چه شکلیه؟
کسی تا حالا نکرده (سینه پهلو رو طبیعتا!!) تا ببینم من دیروز با خل مغزی هام که باید لخت رفت تو برف و سرما کشید تا هشت عصر، تا چه حد خودمو به فنا دادم؟
درد می کنه لعنتی.
دو تا از کار های مورد علاقه مو نمی تونم بکنم الآن. نه می تونم بخندم و نه می تونم سرفه کنم. بقیه ش رواله ولی.
پ.ن. خب تصمیم گرفتم حتما یه روز برم دنبال این ایده م ک پست چی یا پیک موتوری بشم. الآن یکی شونو دیدم، واقعا آزاد و راحت و همه چی تموم بود... همونی بود ک دوست دارم یه روزی خودمو ببینم جاش.
پ.ن. از کی تا حالا؟ مگه من نمره م پونزده نبود؟ استاده خیلی دوستم داشته؛ پونزده م رو کرده شونزده و یک دهم. فک کنم اوّلین باره. تا حالا هیچ استادی خودجوش و بدون اعتراض و التماس و پاچه خواری نمره م رو نکشیده بود بالا. بعد اون وقت به من می گن تو خرخونی رو حساب نمره هام. نه آقا جان، من خیلی هنر کنم شب امتحان هم جمع نمی شه جزوه هام. صرفا فقط یکم زیادی خوش شانسم.
آقا یکی بیاد جمع مون کنه. :))))
چرا فرار از زندان این قدر بی رحمانه تموم شد؟
مامانم که هنوز داره گریه می کنه، هی هر چی بهش می گم "ماماااان به خداااااا فیلم بود! تازه تو فصل جدیدش قراره زنده شه..." باز می زنه زیر گریه... بعدش هم که می گه سرش درد گرفته، فرض کن سر یه فیلم سکته کنه در کمال مسخرگی...! ما رو اینجا ول کرده به امون خدا واسه اسکافیلد اشک می ریزه. :| به شخصه تو مخیله م هم نمی گنجه این جوری که داره واسه مایکل گریه می کنه تا حالا یه قطره اشک واسه من ریخته باشه. :|
بابام هم که رفته سیگار می کشه تو بالکن.
ایزوفاگوس هم داره درباره ی صندلی الکتریکی تحقیق می کنه و ترسیده تا حدودی. هی می پرسه سر ژنرال چی اومد و چه جوری به برق وصلش کردن و حالا اگه پلیس منو به صندلی الکتریکی وصل کنه چییییی و این بحث ها...
منم اینجا خدمت رسیدم عرض کنم که هر چند پایان تلخ رو می دوست (چون واقعیه) ولی خب دلم واسه اسکافیلد سوخت و مهم تر از همه این که نگرانم از این به بعد از چه چیزی به غیر از فرار از زندان ساعت یازده شب شبکه نمایش باید استفاده کنیم که مثل چسب خانواده ی از هم پاشیده مون رو شده برای یک ساعت کنار هم نگه داره.
*دقیقا عین همون شبی که سلطان سلیمان ابراهیم پاشا رو کشت. اون شب هم اینجوری بود وضعمون. حالا فردا لینکش رو از تو آرشیوم پین می کنم رو این پست. و اینکه واجب شد یه پست اختصاصی درباره ی فرار از زندان بنویسم در چند روز آتی...
پ.ن شب بعد:
گفتم می گردم پینش می کنم مرگ ابراهیم پاشا رو، الآن که گشتم، فهمیدم که مثکه از مرگ ابراهیم پاشا اینجا ننوشتم هیچی و طبق معمول ماهی قرمز وارانه فکر می کردم نوشتمش. :| ولی از مرگ مصطفی نوشتم. اونم خیلی مسخره و رو اعصاب بود. ایناهاش. اینو پین کردم به جاش محض خالی نبودن عریضه.
تازه الآن دوباره تکرار دیشب اسکافیلد رو دیدیم دور هم داغ مون تازه شد. ولی واکنش هامون به شدّت دی روز نبود. بیشتر به سانسور ها و نکات ریز تر دقّت کردیم. مثلا فهمیدیم که چند تا باگ خیلی گنده داره این قسمت آخرش. که الان تصمیم گرفتم بنویسمشون که یادم بمونه و بعدا اگر گذر یه اسکافیلد باز حرفه ای این ورا افتاد سعی کنه برام توضیح بده چرا اینا باگ نیست!
*اولندش که وقتی لینک و فرناندو اون پولا رو می دزدن از رابط ژنرال، دیگه لزومی نداره جریان فراری دادن سارا ادامه پیدا کنه چون اون رابط، دیگه پول رو نمی تونه بده به اون کسایی که قراره سارا رو بکشن. در نتیجه دیگه سارا جونش در خطر نیست که جریانات بخواد ادامه پیدا کنه.
*دومندش که توی فیلم اون تیکه ای که الکس بر می گرده به مایکل می گه یه راه بهتری از چتر بازی برای فرار از زندان وجود داره و تصمیم می گیره به نفع مایکل اون افسر فدرال رو گول بزنه، قبل از اون تیکه ای اومده که مایکل و لینک درباره ی چتر بازی کنار هواپیما دارن با هم حرف می زنن. که این تناقض داره چون طبق خط زمانی فیلم هر دوتاشون می دونن که قرار نیست چتر بازی واقعی اتفاق بیفته ولی هنوز دارن درباره ش حرف می زنن و نظر می دن.
به هرحال اینا فیلماشون یه بار مصرفه. :))) باید اون قدر درگیر احساسات بشی حین دیدنش که عقل از سرت بپرّه و باگ ها رو نبینی. وگرنه من به شخصه وقتی یه سری از متن های خودم رو ( که زمانی که حالم بد بوده نوشتم) می خونم، هر بار به اندازه آبشار نیاگارا گریه م می گیره و احساسم بهشون عوض نمی شه. :)))
خلاصه اینکه می خوام برم اسکریپت نویس فیلم بشم. هیچم جو گیر نشدم. خیلی هم جدی دارم بهش فکر می کنم اصلا هم کار سختی نیست. کارگردانای معروف درخواست بدن لطفا. چون مطمئنّم نوشته هام بیشتر از اسکافیلد می فروشن. یه چیزی می نویسم که مردمی که واسه بار دوم اپیزود آخر رو می بینن، بیشتر گریه شون بگیره...