حسرت زده ام،
چون تو چهل سالگی هیچ وقت نمی شه یه روباه قطبی بود. حتّی دیگه نمی شه اداشو در آورد.
(:(
یه چهل خطّی تایپ کردم، دیدم همه ش خلاصه می شه تو تک جمله ی بالا.
یکمم تمرین خلاصه نویسی...
می دونی کیلگ... خیلی دلم می خواست امروز مَرده رو وسط خیابون بگیرم بغلم و گرم فشارش بدم و بهش بگم آخه آقا شما خیلی شبیه عموی من هستید.
فکر که می کنم... وقتی زنده بود، هیچ وقت درست حسابی بغلش نکرده بودم.