و من می خوام بهتون بگم که دیشب یه نفر تو خواب جلو چشام زد با تفنگ بابابزرگم رو کشت و بعد از اون من تمام مدّت توی دادگاه صدام رو انداخته بودم رو سرم که ثابت کنم که طرف قاتله و هیشکی بهم توجّه نمی کرد چون می گفتن مجنون شدی از فقدان پدربزرگت و می خواستن معرفی م کنن به یک روان پزشک.
حتّی یک نفر هم برام دل نمی سوزوند. انگار اینکه جلوی چشمات یکی برداره با تفنگ بشوته به پدربزرگت خیلی اتّفاق عادی ای باشه!
هرچند تهش دادگاهه رو باختم، ولی خوب به هم بافتمشون. وقتی دیدم دیگه تهشه و هیشکی حرفم رو باور نمی کنه به روش خودم عدالت رو اجرا کردم. می رفتم اوّل یک جیغ تو پرده ی گوش طرف می کشیدم و بهش می گفتم: "لعنتی بابابزرگ من به خاطر تو مُرده." و بعد حالا نزن، کی بزن. لهش می کردم.
جالبه برام، جدیدا ازین خواب ها زیاد تر می بینم. خیلی حالت مزخرفیه نمی دونم سرتون اومده یا نه. اون استرس و چیزهایی که می بینی به کنار. این که کاملا ناتوانی در امور، دیوونه ت می کنه. و ناتوانی من همیشه توی فریاد زدنم بوده. تمام قوای بدنم رو می ذارم که از روی عصبانیت فریاد بکشم ولی از توی گلوم صدایی در نمی آد. لعنتی. یا مثلا دو سه بار اوّل یه صدای خفیفی در می آد و بقیه ی زمان در حال تلاشم که بتونم اون فریادی رو که می خوام بکشم که نمی شه. در عوض خسته می شم، گلوم شدیدا می سوزه و به خس خس سینه و سرفه و تنگ نفس می افتم و باز با همون سوزش سعی می کنم فریاد محکم تری بکشم ولی نمی شه. هیشکی نمی شنوه. انگار که کنترل تلویزیون رو برداشته باشی و میوتش کرده باشی. خب اون آقای توی استودیو خودش رو پاره هم کنه، صداش به کسی نمی رسه! و منم تو خواب هام قشنگ سر همین قضیه ی فریاد کشیدن، خودم رو پاره می کنم و اعصابم خورد و خورد تر می شه که چرا هیچ صدایی از گلوی مزخرفم نمی زنه بیرون.
حالت هایی که تجربه می کنم شبیه پدیده ی بختک یا فلج خوابه. گویا یه جور حالت ناتوانی در خواب باشه. طوری که ذهنت بیدار و هوشیار شده، ولی بدنت هنوز خوابه و این دیوونه ت می کنه چون بدنت به ذهنت جواب نمی ده و روش اراده ای نداری! نمی تونی به اعضای بدنت دستور بدی با ذهنت. انگار که ذهنت از بدنت جدا باشه. سعی می کنی بلند شی، نمی تونی. سعی می کنی چشم هاتو باز کنی، نمی تونی. سعی می کنی فریاد بکشی هیچ صدایی از گلوت بیرون نمی آد. گاهی حتّی سعی می کنی نفس بکشی، ولی انگار شش هات رو سوراخ کرده باشن و رو هم خوابیده باشه. نفس کشیدنت هم نمی آد حتّی گاهی.
اوّلین بار با این واژه ها توی اینترنت آشنا شدم تا قبل از اون به یه سری از موجودات کتاب هری پاتر می گفتیم بختک. :))) خوبه برام جالب بود که این حالت وجود خارجی داره و محقّق ها کشفش کردن و صرفا از خودم درش نمی آرم.