Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

کودک کار

دیشب قبل خواب داشتم یه داستان کوتاه یا متن نوشته ای در مورد کودک کار می خوندم،

علاوه بر اینکه آخرش دلم شیکست و چشمام خیس شد از حجم بدبختی شون،

تا صبح مغزم مورد عنایت قرار داد منو و 

تو خیابون های تهران یا هر شهر دیگه ای که بود 

داشتم با دوستای جدیدم فروشندگی می کردم.

زندگی ای بود برای خودش

متفاوت از این یکی

و سخت...

و کی می دونه من الآن خواب نیستم؟

شاید این خوابه!

شاید من واقعا تو یه دنیای دیگه یه کودک کارم؟

آهان ببخشید. یه جوان کار؟

خب وظیفه ی جوان هم که کار کردنه. پس نو پرابلم؟


حال الآنم؟

یکم قاطی پاتیه.

باز دارم فکر می کنم اگه اون دکمه قرمزه زیر دستت بود، همون نابود گر زمین...

تو چند ثانیه فشارش می دادی؟

و به خودم جواب می دم، اگه هیشکی هیچی حس نکنه، و واسه هیچ کس درد نداشته باشه،

قطعا اوّلین لحظه ای که ببینمش.

بربری

این ساعت از شب، واسه من بوی بربری می ده. 

یکی خریده آورده، تو بوش رو از اینور خونه می کشی داخل ریه هات.

و می رم نگاه می کنم، اثری ازش نیست. 


پنج نفر  خوابن ولی انگار مرده ن. 

دوست دارم برم بالا سر تک تک شون، بیدارشون کنم و بگم هی بیدار شو بربری بخوریم! 

بیدار شه و از بربری ای که تو دستمه یه گاز بزنه و این بوی بربری بره تو وجودش.


و نمی تونم تصوّر کنم. دنیای مُرده ها رو با بربری.

بوش می آد ولی...


Chicken Havana

بدین وسیله تقدیم می دارم تحفه ی حقیرانه ی خویش را؛

اسمش چیکن هاواناس.

عشق روز های اخیر من.


# با این معروف شد:



# و این دوئت ش ه با یه دختره:



یه حوصله داشتین، اینجا لینک دانلود ورژن ام پی تری آهنگ هاوانا با صدای خواننده ی اصلیش (کامیلا سابلو یا هرچی که من نمی شناسم) هست. محض مقایسه.

و وقتی نگاش می کنین محو جدیت اون پسره بشین. کار جدّی تر از این تو دنیا وجود نداره. این جوری باس باشید تو همه ی کاراتون.


# و این آل آف می آل آف یو رو قطعا شنیدین دیگه؟ این یکی هم به اصطلاح کاور اونه - واس اینکه اون دوتای بالایی یه آهنگ خیلی مشهور نیستن و به گوشتون شاید ننشسته باشن. ولی این یکی مشهور تره می تونید اوج هنری که تو این کار هست رو درک کنید باهاش:




تازه می خواستم بشینم مصاحبه ی خواننده ی هاوانا رو در مورد این جوجه براتون ترجمه کنم بذارم. دو نقطه دو نقطه تولید محتوای پایه ای. یه جوجه ی پلاستیکی اون قدری مشهوره که درباره ی طرز خوندنش با خواننده ی اصلی آهنگ مصاحبه کردن! ولی خوب. حسّش نیست الآن.


یکم. کاش جدید باشه واسه تون که بیشتر حال کنید. خیلی طولش دادم تا حوصله م کشید بالاخره باز بیام پای کامپیوتر.

دیّم. خروس پلاستیکی هم نشدیم.

سیّم. کاش صاحاباشون پستاشونو  پاک نکنن هیچ وقت که همیشه بمونه این رو.  اگه یه روزی در آینده ی دور یکی اومد این پست رو دید و ویدئو هاش کراش طوری شده بودن یا هرچی، یه کامنت بذارین زیرش تا  اگه زنده بودم،  در آینده ی دوووور خودم ویدیوش رو روی سرور خودمون آپلود کنم و دائمی شه.

چارم. بمیره. بمیره. حوصله شو ندارم. لینکشو می ذارم چه اعصابی خورد می کنه این اینستاگرام!  به ما این قرو فرا نیومده. برید از تو چیز کوفتی خودش ببینین.

پنجم. یس هورا. درست شد تا حدّ قابل قبولی. تو همین وبلاگ خودم ببینید. یاه یاه.

بخوان ای خسرو آواز ایران

گفت: - می گن شجریان حالش خوب نیس.

گفتم: - عه؟


حدود هشت دقیقه بعد که به خودم اومدم، گفتم: - در چه حد خوب نیست؟

ایزوفاگوس کنارم بود و از خنده پاچید، که یعنی تو کل این هشت دقیقه داشتی همون یه جمله رو تو مغزت پردازش می کردی؟

والا خیلی هشت دقیقه ی زرتی ای بود.


از همون راهنمایی شم قرار بود من خواننده ی مورد علاقه م شجریان باشه، یعنی شجریان گوش کن شدم، چون فقط همون رو می شناختم و سلاح دیگه ای نداشتم وقتی بچّه ها با یه حالت تدافعی فلان نگام می کردن که: "اصلا بچّه می دونی لیدی گاگا کیه؟" 

خوب اون زمان هم اینترنت چنان سرعتی نداشت و اگه هم داشت پدر مادر من سر باز می زدن از اینکه فراهم کنند. من تا سوم راهنمایی به وضوح خراشیدن هفتگی اون تیکّه ی خاکستری کارت های اینترنت دایال آپ رو با ناخن نداشته م خاطرم هست. التماس هامو به پدر مادرم یادمه حتّی که جون هر کی دوس دارین، بریم یکی ازون کارت ها بخریم.

 سایت های ام پی تری هم به این وسعت نبود. محدودیت حافظه بیداد می کرد.  نمی دونم بچّه ها اون همه اسم های غریب رو از کجا می شناختن ولی همیشه با من از موضع قدرت برخورد می کردن سر همین قضیه انگار که خیلی اوتم. اونم بیشتر به خاطر این بود که از فامیلی چیزی تامین می کردن آهنگاشونو، ولی باز ما همه ی فامیلمون فقط شجریان رو می شناختن جوون نداشتیم چون. :)))


با همون شجریان رفتم جلو دیگه. چون در دسترس ترین و شناخته شده ترین بود، خیلی سلیقه ای نبود برام. ولی کم کم عادت کردم بهش! اون قدر که الآن دیگه جزو سینه چاکاشم. 

اون همه هم مسخره م می کردن که این چه سلیقه ایه و ادامو در می آوردن، یا طوری باهام برخورد می کردن انگاری عقب افتاده ام و منگلیسم دارم!

