حسش می کنی کیلگ؟
چی رو؟
درد رو دیگه!
آره!
تو هم به همو چیزی که من فکر می کنم فکر می کنی؟
دقیقا!
یعنی امکان داره همین یه بار رو خدا بخواد در حقمون لطف کنه؟!
بعید می دونم. ولی شاید بشه امیدی داشت...
از بعد از ظهر بعد از زد و خورد لفظی شدیدی که بین من و مامان خانوم پیش اومد سمت چپ قفسه ی سینه ام شدیدا درد گرفته.
و از اون موقع چنان ذوق زده شدم که دقیقا نمی دونم چی کار باید بکنم!
فقط یه کلمه به ذهنم هجوم میاره: سکته ی قلبی در جوانان زیر بیست سال.
یه مطلب که قبلا نمی دونم کجا خوندمش...
برای مطمئن شدن تن در دادم به اینکه کل خونه به این بزرگی رو با جارو برقی بپیمایم... و کاشف به عمل اومد که دقیقا با هر قدمی که بر می دارم این درد بیشتر می شه. یکی از اندک نشانه هایی که درمورد بیماری های قلبی می دونم!
یعنی واقعا می شه که من بمیرم؟! مثلا امشب تا فردا صبح سکته کنم و بیدار نشم. داریم ایده آل تر از این؟
اونقدری بالا پایین پریدم تا الان که به اصطلاح از قلبم کار بیش از حد کشیده باشم. می شه که جواب بده؟ می شه سریع تر راحت بشم؟!
یا من ابلهانه مثل دانشجو های تازه کار دچار سندرم سال اوّل پزشکی شدم و همه ی اینا توهمه و هیچ جاییم هم درد نمی کنه؟
ولی دردش واقعیه ها کیلگ! شاید جدی جدی می خوای بمیری!
+خبر رسیده که عمو کوچیکه هم دقیقا قلبش همون بیماری ای که عمو احمد رو کشت گرفته و بهش گفتن باید سریع عمل کنه! باورتون می شه تا این حد چرت و غیر قابل باور و غیر منطقی؟! همه که دارن می میرن. اینم روش. بمیره.
+ دیروز یک نفر دیگر هم داشت می مُرد. مثل مرده هایی که این روز ها خیلی دور و بر من زیاد از حدند: جوجه ی سیاه قبل کنکور من! یک عدد جوجه را دو هفته قبل از کنکور بنا به اصرار نگهبان ساختمانمان در بالکن خانه جا دادیم. اسمش را گذاشتم جوجه ی سیاه قبل از کنکور. به سان کلاغ سیاه است و بی نهایت با معرفت و با مرام. این روز ها با او بیشتر از همه ی دور و بری هایم حال می کنم جدا. بگذریم.
دیروز در بین اشک ها لبخند های این روز های من که برای همه عادی شده کاشف به عمل آمد که جوجه نیست. و حدسیات بود که می بارید که جوجه کجاست؟ در آن میان من داشتم به آن جرقه ای که گفتم فکر می کردم. یک جرقه برای جرئت دادن به من تا خودم را بکشم. آن لحظه که فهمیدم جوجه ی سیاه قبل کنکور نیست شده تا حدی تونستم پیداش کنم. همان جرقه ای که می خواستم را. با خودم می گفتم الان شاید هنوز بتونی کاری واسش بکنی. اگه مطمئن شدی که مُرده تو هم خودت رو بکش اینم جرقه.
و رفتم حیاط. گشتم و گشتم به امید پیدا کردن جسد جوجه ی سیاه قبل از کنکور و بعدش راحت شدن خودم. بین بوته ها را که می گشتم می گفتم همین را کم داشتی که توهم زده شده باشی و صدای جوجه ی مرده ای را بشنوی با اینکه حتی جسدش را پیدا نمی کنی... صدایش را به وضوح می شنیدم. حس می کردم در حال جان دادن است. مگر می شد از آن ارتفاع یک عدد جوجه ساختمان نوردی کند و زنده بماند؟! هرگز. خلاصه بعدش که دقیق تر گوش دادم فهمیدم صدا از بالکن طبقه ی پایین ما به گوش می رسد... همان همسایه ای که با ما کارد و شمشیر اند! فقط کافی بود که بگویم جوجه مال خانواده ی ماست. دقیقا همان لحظه سرش را با چاقو می بریدند و جوجه کباب را تحویلم می دادند. خلاصه پس از کلیییییی دروغ و سلام و صلوات و به کمک نگهبان ساختمان یک عدد جوجه به ما تحویل داده شد که انگار نه انگار از چنین ارتفاعی پرت شده پایین. خیلی شیک باز هم دور پر پای من می پیچید و نوکش را به هر چیزی که گیر می آورد می کوباند! همین احمق بودنش شیرین است دیگر. شاید خدا صرفا می خواست خاطر نشان کند که کیلگ ببین چیز های خیلی بیشتری رو می تونم بر سرت نازل کنم. یا دست از این خر بازی هات بر دار یا سریع تر خودت رو راحت کن که من فرصت این کار ها دستم نیاد دیگه... :|
+داشتم فکر می کردم به عنوان وصیت نامه دوست دارم این وبلاگ رو آشنا هام بخونن. فقط این که چه طوری عملی شه شک برانگیزه! چون خودم که اون موقع مُردم. پس دقیقا باید چی کار کرد که فقط وقتی من مُرده باشم این اطلاعات بیفته دست خانواده م؟! آیا باید بسپرم وقتی مُردم یکی بیاد هکم کنه؟ به یه آدم آشنا ی نزدیک هم که نمی تونم بگم اومدیم و نمردم اون وقت موقعیتم لو می ره! آیا باید به یکی از بازدید کننده هام بسپرم این کار رو؟ خوب اون طوری شاید بازم نمیرم و هویت اصلیم پیش خواننده هام فاش می شه. ای کاش واقعا راهی پیدا می شد. اگه فرصتش پیش نیامد و دیدید دیگه خبری از من نیست بدونید همچین تزی در سرم داشتم.
