کیلگارا هستم...
نویسنده ی ناخواسته ی این وبلاگ ناخواسته...
_گاهی اوقات حس می کنم زندگی هم منو تو مسیر های ناخواسته ی زیادی گذاشته... طوری که نمی دونم به کدوم راه برم!_
راستی، وبلاگ منه، حرف های منه، و دیدگاه های من. از شیر مرغ می نویسم تا جون آدمیزاد. به هر حال یه وب ناخواسته موضوع خاصّی نخواهد داشت.
Kilgharrah. I would not have summoned you
If there was any other choice...
mnemailnadaram@protonmail.com
ادامه...
نظرسنجی
جهت تست برنامه نظر سنجی؛ فعلا یه سوال دم دستی ولی عمیق: چیزی که شما در عمق وجودتون هستید، برای جامعه تو ذوق زننده س. چی می کنید؟
خسته نباشی جدا:/
الان منم تقریبااااااا تو موقعیت مشابه تو هستم..دیشب تا صبح نخوابیدم و حدود چارصد ص کتاب خوندم..امشبم احتمالا همین برنامه رو داشته باشم
حس... کتاب خوندن هم... نیست... حتّی. کتاب خونی نصفه شبی نوش.
دوست داری بیشتر توضیح بدی؟قول میدم قضاوت نکنم گیر هم بهت ندم...انشالله هر جوری هستی بهتر بشی یا احساست بهتر بشه
واقعا اگه می دونستم چه مرگمه به خودم توضیح می دادم اوّل. :)))) از هیچی خالی به این احساسات عجیب غریبم رسیدم. احساساتی که شاید تو مخیله ی خودم هم رو صندوقچه شون قفل زده ن و نمی تونم بفهمم چی ان. صرفا می دونم وجود دارن... جالب نیستن... حالم رو می گیرن... و فقط می تونم بپرسم چرا؟
چون احتمالا زمان ازاد داری یا وقت اینو داری که بعد از این همه مدت کارهایی که دوست داری انجام بدی ولی برای خودت مانع می تراشی این احساس های پیچیده یه جوری می ان روی سطح که هم حواست از موضوع اصلی پرت کنن هم انرژی خوبی که داری بگیرن.دوتا راه حل داری یکی بشینی بنویسی در موردش از کجا شروع شد چطوری اگه ادامه پیدا کن چی ازت میگیره و با ادامه دادنش از چی داری فرار میکنی بعد کم کم به چرا می رسی و یه جواب سطحی براش پیدا می کنی حالا دوباره باید یه لایه عمیق تر بری دوباره توی همون علت و چرا دنبال یه چرای دیگه باشی وقتی دو یا سه لایه علت پیدا می کنی کامل درگیری ذهنت از بین می ره علت می دونی
یا راه دوم شب موقع خواب اول یکم مدیتیشن انجام میدی ذهنت خالی میکنی یا دعا میکنی برای سلامتی برای همه چیزای خوبی که داری بعد می پرسی چرا این حس داری صبح بیدار شدی بین خواب و بیداری یه کاغذ برمی داری معمولا جواب سوالت توی ذهنت هست می نویسیش مخصوصا اگه چند شب تکرارش کنی تو خوابیدی ولی ضمیر ناخوداگاهت دنبال جواب بوده
راه حل دیگه ای بلد نیستم:)
موافقم. زمان آزاد گند می زنه به همه چی. باعث می شه فکرت به سمت هایی سیر کنه که برای خودت خطرناکه و تا مرز جنون می کشدت. فکر هایی که مدّت هاست مهر و مومشون کردی که چشمت بهشون نیفته. وقتت که آزاد باشه می ری دم دبّه های ترشی ذهنت، درشون رو باز می کنی و با خودت می گی بذار ببینم چی شده تا الآن. می دونی حس می کنم، ما آدما برای اینکه هیچ وقت فرصت نکنیم به اون دبّه ترشی ها فکر کنیم، مدام خودمون رو سرگرم می کنیم وگرنه هیچ وقت دووم نمی آوردیم و با اوّلین قاشق ترشی، خودمون رو می کشتیم. در اصل دغدغه می سازیم که نخوایم با افکار مهار شده مون دست و پنجه نرم کنیم. می ریم مدرسه... شغل دست و پا می کنیم... ازدواج می کنیم... بچّه دار می شیم... همیشه یه چیزی داریم که فکرمون رو درگیرش کنیم و خودمون رو گول بزنیم.
و آره. شاید من دیگه جدیدا بیش از حد دارم دبّه های ترشی ذهنم رو انگولک می کنم. خودم که حس می کنم... حالم... حال روحی م.... این روزا... هیچ... خوب نیست.