باورتون می شه؟ من حتّی زمانی این بهم گفته شده : "که تو برو شجریانتو گوش کن!"

بر وزن : "برو ژاژتو بخا."


به ریش مرلین اگه شجر بمیره و  غیر از خودم، ازین بچه های احمق راهنمایی دبیرستان که این همه منو مسخره کردن اون زمان، یه نفر بخواد پیرهن جر بده براش و ادا در بیاره الآن به بهانه ی فرهیختگی، قبل از اینکه شجریان رو خاک کنن، تک تک شون رو هانت کردم و یه شات گان تو مغز تک تک شون چلوندم و به دندونشون کشیدم بی شوخی تا به درک واصل شن. 

خب الآن فلاش بک زدیم به سال یک دانشگاه، اون موقع هم حتّی یکی از دوستام منو به خاطر پلی لیستم مسخره کرد که دیگه بعد اون هیچ وقت تو دانشگاه هندزفری ننداختم تو گوشم. 

قدیم تر ها، تو یه فروم هم عضو بودم از شعر هایی که خونده گاها پست می کردم و نظر می دادم، که بچه های اون فروم هم مسخره م می کردن. 

خط و نشان! یک نفر از اینایی که نام بردم حق نداره ادای فرهیخته ها رو دربیاره وقتی شجریان مرد. یک نفر!

و البتّه از اون ور هم موافق نیستم با اینایی که شجریان رو بت کردند تو زمینه ی آواز. خوشم نمی آد یک رشته رو منحصر به یک فرد خاص ببینم. ولی کارش ستودنیه انصافا. راهی که رفته... عرضه ی هرکسی نیس.


در ضمن شجریان نه حق داره تو اسفند بمیره چون نمی خوام اسفند ریدمان شه هیچ وخ،

نه حق داره تو سال نود و هفت بمیره چون توش هفت داره،

اگه بخواد نهایت فرصتی که داره،  می تونه تو این پنج روز بمیره که منم خودکشی مو تو همین اواخر بهمن برنامه بریزم کم کم. به هر حال بهمن همین جوری ش با مردن مینام دیگه اساسی به گند کشیده شده. آب و سر و یه وجب و صد وجب و این حرفا.  


چه گنده اون روزی که می آد و مفهوم پیاما باید بشه این مضمون که ما قدر شجریان رو ندونستیم و بعدش فحش و فحش کاری به مسئولین و غیر مسئولین و سر های پیاز و ته های پیاز و هر چی. 

ورن تایم

با بابام تو ماشین بودیم سر چهار راه،

یکی ازین بادکنک قلبی فروش های ولنتاینی اومد جلو،

گفت دونه ای ده تومن دوازده تومن...

اشاره کردم که آقا برو بیخ به ما نیومده،


بابام گفت: - وَرِن تایمه کیلگ؟

گفتم : - اگزکتلی ددی خود خودشه.


شیشه پایین بود، دیدیم طرف رفت سمت پراید بغلی که دو تا دختر بودن توش گفت:  شما چهار تا ببر ده تومن. 


بابام گفت: این چه مرگشه؟ چرا به ما گفت دونه ای دوازده تومن رفته به اونا می گه چهار تا ده تومن؟ یارو فکر کرده ما کسخلی چیزی هستیم؟

یکم فکر کردم، گفتم: خب ماشینمونم که پرایده، پس انتخابی نمی مونه جز اینکه بگم به هرکس براساس درجه ی عشق تو چشاش قیمت می ده لابد. 


هم زمان اون دو تا دختر بغلی سر بحث با اون فروشنده ریسه رفتن از خنده، کم کم بادکنک فروش هم رفت سمت ماشینای دیگه.


یهو بابام برگشت با قیافه ی خیلی جدّی گفت:" فرض کن من یکی ازینا واس مامانت بخرم!" 

و ادای گرفتن یه قلب گنده ی پف شده رو جلو صورتش در آورد...


من، خودش و دو تا دختر ماشین بغلی، این بار با هم ترکیدیم از خنده.



دو ساعت بعد برگشتیم سر همون چهار راه. طرف هنوز بادکنک هاش فروش نرفته بود...


پ.ن. باز این خوبه. مادرم اولین باریه که شنفته. کلا بیگانه س با همچین چیزی. ولی تلاش برای درکش واقعا ستودنیه. داره سعی می کنه باهاش کنار بیاد فعلا.

دستی لامپ ها را

خیلی باحاله.

مثل این می مونه که یه برق کار اومده،

 خورشید رو مثل یه لامپ گرفته تو دستش،

می خواد امتحان کنه لامپا ریخته یا نریخته،

هی شلش می کنه هی سفتش می کنه.

هی روشن، هی خاموش.

هی شب می شه، روز می شه.


احتمالا اون ابری که خورشید رفته پشتش، مثل رنده سوراخه که من این پایین دارم همچین ترکیب بی نظیری رو تجربه می کنم.

و سرعتش عالیییه. تو شش ثانیه چهار بار تغییر وضعیت می ده نوردهی محیط اطرافم. جووون.

ضرب المثل ها - اپیزود وان

- در دیزی بازه، حیای گربه کجا رفته؟

- تعارف آمد نیامد داره به هر حال!


# دیدین یه سری ضرب المثل ها یا شعر ها هستن شدیدا با هم تناقض دارن؟ جداگانه که به هرکدوم  فکر می کنی، کاملا پند آموزن و درس می گیری ازش. ولی به عنوان یه مجموعه ضرب المثل که در کنار هم باشن به تناقض کشیده می شی و خودتم نمی فهمی کدوم درسته؟ چون مثلا واست مثل کف دست یه اصل بدیهی ه که هر دو تاش درستن و از طرفی کنار هم که می بینی شون باز واست بدیهیه که تناقض مفهومی دارن و ریاضوی هم که نگاه کنیم همچین حالتی نمی شه وجود داشته باشه.

این الآن یه نمونه ش. 


زیاد ازینا پیدا کردم. می ذارم کم کم حالا. دوست دارم جمع بشن یه جا. 

غلط های زیادی

ببینید کی زده اشک باباشو درآورده...

وای گه بگیرن کل هیکل منو. 


چرا من زود تر نمی میرم اینقد خودمو این بدبختا رو زجر ندم؟ 


دَه یونان است یا شیطان

خب اومد اصرارم کرد که: کیلگ پس گردنم با این روان نویس مشکی عشقه ت یه ده یونانی بکش،

منم کشیدم واسش دیگه.

