و همیشه راه حلّ م در رابطه با موضوعاتی که هیچ نتونستم هضمشون کنم ، خوابیدن بوده. بی حد و مرز، کش دار.
و اینجوری که پیش می ره، بوی خوابیدن های زیادی به مشامم می رسه.
هیچ وقت خدا مشکل خواب نداشتم تو زندگی م. گاهی با خودم فکر می کنم که بنده خدا شاید چون واقعا دغدغه هات در حد یه گلوله نخ کاموا برای بازی کردن بودن همیشه که دچار بی خوابی نمی شی. چه جوریه که وقتی همه داغونن بی خوابی می کوبه تو کلّه شون ولی تو یکی به جای کل جهان سرت رو تخت می ذاری و راحت می ری تا تهش؟ به حدّ کافی داغون نیستی لابد.
علی ایّ حال (یه عمره دارم برنامه می چینم این عبارت رو زیر پوستی تو یکی از پست هام بنویسم... هو هو...) الآنم می خوام سرم رو بذارم تخت، فقط برم تا تهش.
دغدغه م و علّت شتابزدگی م برای خوابیدن رو نمی نویسم. چون دیگه حسّش نیست... نوشتنش سخته و انرژی زیاد تر از چیزی که الآن ته باتری م دارم رو می طلبه... و مسخره س... و... دلتون رو می گیرید تا ابدالدّهر می خندید اگه بفهمید چه قدر بی اهمیّت و پیش پا افتاده س برای همه تون... و سه نقطه... و سه نقطه... و سه نقطه...
ولی خب می تونم در این حد بنویسم که واقعا هیچ ایده ای ندارم زبونی که شما آدما باهاش برنامه نویسی شدید چیه؟ همینم نمی تونم بگم؟
آدما! ارتباط برقرار کردن باهاتون خیلی سخته برام. خیلی نمی تونم. هیچ کدوم الگوریتم مشخّص ندارید... و من همین جوریش بدون در نظر گرفتن این فاکتور، تو ارتباط برقرار کردن شاز می زنم و دور خودم مثل اجی مجی لاترجی ها می چرخم.
شاید... یه درصد... خدا قطب شمال رو فقط برای شخص من آفریده باشه. به دور از هر گونه ی مشابه خودم... خالی از سکنه... تا آخر عمر... بین کوه های یخی... و زمین سپید خشک... بپلکم و شاید اونجاست که می تونم... یکم کمتر بخوابم. البتّه اگه قبل از اون خود سرمای منطقه منو به یه خواب ابدی نکشونه.
بعله.
می بینم ک... یکی داره از وبلاگشم کنده می شه حتّی کیلگ.
ببین هنوز اون گزینه ی بیا بریم بمیریم روی میزه.. زندگی خداییش به تحمل این حجم اعصاب خردی نمیارزه. حالا چه مهم چه پیش پا افتاده..
.
.
الآن داشتم یه شعر از سعدی می خوندم، نوشته:
سعدیا گرچه سخندان و مصالح گویی
به عمل کار بر آید به سخن دانی نیست
حس می کنم در جواب این کامنت می شه بیارمش.
مردش نیستیم وژدانا. حرف می زنیم صرفا. تو رو که نمی دونم ولی واقعا خودم نمی دونم چه جوری برم بمیرم. خود مرگ اون قدر برام ترسناکه ک...به خودم می گم ولش کن بذار همین جوری آرام و تدریجی ذرّه ذرّه به فاک برم ولی زنده باشم.
تنها نیستی کیلگ منم در همچین مواقعی میخوابم اونم یه خواب سنگین و عمیق!
جمله اخر پست رو جدی نگیریم :-\
جدّی؟
خوب پس خوبه، حرکت غریبی نیست می تونه تو بقیه هم وجود داشته باشه. :)))))
جمله ی آخر پست رو خودم هم دارم سعی می کنم جدّی نگیرم و پرتش کنم بیرون از ذهنم.
منم دلم میخواد بگیرم بخوابم نه ادم هارو می فهمم نه سیستم کار دنیارو.از صبح درگیرم برق خونه ترکیده اداره برق میگه از ما نیست برقکار اومده میگه از اداره برق. مملکت گل و بلبلی داریم والا فقط اپلای بگیر برو راحت شی.دیشبم همسایه 12 شب تا 6 صبح مداحی گذاشت بود بجای منم بخواب
عه. دلم تنگ شده بود برای کامنت هات. داشتم کم کم نگران می شدم بلایی سرت اومده باشه که اسمت رو دیگه تو فیلد نظرات نمی بینم.
