنم پرت کنم بیرون، چون مسلما نمی تونم کلّ روز تو فکر تو و خاطراتی که برام ساختی غرق باشم:
ساده باشیم چه در باجه ی یک بانک، چه در زیر درخت...
تو بهترین معلمم نبودی. این احساسی که نسبت به تو داشتم رو نسبت به چند تا معلم دیگه هم دارم. ولی می دونی از بین بهترین ها، تو ساده ترینشون بودی و الآن دلم واسه ی ساده بودنت تنگ شده. الآن حدود دو سال گذشته که ندیدمت... خب هفته ایش نبوده که بهت فکر نکنم. هرچی هم که بشه یه جوری می دوی جفت پا وسط فکر هام. هنوز هم نمی دونم چه جوری با این همه ساده بودنت تو ذهن من این قدر خاص شدی. نمی دونم اصلا خاص بودی یا من به زور تو ذهنم یه ساده ی قدیس واره ساختم ازت.
پارسال که بعد از کلی کلنجار رفتن تصمیم گرفتم تنها کاری که از دستم بر می آد رو برات بکنم و روز معلّم یکم از شر و ور های تو ذهنم رو برات بنویسم، و بعدش تو جواب پیامکم رو ندادی یکی از بدترین هفته های اردیبهشتم رو گذروندم. تا سه روز بعد روز معلم سر کلاسام هر ویبره ای که گوشیم می رفت رو به حساب جواب تو می ذاشتم و بعدش با یه پیامک تبلیغاتی حالم گرفته و گرفته تر می شد. راستش همچین چیز ماژوری هم نبود. به یکی اس ام اس فرستاده بودم و جواب نداده بود. بار ها تجربه ش کردم. می دونی چی اذیتم می کرد؟ این که حس کرده بودم این احساسی که نسبت به یه معلّم دارم، برای اوّلین بار دو طرفه ست. حس می کردم تو هم قراره منو تا آخر عمرت یادت بمونه به عنوان یه شاگرد. خوب نمی تونستم به مغز کوچیک و احمقم بفهمونم که تو کلّی شاگرد دیگه هم داری که هر سال دارن فارغ التحصیل می شن و با یه حساب سر انگشتی اینکه من توی ذهنت بمونم با همه ی ساده بودن و شاخ نبودنم یه چیزی نزدیک صفره.
نمی تونستم قبول کنم که منو یادت رفته سیمپل. من از احساسای یه طرفه متنفرم. و باورت نمی شه که هر روز با چند تا از این احساس های یه طرفه م دارم می جنگم. یعنی خب متاسفانه مغزم به جای اینکه چیز های به درد بخور رو تو خودش نگه داره، همیشه یه سری احساس غیر ضروری ایجاد می کنه نسبت به چیز ها و کسان و جزئیات مزخرفی که هیچ وقت عقل جن هم بهش نمی رسه و اگه هم باخبر بشن ذرّه ای به کفششون نیست. اون هفته نهایت چیزی که از دل گیری هام نوشتم در حد یه پی نوشت بود توی این پستم. می خواستم تو رو هم بندازم توی همون گروه یک طرفه هام که داشت از شلوغی می ترکید. یعنی می دونی ذرّه ای از این حس ارادتی که بهت دارم کم و زیاد نشده بود، من این جوری نیستم خب. ولی می خواستم عادت کنم بهش که باید تا سال های سال بهت فکر کنم و دلم تنگ بشه و تو هم مثل بقیه به کفشت نباشه.
ولی سیمپل لعنتی تو به کفشت بود! :)) در کمال نا باوری تو به کفشت بود و بعد دو هفته واسم فرستادی که :
" هی ژوزف. همه ی اس ام اس های روز معلّمم رو خوندم و مال تو از همه شون قشنگ تر بود!"
توی لعنتی با همه این یه خط دو خط ارتباطمون و با همه ی لال بازیای من، خوب رگ خوابم رو یاد گرفتی. اینا رو ننوشتم جایی. دلم می خواست تو ذهنم نگه شون دارم تا تازه بمونن تا امروز...
امروزی که اومدم مدرسه تا ببینمت. بعد از دو سال دل تنگی. و واقعا خوش حالم که در کمال بی برنامگی بود این حرکتم وگرنه دیشب خوابم نمی برد.