حالا الآن اومده بخوابه دارن دو نفری می دوزنش به هم که احمق جون این چیه پشت گردنت کشیدی فردا تو استخر اون معلم عرزشی ریشوعه تون فکر می کنه ما شیطان پرستیم!

حالا هر کار می کنن پاک هم نمی شه اومدن سراغ من که برادرت هر خریتی در آورد تو باید حمایتش کنی؟ این چیه پشت گردن بچّه کشیدی!

اونم از اون ور داره هوار می کنه که این علامت شیطان پرستی نیست شما ها نمی فهمید نمی فهما! این ده یونانی ه! ده یونانییییی.

بعد بهش می گن اگه مردی بگو سه ی یونانی چه شکلیه خاک بر سرت کنن؟ که بلد نیست. 

الآنم دارن دیگه شهیدش می کنن می گن هی ما گفتیم با اون آرمان نگرد باز رفتی با اون گشتی هر چی بیاد سرت حقّته.


از اون ور مامانم بهم می گه  بهش بگو تا بدونه! مگه تو نگفتی این بو گیر های ماشین که زمانی مد بود وسطش ایکس داشت، علامت شیطان پرستی اند؟

از اون ور خودش می گه کیلگ به اینا بفهمون! مگه تو نگفتی ده یونانی این شکلیه؟

ای بابا. داستان شد باز گفته های من. فکر کنم الآن باید پاشم برم دخالت کنم...


خب دخالت انجام شد. علامت شیطانی پاک گردید. بچّه خوابید.

والا من اصلا نمی دونم طرف کی ام دیگه. گیجم کلا. علی الحساب بیایید منو بگیرید ببرید اگه یه ایکس نماد شیطان پرستیه.اگه نیستم بیایید منو بگیرید ببرید. کلا بیایید منو بگیرید ببرید.


 ولی وقتی می بینمش عجیب یاد خودم می افتم. یاد نوجوون سیزده چهارده ساله ای که هر جای دست و پاشو  نگاه می کردی یه یادگاران کشیده بود و خیلی از هم سن هاش مسخره ش می کردن و بهش می گفتن فراماسونر. بعد وقتی می اومدم توضیح بدم که نه آقا ابر چو بدستیه، با سنگ زندگی مجدد و شنل نامرئی کننده. یه نگاهی می نداختن بهم، و یه لبخند عاقل اندر سفیه بود جواب اون همه تلاشم واسه توجیه کردنشون.  که یعنی خدا شفات بده خیلی احمقی. باز خوبه تو بچّه های مدرسه هری پاتر خون داشتیم چند تا وگرنه من زنده بیرون نمی اومدم از اون سن.


هی آدما چقد خوب می شد اگه ک قضاوت نمی کردین. چقد خوب می شد که  لازم نبود من واسه هر رفتاری که دلم می خواد انجامش بدم هزار تا بیانیه صادر کنم. 

بحث سر یه علامت مسخره ی یه کتاب فانتزی نیستا. من هنوزم پیکسل یادگاران دارم و الآن دیگه به سنّی رسیدم که کسی چپ نگام کرد چنان له ش کنم گوشه ی رینگ که نفهمه از کجا می خوره.

ولی می خوام بگم... که خیلی بی انصافیه. که متفاوت با خودتون تو کتتون نمی ره. که انتظار دارید دریچه ی چشم ها یکسان باشه. واسه یه ایکس الآن یه سرچ ساده بزنی ده تا معنی مختلف پیدا می شه. من همین الآن که فکر کردم پنج تاش بلافاصله اومد تو ذهنم. خب این یعنی چی؟

تا کی از بقیه به خاطر رفتاراشون توجیه می خوایید؟ تا کی باید وقت رو صرف پذیرفته شدن خودمون بکنیم؟ و چرا همین وقت رو نذاریم پای پذیرفتن و نه پذیرفته شدن؟


من چه فراماسونر باشم، چه مسلمون باشم، چه لائیک باشم، چه نمی دونم شیطان پرست باشم، چه اصلا بخوام مثل هندو ها گاو بپرستم حتّی! به خودم مربوطه چون قصد آزار رسوندن ندارم باهاش واقعا. و با این وجود می شه دست ها رو به هم حلقه کرد و دور تا دور کره ی زمین چرخید و سرود خوند و شاد بود. درست مثل عکس کتاب فارسی چهارم دبستان. اگه نمی شه از نظرت، واقعا باید بلافاصله بری و بهش فکر کنی که چی شده که این شکلی شدی! چون ما این شکلی و با همچین دیدگاه های جهت دار لبه تیزی به دنیا نمی آییم. 


یکی از زیبا ترین جمله های زندگی مو از یکی از دوستای فوق العاده مذهبی م شنیدم. یخه یا آیس. یه روز سرچی بحث بالا گرفت، آیس اومد تو گوشم گفت: "کیلگ اگه همین آدم، فردا بخواد بیاد به من بگه تو چرا فرصت رفتن به فلان راه رو از من گرفتی در حالی که من فقط یک بار فرصت زندگی داشتم، چه جوری تو چشاش نگاه کنم؟ هر کی سی خودش زندگی یه باره بابا."


و من مومن شدم بهش. با همین یه جمله حالا هرچند تو بقیه ی موارد خیلی عوضی فلانی بود و آبه هنوزم تو یه جوب نمی ره. ولی همین  عقیده ش ستودنی بود و به نظرم... آره. پیامبرا خیلی بیشتر از صد و چهل و چهار هزار تا بودن. خیلی بیشتر هستن. 


و هنوز خاطرات اون دوران رو دلم سنگینی می کنه.


ولی چه مسخره س. انگار محکومیم هی سیر زندگی خودمونو تو کالبد های مختلف ببینیم. به ده شکل مختلف ولی با محتوای یکسان. یه بار جا خودمون زجر بکشیم، ده بار جا بقیه. تنها کاری که می شه کرد هم اینه که بری به اونی که خود قدیمته بگی: 

" آره... می فهمم. منم."

که تازه اگه یه درصد باور کنه طرف...


پ.ن. خیلی خیلی خیلی فُلانی ایزوفاگوس! حوله، مایو و رضایت نامه ام آرزوست...



نمایشنامه

می خوام بهشون بگم ببخشید. 

به شخصیت هام که خلقشون کردم و الآن دارم ولشون می کنم.

و  به اون کسی که تو دنیای واقعی ازش ایده ی نوشتن رو گرفتم.

خیلی ببخشید. شرمنده تم. 

خیلی حس داغونی دارم...


چه تلخه. باید اعتراف کنم نچ نه کار من نیست. الآن، در این نقطه ی زمانی، و با این مغزی که دارم در شرایط حاضر، کار من نیست. اعتراف به اینا خیلی واسم زجر آوره چون قرار بود به ددلاین برسونمش و کمتر وقتی بوده که به خودم قول بدم فلان کارو می کنم ولی نکرده باشم. یعنی بوده خودمو کشتم ولی پنج تا هندونه رو با دو تا دستم بلند کردم چون به خودم قول داده بودم....


