راستی شما دقّت کرده بودین شنبه ای که یک مهر باشه، موسم تغییر فصل هم باشه، چه قدر رند و ایده آله؟
واسه همه چی.
یعنی آره می دونم که به عنوان یه دانش آموز دوست داری یک مهر بخوره به سه شنبه که چهار شنبه تقّ و لق شه و همین تقّ و لقی بکشه به خود سه شنبه، و پنج شنبه و جمعه هم که تعطیل. چهار روز دیر تر مدرسه ها باز شه. شیرینش اینه.
ولی ایده آلش همین امروزه.
شنبه،
یک مهر،
اوّل پاییز.
انگار که جهان برنامه ریزی شده باشه واسه یه شروع بی عیب و نقص و همه چی تموم.
از همون اوّل مهر هایی ه که من به خودم قول می دادم اوّل مهر امسال دیگه حتما از جامدادی استفاده می کنم و تا آخر سال نمی ذارم مدادام و آشغال تراشام بریزن کف کیفم.
از همون اوّل مهر هایی ه که به خودم می گفتم آره دیگه امسال وقت منظّم و مرتّب و با شخصیّت بودنه.
از همون اوّل مهر هایی ه که جون می ده واسه گفتن جمله ی امسال همون سالیه که توش یک دونه نمره ی غیر بیست هم ندارم.
از همون اوّل مهر هایی ه که به خودم قول می دادم حتما از لیوانی که مامانم بهش اعتقاد داره آب بخورم و دیگه مثل بی کلاس ها دست نگیرم زیر آبخوری مدرسه شُر شُر!
از همون اوّل مهر هایی که به خودم می گفتم دفترم رو دیگه امسال پاره نمی کنم و خوش خط می نویسم توش. نه مثل نون نخورده های روحی طور.
از همون اوّل مهر هایی که انگیزه ی های لایت کردن کتاب ها رو با این ماژیک فسفریا داری و تو کتاب هات چرت و پرت نمی نویسی.
از همون اوّل مهر هایی ه که به خودت بگی درس هر روز همان روز، تازه درس فردا رو هم روخونی می کنم که طبق گفته های کاظم قلمچی بدرخشم و همه بمونن تو کف دانشم. :)))
اگه من اینی شدم که الآن هستم از گشادی م نیست. :)))) به خاطر اینه که یادم نمی آد تو اون دورانی که دلم می خواست تا این حد لاکچری وارانه عزمم رو جزم کنم واسه یه شروع همه چی تموم، یه اوّل مهر بیفته رو شنبه و همه چی با هم شروع شه. یا هفته یه روز جلو تر بود... یا تعویض ماه یه روز جلو تر بود... یا مدرسه ی روانی مون یه روز عقب یا جلو بود و کلاساش عین آدم تشکیل نمی شد و تعطیل می شدیم... خلاصه همیشه یه دردی بود که به خودت بگی نه ولش کن امروز رند نیست. بذار از فردا.
ولی از یه طرف... خب. محرّم بودنش حال گیری ه. اساسی. تو مدرسه های ابتدایی شاید خیلی حس نشه. ولی بمیرم واسه دانشگاهی ها. بیچاره سال اوّلی هایی که دانشجو بودنشون می خواد با محرّم شروع شه.
محیط دانشگاه خودش به اندازه ی کافی برای سال اوّلی ها بی روح و سرد و خشک و گیج کننده و کنار نیومدنی هست. حالا محرّم هم باشه. جووون. جای شیطنت براتون نمی مونه. دانشگاتون با افسردگی شروع می شه و احتمالا بمونه حالا حالا گوشه ی دلتون. اوّلین روزای دانشجویی تون مثل این می مونه که اومدید مجلس ختم نه دانشگاه. همه چی سیاه!
زمانی که من برای اوّلین بار دانشجو شدم؛ حدودا یه ماه تا محرّم وقت بود. دیگه تا این حد امسال هم تو ذوق زننده نبود.
با بغض می گه:
- آره فلان و بهمان و اینا.
.
.
.
- زود بود واسش.
- بود؟ طرف زنده س !!!
- از پا در می آد سریع. سرطان کبده.
- خب هر کوفتی که می خواد باشه. چه فرقی داره. از همین الآن کردیش تو قبر؟
- کیلگ شانس درمان ش به راحتی یه چیزی مثل سرطان سینه نیست... کبد تو تک تک جزئیات بدن، خودشو دخالت می ده. می دونی دیگه. وقتی خودش درگیر شه...