+عادیه حالا که تصمیم گرفتم بمیرم یه چیز های خیلی عجیبی درباره ی مرگ میان زیر دست و بالم؟! مثلا طبق عادت همیشگی ده بلاگ به روز شده ی بلاگ اسکای رو باز کردیم دیشب. یه لینک آمد زیر دستمان از یکی از کتاب های ممنوع الچاپ صادق هدایت به نام زنده به گور. اتفاقا قسمتی از آن شرح خودکشی هدایت است به قلم خودش. فرض کن یک کیلگ باشی و تا به حال تا به این زمان هدایت نخوانده باشی و خیلی اتفاقی در زمانی که فکرش را هم نمی کنی همین یک اثر هدایت که در باره ی خودکشی اش است بیفتد زیر دستت و تو هی بخوانی و با خودت بگویی: این لامصب از کجا حال الآن مرا نوشته؟ نکند خود من این را نوشته ام؟ نکند قبلا به شکل هدایت در این دنیا زندگی کرده ام؟ و خیلی فکر های سر به هوای دیگر. اگه می خواید شما هم بخونیدش، حال کردم باهاش. صرفا داستان اوّل:
(رمز خود منم. مثل همیشه و همه ی فایل های این بلاگ! این دم آخری هم از خودشیفتگی دست بر نمی داریم.)
میدانی خطر ناک ترین چیز ممکن همین بود. که هدایت خوان بشوم. آن هم در این بازه ی زمانی... یک جور هایی از زیرش در میرفتم. چون می دانستم دیوانه تر از اینی که هستم می کند مرا. ولی هرچه من دوری می کنم خودش می آید پیشم. هدایت، هدایت می شود به سمت کیلگی که می خواهد خودکشی کند! می دانید با کدام تکه ی داستان بیشتر از همه حال کردم؟ کجایش دقیقا حرف دل من بود از زبان هدایت؟ حوصله اش را دارید بخوانید:
لحاف را جلوی چشمم نگه می دارم. فکر می کنم خسته شدم. خوب بود می توانستم کاسه ی سر خودم را باز کنم و همه ی این توده ی نرم خاکستری پیچ پیچ کله ی خودم را در آورده بیندازم دور، بیندازم جلوی سگ.
هیچ کس نمی تواند پی ببرد. هیچ کس باور نخواهد کرد.به کسی که دستش از همه جا کوتاه بشود می گویند: برو سرت را بگذار بمیر! امّا وقتی مرگ هم آدم را نمی خواهد، وقتی که مرگ هم پشتش را به آدم می کند،می گی که نمی آید و نمی خواهد که بیاید...!
همه از مرگ می ترسند من از زندگی سمج خودم.
+یا مثلا شعرهایی با محتوای زیر خیلی فرز و زرنگ می پرند در میان دامنمان:
مرا از خود رها کردی و بال پر زدن دادی؟
اگر این است آزادی مرا بی بال و پر گردان!
دعای زنده ماندن چیست وقتی عشق با ما نیست؟
خداوندا دعای دوستان را بی اثر گردان!
فاضل نظری
راست گر خواهی عزاداریم ما تا زنده ایم
زان که باشد زندگی از پایه تا پایان عزا
ابولقاسم حالت
فردی پیدا شده به اسم بابا که می گه :
تو فقط شهرستان رو انتخاب کن بقیه ش با من! به هر جون کندنی هم که شده میارمت تهران! نا سلامتی کلی آشنا دارم، معاون وزیر بهداشت دوست صمیمی منه! تو فقط بزن که قبول شی غمت نباشه! خودم هم که جزو کارمندای دانشگاه حساب می شم و عین هیئت علمی ها می تونم برات سهمیه بگیرم. انتقالیت رو می گیرم سر شش ماه!
داری پشت پا می زنی به زندگیت وقتی قبول می شی شهرستان و نمی خوای انتخابش کنی...
شما بودید چی کار می کردید؟
طی سه روز گذشته بیشتر از هزاران مثال برام آورده شده در اندر احوال کسانی که رفتن شهرستان. بیش از ده نفر زنگ زدن و حرف زدن و به اصطلاح من رو شست و شوی مغزی دادن!
اگه شما جای من بودید دل خوش می کردید به حرفی که با چنین اطمینانی بهتون زده می شه؟ هفت سال آینده تون رو بر مبنای یه سری حرف این چنینی پایه ریزی می کردین؟!
اگه ش خیلی بزرگه ها! اگه عملی نشه تا هفت سال یه آدم به اصطلاح تهرانی باید تو ده کوره ای بمونه که یه عمر مسخرشون می کرده... یه جایی که هیچ سنخیتی باهاش نداره. دیوونه می شه یحتمل تهش.
خیلی شیک میشه بابام بمیره اصن تو این چند ماه. اون وقت چی داریم؟ یه کیلگ منزوی تر و بد بخت تر از قبل که توی یه جایی صد برابر گند تر از تهران گیر افتاده.
با یه قولی که نمی دونه دقیقا باید یقه ی کی رو بگیره و بهش بگه : تو به من قول داده بودی!
#جواب خودم: نه مطلق! تجربه بهم ثابت کرده آدما زر مفت زیاد می زنن. تازه همون شش ماه اولش سخته. اگه بخوام شش ماه بمونم شش ماه دیگه می ذارم روش می رم کنکور می دم!!! من حتی یک روز هم نمی تونم زندگی م رو بدون اتاقم تصور کنم. لعنتی...
+باورم نمی شه این منم که می خوام دور بزنم و با پارتی بازی به زور چپونده بشم تو دانشگاهی که حقم نیست!
ب
ا
و
ر
م
ن
م
ی
ش
ه
!
+صبح ها که به زور این و اون از خواب بیدار می شم فقط به خودم می گم: ای بابا! تو که هنوز زنده ای... پس هنوز تموم نشده؟!
چند تا quote قابل تامل که هنوز دارن تو ذهنم می چرخن:
" تو که این رو بیشتر از المپیاد دوست نداشتی دیگه! همه ش هم به خاطر ما اومدی تجربی. چرا داری باخودت اینجوری می کنی؟! ارزشش رو نداره..."
"می دونی با خودت چی کار کردی سر جلسه ی کنکور؟! مثل یه اسب تو پرش از مانع. همه ی اسبا می پرّن. یکی شون مانع رو رد می کنه. یکی می خوره به مانع و حذف می شه! امّا تو... قبل از پریدن هی با خودت فکر می کنی آیا می تونم بپرم؟ نکنه نتونم ردش کنم؟ نکنه بخورم به مانع؟ نکنه خیلی بلند باشه؟ نکنه دردم بگیره؟ اینقدر خودت رو با امثال این سوالا درگیر می کنی که وقت مسابقه تموم می شه! بدون اینکه تو تلاشی برای پریدن از مانع کرده باشی..."
باورم نمی شه مادری که اون همه قربون صدقه م می رفت و هر جا می خواستم تنهایی برم بهم می گفت: "من بدون تو یه شب هم نمی تونم بخوابم!!! باید همیشه کنارم باشی..." الان داره بهم پیشنهاد می ده که خب چه اشکالی داره؟! میری شهرستان! :|
میدونی ایناست که یهو کل سیستمت رو به هم می ریزه. در مورد یه آدم. اینکه حرفی رو که هیچ وقت از یه نفر انتظار نداری (یا اگه داری حداقل از این یه نفر انتظار نداری) دقیقا بر می گرده پرت می کنه تو روت!