و می دونی چیه؟ ندیدمت. بعد دو سال فقط به خاطر تو که از تمام معلم های دوست داشتنی م تو اون خراب شده باقی مونده بودی، اومدم مدرسه.
می دونی چی بهم گفتن؟
"سیمپل؟ همین یه ربع پیش رفت..."
و من خوش حالم. خوش حالم که زود تر رفته بودی.
امروز بهم ثابت شد که کلی از احساس هام یک طرفه بوده.
من امروز خیلی ها رو دیدم.
من امروز معاونی رو دیدم که یک سال هر روز صبح به عنوان نماینده ی کلاس 3.1 بهش صبح به خیر می گفتم و ازش لیست کلاس رو می گرفتم و بارها باهاش ماژیک رد و بدل کردم. بارها لحن حرف زدنش رو برای این و اون در آوردم بس که رفتاراش رو از برم. همین معاون زل زد تو چشمام و گفت: "تو کی هستی...؟" زور می زد شناسایی م کنه ولی نمی تونست. تو چشمام خیره شده بود و یادش نمی اومد. من یه زمانی به اندازه ی تو عاشق این معاونمون بودم سیمپل. ولی اون فقط بعد دو سال منو یادش نبود. حتّی یک خاطره ی خیلی خیلی کوچیک. هیچی.
من امروز یکی دیگه از معاون هامون رو دیدم که با قساوت تمام نذاشت بریم سر کلاس دبیر ادبیات پیش دانشگاهی مون بشینیم. گفت :"باید وایسین کلاسش تموم شه." عین همیشه خشک و خالی و رسمی و وقتی ما در حال وایسادن بودیم، دبیر ادبیات خیلی یهویی کلاسش رو تموم کرد و زد بیرون از مدرسه بدون اینکه پشت سرش رو نگاه کنه و مایی که تا وسط راه دنبالش دویدیم رو ببینه. و بعدش دوستم بهم گفت: "ولش کن کیلگ! این جوری بهتره..."
من امروز پشت در کلاس معلّم زبان فارسی مون وایسادم. به حرف هایی که داشت از روی تخته هوشمند می خوند گوش دادم و فهمیدم که داره یه چیزایی درباره ی شاهنامه به بچه ها درس می ده. ما حتّی از قصد دم درب کلاسش یکم شلوغ کردیم تا یا خودش یا یکی از بچه ها بیان بیرون و به این بهانه بریم سر اون کلاس. ولی هیچ کس به کفشش نبود.منم بیشتر از اون صبر نکردم تا کلاسش تموم شه. دوست نداشتم به تصوراتم از این یکی هم گند بخوره!
سیمپل من امروز گرم ترین برخورد رو از یکی از خدمه ی مدرسه مون دیدم. کسی که خودم اسمش رو فراموش کرده بودم و امروز دوباره ازش پرسیدم فامیلش رو. می دونی وقتی باهاش دست دادم، تک تک چین و چروکای دستاش توی شکنج های مغزم ثبت شدن. تک تک اون روز هایی که دست کش نداشت ولی وظیفه ش بود ظرف غذا ها رو از توی گرم کن در بیاره. از خودم بدم اومد در اون لحظه.
من امروز رفتم مدرسه. ولی هیچ معلمی رو ندیدم و برگشتم سیمپل. راستش انتظار همه ی این ها رو داشتم. کاملا همه ی دور و بری هام خصوصا مامانم برام شبیه سازی کرده بودن که چی می شه اگه بری و فلان و بهمان و اصلا برام چیز غریبی نبود. قشنگ می دونستم که هیچ وقت نباید توی زندگی م سعی کنم خاطره هام رو هم بزنم. و خب وقتی به زور همشون زدم زیاد از نتیجه ش شوکه نشدم. دوستم شوکه شد و گفت دیگه تا ابد بر نمی گرده به اون مدرسه. ولی من برام عادی بود. چون خیلی وقته که عادت کردم احساس هام باید تا آخر عمر یه طرفه باشن.