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
زیرا برای اینکه...
...
چرا جدیدا همه اینقدر شفاف مینویسید؟؟؟بابا مبهم بنویسید:/
شاید چون همه چی داره کدر می شه و اختیارش از دستم در رفته.
امیدوارم اتفاق خ بدی نیوفتاده باشه فقط
در معنای کلمه هیچ اتفاق خوب یا بدی نیفتاده برام...
هیچ که هیچ.
بی جهت... و بی علّت... احساس جالبی ندارم.
و نمی دونم چرا.
نمیدونم
...
خسته نباشی جدا:/
الان منم تقریبااااااا تو موقعیت مشابه تو هستم..دیشب تا صبح نخوابیدم و حدود چارصد ص کتاب خوندم..امشبم احتمالا همین برنامه رو داشته باشم
حس...
کتاب خوندن هم...
نیست...
حتّی.
کتاب خونی نصفه شبی نوش.
چرا چی؟:)....
فدای سرت اینم میگذره
چرا هیچی؟
دوست داری بیشتر توضیح بدی؟قول میدم قضاوت نکنم گیر هم بهت ندم...انشالله هر جوری هستی بهتر بشی یا احساست بهتر بشه
واقعا اگه می دونستم چه مرگمه به خودم توضیح می دادم اوّل. :))))
از هیچی خالی به این احساسات عجیب غریبم رسیدم.
احساساتی که شاید تو مخیله ی خودم هم رو صندوقچه شون قفل زده ن و نمی تونم بفهمم چی ان. صرفا می دونم وجود دارن... جالب نیستن... حالم رو می گیرن... و فقط می تونم بپرسم چرا؟
چون احتمالا زمان ازاد داری یا وقت اینو داری که بعد از این همه مدت کارهایی که دوست داری انجام بدی ولی برای خودت مانع می تراشی این احساس های پیچیده یه جوری می ان روی سطح که هم حواست از موضوع اصلی پرت کنن هم انرژی خوبی که داری بگیرن.دوتا راه حل داری یکی بشینی بنویسی در موردش از کجا شروع شد چطوری اگه ادامه پیدا کن چی ازت میگیره و با ادامه دادنش از چی داری فرار میکنی بعد کم کم به چرا می رسی و یه جواب سطحی براش پیدا می کنی حالا دوباره باید یه لایه عمیق تر بری دوباره توی همون علت و چرا دنبال یه چرای دیگه باشی وقتی دو یا سه لایه علت پیدا می کنی کامل درگیری ذهنت از بین می ره علت می دونی
یا راه دوم شب موقع خواب اول یکم مدیتیشن انجام میدی ذهنت خالی میکنی یا دعا میکنی برای سلامتی برای همه چیزای خوبی که داری بعد می پرسی چرا این حس داری صبح بیدار شدی بین خواب و بیداری یه کاغذ برمی داری معمولا جواب سوالت توی ذهنت هست می نویسیش مخصوصا اگه چند شب تکرارش کنی تو خوابیدی ولی ضمیر ناخوداگاهت دنبال جواب بوده
راه حل دیگه ای بلد نیستم:)
موافقم. زمان آزاد گند می زنه به همه چی.
باعث می شه فکرت به سمت هایی سیر کنه که برای خودت خطرناکه و تا مرز جنون می کشدت.
فکر هایی که مدّت هاست مهر و مومشون کردی که چشمت بهشون نیفته. وقتت که آزاد باشه می ری دم دبّه های ترشی ذهنت، درشون رو باز می کنی و با خودت می گی بذار ببینم چی شده تا الآن.
می دونی حس می کنم، ما آدما برای اینکه هیچ وقت فرصت نکنیم به اون دبّه ترشی ها فکر کنیم، مدام خودمون رو سرگرم می کنیم وگرنه هیچ وقت دووم نمی آوردیم و با اوّلین قاشق ترشی، خودمون رو می کشتیم.
در اصل دغدغه می سازیم که نخوایم با افکار مهار شده مون دست و پنجه نرم کنیم.
می ریم مدرسه... شغل دست و پا می کنیم... ازدواج می کنیم... بچّه دار می شیم... همیشه یه چیزی داریم که فکرمون رو درگیرش کنیم و خودمون رو گول بزنیم.
و آره. شاید من دیگه جدیدا بیش از حد دارم دبّه های ترشی ذهنم رو انگولک می کنم. خودم که حس می کنم... حالم... حال روحی م.... این روزا... هیچ... خوب نیست.