- شانسش که هست به هر حال!!!
- با توجه به آمار عدد بزرگی نیست.
صداش می لرزه... دست ها کم کم به گوشه ی چشم برده می شن.
- مگه چقد می کشه؟ شیش ماه اینا. خیلی زوده...
- یعنی چه... تو ایمونو به ما این جوری نگفتن. امکان درمان داره. راحت ترین پیوند اعضاست. داروی مخصوص خودش رو داره حتّی. اصلا استیج چنده؟
- خبر ندارم... نمی خوان ما بیشتر بدونیم. می گن روحیه ش رو خراب می کنیم. خودش گفته من از مرگ ترسی ندارم. گفته دلم نمی خواد آخرین فرصت هام به شیمی درمانی بگذره.
.
.
.
- عجب. می خندی؟ جدّی گفتم.
می زنه بیرون سیگار بکشه.
- در رو محکم نبندی بچّه بیدار می شه...
قبل اینکه درو ببنده می گم:
- منم جدّی خندیدم.
و اگه قبوله پدر من، الآن که همه تون خر و پف تون رو دادین هوا...
الآن که تنها شدم... می تونم گریه کنم. آپشنش رو دارم الآن.
اصلا الآن دلم می خواد گریه کنم. به کسی چه مربوط؟
می دونی خارجی ها چه جوری باهاش برخورد می کنن؟
با یه سرچ توی اوّلین سایتی که گوگل پیشنهاد داد، به یه گلّه آدم خوردم که سرطان کبد داشتن.
به سرطانشون می گن مای جورنی. My journey.
سفر من. مسیر من.
طرف اومده نوشته سلام بچّه ها. من امروز فهمیدم که استیج دوی سرطان کبد دارم. اگه اطّلاعاتی دارید که تو سفرم به من کمک می کنه خوشحال می شم در اختیارم بذارید.
انگار که داره می گه سلام بچّه ها. من امروز می خوام یه کیک شکلاتی درست کنم. خوشحال می شم راهنمایی هاتون رو درباره ی طرز پخت کیک شکلاتی بشنوم.
جواب چی گرفته؟
تو بگو یک دونه جواب منفی؟ نچ!
یه نفر براش نوشته که من الآن هفده سالمه و از چهار سالگی سرطان کبد داشتم و کاملا خوب شدم.
یکی شون نوشته من الآن سرطان کبدم متاستاز داده به غدّه های لنفی م ولی مطمئنّم دارم خوب می شم.
اون یکی نوشته دکتر ها منو جواب کردن و گفتن حتّی پیوند نکنم ولی ببین خدا نجاتم داده. من هشت سال پیش سرطانم تشخیص داده شد.
یکی اومده از برزیل نوشته ما اینجا یه مایع مخصوصی از یک میوه ی خاص داریم که یکی از آشناهام با شرایط مشابه وقتی اونو خورد درمان شد.
اون یکی اومده بهش شماره داده گفته ایول. منم دو ماهه فهمیدم. بیا با هم سفرمون رو ادامه بدیم.
یکی اومده لینک داده از فلان فوتبالیست اسپانیایی کشورش که پیوند کبدش موفقیت آمیز بوده و بعد از به دست آوردن سلامتیش، پویول به خاطر این پیروزی ش بازوبند کاپیتانی رو داده به این که جام رو ببره بالا سرش.
انگار که بحثشون واقعا نحوه ی درست کردن مایه ی کیک شکلاتی باشه.
اون وقت این فامیل ما... طرف احمقه. طرف یه احمق به تمام معناست.
و جامعه احمق تر از اون. پزشکامون که دیگه احمق ترین آدمای دور و برش. طرف هر سه تا فرزندش پزشک اند. زنش... داماد هاش. خدای من توسط روپوش سفید ها احاطه شده رسما. و اینا فقط فامیل های درجه یک ش هستن. ایران چه غلطی کرده تو پرورش پزشک دقیقا؟ یه مشت افسرده ی خسته که منتظرن قطع امید کنن فقط؟ اینه کارشون؟
الآن دقیقا خودشو ایزوله کرده که چی بشه؟ که بگه من از مرگ نمی ترسم؟ که منتظرم بیاد سمتم و با آغوش باز بغلش کنم؟
اون آدمای دور و برش چی؟ اونا مغز خر گذاشتن تو دهنشون؟
دارن زنده زنده خاکش می کنن. پدر من از همین الآن داره براش فعل گذشته به کار می بره.