ولی می دونی چقدر چقدر چقدر خوش حالم که تو یه ربع زود تر از من زدی بیرون از مدرسه، سیمپل لعنتی؟
واقعا خوش حالم که ندیدمت. واقعا خوش حالم که آرزوم بر آورده نشد. وقتی که یکی از سال پایینی ها بهم گفت شاید سیمپل هنوز تو دفتر معلّم ها باشه، من چشمام برق زد و آرزو کردم امروز به خاطر هرچی هم که شده کارت یکم بیشتر طول کشیده باشه و هنوز نرفته باشی. من فقط به خاطر تو کوبیدم اومدم مدرسه هر چند اینو به دوستم که باهام اومد نگفتم. ولی الآن فقط خوش حالم که آرزوم برآورده نشد.
من همه ی اون فراموش زدگی ها رو می تونم تحمّل کنم. همه ی همه شون رو.
ولی طاقت اینو نداشتم که تو چشمای تو یکی زل بزنم و تو هیچی هیچی ازم نداشته باشی تو ذهنت. این دیوونه م می کرد. دیوونه تر از اینی که هستم. راستش این ترس. این ترس لعنتی فراموش زدگی... اون قدری حالم رو خراب می کنه که دیگه نمی خوام ببینمت. با وجودی که آخرین باری که منو دیدی بهم گفتی :
"ما رو یادت نره ژوزف. بهمون سر بزن..."
اینا رو برات می نویسم که بدونی یادم نرفته هیچ چیز رو. منتها دیگه نمی تونم به قولم عمل کنم. نمی تونم بیام و ببینم که منو یادت رفته. نمی تونم بیام ببینم که ژوزف دیگه برات مرده. یا حتّی بد تر از اون... نمی تونم بیام ببینم که به کسی غیر از من داری می گی ژوزف! ترجیح می دم همین جوری تو خاطره هام کنار هم باشیم. دیگه بیشتر از این نمی خوام خاطره هام رو هم بزنم. نمی خوام سعی کنم تجدیدشون کنم. فقط مرورشون می کنم. ده بار، صد بار، هزار بار!
می دونی اینو چرا برات نوشتم؟ مطمئنّم که یه روزی می آد. سی سال دیگه، سی و پنج سال دیگه... اگه تا اون موقع زنده موندیم با هم، اون موقع پیدات می کنم. اون موقع من شدم یه شاگرد پنجاه ساله... تو شدی یه معلم شصت هفتاد ساله. اون موقع پیدات می کنم و اینا رو می دم بهت تا بخونی و ببینی چه جوری دوستت داشتم و به کفشم بود سیمپل لعنتی. تو منو تا آخر عمرم اهلی کردی ولی حداقل اون موقع می تونم بذارم به حساب حافظه ی تحلیل رفته ت. اون موقع می تونم باهاش کنار بیام اگه زل بزنی تو چشمام و لقبی که بهم داده بودی یادت نیاد. اون موقع می تونم دستای پیر شده ت رو بگیرم و زیر لبم زمزمه کنم: "یه زمانی بهم می گفتی ژوزف. من ژوزفم سیمپل."
نمی دونم بعدش چه احساسی خواهی داشت. ولی از این بابت مطمئنم که تا همون موقع دیگه نمی خوام ببینمت و احساسم نسبت به کلمه ی سیمپل ذرّه ای عوض نمی شه.
می نویسم که یادم بمونه هفده بهمن چه قدر خوب بود. چه قدر عالی بود. چه قدر پر بودم از مثبت های گنده ی امروزی.
می نویسم که یادم بمونه که جغل دون که الآن پاهاش بهتر شده و کمتر می لنگه امروز هفدهمین تخم خودش رو گذاشت.
می نویسم که یادم بمونه من این روز گند رو با تلقین این که هفده ها نباید خراب بشن تبدیلش کردم به یکی از باحال ترین روز های زندگیم.
می نویسم که یادم بمونه تو دانشگاه هم می شه خوش گذروند.
می نویسم که یادم بمونه هفده ها می تونن حتی معجزه کنن و من آناتومی بفهمم!:|
می نویسم که یادم بمونه اگه امروز هفده نبود من طبق معمول گند زده بودم تو حرف زدن هام ولی امروز به مراتب خیلی کمتر گند بالا آوردم! :|
می نویسم که یادم بمونه چه قدر امروز همه باهام مهربون بودن.
می نویسم که یادم بمونه چه قدر کلاس رانندگی امروز بهم حال داد.
