چی کارا کردم این مدّت؟
امم. مثلا... رفتم کوه و تو کوهم گریه م گرفت و به زور نگه داشتم خودمو.
رفتم تو یه بیابون طور پر از برف شبیه آنتارکتیکا نزدیک خونه و بازم گریه م گرفت.
توضیح احساس کار بی هوده و عبثیه کلّا بچّه ها.
چون اگه به هر کی می گفتم مینام مرد، قرار بود برای بار چندم جواب بگیرم: عه؟ مگه تو مینا داشتی؟
دقیقا در همین حد سخته...!
سخت؛ در حدّ کمر خم کنندگی سوال :"عه مگه تو مینا داشتی؟" در جواب: " مینام مُرد."
کلا فرآیند فرسوده کننده ایه توضیح احساس. گاها یکی از عقایدم رو یا احساساتمو به زبون می آرم و یهو پرت می کنن تو صورتم که عه جدّی؟ تویی ک داری این حرفا رو می زنی؟ بهت نمی خورد! این تویی؟ اداست؟ چیه؟
چرا بهم نمی خوره؟ چون تا حالا حرفشو نزدم؟
خب راستش من کلا خیلی حرف نمی زنم. اینقدر حرف نمی زنم ک دیگه همه چی رو صد و هشتاد تا برعکس برداشت می کنن همه. تو همین وبلاگ شخصی م هم کلا زیاد حرف نزدم از خودم حتّی. در مقایسه با چیزایی که تو مغزمه کاملا محافظه کارانه قلم زدم همیشه. چون بله. توضیح احساس امری ست بی/هو/ده.
چند شب پیش بابام داشت با ایزوفاگوس دعوا می کرد. سر حالا... بماند. مهم نیست. یهو برگشت بهش گفت... پس چرا کیلگ اینجوری نبود؟ هر دوتاتون بچّه ی منید تو همین خونه بزرگ شدین! چرا اون این مشکل های تو رو نداشت تو مدرسه؟
که خب قطعا باید وارد عمل می شدم و می گفتم چرا منم عین همین مشکلو داشتم حتّی در حد صد درجه حاد ترشو. ولی هیچ وقت نگفتمش و نذاشتم صداش در بیاد چون داشتم ادا قوی ها رو در می آوردم مثن. و هیچ وقت هیچ کدومتون هم نفهمیدین... درد دقیقا همینه.
همون شب اوّل ک حالم داشت به وخامت می رفت و مثلا داشتم پسش می زدم ک نه بابا چیزی نیست یه مینای مرده س فقط... بابام اومد دم اتاق، بهم گفت ببین کیلگ! آدم توی یه سری سن ها دیگه یه سری رفتار ها ازش انتظار نمی ره. بیست سالته. ناموسا خودت خجالت نمی کشی؟ این بچّه بازیا چیه راه انداختی؟
و این حرفش دقیقا مال زمانی بود ک من هنوز تو مرحله ی "نه بابا چیزی نیستِ" خودم بودم. خب قطعا هیچ ایده ای ندارن این چند روز ک خونه خالی بوده چه بلایی به سر خودم آوردم. هاها. آدم ک جلو خودش دیگه ادا شاخا و آدم بزرگا رو در نمی آره؟ میاره؟
از اون ور هر جا ک تو جمع بودیم هر کی می رسید به من می گفت چرا ریختت این شکلی شده؟ بابام ک کنارم باشه، پیش دستی می کرد و می گفت پرنده ش مُردهههه! انگار ک جوکه!
یه بار یکی برگشت پرسید چی بوده حالا این پرنده؟ گفتم مرغ مینا. جواب داد "هوم". و بعدش بی خیال من شدن. دو ساعت تمام بحث سیاسی کردن. خب چه اصراریه؟ غم خوردن واسه مرگ یه مرغ مینا به اندازه نشخوار های هزار باره ی تاریخ فلک زده ایران موجّه نبود؟ فقط یه هوم؟ چرا پرسیدی اصلا پس؟ همین؟ منم شدم مثل جریان گربه ی هانیه توسّلی؟ خب کلید نکن وقتی دارم بهت می گم خوبم و چیزیم نیست.
به هر حال یه مینا ی لعنتی از میناهای روی کره ی زمین کم شده... هر کوفت دیگه ای هم بود من داغون می شدم چون خود لفظ حیات به تنهایی قابل ستایشه خییییلی. این ک حالا دیگه مینام بود. یکی بود ک پنج ساله با تک تک حرکاتش تو یه خونه زندگی می کنم.