ببین از باگ های اجتماعی دور و برم بخوام بنویسم که وبلاگم خیلی سریع پر میشه. می دونم اینایی که گفتی خیلی بسیار رو اعصابه، ولی می تونست خیلی بد تر از این باشه. مثال هم نمی زنم که نشم مصداق بارز این جکه که می گه پیش هر ایرانی ای بری غر بزنی و گله کنی، شروع می کنه و تا بهت ثابت نکنه از تو بدبخت تره ول نمی کنه. [با ذره بین دنبال نیمه ی پر لیوان...]
خوب شد مثال نزدی:))))))...ممنون نه نگران نباش من بعضی وقتا اعصاب برام نمی مون از دست زندگی و یه مقدار زودرنج و بدبین میشم این زمان ها سعی می کنم بیشتر ساکت باشم که نزنم اعصاب دیگران هم خط خطی کنم چون بعدش خیلی پشیمون میشم البته روش من درست نیست ولی خب عادت های قدیمی تغییرشون سخت تره.
اینجارو می خوندم:).
این ارتباطات مجازی لبه ی شمشیره. بگیر نگیر داره.
از یه طرف شدید وابسته ت می کنه جوری که خودت هم حالیت نباشه، از یه طرف تو بود و نبود سیم مودم خلاصه می شه.
نه خوبه خودشناسیت خوبه. من از تو بدترم...فک کن یه جام درد میگیره آسمون زمینو میبافم به هم....حجم جون دوستی رو دریاب
بعله. :)))))
در مورد تو نیازی به گفتن نیست. پست های دندون پزشکی ت با آدم حرف می زنه خودش.
قربونه فهم و شعورت دوستم :)))
:-"
یا فهیمُ الفُهَما.
بعضی وقت ها هم فقط بهتر با خوشبینی کامل بری جلو ارتباط برقرار کنی به خودت اجازه یکم روابط اجتماعی بده مثل همون همکلاسی های دانشگاه برو جلو حرف بزن خوش میگذره ها.مجازی رو اره حق میدم ریسکش زیاد پس باید یاد بگیری وابسته نشی توی این مورد من خیلی فرق دارم با مردم کلا راحت ترم البته به سن تو بودم دقیقا همین برخوردها و طرز تفکر تورو داشتم ولی وقتی کم کم فکر کردم هیچکس کامل نیست هممون انسانیم می تونیم اشتباه کنیم ایراد داشته باشیم دیگه زیاد از کسی ناراحت نشدم میشه یاد گرفت کمی بقیه رو دوست داشت یه مقداری بستگی به دیدت به دنیا داره
البتّه بحث به خودم اجازه دادن نیست، فکر کنم می دونی دیگه. :))))
بحث ناتوانیه که اگه بخوام درباره ش بازم توضیح بدم خیلی حرفای تکراری زدم. واقعا دارم سعی می کنم با آدم ها رو در رو ارتباط برقرار کنم، ولی خیلی نمی شه. اکثرا حس اضافه بودن و بلد نبودن و مزاحم بودن بهم دست می ده.
و به قول محسن یگانه وای ازین وابستگی. جدّی گفتنش خیلی راحته، ولی به خودت می آی و می بینی به یه جزئیات کوچیکی وابسته شدی که اگه هر کدوم کوچک ترین تغییری کنن حسابی کلافه می شی.
بگم خنده ت می گیره، من با خودم جنگ روانی دارم هر وقت می بینم یکی از وبلاگ هایی که دنبال می کردم غیر فعّال یا از دسترس خارج شده. ولی به صاحابش نمی گم که چون می دونم مشکلش از خودمه و خودم هم باید این جنگ اعصاب ر و تنهایی تحمّل کنم تا بالاخره شاید یه روزی درست شم. شایدم هیچ وقت درست نشم...
یعنی واقعا نمی دونم اینایی که داریم روشون بحث می کنیم یه سری ویژگی رفتاری اند، که واقعا به سختی می شه تغییرشون داد. وابسته نشدن، کمال گرای مطلق نبودن، فرصت دادن به بقیه و این جور مقوله ها که هیچ کدومش رو بدبختانه من ندارم. و هنوز راهش رو یاد نگرفتم که تو خودم ایجادش کنم... و شاید تا آخر عمر هم یاد نگیرم...