می نویسم که یادم بمونه چه قدر این کار راهنمایی رانندگی باحاله که زورمون می کنه اجزای ماشین رو بخونیم.
که یادم بمونه من هنوزم ریاضی فیزیکی ام. که هنوزم یه نقطه ای هست که منو این بار از همه ی خونواده م و دوستای جدیدم متمایز کنه.
که یادم بمونه هنوزم با اجزای ماشین سر ذوق می آم حتی اگه له ترین باشم قبلش. با مکانیک.
که یادم بمونه چه قدر امروز یاد استاد فیزیکم افتادم. چه قدر خاطره هام رو مرور کردم. چه قدر همه شون قشنگ بودن و چه قدر برای یک بار هم که شده لبخند تلخ نزدم موقع مرورشون.
که چه قدر افتخار کردم که بین اون همه جمع تنها من بودم که می فهمیدم معلم چی داره می گه و با خودم زیر لب زمزمه می کردم: شما ها که "تازُخ" بلد نیستین!
که چه قدر خوش شانس بودم که معلم یهو هوس کرد درس بپرسه از مباحث این جلسه ای که درس داد.
که چه قدر نیشم رو باز کرده بودم و هورا بودم موقع جواب دادن بهش.
می نویسم که یادم بمونه چه قدر به سجود و جواباش خندیدم موقعی که می گفت جایگاه خروج سوخت یعنی جایی که سوخت خارج می شود. :))
می نویسم که یادم بمونه سجود یکی از همون دوستایی بود که در اولین نگاه دلم خواست به مجموعه ی دوستام اضافه ش کنم و سعادتش رو نداشتم.
می نویسم که یادم بمونه چه قدر دلم برای سجود و جواباش تنگ میشه.
می نویسم که یادم بمونه هم اکنون ده تا جوجه بلدرچین اندازه ی لوبیا زیر شوفاژ خونه مون خوابیدن.
می نویسم که یادم بمونه امروز چه قدر خدا بود. چه قدر.
من خوشحال ترینم. مرسی هرچی که باعث ش هستی. مرسی.
بعد از مدت ها یه روز معمولی رو داشتم. شوخی که نیست! یه روز بدون تحقیر. بدون تنش. بدون له شدگی. بدون هیچی. یه روز هفدهم خالی خیلی عالی.
همیشه اون قدر تو زندگی م به جزئیات پرداختم که کلیات از دستم می ره!
حتی تو همین کنکور خودمون! اون قدر به فکر زیست و شیمی م هستم که از به اصطلاح نقطه ی قوتم غافل می شم یهو ریاضیم می شه 2 %! هه. معرفی می کنم:
کیلگ هستم. از ریاضی تغییر رشته دادم به تجربی... تو این درس ادعام میشه تا سقف آسمون! می زنمش دو درصد.
یا حتی یه مثال دیگه اینکه اون قدری به این و اون دفترچه خاطرات دادم این روزا که simple از زیر دستم در رفت!!! لعنتی! اونقدر هی دست دست کردم و گفتم بازم می بینمش الان لازم نیست بهش بدم برام یادگاری بنویسه (!!!!) تا اینکه امروز بهمون اعلام شد دیگه باهاش کلاس نداریم دیگه و آخرین جلسه مون به فنا رفت! { البته علت اصلی این کار امروز به فردا فردا فکنی ها به نظرم توانایی عدم رو به رویی با جلسه ی آخر و تموم شدن کلاس فیزیک و قبول کردن حقیقت لعنتی ندیدن سیمپل تا آخر عمر بود بیشتر}
و نتیجه ش اینکه من الان دست خط عزیز ترین معلم پیش دانشگاهی م رو ندارم!!! و در عوض دست خط هر کور و کچل دیگه ای رو دارم. آخه جوزف! چرا باید اینقدر احمق و احساساتی و وسواسی باشی؟!
+آقا من از سیمپل دست خط می گیرم! باشه بعد کنکور میرم مدرسه ازش دست خط رو می گیرم. قول×
اگر الان یک سال پیش بود،باز هم سه شنبه بود.
اگر الان یک سال پیش بود،امروز روز تستی مرحله دوم المپیاد کامپیوتر بود.