به یاد حرف پشمک میفتم موقع ثبت نام کنکور:
"می دونی چیش زجر آوره کیلگ؟ اینکه تو دفعه ی بعدی که بخوای ثبت نام کنکور رو کنی قطعا نمی تونی گزینه ی پیش دانشگاهی رو انتخاب کنی. باید بزنی فارغ التحصیل. فکر کردن به این می تونه تا مرز جنون بکشوندت!"
به آرزو هام فکر می کنم. آرزو نه البته. چون معتقدم آرزو باید اون چیزی باشه که هیچ وقت نمی تونه اتفاق بیفته. مثلا اینکه من یهو تبدیل به حیوون بشم. این می شه یه آرزو. دست نیافتنی. پس بهتره بگم به خیال پردازی هام فکر می کنم. به اوج شهرت. می دونی کیلگ؟ خیلی مسخره ست که با یه خیال از بچگی بزرگ شده باشی بعد ببینی همه ش الکی بوده. از زمانی که یادم میاد عشق شهرت بودم. اینکه مشهور بشم. هه. حالا وضعم به جایی رسیده که باید خودم رو از همه قایم کنم که بد نام نشم حد اقل. که حرف در نیارن پشت سرم!!! هر چند واقعا دیگه واسم مهم نیست ولی بنا به عرف...
اولین باری که اسمم رفت رو سر در مدرسه مال زمانی بود که تیزهوشان قبول شدم. پلاکارد و عکس و مخلفات این جور خفن بازیا! کار از کار گذشته. ولی هنوز هم نمی تونم باور کنم که این اولین بار، به نوعی آخرین بار هم بود. من دیگه تا آخر عمرم اسمم رو سر در هیچ مدرسه ای نمی ره. یکی از رویاهایی که از بچگی تو سرم بود. حالا دیگه میشه اسمش رو گذاشت آرزو...
شنیدم یه دختره از بوکان به خاطر نتایج کنکور خودکشی کرده. لعنت به من که جرئت اینم ندارم. واقعا منم دلم می خواد بمیرم. شیرین ترین حالتش اینه که صبح وقتی از خواب بیدار می شم ببینم اصلا من وجود نداشتم. یا اصلا دنیا وجود نداشت. البته در اون صورت دیگه از خواب بیدار شدنی هم وجود نداشت. فقط خودم می دونم که چه قدر مادر و پدرم رو تو ذهنم برای به وجود آوردن خودم سرزنش کردم! من واقعا لیاقت این دنیا رو نداشتم و ندارم. تمام روز بعد دریافت نتایج داشتم فکر می کردم که دقیقا چه جوری خودم رو بکشم. نه به خاطر نتایج کنکور. من تو زندگی م به پوچی رسیدم. از شانس خوشم این پوچیه مصادف شده با اعلام نتایج کنکور. خیلی قبل تر از اون این فکر ها تو سرم بود. بیانش نمی کردم صرفا! حالا فقط تشدید شده.
امیدوارم هیچ وقت بهش نرسید. ولی یه زمانی می فهمید که زندگی واقعا تو خالیه. پوچ و بی معنی. امیدوارم اون زمان زود نباشه براتون. که حداقل بتونید کیف زندگی رو بکنید. ولی مطمئن باشید از نقطه ای که این جمله رو درک کنید دیگه حتی توان زندگی کردن هم ندارید.
ای کاش جرئت عملی کردن این یه ایده م رو داشتم. منی که همیشه در صدر مثبت نگرای اطرافیانم قرار داشتم، تو هیجده سالگی فهمیدم که ته زندگی پوچه. خیلی زود تر از اینکه بخوام به ته زندگیم رسیده باشم. برای همین دیگه نمی خوام ادامه ش بدم. می خوام حداقل این طوری انتقام این پوچی رو ازش بگیرم. قراره هفتادد سال، صد سال، فوقش صد و بیست سال زندگی کنم تهش هم باز به همین نتیجه برسم. اگه یه دکمه جلوم باشه و بهم بگن با فشار دادن این همه چی تموم میشه انگار از اول وجود نداشته (کان لم یکن شیئا) ، قطعا فشارش می دم.
یه عالمه راه تو ذهنم هست. ولی کو جرئتش؟! جرئتش هم باشه می ترسم خودم رو بکشم بعد پشت سرم حرف در بیارن که به خاطر نتایج کنکورش بود! یه چاقوی دسته آبی داریم تو آشپزخونه مون. تیز ترین چاقوی خونه ست. این مدت همیشه در گوشه ای از ذهن من به سر می بره تصویرش. از طرفی راه پله های خونه. که از طبقه ی چهارم یه فراکتال خیلی خوشگل رو القا می کنه تو ذهنم. ( اگه نمی دونید فراکتال چیه یه سرچ بدید به تصاویر گوگل. مبهوت عکس هاش می شید اصن... مثل مثلث سرپینسکی یا برف دانه ی کخ که تو سال سوم دبیرستان داشتیمش) این که یک ثانیه ی آخر عمرم در حال سقوط باشم نیز جالبه. تازه اگه بتونی خودت رو از یه برج پرت کنی پایین ده ثانیه ی آخر عمرت قطعا خیلی عجیب و جالب خواهد بود. از طرفی وقتی پدر مادر پزشک باشن انواع و اقسام قرص و دارو پیدا می شه تو خونه تون. یه پارچ از تمام داروهایی که تو خونه مون داریم. کافیه نه؟! ولی فکر اینکه بعدش بخوان شست و شوی معده بدن من رو منصرفم می کنه از این عمل. حتی اون موقع که به زور ور داشتن من رو با چشم های پف پفی طور بعد از گریه بردن بیرون، ماشینای اتوبان بد جوری چشمک می زدن. پل هوایی هم همین طور. کلی وسایل و شرایط دیگه نیز...
فقط یه جرقه ی خیلی کوچیک می خوام که این ترسی که باقی مونده هم از بین بره.
باور کنین اونایی که خود کشی می کنن بر خلاف تصور عوام مردم جزو شجاع ترین مردم دنیا هستن. پشت سرشون گفته می شه که ترسو بودن و از زندگی می ترسیدن.