ولی اینی که من تو ذهنم دارم نمایشنامه نمی شه، این یه رمانه. یه رمان حداقل  سیصد صفحه ای. اینو وقتی فهمیدم که سی صفحه با خط ریز از نمایش نامه ش رو نوشتم و هنوز توی ب بسم اللّه ش بودم. یا حداقل یه نمایشنامه ایه واسه کیلگیه در آینده یا در دنیای موازی ... کیلگی که حداقل یاد گرفته چه طور پرده و صحنه رو تموم کنه و به تکنیک های نمایش نامه نویسی آشناست. من اطّلاعاتم خیلی از نمایشنامه نوشتن کم هست. تعداد نمایش نامه هایی هم که خوندم اصلا اقناع کننده نیست. البتّه این به این معنی نیست که بگم تو حتما باید هزار تا اثر خونده باشی تا بتونی بنویسی، مطمئنّم که استعدادشو دارم. همین جاست ته دلمه... 


ولی جاش تو جشنواره ی وزارت بهداشت نیست... هر چند تصمیم داشتم پولی رو که برنده می شم بدم به اونی که ایده رو ازش گرفتم. اصلا یکی از اهداف ماژورم همین بود. من پول نداشتم، و با خودم گفتم گفتم هی بیا داستانش رو بنویسیم و پولی که حقشه رو بکشیم بیرون از تو جهان هستی. حقّ خودش بود... و داستانش اینقدر جدیده و  به چشمم قشنگه که چشم بسته می دونم برنده می شه. اگه درست و از کانال مناسب نقلش کنی.

ولی اگه شتاب زده عمل کنم و سعی کنم به زور بنویسمش، فقط به معنای واقعی کلمه ریدم به داستانش. بی انصافی محضه. حرومش کردم. سوزوندمش. 


یه خری هم هست تو اون اعماق ذهنم... بهم می گه هی یابو! می دونستی داستایوفسکی قمار بازش رو فقط تو بیست و شش روز نوشته؟ که بهش می گم بسّه فقط خفه شو چون اگه بخوام می تونم تمومش کنم و می کنم. چون  ایمان دارم به یه سری از نوشته هام. مثلا تو همین وبلاگ هم اکثرا از قبل می تونم پیش بینی کنم کدوم پست هام مقبول واقع می شن.  


ولی در این یه مورد خاص، ته دلم می دونم که الآن وقتش نیست. از اون ور یکم استرس علوم پایه هم هست روم نمی تونم تا آخرین ذرّه ذهنم رو رها کنم و این چند روز اخیر کاملا گیج و منگ بودم... همین موضوع اگه یه درصد هم باعث شه داستانم اونی که می خوام نشه، قطعا افتضاحه. چون نقل این قصّه رو مدیونم به یه نفر. حس می کنم مثلا صرفا شاید وجود اومدم که نقّال قصه ی دیده نشده ی یه نفر دیگه باشم.


کسی چی می دونه؟ شایدم یه روز این همون رمانی شد که تو صفحه ی ویکی پدیای من به عنوان شاهکارم ازش نام می برن.


" کیلگارا، با نوشتن کتاب .................... به شهرت رسید و برخی  حتّی آن را تاثیر گذار ترین داستانش می دانند."

هوم؟


بهم قول بدید تا زمانی که اینجا آپلود می شه و هستیم در خدمت هم، کلید کنید بهم هر چند وقت یه بار. بهم بگید که تو مسئول بودی و برو دنبالش چون وظیفه ی توعه که بنویسیش وگرنه کرم ها مغزتو می خورن.


خب. دیگه می رم همون شعر های چپندر قیچی قدیمی مو آپلود می کنم و بیشتر از این خودمو زجر نمی دم و بخش نمایش نامه رو هم خالی می ذارم حتّی اگه مهلت ثبت آثار توش بازم تمدید شه ... :-" تصمیم اتّخاذ شد. موتور نمایش نامه نویسی خاموش کیلگ. آفرین بچه ی خوب. من نمی دونم تو چرا هر وقت قراره درس بخونی به کل بالا خونه رو اجاره می دی بره عاشق می شی یهو.


ببخشید دیگه واقعن...


پ.ن. الآن دارم فکر می کنم چرا اون شعر مینا رو گذاشتم اینجا؟ لعنتی خیلی خوب شده پتانسیل محبوب و مشهور شدن داره...  ولی بیخ دیگه. اون شعرم جاش اینجاست. یه شعریه که هیشکی هیچ وقت نمی فهمه مال منه، ولی خب هست.


پ.پ.ن. دیگه واقعا می خوام رگباری بخونم این یه ماه رو. (کمتر از یه ماه! باشه حالا به من استرس ندید.) بعد ازونجا که فکرم سمت درس منحرف می شه، پست درسی می ذارم اینجا. جوک های مسخره ای که موقع درس خوندن می آد تو ذهنم مثلا. همونایی که گوشه ی جزوه م می نویسم البتّه تا جایی که فضای اینجا اجازه می ده... یه سری شو عمرا اگه تو بشکه ی اسید هم بندازیدم نمی تونم بنویسم. :))) حالا شاید خوشتون اومد. نیومد هم تا یه ماه تحمّل کنید تموم می شه و رواله. صرفا یه سری چیزایی هستن که می آن تو مغزم و خالی شون می کنم. محلّی از اعراب ندارن و بیشتر تو ضمیر ناخودآگاهن.


عنواناشم اینجور می زنم: خداحافظی با علوم پایه - اپیزود فلان. می دونی می خوام یه جور بخونم که حقّ مطلب ادا شه نسبت به یه سری از درس هایی که دوستشون داشتم. از همه ش که متنفّر نبودم. می خوام جوری باهاشون خداحافظی کنم که دیگه حسرت چیزی به دلم نمونه. که حس نکنم در حقّ اون باکتریه... یا فلان شپش... یا فلان قارچ... بی انصافی کردم.

یلی بود؛ در خواب هاش _ اپیزود ۲

اگه تو روابط دنیای حقیقی م مثل دنیا های مجاز خواب یا حتّی همین اینترنت برخورد می کردم، نود درصد ماجرام حل بود عموما.

یه خواب دیدم حدود یک ساعت و نیم پیش. اینقد خوب بود که فقط دلم می خواد چشامو ببندم دستامو بزنم زیر سرم بهش فکر کنم هی به خودم بگم دیدی؟ اون تو بودی. آه. 