و من در این لحظه امتحان را ترکانده بودم و تا یک ماه دیگرش می فهمیدم که جزو سی نفر اول کشور شده ام.
اگر الان یک سال پیش بود تا حدود چند ساعت دیگر یکی از سفیه ترین معلم های عمرم به من زنگ می زد و با حرف های صد من یه غازش طوری روحیه ام رو می خورد گویا نفر آخر کشور شده ام و من آماده می شدم تا با استرس و اشک هایم راهی روز دوم این رقابت بشوم. استرس و اشک هایی که با توجه به نتیجه ای که چند ماه دیگر می گرفتم کاملا بی خود بود!
اگر الان یک سال پیش بود من ساعت ها در خانه تنها بودم و از استرسی که می کشیدم، به آینه ها می نگریستم و برای خودم شعر می خوانم. سهراب. بلکه کمی آرام شوم. و بعدش می رفتم شاززز و کتاب امکان را می خواندم و به نویسنده شدن فکر می کردم و به اینکه المپیاد قبول نشوم و به اینکه کنکوری باشم.
ولی الان یک سال پیش نیست.
الان یک سال بعد است...
من المپیاد قبول نشدم و با کنکور آبمان تا حدی توی یک جوی می رود. پول می دهم تا آشم را بخورم. آشی را که همه ی معلم هایم به من وعده داده اند...
الان دوست های پارسالم سال سومی اند و آخرین مرحله ی دوی کل عمرشان را امروز و فردا می دهند و من در گوشه ی دیگری از دنیا برای موفقیتشان امیدوارم. امید وارم که در فاصله ی این دو روز دیوانه سازی قصد خوردن امیدشان را نکند و همه شان بروند دوره و ناکامی های مرا به عنوان یک دوست جبران کنند.
الان یک سال پیش نیست و دیروز روز سمپادی بود که هیچ کدام از پیش ها به یادش نداشتند و اگر هم داشتند چندان برایشان مهم نبود و خلاصه آخرین روز سمپادمان را در گم نامی و در خانه سر کردیم و به مسیر و افق هایی اندیشیدیم که در این 7 سال سمپادی بودن پیمودیم. ( به راستی سمپاد می دانست من یک هفت پرستم!) و فراز ها و فرود ها...
الان یک سال پیش نیست و من معلمی یافتم به نام simple که شاید خیلی مسخره باشد ولی علی رغم اکثر بچه ها می پرستمش و تمام این یک سال اندک آذوقه ی امید را به وجودم تزریق می کرد. حتی امروز که یک سال پیش نیست:
-خب بچه ها درصد های سنجش هاتون رو بگید ببینم!!!
-90... 80... 82... 85...
-تو چی کیلگ؟
-باید بگم حتما؟! 70%...!
و شروع می کند به خفن مفن ها می گوید که ایول و باریک الله و شما ها تا کنکور به 100% می رسید...
و بعد از آن که همه می روند، با صبر سوال های فلسفانه ی فیزیکی من را پاسخ می گوید و مثل خیلی از معلم ها شکوه نمی کند که اینها چیست می پرسی... اگر هم بلد نباشد خیلی راحت می گوید:
-کیلگ. منم بلد نیستم!
یا مثلا:
-تو این سوال ها را از کجا در می آوری؟
و وقتی معلم حسابانی که اگر الان یک سال پیش بود، شاگردش بودم و سوگولی به تمام معنایش(!) وارد دفتر معلم ها می شود simple (ی که معلمم است در امروزی که یک سال پیش نیست!) او را سوال می کند که:
-استاد! ایشون شاگرد شما هم بودن؟
-ببببببببببله!
-زمان شمام از این سوالا می پرسیدن که مغزتون سوت کنه؟!
و معلم حسابان می خندد و می خندد.
و من اعصابم خورد و خورد تر می شود که چرا در چنین موقعیتی باید با معلم حسابان رو در رو بشوم. معلمی که این یک سال هر وقت دیدمش یا سلامم را از غم خوردم و مثل ابله ها نگاهش کردم... یا از او فرار کردم... یا او سلام های مرا نشنید و به احتساب بی ادبی گذاشت... یا شنید و نخواست جواب بدهد!
خلاصه اینکه خیلی درد داشت.