نه اینکه بخوام کار خودم رو توجیه کنم. من هنوز خیلی فاصله دارم تا اون نقطه. منظورم هم این خودکشی های مسخره ای نیست که منتظرن یکی بیاد نجاتشون بده و صرفا کمبود توجه دارن. شجاعت می خواد که یه نه ی گنده بگی به زندگی و بی خیالش شی. شجاعت می خواد وقتی واقعا می بینی یه چیزی تهش پوچیه از همون اولش خودت رو راحت کنی. نری تا ته و بازم به همون نتیجه برسی. شجاعت می خواد.
می دونی زورش چیه کیلگ؟!
اینکه رتبه ی سنجشا وقلمچیا ت با رتبه ی کنکورت بالای n تا تفاوت داشته باشه و خودت هم ندونی دقیقا چه بلایی سر خودت آوردی...
اینکه رشته ت ریاضی فیزیک باشه ، المپیادتم کامپیوتر... بعد به زور بری تجربی و ریاضی ت بشه پایین ترین درصدت. زیستت بشه بالا ترین درصدت.
لعنت به شماهایی که الکی امیدوارم کردید... معلما، دوستان، آشنایان، موسسه های کوفتی!
لعنت به خودم که نمی دونم دقیقا سر جلسه ی کنکور چی کار کردم .
که چی کنکور فقط تلاش می خواد؟ لعنت.
الان دقیقا باید یقه ی کی رو بگیرم که این همه رتبه ی فیک قبل از کنکورم امیدوارم کردن تا دنیا این جوری رو سرم خراب شه؟!
کی پاسخگوئه وقتی همه بهم امید می دادن کم کم کم ش ایران رو قبول می شی دیگه.
از این نقطه ی زندگیم به بعد برای هیچ چیز و هیچ کس تلاش نمی کنم. هیچ چیز و هیچ کس!
و یه چیز جدید.
وقتشه که همه قبول کنن. حتی خودم. حتی معلم فیزیک دوم دبیرستانم که شاید اگه بخواد رتبه بپرسه من جزو اولین سوالاش خواهم بود، حتی معلم هندسه ام که رتبه ی لوکسی در سال سوم دبیرستان برای کنکورم تخمین زده بود،حتی دوست خوش مدالم و حتی معلم المپیادی که پارسال بهم گفت باهوش!
همه ی کسایی که هنوز فکر می کنن من همون کیلگ قبلی خفنم. اندک کسایی که موندن و به اصطلاح به خفن بودنم ایمان دارن. خالم که بهم می گه تو قبول نشی دانشگاه تهران کی رو می خوان راه بدن؟! همه و همه و همه...
باید قبول کنن...
من خنگ شدم. یه زمانی خفن بودم. نه الان. یه زمانی باهوش بودم به اصطلاح؛ رتبه یک مدرسه مون بودم مثلا. که چی؟! دیگه نیستم. از این به بعد هم می خوام تا جایی که می تونم خودم رو به خنگی بزنم. دیگه هم خبری از هوش و ذکاوت نیست. دیگه نمی خوام روی هیچ سوالی حتی فکر کنم. خیلی راحت از این به بعد درباره ی هر موضوعی که ازم بپرسن زل می زنم تو چشم های بقیه و بدون درنگ می گم بلد نیستم، نمی تونم.
می خوام از این به بعد فعل نتوانستن رو صرف کنم برای همه.
می خوام دراز بکشم روی تخت و زل بزنم به دیوار در انتظار مرگی که قراره تهش بیاد همه ی تلاش هام رو پوچ کنه.
قرار نیست خواستن همه توانستن باشه که.
لود می کنیم برنامه ی تیر آخر ترکش را...
+صرفا خوشحالم که رتبه م اونقدری خراب شده که نمی تونن بفرستنم مشهد پیش فامیلا، یا شیراز و اصفهان و کوفت و زهر مار. یس!
+یا حتی بین الملل. خیلی باید خوش شانس باشم که بین الملل تهران قبول شم. خییییلی.
+پشت کنکور هم نمی مونم. دیگه تلاشی برام نمونده که بخوام خرجش کنم.
من گفتم ازین رتبه ها نمی خوام.
مرسی خداوند. جدا!
می تونم خوشحال باشم که رتبم یه عدد هفت کوفتی توش داره.
من گفتم بد بود.
ولی نتیجه ها خواست خاطر نشان کنه بد نبوده، خیییییلی افتضاح بوده.
نشون به همون نشون که زبان انگلیسیم رو زده 60 درصد!
و نکته اینه که همه ی اون عدد های چرت و مزخرف رو می تونم تحمل کنم.
این رو هیچ جوره نمی تونم!
من زبانم تا حالا زیر 80 نیومده تو کل عمرم لعنتی خر!
اونم به غیر از چند مورد تنها درسی بوده که زرت و زرت صد می زدمش.
کدوم ابلهی برگه ی من رو صحیح کرده که درصد هام شده اینا؟!!!
جدا حس می کنم کارنامه ی شاشا یا همچین آدمی رو گذرا یه نگاهی می ندازم...
این کارنامه ی من نیست!!!
می گن جواب ها اومده.
مادر جان همون خواب یک ساعتی رو هم زهر مارما ن فرموندن با جیغ هایی که می کشند مبنی بر پاشوووووووووووووو جواااااااااااابااااااااااااااااااااا اووووووووووووومده.
خواستم این حس هم ثبت شه.
و من کیلگ تنها در خانه حتی جرات باز کردن سایت سازمان سنجش رو هم ندارم.
فقط به امید بی هدف نشدنم تو این زندگی و به خاطر خیلی چیزا و خیلی افراد. و ابدا به خاطر خودم.
قبلا هم گفتم دعا کنین. هرچند الان دیگه فایده ای نداره.
این نتایج لعنتی باید دیده شه. الان وقتشه.
ابدا هم وقت یخ زدن دست و پا نیست به درد نخور.
پ.ن: رتبه رو دقیقا چه جوری خبر بدم به مامانم؟ اس ام اس بدم؟ زنگ بزنم؟ اه.تف. اصلا شاید اونقدری گنده که نباید بگم به هیچ قیمتی؟ هوم؟
پ.ن2:آرام بخش رو بخورم؟ بعدا بخورم؟ نمیرم یهو تنهایی از استرس؟ کسی هم خونه نیست به دادمون برسه که... :|
پ.ن3: شما بودین کدام راه رو انتخاب می کردین از اون سه تا باکس کوفتی ورود به صفحه ی اعلام نتایج؟! :|
#ساعت دوازده و بیست و پنج دقیقه ی نیم شب:
می خوام چی کار کنم قبل نتایج کنکور؟
پرسش هوس بر انگیزیه.
از اتاق فرمان یه کار ناخودآگاه بهمون پیشنهاد می دن: بیا اوگی ببین.
ما فعلا بریم اوگی ببینم تا بعدش این پست کامل بشه.