مثل دامبلدور بودم. و از اونجایی شروع شد که حس کردم خنده ی چند تا از بچه های دبیرستان و دانشگاه که دور هم جمع شده بودند واسم آزار دهنده س. چون با منظور بود. 

و به سیخ کشیدمشون. دقیقا به سیخ کشیدمشون به خاطر حرکت نا به جای عضلات ریزوریوس و زایگوماتیک هاشون. آه.


تماشای به سیخ کشیده شدن اینا، حتّی تو خواب واقعا ارضا کننده بود. 


طرف یا کلا داره خواب گوسفند و مرغ و خروس می بینه، یا اگه خواب آدم می بینه باید به یه نحوی توش حمام خون راه بندازه. چیه خوشم نمی آد از این همه خشانت، ولی هیتلری در من است...

عمو پورنگ هم رد داده

یه پست گذاشته نوشته:


"بیاد 

روز های گذشته

که همه چی خوب بود و شاد

۱۳۸۵"


ینی می خوام بگم، این روحیه ی امروز کسیه که از بیست سالگی ش تا الآن، صرفا کار کودک کرده و دور و برش پر بوده از بچّه و دنیای نورانی بچّه ها! حداقل به نظرم این بچّه ها مثل یه سپر محافظ حفظش کردن مقابل لجنی های دنیا. وقتی عمو پورنگ دیدگاهش این شکلی شده، تو جمله ش می نویسه "بود" و نه "هست"، دیگه از بقیه چه انتظاری می شه داشت... همه خسته... مغموم... شکست خورده... نا امید... بی رمق.

من که الآن تو بیست سالگی م این شکلی ام اگه بتونم به سن الآنش برسم، دقیقا چی مونده از روح و روانم؟


آهان داشتم فکر می کردم، اگه یه سال زودتر انقلاب می کردید، من امروز می تونستم بیام رو وبلاگم بنویسم:


" من کیلگارا، امروز نصف انقلاب سن دارم چوونکه چهل تقسیم بر دو مساوی است با بیست."


و عجب جمله ی محشری می شد، نه؟


آقا ولش کن به انقلابتون چی کار دارم، می رم خر بابامو می گیرم الآن، چه معنی داشته این قدر عجله کرده. یک سال صبر می کرد خب. 

قهرمان فوتسال آسیا

آقا بزنید شبکه سه ببینید این خانومه موقع گردن انداختن مدال طلا با چند تا از بازیکن هامون موفق می شه دست بده. :)))


پ.ن. خب تموم شد. آخیش. به لطف ایزد منان به خیر گذشت. اون هیولا تمام مدّت موقع اهدای جوایز عقب ایستاد و از خوردن بازیکن هامون امتناع نمود. والا خیلی نگران هویت کشور بودم ک خدای نا کرده در روز بیست و دوم بهمن با حرکت لهو و لعبی به باد نره. شکر خدا که این مسئله هم حل شد. ایران! ایران! ایرااان...!


نرگس

خودم یه تنه برات بمیرم، خب؟ فقط همین.

 

ادامه مطلب ...

جانم فدای رهبر

بله جوانک،

با خود تو هستم،

با خود خودت ک یکّه تاز میدان با افتخار داری این ها را الآن توی گوش ساختمان ما فریاد می کنی و معلوم نیست کدامین سوراخ موشی توانسته این چنین تصاعدی اعتماد به نفست را به سقف برج بچسباند... 

برادر، خون و جان من هم تا آخرین قطره ی هموگلوبین نثار رهبر،

اگر که هر شب، آسمان تهرانمان  این قدر شاد می بود...

اگر که هر شب برج میلاد به مثابه بارقه های نبرد هاگوارتز، یک ثانیه سبز و ثانیه ی بعد قرمز می شد...

اصلا ای کاش هر شب، شب بیست و دوم بهمن می بود و هر وقت دلت می گرفت می رفتی و رقص نور آسمان را نگاه می کردی و با هوا رفتن هر نور، غم هات ذرّه ذرّه می رفت بالا و بالا تر و بالا تر... و بالاتر... و بعد محو می شد.

آدمیزاد مگر دیگر از زندگی چه می خواهد؟ یک چیزی باشد، چندی چشمت را نوازش بدهد و بعد دود شوید و لابد بروید هوا دیگر. 


می دانید ما اژدها ها... نور که می بینیم دیوانه می شویم. حالا هر کجای دنیا که باشد. می خواهد فستیوال لنترن چین باشد یا درخت تزئین شده ی کریسمس یا آسمان کویر که تا به حال به چشم ندیده ایم ش یا آتش گردان کارتن خواب های خیابان... حتّی اصلا  افتتاحیه ی المپیک لندن باشد یا جشن دیوالی هندی ها... همین چهارشنبه سوری خودمان باشد یا برج میلادِ شب بیست و دوم بهمن ماه کذایی.


ما ها نور که می بینیم دیوانه می شویم چون اصل جنس است. دوستان من، نور نور است. و جلا بخش روح است. و چشم را نوازش می دهد. نور همانی ست که سپهری (که لامصّب فلان شده همچنان نمی آید برویم با هم بمیریم!) یک بیشه از آن را ته دلش داشت. نور همانی ست که کوری مقطعی می دهد به روی همه ی تاریکی ها. هرچند ک کوری مقطعی خود نوعی تاریکی است. ولی جنسِ تاریکی حاصل از دیدن نور، با همه ی تاریکی های جهان فرق می کند. درست عین یک خفّاش تنها روی دیواره ی غار، وقتی چراغ قوه می اندازند تو جفت چشم هایش.


و چه عجیب است برایم که منتهای نور، تاریکی ست... تاریکی ای از جنس نور.  این حقیقت دیوانه کننده است.


پ.ن. و هر وقت لازم شد قسم بخورم، یکی از صادقانه ترین قسم هایم می تواند این باشد: قسم به زیباییِ ریتمِ آهنگ های دهه ی فجر. قسم به خلوصِ شعر های انقلابی. فرای هر اعتقادی. کاش بودید، و دست های هم را می گرفتیم و بزرگ ترین حلقه ی عمو زنجیر باف جهان را تشکیل می دادیم و می چرخیدیم و شعر های انقلاب را می خواندیم و حال می بردیم... یک همچو احساسی.

با ما باشید در آنچه ک گذشت - فصل دوم

چی کارا کردم این مدّت؟
امم. مثلا... رفتم کوه و تو کوهم گریه م گرفت و به زور نگه داشتم خودمو.
رفتم تو یه بیابون طور پر از برف شبیه آنتارکتیکا نزدیک خونه و بازم گریه م گرفت.

توضیح احساس کار بی هوده و عبثیه کلّا بچّه ها.