ای کاش آقای قد بلند بداند که هیچ در دل ندارم و نداشته ام و او را نیز مثل simple می پرستیده ام. ای کاش بداند فقط...
و نهایتا وقتی سوال های من تمام می شود، simple چیزی را می گوید که به یقین می رسم که امروز هرگز یک سال پیش نیست...:
-کیلگ به ما هم سر بزن بعد کنکورت.
-حتماااااااا....!
(من خیلی حرف های دیگری داشتم که می توانستم بگویم. ولی فقط همین حتما کشیده از گلویم خارج شد. خیلی ساده در جواب معلمی ساده.)
-راستی کیلگ!
-بله؟
-تو از همه ی اینا کنکورت رو بهتر می دی.
{خنده ی تلخ من...}
-جدی می گم. به هیچ آزمون سنجش و قلم چی و چیز دیگه ای اهمیت نده. تو از همه ی اینا کنکورت رو بهتر میدی.
من آزمون سنجش اول رو که دادم رتبه م شد 2000.
دومی رو که دادم رتبه م شد 4000.
سومی رو ندادم...! گفتم آزمونی که رتبه ی من توش این بشه استاندارد نیست. و رتبه ی کنکورم شد 45.
و من با لبخندی احمقانه اینبار می گویم:
-متشکرم!
و با خود فکر میکنم امروز قطعا یک سال پیش نیست.
و می دانم که تا آخر عمر مدیون سیمپل هستم. کسی که نه تنها امسالی که یک سال پیش نیست روحیه ام را نخورد... که بر آن افزود. هوار هوار.
راستش فکر نمی کردم به این زودی این دور و برا پیدام شه...
ولی بی انصافی بود که امروز رو_ پر احساس ترین و در عین حال رنج آور ترین روز پیش دانشگاهی م رو_ ثبت نکنم. و واقعا اعصابم هنوز اونقدری خط خطیه و آب روغنم اون قدری قاطی پاتی ه که نمیتونم اینا رو بنویسم. پس نا گزیرم از رفیق تنهایی های همیشگیم، کله مکعّبی!!! و دست هام که از اینجا به بعد فقط روی کیبورد حرف میزنند!
امروز آخرین جلسه رسمی فیزیکمون بود...
مبحث کار و انرژی... بیرون برف میومد... علی رغم این که یک سال آزگار منتظرش بودیم و نیومده بود. اصلا انگار امسال دونه های برف دست به یکی می کنن و می ذارن تو روزای عجیب غریب زندگیت می بارن... اون از روز تولدم... اینم از امروز!
من از همون اول کلاس نمی تونستم هیچ کاری کنم. فکر به اینکه امروز، جلسه ی آخره بد جوری رو اعصابم بود... و فکر اینکه چرا هیچ کسی از بچه های کلاس عین خیالش نیست خیلی خیلی بیشتر...! همه با آرامش نسبتا خوبی به حل سوال ها می پرداختند... و من، joseph همیشه فراری از پایان ها، گویی دنیایم جای دیگری بود... همه ش با خودم می نالیدم چرا این تجربی ها اینقدر بی احساس اند؟! الان اگه پیش بچه های پارسال بودم...
مثل زامبی ها فقط هرچی simple رو تخته می نوشت رو یادداشت می کردم. گذشت تا یک ربع آخر کلاس...
و شروع شد... خیلی برام عجیبه که این یک ربع می تونه چه قدر خاطره ساز باشه.... همین یک ربع هایی که اینقدر راحت می گذرونیمشون!!! simple می خواست آخرین حرف هاش رو به ما بزنه... و من از همون اوّلش می دونستم که شنیدن این حرف ها اصلا راحت نیست برام. حتی به سرم زد از کلاس برم بیرون!!! ولی به خودم امید می دادم:
"کیلگ! تو قرار نیست دیگه توی 18 سالگیت گریه کنی! تو قول دادی...شب تولدت. که هرچی هم بشه نذاری دنیا فکر کنه ناراحتی. قول دادی انتقام معروفی رو که می گن فقط با خنده از دنیا می گیریم، بگیری!!!"
و با فکر کردن به همین ها در سر جای خودم _آرام_ نشستم... فکر اینکه یک هو بزنم زیر گریه و بقیه بچه ها به سهره ام بگیرند چنان آزارم می داد که تقریبا نمی فهمیدم simple چی می گفت و تمام تمرکزم روی گریه نکردن بود.