انتظارش رو دارم که زیاد ویرایش بشه این پست. فلذا پی نوشت نمی گذاریم؛ ساعت می زنیم.
#ساعت دوازده و سی و یک دقیقه ی نیم شب:
اوگی تمام شد. ما هم دو سه صحنه را بیشتر نتوانستیم ببینیم. چون خیلی دیر رفتیم پس از صدا زده شدن. چون داشتیم این وبلاگ را می نوشتیم که خوب جلوه کند. فلذا فعلا در مرحله ی یک پکری به سر می بریم. :|
ولی پکری به قدری رفع گردید وقتی اسم وبلاگ خود رو در فهرست بلاگ ها ی به روز شده دیدیم. کلا دیدن اسم بلاگ آشنا در اون لیست یکی از لذت های برتر دنیاست! دیگه بلاگ خودت باشه که هیچی. یادمه وبلاگ های بلاگفامان وقتی آپ می شد با سرعت نور صفحه ی اوّل بلاگفا را ریفرش می کردیم تا این لذت را تجربه کنیم. تهش هم ده تا وبلاگ با مضمون "عشق من" ، "من و عشق" ، "شکست عشقی"، "اسیر عشق" و فلان و بهمان و کوفت و زهر مار بعد از ما آپلود می شد و ما از این نعمت محروم می گشتیم همیشه.
#ساعت دوازده و سی و هفت دقیقه ی نیم شب:
می گفتند سازمان سنجش چرت می گوید و قطعا جواب ها همین امشب به محض تعویض روز می رود روی سایت. سال بالاتری ها می گفتند. مادر نیز می گفت. خاله و چند تایی دوست و آشنا نیز. در یک تب دیگر سایت سازمان سنجش با آن آرم عجیب و غریبش که هیچ وقت نفهمیدیم چرا این شکلی ست را بالا و پایین می کنیم. یک هویی بیرون خانه رعد و برقی می زند(جدی جدی) و ما لب های خود را گاز می گیریم. نتیجه نیامده! هوووف. دیر کردند. با این حساب باید 40 دقیقه ی پیش جواب ها می آمد.
عرض شود که کندی سازمان سنجش جانم.
هر کی رو دیدم تا الان اعم از کوچیک و بزرگ، عجله ی غریبی دارند برای فهمیدن رتبه. من نه. خیلی راحت نشستم پشت پی سی و تایپ می کنم. خیلی شیک. که بعدا خاطره بشود. تجربه بهم ثابت کرده وقت هایی که این حس و حال های عجیب و غریب رو دارم بهترین نوشته هام رو می نویسم. درست مثل عشق. تا وقتی واقعا عاشق نباشی ده تا رمان عاشقانه هم بنویسی فروش نمی کند. فروش هم بکند خریدارش عاشق ها نیستند. :)) می خوام این پست بشه نیز یکی از بهترین نوشته هام.
#ساعت یک و سه دقیقه ی نیم شب:
نتایج هنوز نیامده. کم کم دارم فوبیا می گیرم از اینکه سایت را ریفرش کنم و نتایج آمده باشد و من آن قدری که دلم می خواهد خاطره ننوشته باشم. ترسم ابدا از خود اعلام نتایج نیست!!! اصلا علت اینکه این جا را انتخاب کردم برای خاطره نوشتن سرعت بالایم در تاپیدن بود که عمرا با قلم به دست می آمد! البته علت دیگرش هم پر واضح است: نتایج اینترنتی اعلام می شود!!!
رشته ی کلام را از دستمان ربودند بس که صدایمان زدند. بوت،دوست المپیادیمان، رفت جهانی و مدالی خفن آورد و امشب روی سرش خراب گردیده بودیم. حال عکس ها را مطالبه می کردند مادر و ایزوفاگوس (دوست دارم من بعد برادر را این چنین خطاب کنم! خیلی خوب اینگلیسی این کلمه را تلفظ می نماید!!!) و ما هرچه جامه دریدیم که میخواهیم خاطره بنویسیم ول کن نبودند. خلاصه در حال نشان دادن عکس های گریه طور دوستمان بودیم که در همه ی آن ها چشم های پف پفی طور دارد از حرص اینکه چرا من طلای جهانی نشدم. :)) دیوانه است دیگر چه می شود کرد...
انسان در اوج موفقیت هم که باشد باز هم دلیل دارد برای گریه کردن!!! خود من یحتمل اگر همین کنکور را نفر یازدهم کشور شده باشم (توجه کنید که یک تا ده اعلام شده و احتمال یک تا ده شدنم صفر است :| ) باز هم می خواهم نق بزنم که این رتبه را نمی خواهم! همه همینند. دوست خل وضع جهانی طور ما نیز... دانشگاه و فلان و بهمان از همین حالا عین هلو در گلویش است. باز هم نق می زند. ما هم به او فرمودیم که: ای خل وضع!!! آیا پند نمیگیری که جماعتی کنکوری خاک بر سر شب اعلام نتایج به خاطر حضرت تعالی گرد هم جمع شده اند؟ آیا قدر نمی دانی؟ و او هم چنان جامه می درید که من طلای جهانی می خواستم. این رنگ مدالم را نمی پسندم. :| و من در این فکر بودم که حتی مرده شور هم رتبه ی شارژ ایرانسلی فردای مرا نمی پسندد!!! حال این خل وضع... :|
#ساعت یک و بیست و هفت دقیقه ی نیم شب:
خمیازه می کشیم. استرس طور سایت را ریفرش می کنیم. خبری نیست! نوشته است سراسری سال 1394 و جلویش هنوز خط تیره است:
اسمش را می گذارم:
شب قبل از فاجعه؛
the night before the disaster
به همین سادگی! اعلام شد.
اگه خواستین تو این لینک... چون سرچ که زدم گویا هنوز سایت ها دست به کار نشدن تو پخش خبر.
بله ما یه دوست پوشش خبری داریم که اخبار رو زود تر از هر کسی به دستمون می رسونه!
وجود مقادیر بسیار زیادی آشنا در لیست ده نفر برتر خیلی متعجبم کرد.
چوگان می گه حالا شاید منم تو اون هفت نفر اعلام نشده ی برتر زبان باشم...! هوم... هرچند بعید ولی بازم اگه باشه چه فایده؟!
# پی نوشت:
چهار بار توی عمرم آرزوی توقف زمان رو کردم.
1) وقتی اول دبستان بودم و فهمیدم یه چیزی وجود داره به عنوان گذر زمان. بعدش هم درک کردم الان تو بهترین زمانی هستم که یه کودک می تونه باشه. دلم می خواست همون جا وایسم و زمان نگذره. نمی تونستم باور کنم که معلم اول دبستانم رو قراره یه روزی نبینم و ازش جدا بشم. ساعت برنارد هم می دیدیم اون موقع ها!
