حداقلّش اینه که به خاطر علاقه ی بی حد و مرز مامانم به آهنگاش، قبل از مرگش می شناختمش... در جریان بیماری ش بودم... همه ی آهنگ هاش رو تا جایی که دم دستم اومده، حداقل یه دور گوش دادم... از آهنگاش به عنوان کادوی روز مادر استفاده کردم حتّی.
فکرکنم موندگار شدن هنرش تو زندگیم و خاطره هایی که با آهنگ هاش دارم، دین من یکی رو نسبت به این هنرمند ادا کنه. ما به بهترین نحو ممکن قدر هنرش رو دونستیم در زمانی که باید. برای یک هنرمند فکر می کنم ته آمال و آرزو هاش اینه که مردم نوع هنرش رو درک کنن و حال کنن باش. فرض کن کیلگ، خانواده ی من اینقدر قدر دان هنرش بودند که تونستن به نسلی غیر از نسل خودش انتقال بدن هنرش رو. به من و نسلی که من ازش هستم. این واسه یه هنرمند جاودانگی ه و ته احساس رضایت رو در بر خواهد داشت.
همین که هنرش واسه خانواده ی ما مدّت هاست جاودانه س، خودش باعث می شه افسوس نخورم. با خودم فکر می کنم افسوس رو کسایی باید بخورن که تازه امروز با خبر مرگش فهمیدن ایران یه همچین هنرمندی هم داشته. یه همچین صدایی هم بوده که دیگه رفته... مثل افسوسی که من برای مرگ مرتضی پاشایی خوردم. بالاتر از اون، افسوس رو کسایی باید بخورند که حتّی بعد از امروز هم شانس آشنایی با هنرش رو نخواهند داشت.
وگرنه طرف که سال هاست خونه نشین شده، صداش هم که سال هاست خاموش شده. چرا باید افسوس خورد به مرگش؟ ما که غیر از آهنگ هایی که سالهای سال هاست از خوندنشون می گذره ازش خاطره ی دیگه ای نداریم اگه بخوایم واقع بین باشیم. برای ما نادر گلچین همون موقعی مُرد که آخرین آهنگش رو خوند و بعد از اون دیگه نخوند. هنرش برای ما همون موقع مُرد و متوقّف شد. الآن اتّفاق جدیدی نیفتاده برای ما غریبه ها حقیقتا.
اتفاقا همین یکی دو ماه پیش، مادرم داشت دنبال یکی از آهنگ هاش سرچ می زد تو فضای اینترنت... و من مردم و زنده شدم. چون می دونستم وب سایت هایی که از گلچین نوشتند اصلا زیاد نیستند و احتمالا تهش دیگه تو صفحه ی سه یا چهار گوگل با وبلاگ من مواجه می شه. به مرز بالا آوردن رسیدم اون روز در اون لحظه...هی هم به بنده خدا می گفتم بده من برات سرچ کنم، ول کن نبود می گفت نه بذار خودم یاد بگیرم سرچ زدن رو. کلافه شده بودم اساسی. راه پس و پیش هم نداشتم.
ولی الآن خوبه دیگه از این نظر. اینقدر یهو همه ی جهان یادشون می افته که نادر گلچینی هم وجود داشته که حالا فوت کرده، که دیگه تو صفحه ی بیست گوگل هم وبلاگ من بالا نمی آد و دیگه لازم نیس نگرانش باشم.
مامانم داره شدیدا خودش رو نگه می داره. ابروهاش رو گره زده تو هم، جلوی مهمان...با چشم های بسته... هی آه می کشه می گه. حیف شد. خیلی حیف شد. شاید این جمله رو هجده باری تکرار کرده باشه تا حالا. خلاصه الآنه که خونه رو آب ببره.
روزانه "خیلی" ها دارن حیف می شن. فقط ما کم اطّلاعات تر از اونی هستیم که قدرشون رو بدونیم. هر مرگی برای هر فردی در هر کجایی که اتفّاق می افته، یه داستان هیجان انگیز داره حیف می شه. ما با انبوهی از حیف شدن های کشف نشده مواجه ایم. و برای همینه که من از مرگ متنفرم و فکر کنم فوبیای شماره ی یکم همین مرگ و نیستی ه که فکر کردن بهش تقریبا داره کم کم فلجم می کنه این روزا. من هنوز که هنوزه برای مادر بزرگ دوستم که شب امتحان غدد فوت کرد ناراحتم در حالی که الآن خودش می ره تو کافه ها میلک شیک هورت می کشه و دنبال سوژه واسه عکس هاش می گرده.
یعنی ببین پدیده ی مرگ... تا همین حد ذهن منو به خودش گرفته که دیگه نمی تونم اطّلاعات جدید وارد مغزم کنم. برای هر موضوعی یه لینک دارم که به مرگ وصلش کنم. برای همین این چند روز که خبرش داغه رو می ذارم برای مردم، تا افسوس هاشونو بخورند و اشک هاشون رو بریزند برای گلچین. این ذهن لعنتی من حالا حالا ها وقت داره برای فکر کردن به مرگ گلچین.