و simple شروع کرد... و می تونم به جرئت بگم تا به حال در عرض یک ربع عمرم این همه احساس تضاد رو با هم تجربه نکرده بودم: شادی، افتخار، ترس، استرس، ناراحتی، عصبانیت، رنج و درد!
اولش که یکی از بچه ها شروع کرد به تیکه پرونی و simple چنان دادی کشید که تا به حال نکشیده بود و ازش انتظار نمی رفت... در نتیجه من ترسیدم. زیاد!
بعد از برنامه هامون برای بعد عید و اینکه تو خونه باید چی کار کنیم حرف زد... اینکه باید سختی بدیم به خودمون و این حرف ها... از عید شروع کرد برنامه ی هفته به هفته رو تند تند گفت و ما فقط گوش دادیم. اینکه دور دنیا بزنیم... روزی یه آزمون 30 تستی و رفع اشکالش... رسید به خرداد و امتحان نهایی ها... و ما باز هم گوش دادیم. و حرف از هفته ی قبل از کنکور به میان آمد... در نتیجه من استرس گرفتم. زیــــاد!
بعد از مقوله ی کنکور پیشنهاد بستنی در آخرین جلسه ی فیزیک از سوی یکی از بچه ها مطرح شد... و simple می خواست در بره و فرمود: "بستنی می خواین چی کار؟ برف به این خوبی داره اون بیرون میاد... اینم بستنی تون..." و بعد کل کلاس به سمت پنجره برگشت و کاشف به عمل آمد که برف بند آمده!!!! و simple خندید و ما خندیدیم و همهمه کردیم... در نتیجه من خندیدم. زِیــــــــــــاد!
و بعد شصتمان خبردار شد که simple می خواهد متنی را بخواند به عنوان حسن ختام کلاس. داستانی در رابطه با یک دونده که پایش در مسابقه ی دوی المپیک زخم شده بود... نمی توانم تعریف کنم که داستان چه بود. چون خودم هم دیگر از وسط هایش نفهمیدم چه شد... ولی یادم می آید که simple خواند و خواند... و من داشتم فکر می کردم که چه قدر این داستان برای حسن ختام درد ناک است... برای یک دانش آموز پیش دانش گاهی که انگار تمام زندگی اش با کنکور تمام می شود...مثل همین مسابقه ی دوی المپیک... و گوش می دادم و گوش می دادم. نا گهان حس کردم یک چیزی سر جایش نیست... به صورت simple نگاه کردم... با تمرکز تمام به کاغذی که از رویش می خواند خیره شده بود. و صدایش می لرزید.
شاید خیلی سعی می کرد که خودش را کنترل کند ولی صدایش رازش را برملا می کرد. simple بغض کرده بود.
و شاید هیچ کسی نداند... چون تجربه اش را نداشته... ولی بگذارید بگویم... هیچ چیزی بد تر از این نیست که معلمت جلوی توی شاگرد بغض کند... و تو یک قول احمقانه داشته باشی... و من باز هم در حال دوره کردن این شعار واره ی خودم بودم:
"من در 18 سالگی گریه نمی کنم!!! تازه مطمئنم که صدایش نمی لرزد... گوش هایم چرت و پرت شنیده اند..."
هم زمان که دونده به خط پایان نزدیک می شد لرزش صدای simple هم اوج می گرفت... و لامصب صدایش خیلی ناجور می لرزید. از همان مدل هایی که ته ته ته ته ته دلت را هم خالی می کند! و در لحظه ای.... دیگر نه من بودم و نه قول های احمقانه ام!!! و نه هیچ کدام از تیکه پران های کلاس!!!
یک کلاس بود که زار می زد. و این ژوزف بود که چشم در چشم simple، می گریست. وقتی simple داشت گریه می کرد دیگر ژوزف چه گونه می توانست آن قول تو خالی را برای خودش تکرار کند؟! انگار که simple هم همین را می خواست. خیلی سخت است که جلوی معلم آن همه غرور را بگذاری کنار و صاف صاف در چشم هایش نگاه کنی و اشک بریزی! و اشک های داغم بود که به من فهماند من نتوانستم حتی برای هفده روز سر قرارم بمانم.... در نتیجه من رنج کشیدم. زیـــــــــــــــــــــــــــــــــــاد!