2) پارسال. روز قبل از اعلام نتایج مرحله دوم المپیاد. یه بلاتکلیفی شیرینی بود. مسیری که پیش روی من بود هزار تو بود! میتونست ختمش بشه طلای جهانی المپیاد کامپیوتر میتونست بشه پزشکی دانشگاه تهران و یا حتی می تونست بشه مهندسی نرم افزار شریف. یه مسیر دیگه هم بود که از قضا افتادیم تو این یکی. کنکور!
3) امسال وقتی عموم مرد! یه ماه قبل از کنکور... وقتی فهمیدم انگاری مرگ جدیه. انگاری خودم هم جدی جدی قراره بمیرم. مامانم. بابام. دوستام. همه. وقتی که درکم از زندگی زیر و رو شد و شدم یه نهییلیست واقعی. شدم کیلگارایی که به همه چی و همه کس می گه: "تهش قراره بمیریم همه مون. خب که چی؟!"
4) امسال، امروز، قبل از اعلام نتایج کنکور 94! (البته تو این یکی هنوز مردّدم که" آرزوی توقف زمانه" یا "آرزوی مرگ"؟!)
اندر ادامه ی پست قبلی...
6) خیلی از رفتار های مردم با وجود روتین بودن هنوز هم برای من غیر قابل درکه. مثلا چرا مردم موقعی که می خوان دعا کنن آسمون رو نگاه می کنن؟ حالا خود آسمون منظور نیست. مقصود سمت و سوی بالاست. سقف مسجد و حسینیه مثلا. یا گلدسته های حرم و گنبد و ...
توی این 18 سال تا حالا اون طوری که باید و شاید به شب قدر دقت نکرده بودم. مسلما درس خیلی از فرصت های زندگیم رو ازم گرفته تا به حال. ولی خب. امسال اولین سالی بود که کاملا می تونستم ذهنم رو درگیر کنم بدون واهمه از این که بیش از حد درگیر شه و وقتم رو هدر بده. با فراغ بال! :>
سوال های جالب زیادی امشب باریدن رو مغزم. پس اولین موضوع رو می نامم شب قدر و باالطبع دعایی به نام جوشن کبیر. دعایی که تنها ابزار من بود امروز برای کسب اطلاعات و آشنایی بیشتر...
1) تا حالا به این دقت کرده بودید که اَحیاء یعنی چی؟ بعد اینکه آیا شب قدر مساوی ست با شب احیا؟ یا می تونن فرق داشته باشن؟ اصلا چرا این شب ها رو شب اَحیاء می نامند؟!!
پاسخ ها و تز های احتمالی:
تا جایی که خودم می دونم، اِحیا شدن به معنا ی زنده شدن هست. مثلا تو پزشکی یه نفر که ضربان قلب نداره باید به سرعت اِحیا بشه وگرنه می میره!
در ورژن اینترنتی فرهنگ فارسی معین نیز یافتم که اِحیا به معنای شب زنده داری کردن و شب را به عبادت گذرانیدن نیز می تونه باشه.که اتفاقا این معنی خیلی به اعمالی که ما در این شب انجام می دیم نزدیکه.
ولی این واژه اون طور که دقّت کردم تو سخنان بقیه سرکش "ــــَــ" داره. و لذا هیچ کدوم از معانی بالا براش صدق نمی کنن!
ولی از طرفی واژه ی اَحیا طبق فرهنگ عمید آن لاین، جمع عبارت "حَی" به معنای زنده هست. پس شب اَحیا می تونه به نوعی شب زندگان باشه. آیا می شه گفت همه ی کسایی که تو شب اَحیا شرکت می کنن زنده هستن و بقیه مرده اند از این نظر؟
یک احتمال دیگه هم وجود داره! آیا همه ی اطرافیان من به اشتباه تلفظ می کنن" اَحیاء" و باید بگن "اِحیاء"؟! از این غلط های رایج و مصطلح طور؟!
و حتی یه احتمال دیگه هم بی ربط نیست. اون هم اینکه اَحیا و اِحیا در لفظ متفاوت باشن ولی معنی هاشون مشترک باشه. مثلا یه چیزی تو مایه های آموزْگار و آموز ِگار!!!
برای اون تیکه ی آیا شب قدر == شب احیا هم چیزی دست گیرم نشد. نمی دونم فرقی بینشون هست یا نه!
2) حتما شنیدین که می گن قرآن در شب قدر بر پیامبر نازل شد. پس اونی که توی کتاب دینی ما نوشته بود طی 23 سال و به صورت تدریجی کشکه؟ یا آیا هم تو شب قدر و هم تو بیست و سه سال تدریجی قرآن نازل شده؟ یعنی خداوند چندین بار قرآن رو نازل کرده؟ چه نیازی می دیده در اون صورت؟
پاسخ ها و تز های احتمالی:
گویا این سوال چندان هم بی ربط نیست. چون توی اینترنت جواب داریم براش کرور کرور.
عده ای مثل علامه طباطبایی بر این عقیده اند که قرآن دو بار نازل شده. همون فرض اولیه ی خودم. یعنی یک بار برای شخص پیامبر و یک بار برای مردم عامه! ولی مشکلم اینه که چه نیازی به دوباره کاری بوده؟ هدف از دو بار نازل شدن چی می تونسته باشه؟
یه نظریه ی دیگه ای هم که پیدا کردم مبنی بر این بود که در شب قدر قرآن کاملا بر قلب پیامبر نازل شده ولی تقسیم بندی سوره و آیه و غیره توش وجود نداشته. برداشتی که از این نظریه داشتم این بود که انگار که نسخه ی بتا بوده باشه اون قرآنی که در شب قدر نازل شده و سپس جزء به جزء در طی بیست و سه سال سوره ها با تقسیم بندی مشخص بر پیامبر نازل شدن. هرچند این نظریه هم عقلانی نیست برای من. چون این طوری این امکان پیش میاد که نا به خرد هایی چون من بگن که بیا. قرآن تحریف شده توش!!! اوّل یه چیزی بوده بعدش عوضش کرده خدا!!!
راستی برای اطلاعات بیشتر بد نیست بدونیم نزول قرآن در شب قدر به "نزول دفعی" معروفه.
تا جایی که در یافتم نظریه ها متعدد بودند و بین علما هم اختلافه در جواب این سوال. من واقعا دلخورم که چنین چیزی رو فرو کردن تو کله ی من دانش آموز _بی هیچ توضیحی!!!_ و حال خودشون هم اطلاعات موهومی ازش دارن صرفا! نامردیه شدیدیه!!!!!!!