من بهت می گم آقای فامیل:
سوسل ترینی.
ترسو ترینی.
بزدل ترینی.
ضعیف النّفس.
Coward.
بدبخت.
این زندگی، زیبا تر از چیزیه که به خاطرش نجنگی. ارزشمند تر از چیزیه که خودت رو از فامیل هات قایم کنی.
و قطعا من بیشتر از این لحظه ای از روز اوّل مهرم رو حرومت نمی کنم. ارزشش رو نداری. چون راه پس و پیش برامون نذاشتی.
فقط اپسیلون درصد کاش اینا رو بخونی.
اوّل مهر مبارک! پیش به سوی کسب دانش در پله های ترّقی افسردگی و قطع امید.
و من فردا تا هر وقت که دلم بخواد می خوابم. بره تو چش هر کی که فردا صبح باید زود بیدار شه. فوت فوت. یو ها ها ها ها.
راستش امروز وقتی ایزوفاگوس داشت یار دبستانی رو می خوند و دور تا دور خونه می چرخید حسابی زدم تو ذوقش و گفتم برو تو اتاق خودت بخون من حالم به هم می خوره از این آهنگ...
پس پری شب هم وقتی سوال مسابقه ی خندوانه اسم شاعر شعر "باز آمد، بوی ماه مدرسه..." رو می خواست و همه ی فامیل اصرار داشتن که قطعا مصطفی رحمان دوسته حرفی نزدم با وجودی که هر اول مهر این شعر رو یا توی بلاگی چیزی آپلود کردم، یا برای خودم خوندمش، یا تو دفترچه خاطراتی یا دفتر مشقی کتابی چیزی نوشتمش، یا رفتم بالای صف یا توی کلاس ادبیات دکلمه ش کردم و ته همه شون هم گفتم "قیصر امین پور"...
خب آره دیگه. سعی کردم امسال حسی بهش نداشته باشم یا حداقل کمتر بهش توجه کنم. چون هر چه قدر سعی کنم هم بازم اوّل مهر هام به قشنگی اون قبلی ها نمی شن و فقط اون خاطراتم رو به گند می کشن. تازه کلاسای ما که بی سر و صدا شروع می شه و کسی به فکرمون نیست. این سر وصدا ها مال بچه مدرسه ای هاست... منم اون موقع ها یه بچه ی خیییلیییی تنها بودم که مدرسه تنها راهی بود که می تونست کنار بچه های هم سن خودش باشه و یه سری آدم به غیر از مامان بابای مقرراتی ش ببینه. انصافا عاشق اوّل مهر و حس و حالش بودم. باورت نمی شه کیلگ... همیشه شب اوّل مهر یه قلقلک خیلی مخصوصی رو ته دلم احساس می کردم... لحظه شماری نمی کردم واسش هیچ وقت و دوست نداشتم تابستون هیچ جوره تموم شه ولی وقتی بهش می رسیدیم همیشه هیجان زده ترین بودم...
خب که چی؟ هیچی. تا همین الآن نا دیده ش گرفتم این قلقلک همیشگی م رو... همین الآن اومدم یه جزوه ی ژنتیک بندازم تو کوله م واسه فردا، دیدم سر تا پاش لواشکی شده. یاد یکی دیگه از شعر های اوّل مهری افتادم:
برگ ها روی زمین می افتاد
دفترم بوی لواشک می داد
کیفم از خنده به خود می پیچید
غصه از کوچه ی ما می کوچید...
الآنم دیگه نمی تونم بی سر و صدا ایگنور کنم غلیان احساساتم رو نسبت به روز اوّل مهر. این شعر رو خیلی دوستش داشتم... حتی اگه هیچ کدوم از دوستام و معلم هایی که جونم واسشون در می رفت رو کنارم نداشته باشم و مجبور باشم فردا رو با یه مشت جوون تازه به دوران رسیده ی تظاهر کننده و البته استاد های کسل کشنده ی آلو چروکیده شده ی دانشگا بگذرونم...
ته ته ته ته ش... من هر چی هم که بشه دلم قنج می ره واسه اوّل مهر... حاضرم هر کاری بکنم دوباره بچه مدرسه ای بشم. :)))