متن تمام شده بود. هیچ کس حرفی نمی زد... صدای نفس نفس ها می آمد. و سر هایی که همه روی میز ها بودند. گویی دل کندن از این میز های ساده هم سخت شده بود. هیچ کس دوست نداشت اندکی زمان جا به جا شود. و از ته کلاس صدای تک دستی آمد... و مثل دانه های برف... شدت دست زدن هایمان شدت گرفت. درست مثل فیلم ها و نمایش ها! ولی این دفعه واقعی!!!! و این من بودم که با دست هایم که نه! با تک تک سلول های بدنم.... با ذره ذره ی وجودم دست می زدم و تشویق می کردم. در نتیجه من افتخار کردم که چنین معلمی دارم و چنین کلاسی...
زیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاد!
روز آخر همانی شد که دلم می خواست. دقیقا خود خودش! simple موفق باشیدی گفت و رفت دقیقا به سادگی اسمش! [ و ما دیدیم که ناظم مدرسه هم با دیدن simple زیر گریه زد و به درون دفتر رفتند تا بیش از این جلوی ما احساساتی نشوند...] و ما ماندیم و خاطره ای از آخرین جلسه ی فیزیکی که بعید می دانم تا روز مرگمان هم یادمان برودش! شاید او simple بود ولی این سادگی بهتر از همه چیز در خاطر ما ماند. سادگی معلمی که simple بود ولی با همان سادگی نابش اشک یک مشت پیشی را در آورد. حتی آخرین جلسه المپیاد هم این احساس رو نداشتم که حالا...........
زنگ تفریح پیمون می گفت:
"حس می کنم می خوایم بمیریم که اینقدر واسه مون گریه می کنن :| "
یکی دیگه از بچه ها به تمسخر گفت:
"فکر نمی کردم اینقدر مثل دخترا باشه! راستی شما می دونستید اسفندی ها ایـــــــــــــــنقدر احساساتی اند؟"
من با خودم می گفتم:
"آره... کاملا!"
و با خودم فکر می کنم که دلیلی موجه تر از امروز برای شکستن قولم پیدا نمی کردم. خوشحالم که قولم را این چنین شکاندم!!!
# و اینجا در پشت پی سی ژوزفی می نویسد از درد!!! که شاید دیگر هرگز simple ی نباشد که ژوزف صدایش کند...
کل مشخخخخخخام مونده.
ولی جدا نمی شه تعریف نکنم اینو:
کیلگ - (به معلم فیزیک) آقا من سوال دارم.
simple - بپرس.
(کیلگ میاد سوال بپرسه یهو می بینه معلم از شعاع یک کیلومتریش هم دور شده!)
_اندکی بعد..._
کیلگ- من سوال دارم.
simple - خب بپرس.
(کیلگ سوال رو با جدیتی تمام می پرسد و به معلم اثبات می کند که فلان فرمول در فلان صفحه ی جزوه از نظر مثلثاتی ناقص است و یک کسینوس کم دارد!)
simple - چرا اینقدر خودت رو درگیر می کنی؟ تو دانش آموز رشته ی تجربی هستی! ریاضی فیزیکی نیستی که به این دقّت فیزیکت رو می خونی.
کیلگ با حالتی شکست خورده جامه بر خود می درد و در افق های دور محو می گردد در حالی که با خود می گوید:
خودم کردم که لعنت بر خودش باد!
(خودش:: کسی که کیلگ را زورکی فرستاد تجربی! )
+می دونین این پست کی نوشته شده بود؟ یه روز خیلی دور. ولی وسطش پدر با حالت خیلی مسخره ای مثل چراغ راهنمایی بالا ی سرم ایستاد و ما هر چقدر صبریدیم تا تشریف مبارک را ببرند، از رو نرفتند که نرفتند تا اینکه ما از رو رفتیم و تکمیل پست را به آینده ای که امروز باشد موکول کردیم :| پدر مادر های گل ِ گلاب! اگر می خونید بدونید که حریم خصوصی خیلی چیز خوبی هست اگه دو طرفه رعایتش کنیم :|