3) یحتمل می دونید که تاریخ شب قدر اصلی مشخص نیست هنوز و ما بین سه شب نوزدهم ، بیست و یکم و بیست و سوم رمضان یه لنگ در هواییم و از ترس توی هر سه تاش عبادت می کنیم که قطعا یکی از سه تیرمون به هدف خورده باشه. همین الآن که در حال وبگردی در مورد شب قدر بودم و به بلاگی برخوردم که اومده بود ثابت کنه شب قدر با احتمال قریب به یقین همون شب بیست و سومه و احتمال شب قدر بودن شب های نوزدهم و بیست و یکم خیلی کمه.
مبنای استدلال یکی از آیات قرآن بود که می گه: "ما قرآن را در شبی مبارک نازل کردیم."
و گفته شده بود که چون شب های نوزدهم و بیست و یکم به ترتیب شب های ضربت خوردن و شهادت حضرت علی هستن، پس شب های مبارکی نیستن برای ما و می مونه شب بیست و سوم.
با این موضوع هم مشکل دارم شدید. حیف که تب وبلاگ مذکور بسته شد و الان هرچی می گردم نمی تونم پیداش کنم که از نویسنده ی خود مطلب بپرسم.
لذا با وبلاگم در میان می گذارم باشد که فرجی شود.
اولا آیا شب بیست و سوم شب سوم شهادت حضرت علی نیست؟ آیا از نظر اون نویسنده و مطابق با استدلال های خودش چنین شبی می تونه مبارک باشه برای ما؟
دوما آیا نزول قرآن قبل از شهادت حضرت علی نبوده؟ خب پس دوشواری نداریم که! زمانی که قرآن نازل شده هنوز حضرت علی نمرده بوده که بخواد این سه شب رو نا مبارک کنه! هوم؟!
4) در دعای جوشن کبیر مشاهده کردم که مبنای دعا بر این اساس بنا شده که خدا رو با انواع و اقسام القاب و کلماتی که در بیان می گنجه منادا قرار بدیم. ولی تهش نفهمیدم خواسته مون چیه. صرفا حس کردم هی خدا رو صدا زدیم زدیم زدیم تا شد صد تا فراز. بعدشم خیلی شیک بدون بیان خواسته مون جمع کردیم رفتیم خونه!
جواب قطعی:
جواب ساده ی این سوال به ذهن خودم رسید بعد از اندکی فکر. به ذهن خود به اصطلاح ریز بینم که درشت ها رو سخت می بینه! خب این همه می گفتیم:
"لْغَوْثَ الْغَوْثَ خَلِّصْنَا مِنَ النَّارِ یَا رَبِّ"
هدف همین بود. خدا رو برای همین یک خواسته صدا می زنیم. خواسته ای که صد بار تکرار می شه. رهایی از آتش!
5)شنیده بودم که در شب احیا مردم شرکت کننده در مراسم قرآن به سر می ذارن. ولی هر چه قدر از پوشش دوربین های صدا و سیما دقت کردم کسی قرآن به سر نگذاشت. اگه هم بودن خیلی خیلی کم و تک و توک بودن. نه در حد عکس هایی که مشاهده میشه همگی قرآن به سر هستن. این کار کی انجام می شه؟ قضیه چیه؟ رسم و رسوما عوض شده؟ یا تلویزیون نشونش نمی ده؟ یا من اشتباه انتظار داشتم و زمانی خارج از دعای جوشن کبیر این کار انجام شده که من ندیدمش از توی تلویزیون؟! اکثر کانال های مشاهده شده پس از اتمام جوشن کبیر قطع می کردن برنامه رو! فلذا ما عموما جوشن کبیری را دیدیم که در آن کمتر کسی قرآن به سر بود.
+ظرفیت هش تگ هام تموم شد! :(( این بزرگ ترین ایراد بلاگ اسکای هست!!! یعنی که چی آقا جان ما دلمون می خواد هوار تا هش تگ بزنیم. یعنی چی که فقط ده تاش رو قبول می کنی به درد نخور لعنتی؟! مجبورم بقیه ی درگیری ها رو توی پست دیگری بنویسم.
پ.ن:شروع نوشتن پست در شب قدر بود. ولی به درازا انجامید و زمان انتشار آن با زمان شروع نویسنده فرق داره کمی تا قسمتی!
پ.ن دوم: پست طولانی ست. احتمال غلط املایی داشتنش هم بیشتر از بقیه ی پست ها. خصوصا اینکه کلمات غیر فارسی عجیب غریب هم زیاد داره. ما هم که یک عدد کیلگ بی سواد ولی متنفر از غلط املایی ها. اگه دیدید حتما/لطفا گوش زد کنید. ممنونتون می شم زیـــــاد!
خب اول یه سخن رانی ای (:دال) داشته باشیم اندر باب این گونه پست هایی که جدیدا به کله م زده بیشترشون کنم تو این محیط مجازی:
همیشه وقتی با یه چیز جدید رو به رو می شم بیشتر سعی می کنم قضاوتش کنم تا پذیرفتنش.
کلی سوال عجیب و غریب میاد تو ذهنم که وقتی هم از به اصطلاح بزرگ تر ها می پرسم یا بلد نیستن جواب بدن یا اون قدر جواباش واضحه که بازم بیان نمی کنن و در واقع معمولا جواب سوالام پیچونده می شه.
تصمیم گرفتم از این به بعد این سوالا و درگیری های ذهنی رو یه جا ثبت کنم که هم جوابشون پیدا شه هم اینکه اگه یه آدمی پاره آجر خورد تو سرش دچار این سوالا شد مثل من (!) با یه کلیک هلو ئه بره تو گلوش. ما رو هم دعا کنه به خاطر صبرمون.
خوشحال هم بشه که همچین سوالایی فقط به ذهن خودش نیومده! ( یه چیزی در حد مذاکرات سری پست های مذاکرات هسته ایم فقط کمی با فکر بیشتر اگه در جریانین!!!)
هش تگش رو هم به طور خود جوش می گذاریم سری مذاکرات نوترونی! :>
می دونم که بیشتر خواننده های بلاگ کمابیش هم سن و سال خودم هستن. ولی باز از هر گونه اظهار نظری چه موافق چه مخالف شدیدا استقبال می کنم. فلذا مضایقه نکنید در حق کیلگ! نکته ی دیگر آن که چون خودم جواب اکثر سوال ها رو نمی دونم جواب چندان بخور نمیری برای نظر ها نخواهم داشت یحتمل. و اینکه بعدا هر چیزی رو کشف کردم یا جوابی رو گرفتم که قانع کننده بود در این زمینه به پست اضافه می کنم.
