همه ی الماس ها،
اسکناس ها،
گُلد ها،
جوئل ها،
دیاموند ها،
الکسیر ها،
بج ها،
و هر چی ازین قبیل ک تا اینجای کار تو بازی کامپیوتری هام achieve کردم و به هیچ عنوان کم هم نیست و واسشون جون کندم رو میدم،
به یک شرط.
ک دیگه تو هیچ وقت و تو هیچ جمعی اینقد احساس اضافه بودن و تف سر بالا بودن و دستمال ان دماغی بودن و علف هرز بودن و کاغذ تیکه پاره بودن و نامرئی بودن و ظرفیت مازاد بودن و وجود نداشتن و اینکه چه همه با هم خوشن چقد من اضافه ام الآن این وسط باید سریع تر فرار کنم و چقد من یه راس ایزوله ام و چقد وجودم به درد نخوره و چرا الآن من بیرون حلقه ی بچّه ها ایستادم در حالی ک قرار بود توش باشم و چرا پشت همه به منه و چرا موقع خداحافظی و سلام همیشه فقط من از قلم می افتم و طرف ماست ماست از جلوم رد می شه و چرا هیچ نمی فهمم چی می گن و شاید بهتر باشه بزنم به چاک اینا با من راحت نیستن و نیگا رسما دارن رمزی صحبت می کنن با هم دیگه چون من دارم خودمو بهشون تحمیل می کنم و چقد وصله ی ناجوری ام و چقد لولی وش مغمومی ام و چقد سنگ تیپا خورده ی رنجوری ام و قس علی هذا رو نداشته باشم.
امروز یه لحظه وسط حیاط دانشکده، وقتی نقطه کم آوردم برای دوختن مسیر نگاهم... به این معامله رسیدم. در عرض پنج ثانیه، حدود صد تا نگاه مختلف رو کاویدم، تو چشمای همه شون رفتم و واقعا اضافه بودن خودمو حس کردم. مثل این بود که همه داخل فیلمن. من ولی انگار اومده باشم تو قدح اندیشه صرفا برای تماشا با یه بغل پاپ کورن که اون تیکّه های سفتش لای دندونام گیر می کنه.