چون اگه به هر کی می گفتم مینام مرد، قرار بود برای بار چندم جواب بگیرم: عه؟ مگه تو مینا داشتی؟
دقیقا در همین حد سخته...!

سخت؛ در حدّ کمر خم کنندگی سوال :"عه مگه تو مینا داشتی؟" در جواب: " مینام مُرد."

کلا فرآیند فرسوده کننده ایه توضیح احساس. گاها یکی از عقایدم رو یا احساساتمو به زبون می آرم و یهو پرت می کنن تو صورتم که عه جدّی؟ تویی ک داری این حرفا رو می زنی؟ بهت نمی خورد! این تویی؟ اداست؟ چیه؟

چرا بهم نمی خوره؟ چون تا حالا حرفشو نزدم؟

خب راستش من کلا خیلی حرف نمی زنم. اینقدر حرف نمی زنم ک دیگه همه چی رو صد و هشتاد تا برعکس برداشت می کنن همه. تو همین وبلاگ شخصی م هم کلا زیاد حرف نزدم از خودم حتّی. در مقایسه با چیزایی که تو مغزمه کاملا محافظه کارانه قلم زدم همیشه. چون بله. توضیح احساس امری ست بی/هو/ده.

چند شب پیش بابام داشت با ایزوفاگوس دعوا می کرد. سر حالا... بماند. مهم نیست. یهو برگشت بهش گفت... پس چرا کیلگ اینجوری نبود؟ هر دوتاتون بچّه ی منید تو همین خونه بزرگ شدین! چرا اون این مشکل های تو رو نداشت تو مدرسه؟
که خب قطعا باید وارد عمل می شدم و می گفتم چرا منم عین همین مشکلو داشتم حتّی در حد صد درجه حاد ترشو. ولی هیچ وقت نگفتمش و نذاشتم صداش در بیاد چون داشتم ادا قوی ها رو در می آوردم مثن. و هیچ وقت هیچ کدومتون هم نفهمیدین... درد دقیقا همینه.

همون شب اوّل ک حالم داشت به وخامت می رفت و مثلا داشتم پسش می زدم ک نه بابا چیزی نیست یه مینای مرده س فقط... بابام اومد دم اتاق، بهم گفت ببین کیلگ! آدم توی یه سری سن ها دیگه یه سری رفتار ها ازش انتظار نمی ره. بیست سالته. ناموسا خودت خجالت نمی کشی؟ این بچّه بازیا چیه راه انداختی؟
و این حرفش دقیقا مال زمانی بود ک من هنوز تو مرحله ی "نه بابا چیزی نیستِ" خودم بودم. خب قطعا هیچ ایده ای ندارن این چند روز ک خونه خالی بوده چه بلایی به سر خودم آوردم. هاها. آدم ک جلو خودش دیگه ادا شاخا و آدم بزرگا رو در نمی آره؟ میاره؟

از اون ور هر جا ک تو جمع بودیم هر کی می رسید به من می گفت چرا ریختت این شکلی شده؟ بابام ک کنارم باشه، پیش دستی می کرد و می گفت پرنده ش مُردهههه! انگار ک جوکه!
یه بار یکی  برگشت پرسید چی بوده حالا این پرنده؟ گفتم مرغ مینا. جواب داد "هوم". و بعدش بی خیال من شدن. دو ساعت تمام بحث سیاسی کردن. خب چه اصراریه؟ غم خوردن واسه مرگ یه مرغ مینا به اندازه نشخوار های هزار باره ی تاریخ فلک زده ایران موجّه نبود؟ فقط یه هوم؟ چرا پرسیدی اصلا پس؟ همین؟ منم شدم مثل جریان گربه ی هانیه توسّلی؟ خب کلید نکن وقتی دارم بهت می گم خوبم و چیزیم نیست.


به هر حال یه مینا ی لعنتی از میناهای روی کره ی زمین کم شده... هر کوفت دیگه ای هم بود من داغون می شدم چون خود لفظ حیات به تنهایی قابل ستایشه خییییلی. این ک حالا دیگه مینام بود. یکی بود ک پنج ساله با تک تک حرکاتش تو یه خونه زندگی می کنم. 


از طرفی؛ منطق ندارم من. درک نمی کنم چرا از نظر آدما یه مینا ارزشش رو نداره ولی مثلا یه آدم ارزشش رو داره و حالا این آدم اگه یه شخصیت معروف سیاسی یا هنری باشه دیگه خیییلی ارزشش رو داره. تو مغز من حیاته ک ارزشمنده. چه واسه یه انسان. چه واسه یه مرغ مینا چه واسه مورچه هایی ک همیشه مادرم بهم می گه چرا نمی ذاری جارو بشن. حالم خراب تر می شه وقتی بهم می گن آروم بابا حالا ک چیزی نشده... 


چرا خیلی چیزا شده! من دوست دارم دنیام رو در حد یه مرغ مینا کوچیک کنم... مخصوصا وقتی می بینم هیچ کس دیگه ای نیست که وجود اون مینا واسش مهم بوده باشه. این حقیقت ک بهش فکر کنم یه موجود زنده ای بوده ولی موجودیتش، نفس هایی که کشیده، رو این کره ی خاکی واسه هیچ کس اپسیلون اهمیت نداشته، صرفا اومده و رفته... این می خوره منو!

والّا حالم از خودمم به هم می خوره. من مینا رو به خاطر خودش دوست نداشتم. به خاطر خودم دوست داشتم. این تهوع آور ترین احساسیه ک رو کره ی زمین کشف کردم. این خودخواهی محض منو به جنون می رسونه.

دیگه... بتعریف بتعریف. آهان روز اوّل  کم کم که داشتم باور می کردم، رفتم چت روم بعدِ... اممم حداقل چهار سال. یکی رو گیر آوردم ک اسمش مینا بود و کلید کردم ک باش حرف بزنم. و وسط همونم داشت گریه م می گرفت حتّی. ولش کردم و پریدم بیرون.

اینا کلا اذیت شون می کنه ک چرا من برای آدم ها گریه نمی کنم ولی واسه یه حیوون اینجوری می شم. خودم هم واقعا نمی دونم چرا. واسه مرگ آدم هر کاری می کنم گریه م نمی گیره.  شاید به خاطر اینه ک حیوونا بیشتر از حیوونن...؟ یا اینکه واسه آدما در حد همون حیوونم ارزش قائل نیستم تو ذهنم؟ یا اینکه مرگ آدم ها برام غیر قابل باوره کلا ولی مرگ حیوون قابل باور تره؟ یکیش هست بالاخره.