از طرفی؛ منطق ندارم من. درک نمی کنم چرا از نظر آدما یه مینا ارزشش رو نداره ولی مثلا یه آدم ارزشش رو داره و حالا این آدم اگه یه شخصیت معروف سیاسی یا هنری باشه دیگه خیییلی ارزشش رو داره. تو مغز من حیاته ک ارزشمنده. چه واسه یه انسان. چه واسه یه مرغ مینا چه واسه مورچه هایی ک همیشه مادرم بهم می گه چرا نمی ذاری جارو بشن. حالم خراب تر می شه وقتی بهم می گن آروم بابا حالا ک چیزی نشده...
چرا خیلی چیزا شده! من دوست دارم دنیام رو در حد یه مرغ مینا کوچیک کنم... مخصوصا وقتی می بینم هیچ کس دیگه ای نیست که وجود اون مینا واسش مهم بوده باشه. این حقیقت ک بهش فکر کنم یه موجود زنده ای بوده ولی موجودیتش، نفس هایی که کشیده، رو این کره ی خاکی واسه هیچ کس اپسیلون اهمیت نداشته، صرفا اومده و رفته... این می خوره منو!
والّا حالم از خودمم به هم می خوره. من مینا رو به خاطر خودش دوست نداشتم. به خاطر خودم دوست داشتم. این تهوع آور ترین احساسیه ک رو کره ی زمین کشف کردم. این خودخواهی محض منو به جنون می رسونه.دیگه چی... آهان بهم می گن بسّه حالا ژ ک نمرده! و همین منو بیشتر می کُشه. یک این ک ژ هنوز نمرده. دو اینکه می دونن من ژ رو بیشتر دوست دارم. مینا هم اینا رو می دونست؟ چقد با بی توجّهی هام زجرش دادم؟
اصلا چرا من مرده پرستم؟ چرا الآن این قدر داغونم و عذاب وجدان دارم؟ دیدی کیلگ که می گن ایرانی ها مرده پرستن؟ خب من سعی می کنم ولی واقعا نمی تونم ک مرده پرست نباشم. فقط منتظرم یه چیزی بمیره ک بعد بشینم تا آخر دنیا اون دورانی ک وجود داشت رو بپرستم. آره یس! ما یه مرده پرست بالقوّه ی به تمام معناییم کیلگ... که البتّه ریشه یابی این خودش یه پست جداگانه ای می طلبه و جای باز کردنش نیست الآن...
گل نرگس ده تومنی رو انداختم پای درخت کاج، گریه م گرفت...
رفتم کفاشی اون کفشامو درست کنم، گریه م گرفت...
به یکی تون گفتم قبلا. یه استاد داشتم. می گفت:
هفته ی پیش این شکلی گذشت واسم:
اوّلین چارشمبه ی بدون مینا با مخلفات و مزخرفات
.
اوّلین پنج شمبه ی بدون مینا با مخلفات و مزخرفات
.
اوّلین جمعه ی بدون مینا با مخلفات و مزخرفات
.
اوّلین شمبه ی بدون مینا با مخلفات و مزخرفات
.
اوّلین یک شمبه ی بدون مینا با مخلفات و مزخرفات
.
اولین دوشمبه ی بدون مینا با مخلفات و مزخرفات
.
اوّلین سه شمبه ی بدون مینا با مخلفات و مزخرفات
.
و حالا رسیدیم به
دومین چارشمبه ی لعنتی بدون مینا با مخلفات و مزخرفات...
دیدی نیما به پسرش گفت: فرزندم یک بهار، یک تابستان، یک پاییز و یک زمستان را دیدی! ازین پس همه چیز جهان تکراری ست مگر مهربانی...
خب من الآن چی بگم؟
چرا من ک اوّلین هفته رو دیدم تکراری نشد برام علی اسفندیاری؟ پاسخگو باشم باشیم باشید؟!! همه چیز جهان تکراری ست مگر میم.
مهربانی؟
خیر. مرگ. خود خود مرگ. دقیقا خود لامصّبش.
اگه الآن هفته ی پیش بود،
این لحظه آخرین باری می شد ک زنده می دیدمش،
در حالی خودم خبر نداشتم.
وگرنه حداقل... حداقل... یه دو ثانیه تو تاریکی برق چشماشو نیگا می کردم مثلا؟ یا پف پر هاشو؟ یا شاید کلا نمی خوابیدم اون شب؟ می رفتم در حالی ک مثل وحشی ها سوراخم می کرد همیشه با اون متّه ش، به زور می گرفتمش رو دستم؟
عح شت. فاک. واقعا هرچی. بفرما...! بفرما...!
