با بغض می گه:
- آره فلان و بهمان و اینا.
.
.
.
- زود بود واسش.
- بود؟ طرف زنده س !!!
- از پا در می آد سریع. سرطان کبده.
- خب هر کوفتی که می خواد باشه. چه فرقی داره. از همین الآن کردیش تو قبر؟
- کیلگ شانس درمان ش به راحتی یه چیزی مثل سرطان سینه نیست... کبد تو تک تک جزئیات بدن، خودشو دخالت می ده. می دونی دیگه. وقتی خودش درگیر شه...
- شانسش که هست به هر حال!!!
- با توجه به آمار عدد بزرگی نیست.
صداش می لرزه... دست ها کم کم به گوشه ی چشم برده می شن.
- مگه چقد می کشه؟ شیش ماه اینا. خیلی زوده...
- یعنی چه... تو ایمونو به ما این جوری نگفتن. امکان درمان داره. راحت ترین پیوند اعضاست. داروی مخصوص خودش رو داره حتّی. اصلا استیج چنده؟
- خبر ندارم... نمی خوان ما بیشتر بدونیم. می گن روحیه ش رو خراب می کنیم. خودش گفته من از مرگ ترسی ندارم. گفته دلم نمی خواد آخرین فرصت هام به شیمی درمانی بگذره.
.
.
.
- عجب. می خندی؟ جدّی گفتم.
می زنه بیرون سیگار بکشه.
- در رو محکم نبندی بچّه بیدار می شه...
قبل اینکه درو ببنده می گم:
- منم جدّی خندیدم.
و اگه قبوله پدر من، الآن که همه تون خر و پف تون رو دادین هوا...
الآن که تنها شدم... می تونم گریه کنم. آپشنش رو دارم الآن.
اصلا الآن دلم می خواد گریه کنم. به کسی چه مربوط؟
می دونی خارجی ها چه جوری باهاش برخورد می کنن؟
با یه سرچ توی اوّلین سایتی که گوگل پیشنهاد داد، به یه گلّه آدم خوردم که سرطان کبد داشتن.
به سرطانشون می گن مای جورنی. My journey.
سفر من. مسیر من.
طرف اومده نوشته سلام بچّه ها. من امروز فهمیدم که استیج دوی سرطان کبد دارم. اگه اطّلاعاتی دارید که تو سفرم به من کمک می کنه خوشحال می شم در اختیارم بذارید.
انگار که داره می گه سلام بچّه ها. من امروز می خوام یه کیک شکلاتی درست کنم. خوشحال می شم راهنمایی هاتون رو درباره ی طرز پخت کیک شکلاتی بشنوم.
جواب چی گرفته؟
تو بگو یک دونه جواب منفی؟ نچ!
یه نفر براش نوشته که من الآن هفده سالمه و از چهار سالگی سرطان کبد داشتم و کاملا خوب شدم.
یکی شون نوشته من الآن سرطان کبدم متاستاز داده به غدّه های لنفی م ولی مطمئنّم دارم خوب می شم.
اون یکی نوشته دکتر ها منو جواب کردن و گفتن حتّی پیوند نکنم ولی ببین خدا نجاتم داده. من هشت سال پیش سرطانم تشخیص داده شد.
یکی اومده از برزیل نوشته ما اینجا یه مایع مخصوصی از یک میوه ی خاص داریم که یکی از آشناهام با شرایط مشابه وقتی اونو خورد درمان شد.
اون یکی اومده بهش شماره داده گفته ایول. منم دو ماهه فهمیدم. بیا با هم سفرمون رو ادامه بدیم.
یکی اومده لینک داده از فلان فوتبالیست اسپانیایی کشورش که پیوند کبدش موفقیت آمیز بوده و بعد از به دست آوردن سلامتیش، پویول به خاطر این پیروزی ش بازوبند کاپیتانی رو داده به این که جام رو ببره بالا سرش.
انگار که بحثشون واقعا نحوه ی درست کردن مایه ی کیک شکلاتی باشه.
اون وقت این فامیل ما... طرف احمقه. طرف یه احمق به تمام معناست.
و جامعه احمق تر از اون. پزشکامون که دیگه احمق ترین آدمای دور و برش. طرف هر سه تا فرزندش پزشک اند. زنش... داماد هاش. خدای من توسط روپوش سفید ها احاطه شده رسما. و اینا فقط فامیل های درجه یک ش هستن. ایران چه غلطی کرده تو پرورش پزشک دقیقا؟ یه مشت افسرده ی خسته که منتظرن قطع امید کنن فقط؟ اینه کارشون؟
الآن دقیقا خودشو ایزوله کرده که چی بشه؟ که بگه من از مرگ نمی ترسم؟ که منتظرم بیاد سمتم و با آغوش باز بغلش کنم؟
اون آدمای دور و برش چی؟ اونا مغز خر گذاشتن تو دهنشون؟
دارن زنده زنده خاکش می کنن. پدر من از همین الآن داره براش فعل گذشته به کار می بره.
من بهت می گم آقای فامیل:
سوسل ترینی.
ترسو ترینی.
بزدل ترینی.
ضعیف النّفس.
Coward.
بدبخت.
این زندگی، زیبا تر از چیزیه که به خاطرش نجنگی. ارزشمند تر از چیزیه که خودت رو از فامیل هات قایم کنی.
و قطعا من بیشتر از این لحظه ای از روز اوّل مهرم رو حرومت نمی کنم. ارزشش رو نداری. چون راه پس و پیش برامون نذاشتی.
فقط اپسیلون درصد کاش اینا رو بخونی.
اوّل مهر مبارک! پیش به سوی کسب دانش در پله های ترّقی افسردگی و قطع امید.
و من فردا تا هر وقت که دلم بخواد می خوابم. بره تو چش هر کی که فردا صبح باید زود بیدار شه. فوت فوت. یو ها ها ها ها.
انشالله که درمان میشه این فامیلتون
درس عبرت بگیر کیلگ
پس فردا اگر یه مریض بد حال داشتی بهش امید بدی جای اینکه نا امیدش کنی
(هرچند باور دارم اون فامیلتونم شاید حق داشته باشه که بگه من برای مرگ آمادم . نمیشه گفت که زندگی برای همه قشنگه و ارزش جنگیدن داره . شاید برای اون بنده خدا مرگ قشنگ تر از زندگی باشه . همونطور که برای خیلیا هست)
ببین بعد اینکه پست رو نوشتم خیلی بهش فکر کردم. از بیرون این جوریه. فکر کنم اگه خودم هم بودم، یحتمل ترین واکنشم مثل همین یارو می شد.
منم واقعا امیدوارم خوب شه.
یعنی آدم یک آن به قدری افسرده می شه که اصلا قوه ی تصمیم گیری براش باقی نمی مونه. فقط مرگ می آد جلو چشاش مدام. و دلش می خواد سریع تر راحت شه فقط. فکرت مسموم می شه و مثل یه گیاه هرز کل ذهنت رو ریشه می دوانه و ریشه های بی حد و مرزش خفه ت می کنه از درون.
نیستی و مرگ برای همه قشنگه. به شرطی که درد نداشته باشه. یعنی یه درصد فرض کن از اوّل کلا به وجود نمی اومدی، محشر نمی شد؟ دیگه نه خودت بودی، نه فکری بود، نه مسئله ای که بخوای خودت رو درگیرش کنی.