وقتی می خواستم خاکش کنم، پرهاشو دیدم. قاعده ی سیاه و نوک سفید. یک آن وسوسه شدم یکی از پر هاش رو بکنم و یادگاری نگه دارم. ببین شدید ترین گریه م اونجا بود. این ک یه لاشه ی مرده و بی حس زیر دستام بود... ولی نمی تونستم یدونه از پر هاشو بکنم. چون درد می کشیدم.  درد می کشیدم چون فکر می کردم داره درد می کشه. با خودم می گفتم هی ببین لعنتی اینی ک زیر دستته مرده. ولی بازم نمی تونستم بکشم و پر رو جدا کنم از لاشه. تهشم نتونستم.
اصلا ایده ی خوبی نبود. من فکر می کردم اینکه مثل سوپر من ها و یا حتّی مثل خود هری در مورد دابی، لاشه ش رو بگیرم تو دستام کمکم می کنه باورش کنم. ک نه، با اختلاف رو ورژن من گند زد فقط.


دیگه چی... آهان بهم می گن بسّه حالا ژ ک نمرده! و همین منو بیشتر می کُشه. یک این ک ژ هنوز نمرده. دو اینکه می دونن من ژ رو بیشتر دوست دارم. مینا هم اینا رو می دونست؟ چقد با بی توجّهی هام زجرش دادم؟

اصلا چرا من مرده پرستم؟ چرا الآن این قدر داغونم و عذاب وجدان دارم؟ دیدی کیلگ که می گن ایرانی ها مرده پرستن؟ خب من سعی می کنم ولی واقعا نمی تونم ک مرده پرست نباشم. فقط منتظرم یه چیزی بمیره ک بعد بشینم تا آخر دنیا اون دورانی ک وجود داشت رو بپرستم. آره یس! ما یه مرده پرست بالقوّه ی به تمام معناییم کیلگ... که البتّه ریشه یابی  این خودش یه پست جداگانه ای می طلبه و جای باز کردنش نیست الآن...


من زدم زیر آواز و آهنگ خوندم و صداش دیگه تو پس زمینه ی آهنگام نبود. آهنگام پس زمینه شون خالیه من بعد. سکوت مرگه.

باید بپری بالا پایین. بدن انسان تا همین حد احمقه. باید بپری بالا پایین تا هورمون های لعنتی شادی آورت ترشح بشن. و من حتّی پریدم بالا پایین، با آهنگای زاز بالا پایین پریدم، اشکین دو صفر نود و هشت خوندم حتّی و وسط همونم باز گریه م گرفت. چند تاتون می تونید با آهنگای اشکین دو صفر نود و هشت، با آهنگای شیش و هشتی مانکن اشک بریزید؟

ازین گریه ها ک زور می زنی نه ها. ازینا ک ابروهاتو خم می کنی دور چشماتو چروک می دی لب و لوچه ت آویزون می شه نه ها.
از اون گریه هایی که چشمات بازه، حالت صورتت کاملا عادیه و هیچی نشون نمی ده، یک آن به خودت می آی می بینی داری از اشک خفه می شی و جلو چشماتو نمی بینی چون تو چشمات یه چاله ی آب جمع شده و در اثر قوانین شکست نور دیگه تصویر هیچی رو شبکیه ت نمی افته. بعد می مونی با خودت ک چی کنم. پلک بزنم بریزه یا نه؟ من این نوع از گریه خیلی برام ارزشمنده. دوستش دارم. حالا هرچه قدرم بهم بگن دل پمبه ای...

خلاصه من بالا رفتم و پایین اومدم گریه م گرفت هی...
نقّاشی کشیدم گریه م گرفت...
شعرم رو هر بار خوندم و صدای خودمو شنیدم، گریه م گرفت...
نوشتم گریه م گرفت...
درس خوندم گریه م گرفت...
خوابیدم تو خواب هم گریه م گرفت...
فیلم دیدم گریه م گرفت...
رفتم دستشویی گریه م گرفت...
رفتم اینستا عکس مینا رو دیدم گریه م گرفت...
رفتم با یه مجارستانی در مورد مرغی ک اخیرا از دست داده بود، صحبت کردم با هم گریه مون گرفت...
گفتن سمپاد دوره اوّل منحله باز گریه م گرفت...
مادر یکی از استاد هام مرد و گریه م گرفت...
مامانم تو روم برگشت بهم گفت بی عرضه و گریه م گرفت...
رفتم گل فروشی گل فروشه بهم گفت نرگس ده تومنه گریه م گرفت...

گل نرگس ده تومنی رو انداختم پای درخت کاج، گریه م گرفت...

رفتم کفاشی اون کفشامو درست کنم، گریه م گرفت...
رفتم پست خونه کارمند پست رو دیدم گریه م گرفت...
نشستم تو تاکسی گریه م گرفت...
کلا قرضی گریه داشتم.  دلم تنگ شده بود.
آب روغنم وحشت ناک قاطی شد دیگه نمی فهمیدم چی آبه چی روغنه کی رو کی وای می ایسته.


آخرین باری ک این شکلی بودم روز اعلام نتایج کنکور بود؟ سه سال پیش؟ البته اون یه روز بود و بعدش نشستم دو روز نان استاپ کلش بازی کردم و روال شد. الان همون کلش رو هم می بینم گریه م می گیره! قیافه م هم احتمالا شبیه زندانی های زنجیری شده.
موهامم یه قدم فاصله دارم تا اینکه بردارم از ته اسکافیلدی ش کنم دوباره. یه مدّت طولانی تو خونه ام و لازم نیست درمورد ریخت و قیافه و کلّه ی کچلم به کسی توضیح موجه بدم. فقط باید اینا رو راضی کنم ک ریختم رو تحمّل کنن.

حالا کلا امروز اوّلین روزیه ک بعد مدّتی هنوز گریه م نگرفته. مثل روانی ها افتادم رو جزوه هام دارم درس می خونم. مثل یه نیفن. عنان گسیخته و وحشیانه... تا شاید ک یادم بره. هیچ وقت تو عمرم کتابام رو های لایت نکردم. سفیدی شونو دوست داشتم همیشه. سفید نباشه، یعنی مال من نیست. ولی الآن دارم استفراغ می کنم رو این سیب سبزا. رسما دارم کتابو با های لایتر های ایزوفاگوس می نمایم. فرض کن با رنگ نارنجی و سبز و صورتی و فلان. شت. شایدم کتاب داره منو می نمایه. یه تعاملاتی داریم با هم خلاصه.