مرگ بر احساسات.
مرگ بر اسفندی ای که ارزنی به شخصیت شناسی از روی ماه تولّد اعتقاد نداشت و آن ها را خرافه و کسشرجات می نامید، ولی از قضای روزگار احساساتش کاملا مطابق طالع بینی های ماه اسفند قلمبه بود و حالا خرت را بیاور و کرور کرور باقالی و شنبلیله بار کن و ثابت کن که طالع بینی ها خرافه اند...
دو نقطه :: اسفندی احساساتی ای که من نبودم.
عمرا ها!!!
پ.ن. بلاگ اسکایم امروز عکس پرنده گذاشته اون بالا. لک لک اند. می بینیدش؟ تنها هدریه ک توش پرنده داره فک کنم. سی و یکی هدره! از اون سی و یکی همین پرنده داره، امشب می آد اون بالا. دقیقا تو دومین چهارشنبه ی بدون مینایی ک دیگه مثلا قراره خیرات سرش همه چی تکراری باشه.
پ. تر. ن. خب نه چرت شد. رفتم اون پست قدیمی خودم رو در مورد هدر ها نگاه کردم. چه زود یادم رفت. چار تا هدر با عکس پرنده داریم. قو هستن + کبوتر هستن + لک لک هستن + مرغ شهد خوار. دو تا کلیشه، دو تا قابل قبول از نظر من.
مینا مُرد.
مینای من... مُرد. تمام شد.
به پنج سال و بیست و هفت روزگی اش نرسید و مُرد. در یک بعد از ظهر بهمنی که شاخه های درخت کاج حیاط خانه مان، زیر حجم برف خم شده بود.
با اختلاف، نه حرفی برای نوشتن دارم نه احساسی برای وسط گذاشتن. به جز تکرار یک جمله ی دو بخشی با نهاد مینا و گزاره ی شوم مرگ.
او آن روز برگشت، چون زندگی چیزی نیست مگر خو گرفتن به عادت ها. حتّی برای یک پرنده.
زندگی چیزی نیست، مگر خو گرفتن به عادت ها. حتّی برای یک انسان. عادت هایی مثل بیدار شدن با صدای قار قار مرغ مینا... نگاه کردن به کنج خانه ی همیشه خالی و حرف زدن با یک پرنده... عطسه زدن و شنیدن جواب قاه قاه مسخره کردن های مرغ مینا... از روی روزمرگی دانه را در کف دست گرفتن و لمس ضرباهنگ فرود آمدن نوک زردش... زندگی همین عادت هاست. خودش هم بلد است چه زمانی ترکت بدهد.
متنی بود منسوب به حسین جان پناهی... می گفت:
چشم می بندم،
مباد ک چشمانت را از یاد برده باشم.
چشم ها می بندم...
گوش ها می بندم...
دست ها در جیب می کنم...
مباد...!
با هر گونه کامنت هم درد گونه و یا حتّی مسخره گونه در این رابطه مشکلی ندارم. ولی متاسفانه یا خوشبختانه، ملغمه ی احساسات من در این سن تقریبا برای کل جهانیان غیر قابل درک است، خیلی وقت است با آن کنار آمده ام.
پ.ن. شعر های جدّی طورم رو خونده بودین؟ خب نه فک کنم هیچ وقت نذاشتم اینجا ک بخونید.
الآن می ذارم. غم... رد خور نداره کارش. برای مینا نوشتمش؛ دیشب.
شکستی کشتی من را و کوچیدی به دریا ها
و من ماندم درین غُربت... پیِ اعجاز موسی ها
نمی دانم در این ساحل عصایی یافت خواهد شد؟
تمامم کردی و رفتی... چه امّیدی به فردا ها؟!
و من بی صاحبی های دلم را با تویی گفتم
که صاحب دل شدی، بُردی... ندیدی این تمنّا ها
تمام هستی من را به روی میز بگذارید
که دارم یک دل از چشم چو ماهش، من تماشا ها
بپاشان بر دل ریشم نمک دان ها که بعد از او
ندارد التیامی زخم زهرآلود غم ها، با دوا ها
سکوت کنج این خانه طناب دار خواهد شد
و من گردن در این حلقه، به یاد جیک آوا ها
تمام کاج های شهر را با درد گوشیدم
ندارد بعد تو لطفی به گوشم ... بانگ مینا ها