تو اونقدری درگیر مردن و غرق شدن توی مردابت بودی، که هیچ وقت نفهمیدی هر لحظه چند تا دست و طناب و پیچک داوطلبانه دراز شده سمتت تا فقط به محض اینکه دستت رو دراز کنی از مرداب بیرون کشیده بشی.
تو اونقدری درگیر فریاد "من نمی تونم نفس بکشم" های خودت بودی که اصلا نفهمیدی خیلی ها بودند به دست و طناب رضایت ندادند و فقط به خاطر تو لباس هاشون رو کندن و لخت زدند به مرداب سمی و زهراگینی که تو داخلش فکر می کردی تنهای تنهایی.
هنوزم اونقدری ادای مرده ها رو در می آری که نمی فهمی هر لحظه چند نفر دهنشون رو گذاشتن رو دهنت، از روحشون، از وجودشون از نفس خودشون در وجودت می دمند و بهت می گن :"نفس بکش لعنتی."
این همه مردن بس نیست؟ لابد فکرش هم می کردی تحملت خیلی بالاست که تا الان غرق نشدی.
تو تک تک لحظه های مرداب رو بدهکاری. به قطعه قطعه، به ذره ذره ی روح هایی که در وجودت دمیدند.
کی می خواهی قبول کنی؟ قبولش کن. مردن خیلی وقته تموم شده. زنده نگهت داشتند.
مرداب خیلی وقته یه خاطره ی دوره!
وای پسر، خیییییلی هیجان انگیز بود!
این وقت شب یک صداهای غریبی می اومد از تو آشپز خونه،
آقا ما خواب و بیدار پریدیم ک ببینیم چه خبره.
دیدیم ک بابام کبود شده تقریبا و نمی تونه نفس بکشه و دست و پا می زنه،
من ک همون جوری چشمامو می مالیدم تا ک ببینم خوابه بیداریه یا ک چی...
(یعنی می گم مدیریت بحرانم افتضاحه همینه، درصد کورتیزول خونو حال می کنید؟ اینقدر ک پدرم داشت جلو چشام می مرد و من با آرامش نگاش می کردم و می گفتم: "ای بابا، فکر کنم اوضاع خوب نیست همچین کیلگ!!!")
منتها مامانم اوّل با تحکّم جیغی سرش کشید تا بتونه بفهمه طرف چش شده،
بعدش ک فهمید کیس خفگیه،
عین یه فرشته ی نجات کوچک خیلییییی خشن،
دستشو از پشت حلقه کرد دور هیکل غول آسای بابام و یه طوری زیر دیافراگمش رو فشار داد ک هر چی پریده بود تو ریه ش، اومد بیرون.
من اینو دیدم ک وسط کار از زمین بلندش کرد حتّی!
آقا خب شما قد و قواره شو ندیدید ولی من ک دیدم واقعا فکرشو نمی کردم حتّی تو خوابم بتونه همچین عملیاتی بزنه اونم روی یه نفر حداقل سه برابر خودش از لحاظ ابعاد،
از اون ور بابام یه لایک داد و بعدش افتاد غش کرد رو زمین،
منم ک فاز و نولم قاطی شد با چشمای گشاد فقط به سوپرمنی ک جلوم ایستاده بود خیره خیره نگاه می کردم مثل کسخلا می خندیدم به خودم می گفتم هیش باو مشخّصه ازون خوابای همیشگیه، الآنم تو یه دنیای دیگه از خواب می پری. بشکن... بشکن...
وای شت.... کرک و پرم ریخت کامل.
اصلا یه چیزی می گم یه چیزی می شنوید،
قدرتی ک امشب مامانم جلو چشمام داشت رو،
حتّی حسین رضا زاده و بهداد سلیمی موقع رکورد شکنی هاشون نداشتن برام!
تا حالا نجات مریض در حال خفگی رو از نزدیک ندیده بودم،
فکر می کردم فوقش دو تا می زنی پشت قفسه ی سینه ش دیگه،
تازه این دو تا رم ک بی شک فکر می کردم به زودی می خوان طلاق بگیرن،
الآن انگار ک از هر دو جهت سوپر من دیده باشم.
جلوی چشمام یه مریضو نجات دادن.
می خوام فردا صبح برم ازش بپرسم ک سوپر من خانوم سلام، ببخشید مزاحمتون می شم ولی ناموسا بگو اینو تو ترم چند یاد گرفتی؟
بعد حالا باحالش چیه،
الآن اومده واسه من لیوان آب می آره،
می گه بیا بخور حالت خراب نشه اینا رو دیدی!
والا مادرم من ک فقط نگاه کردم گیرنده تصویریم درد گرفته الآن زیر بار اون همه فشار،
جسارت نمی کنم ولی می خوای خودت یکم آب بخوری؟
یا اگه آب نخورم منم می خوای فیتیله پیچ کنی دور سرت تو هوا؟
یعنی قشنگ مطمئنّم لطافت روحو از هر کی به ارث برده باشم،
ازین یکی به ارث نبردم.
قدرت. مظهر قدرته طرف.
شت.
جارو خاک انداز بیارید اون پشمام رو از رو زمین جمع کنید بدید دستم، برم با چسب رازی بچسبونمشون دوباره... لازمم میشه و عمرا دربیاد حالا حالا ها!
پ.ن. یاد اون بازدید کننده م به خیر! گوگل کرده بود : " بچّه م داره خفه می شه، چی کار کنم؟" و گوگل آورده بودش اینجا! خب بفرما. با فاصله ی زمانی سه سال براش تولید محتوا کردم امشب. اگه یه درصد بچّه ش هنوز زنده س!