آهان یه زنجیر جدید واس خودم درست کردم. یه میوه ی کاجه. یه میوه ی نارس از همون درخت کاجی ک مینا رو زیرش چال کردم. از پای همون درخت برش داشتم. از سر قبر در واقع. با آبرنگ های این بچّه رنگش کردم. سیاه. رنگ پر های مرغ مینا. ظرفی که توش آب ریختم واسه رنگ کاری، ظرفی بود ک هر روز صبح برا مینا توش آب تازه می ریختم یا خیلی روز ها هم از زیرش در می رفتم یا یادم می رفت. یکی از زنجیر قدیمی هامو ناقص کردم تا این میوه ی کاج رو ازش آویزون کنم. و خب ماحصل کار الآن تو گردنمه. آخرین باری ک ازینا می نداختم تو گردنم باید دبیرستانی بوده باشم. دلم تنگ ک می شه، برش می دارم لا انگشتام می گیرم باهاش بازی بازی می کنم. میوه ی سیاه کاج. گریه م ک می خواد بگیره میوه ی کاج رو  فرو می کنم تو دماغم، یه پک عمیق می زنم بهش... لعنتی لامصب بوی چوب سوخته می ده ک دیوونه شم.

راستی کیلگ اینو می دونی چرا هی "گریه گریه" می کنم؟ ازش حرف می زنم؟ هی اعلام می کنمش همه جا؟ چون فک کنم از هیچ عملی به اندازه ی گریه کردن عصبی نمی شم و خودم رو خوار و حقیر نمی بینم باهاش. گریستن... متاسفانه تفکّر غلطی ست. ولی دارمش.  اینکه هیچ وقت نباید اشکاتو، غم هاتو کسی ببینه. نباید کسی بفهمه ضعیفی، نباید بگیش حتّی! و اینکه می آم اعلامیه می زنم واسش دو حالته... یک. تابو شکنی. دو. خود شکنجه گری.
من با هر اعلامی ک درباره ی گریه کردنم می نویسم دارم خودمو زجر می دم قشنگ. حتّی حالم از همینم به هم می خوره ک تو وبلاگ بنویسمش. پس به خودم کلک می زنم و می نویسمش تا بیشتر زجر بکشم. چون حقمه. یا شاید چون مازوخیسم دارم. حتّی با همون گریه کردنم خودمو زجر می دم چون دارم خودمو جلو خودم خورد می کنم. خلاصه درگیریم حالا هر چند اینجا فقط دارم بهش معترف می شم. کسی به غیر از خودم و خودتون نمی دونه. ؛)


به یکی تون گفتم قبلا. یه استاد داشتم. می گفت:

"ما اون قدری ک از نفی غم زجر می کشیم، از خود غم زجر نمی کشیم."

خیلی باید بالا پایینش کرد تا بشه به مفهوم پشتش رسید. واسه من این طور بود. 
و خب قطعا همین می شه وضعیت کسی ک تمام عمر تفکّرش اینه ک من قوی ام، گریه مال بچه ها و ضعیفاس! کسی ک هرچی شد هی به خودش گفت نه بابا چیزی نیست ک می گذره. یادمه به عنوان یه بچّه ی چهار پنج ساله هم همیشه تنها غم می خوردم و گریه می کردم. ولی خب الآن واقعا به این نتیجه رسیدم ک اتفاقا خیلی هم چیزی هست. دیگه کمتر نفی غم می کنم بلکه زجرم کمتر شه.

وی حالش از ضعیف بودن به هم می خورد، و عجب ضعیفی بود...

گریه هاتون از سر شوق.

با ما باشید در آنچه ک گذشت - فصل اوّل

هفته ی پیش این شکلی گذشت واسم:


اوّلین چارشمبه ی بدون مینا با مخلفات و مزخرفات

.

اوّلین پنج شمبه ی بدون مینا با مخلفات و مزخرفات

.

اوّلین جمعه ی بدون مینا با مخلفات و مزخرفات

.

اوّلین شمبه ی بدون مینا با مخلفات و مزخرفات

.

اوّلین یک شمبه ی بدون مینا با مخلفات و مزخرفات

.

اولین دوشمبه ی بدون مینا با مخلفات و مزخرفات

.

اوّلین سه شمبه ی بدون مینا با مخلفات و مزخرفات

.

و حالا رسیدیم به

دومین چارشمبه ی لعنتی بدون مینا با مخلفات و مزخرفات...


دیدی نیما به پسرش گفت: فرزندم یک بهار، یک تابستان، یک پاییز و یک زمستان را دیدی! ازین پس همه چیز جهان تکراری ست مگر مهربانی...


خب من الآن چی بگم؟

چرا من ک اوّلین هفته رو دیدم تکراری نشد برام علی اسفندیاری؟ پاسخگو باشم باشیم باشید؟!! همه چیز جهان تکراری ست مگر میم. 

مهربانی؟ 

خیر. مرگ. خود خود مرگ. دقیقا خود لامصّبش.


اگه الآن هفته ی پیش بود،

این لحظه آخرین باری می شد ک زنده می دیدمش،

در حالی خودم خبر نداشتم.

وگرنه حداقل... حداقل... یه دو ثانیه تو تاریکی برق چشماشو نیگا می کردم مثلا؟ یا پف پر هاشو؟ یا شاید کلا نمی خوابیدم اون شب؟ می رفتم در حالی ک مثل وحشی ها سوراخم می کرد همیشه با اون متّه ش، به زور می گرفتمش رو دستم؟

عح شت. فاک. واقعا هرچی. بفرما...! بفرما...!


مرگ بر احساسات.


مرگ بر اسفندی ای که ارزنی به شخصیت شناسی از روی ماه تولّد اعتقاد نداشت و آن ها را خرافه و کسشرجات می نامید، ولی از قضای روزگار احساساتش کاملا مطابق طالع بینی های ماه اسفند قلمبه بود و حالا خرت را بیاور و کرور کرور باقالی و شنبلیله بار کن  و ثابت کن که طالع بینی ها خرافه اند...

دو نقطه :: اسفندی احساساتی ای که من نبودم. 

عمرا ها!!!


پ.ن. بلاگ اسکایم امروز عکس پرنده گذاشته اون بالا. لک لک اند. می بینیدش؟ تنها هدریه ک توش پرنده داره فک کنم. سی و یکی هدره! از اون سی و یکی همین پرنده داره، امشب می آد اون بالا. دقیقا تو دومین چهارشنبه ی بدون مینایی ک دیگه مثلا قراره خیرات سرش همه چی تکراری باشه.

پ. تر. ن. خب نه چرت شد. رفتم اون پست قدیمی خودم رو در مورد هدر ها نگاه کردم. چه زود یادم رفت. چار تا هدر با عکس پرنده داریم. قو هستن + کبوتر هستن + لک لک هستن + مرغ شهد خوار. دو تا کلیشه، دو تا قابل قبول از نظر من.