امشب سوم دی ماه است.
به رسم هر سالمان،
دستم را بگیرید، تا با هم بخوانیم:
برف نو،
برف نو،
سلام، سلام!
بنشین!خوش نشسته ای بر بام.
پاکی آوردی - ای امید سپید!-
همه آلودگی ست این ایام.
راه شومی ست می زند مطرب
شنبه چون جمعه، پار چون پیرار،
نقش هم رنگ می زند رسام.
مرغ شادی به دام گاه آمد
به زمانی که برگسیخته دام!
تشنه آن جا به خاک مرگ نشست
کاتش از آب می کند پیغام.
وضعیت را بخواهم گزارش بدهم، آقا ما رفتیم، این صنف راننده تاکسی ها عرضه ی یک اعتراض نداشتند (به راستی باکستر اند)،
پس بدون شعار دادن و ضمن ابرو بالا انداختن برای یگان های باتوم به دست کاشته شده،
بیمارستان را پیچاندیم و کمی برف بازی کرده، سر شانه ی آدم کناری تاکسی خوابمان برد،
سپس ماشین مدفون شده در زیر برفمان را روبیدیم،
چند تا دستی کشیدن زیر برف تماشا کردیم و که بسی دلنواز بوده و جیگرمان حال آمد ولی جرئت نکردیم با پراید پیاده سازی اش کنیم فلذا تخیلش کردیم.
نوک دماغمان قرمز شد، کتونی هایمان استخر پارتی برگزار کردند،
و نهایتا هم اکنون شلواری که هر وقت می پوشیدیم از شدت ضخامت خارشک می گرفتیم را به پا کرده ایم و موردی ندارد،
و پا هایمان را چسباندیم به شوفاژ،
و فسنجان/لازانیا/چای می خوریم.
و بعدش هم قصد داریم برویم زیر پتو مجاور تشکی که کنار شوفاژ بر خود بر گزیده ایم سکنی گزیده و درس بخوانیم چون پوزیشن مورد علاقه ی درس خواندمان است و بسی خوشی می رود.
بماند که احتمالا این اثنا لازم می شود دست و پاهایمان را قطع کنند چون خبر نداشتیم با لباس تابستانی زدیم بیرون.
ولی فعلا سوزن سوزن می شود،
و برف زیباست.
زی باست،
She. Is. Beautifulllllllllllll!
برف نو سلام سلام سلام
سلااااام عزیزم.
برف نو، برف نو، سلام، سلام!
بنشین، خوش نشسته ای بر بام.
خام سوزیم، الغرض، بدرود!
- با عشق.
خیلی به خودتون مفتخر باشید. یه عکس شاهکار گرفتم، و بین اینکه اینو بذارم تو اینستاگرامم یا اینجا، مونده بودم. بعد ته دلم دیدم شما ها رو بیشتر از اونوریا دوست دارم و بهتره شما ببینیدش تا اونا. حتی با وجودی که دیگه هیچ وقت هیچ جا نمی شه از این عکس استفاده کنم و می سوزونمش یه جورایی با این کار. ولی بازم.
عشقی باش.
از عکس گرفتن از دیوار های اسپری نویسی شده ی تهران خوشم می آد.
از نوشتن ش هم حتی. حالا می گن بی فرهنگانه س دیگه. ولی من وقتی وسط اون همه شلوغی و بی احساسی و عبوسی، این جمله ی علیزو دیدم، واقعا شاداب شدم، هر چه قدرم که بگن چهره ی شهر زشت شده.
قشنگه، نه؟
دیگه نمی کشم! خداحافظ.
ما رفتیم بریم
ول شیم شل رو برفا،
شرط ببندیم تحمّل کی بیشتره لخت تو سرما.
و بدونید معدل من از الف می افته این ترم،
که مسئولش من نیستم.
مسئولش پرایده س،
و آلودگی هوا هست،
و زلزله هست،
و چنج کردن رژیم هست،
و برف امروز،
و سرماخوردگی فردا.
دیگه فعلا همینا رو پیدا کدم برای اینکه الآن خودمو راضی کنم بپیچونم برم پارک.
همه ی برفا رم دست زده می کنم فردا صبح واسه هیچ کدومتون هیچی نمی مونه. ؛)
پ.ن. والّا عاشق مردم تهرانم.
در هر حالتی می ریزن بیرون.
زلزله شه می ریزن بیرون،
اغتشاش شه می ریزن بیرون،
شام غریبان شه می ریزن بیرون،
برفم بیاد می ریزن بیرون!
خب شما الآن باور نمی کنین ولی اینا همه خانوادگی دراومدن بیرون الآن. خانواده ی منم قراره بهم اضافه شه. :-"
نام گذاری شون می کنم محلّه ی ندید بدید ترین ها.
پ.ن. من مثه اینا ندید بدید نیستم، نیستم، نیستم. ولی...
عاخ چرا جهنّم هستم والا یه اینستاگرامم رو به فاک دادم با این شاخ بازیا، رو دلم مونده الآن می فهمی کیلگ؟ تازه اینجا تو وبلاگ خیلی خوبه بقیه ی بچّه ها نیستن عکس برف آپلود کنن خودم هم عذاب وجدان نمی گیرم کار تکراری انجام بدم.
( دو تا عکس می ذارم بی ادیت ک حجم بارشو درک کنید و دومی با ادیت ک چشماتون نوازش داده بشه.)
چیزه یه اکیپ جوون مختلط از دور باحال بودن جیک ثانیه دلم خواست می رفتم باشون شادی می کردم. بعد ازونجایی ک توانایی بدیعی در برقراری ارتباط دارم با جمع و تجربه شو داشتم، به محضی ک برم اون تو از برم که سیر تغییر احساساتم از چه قرار خواهد بود، بی خیالش شدم.
منتظر شدم یه بچّه ی واقعی جنم دار بیاد برف بازی ک بعله مدارس تعطیل شد و کشیدیم پایین بچّه رو و به دنبال اون مامان بابای بچّه رو. دل همه شون سوز ک منو تحویل نگرفتن! چون ما ها جوون تر بودیم و داهاتی ترین آدم برفی (شایدم خرگوش برفی!) جهان ک آکرومگال بود رو، روی سطل آشغال با پنجه های همایونی مان از یخ تراش دادیم. و پهلوم درد می کنه.
و بر لوح های خویش بنویسید برف واقعا شادی مقطعی میاره. من الآن کاملا مست شدم دیگه نمی فهمم چی دارم تایپ می کنم. حتّی درد هام رو هم در این لحظه یادم نمی آد. و این خوبه. فک کنم ک خوبه. نه کیلگ؟!! احتمالا حسّ روباه های برفی هم همینه.
عه چرا دردم یادم اومد. یهو فکر کردم ک اگه این بچّه رو نداشتم کنارم چقد اوضاع بی ریخت می شد. فرض کن اگه ایزوفاگوس قبل از من بمیره، من تمام زمستون های بعدشو با تنفّر از برف خواهم گذروند. یاد فرد و جرج افتادم. خوب جرج خیلی داغون شد راستش. چه بیخ دار.
من الآن تو دستام چی دارم...؟!! :دی
یه چیز نرم و
خوشمزه و
سفید...
ووووو.
پ.ن. این گولّه سفیدا رو می بینی داره می آد توصورتت نترس اصن چیزی نی. :{