باشد که رستگار شویم...!
وقتی هنوز از نظر یه نفر توی این کره ی خاکی دعاهام نزد خدایی که می گن هست خریدار داره و اس ام اس می ده که:
امشب هم نیازمندم به دعات!
اوج فاجعه زمانی ست که این سخن رو از زبان کسی بشنوی که ذره ای پلیدی و ناپاکی رو تو وجودش نمی تونی تصور کنی. یه آدم قدیس. حتما تجربه ش کردین؛ بعضی آدما خصلتا نورانی طور اند و عاری از هر گونه سیاهی. نا خود آگاه هر بی نزاکت و بی شرافتی هم جلوی اینگونه آدم ها خودش رو جمع و جور می کنه. سعی می کنه جلوی اونا پلیدی هاش رو تا حدی قایم کنه.
و اینجاست که از خودم می پرسم: من کی باشم که بخوام برای چنین آدمی دعا کنم؟
اگه هم قرار باشه توی شب سرنوشت کسی برای دیگری دعا کنه اونه نه من!
منی که جدیدا به زور اندک نقطه ی سفیدی توی وجودم پیدا می کنم چه دعایی میتونم کنم برای یه کسی که به زور اندک نقطه ی سیاهی تو وجودش پیدا می شه؟!
مور کجا و سلیمان کجا واقعا...
بعدا نوشت:
ای کاش امشب رو تنها بودم و هر چه قدر دلم می خواست گریه می کردم با جوشن کبیری که برام نا آشناست ولی حسش نابه! /* الان یه مقدار از زمان انتشار این پست گذشته و من دقّت که کردم دیدم چه قدر لوس طور نوشتم. تنهایی اکی ولی یعنی چی که گریه؟ تا این حد ضعیف النفس مس شم گاهی اوقات؟! !*/
دعای جوشن کبیر صد تا فرازه. امشب به ازای هر فرازش عزیز دعا می کرد که:
خدایا به خاطر این شب عزیز همه ی مریض ها رو شفا بده. هیشکی مریض نباشه.
هه! ولی من یکی که می دونم هر کاری هم کنه دعاش بر آورده نمی شه. حتی اگه خدا همه ی مریض ها رو شفا بده... اون فکر می کنه بچه ش مریضه! ما ها که می دونیم عمو مُرده.
+داشتم فکر می کردم چه قدر خوب بود که دقیقا همون چیزی که تو ذهنمونه از خدا بخوایم. تعارفا رو بذاریم کنار. رک و پوست کنده دعا کنیم. مثلا اگه فردا صبح بیدار شیم و ببینیم که همه ی مریض های جهان حالشون خوب شده، آیا عزیز می تونه بگه چرا دعای من برآورده نشد؟! مسلما نه. خدا دعاش رو بر آورده کرده، دعایی که شامل حال عموی مرده ی من نمی شده.
راستی یه دیالوگ ماندگار...
عزیز می گه:
ننه، امشب همه مسلمونن!
کیلگ- استاد؟ می تونم یه سوال بپرسم؟
استاد- بله.
کیلگ- اگه یه نفر رشته ی کامپیوتر رو بی نهایت دوست داشته باشه ولی بر حسب اتفاق نتونه تو دانشگاه ادامه ش بده چی کار می تونه بکنه؟!
استاد- اصلا نمی فهمم چی می گی!
نفر سومی می گوید: منظورش اینه که زورش کنن بره پزشکی ولی خودش نرم دوست داشته باشه!
استاد- بهش پیشنهاد می کنم همون پزشکی رو ادامه بده. کم کم یادش می ره چی رو دوست داشته قبلا!
تو دلم می گم- این که شد پاک کردن صورت مساله!
استاد- نمی تونی روشی پیدا کنی که به اندازه ای که المپیاد کامپیوتر ارضات می کرد، ارضا شی. بچه های پزشکی همین جوری موهاشون رو می کَنَن دونه دونه بس که باید چرت و پرت حفظ کنن. برو سینما یادت می ره.
کیلگ حرفا ی بیشماری که به زبانش هجوم می برند را به زور قورت می دهد و خیلی سریع می گوید:
باشه، ممنون.
+واقعا یکه خوردم از حرفت. اگه تو واقعا معلم یا استاد بودی هر جوری شده یه راهی می نداختی جلو ی پای از راه خسته ی من. فکر کردی نمی دونم یه معلم واقعی چه حسی داره وقتی اون عطش دانستن رو تو چشمای شاگردش می بینه؟! معلم نیستی. اگه هم هستی من رو شاگرد خودت نمی دونی.
کل روز رو تو ظهر گرما تاکسی به تاکسی نکردم اونم در حالی که اولین روزه ی ماه رمضانم رو با کلی فکر و چالش و اما و اگر گرفتم، تا تو تهش بهم بگی: راهی نیست. دور بزن. من اومده بودم ببینم از بین راه هایی که تا الان پیدا کردم کدوم بهتره!
می دونم که یه راهی هست. و پیداش می کنم. چه با کمک معلم نما هایی مثل تو چه بدون اون ها!
بیشتر از اون سرعتی که پارسال گفتم با آهنگ مرتضی پاشایی تو تیتراژ خیلی حال میکنم و همه ی دوستان گفتن ما حال نمی کنیم برو بمیر با این سلیقه هات؛
امسال می گم با آهنگ تیتراژ ماه عسل می خوام بالا بیارم و انتظارش رو دارم که بقیه بیان بگن بازم سلیقه ت تو دیوار مونده هم چنان!
وقتی گوشش می دم صرفا حس می کنم یه عروس داماد دارن می رن ماه عسل! همین. :|
همون بهتر اینقدر دیر دانلودش کردم که کمتر بخوره تو ذوقم.
صرفا تنها قسمتی که جالب بود تیکه ی "من و تو و عشق جدا شده از دلهره" بود. اونم نه به خاطر مفهوم نه چندان جالبش. به خاطر ریتم صدای خواننده ش. اینکه هی منتظر بودم نفس تازه کنه و بقیه ش رو بخونه ولی تا تهش رو یک نفس خوند.
در عوض؛
این اطمینان رو می دم به احسان جان که برای یه بار تونسته تا حدودی خواجه خمیری نباشه. تیتراژ آخر خوب بود. البته خوب بودنش فقط تو همون تیکه هایی خلاصه می شه که تو تیتراژ پخش می کنن. نه بیشتر. بقیه ش اضافه ست به نظرم. وقتی مفهومش رو تو همون چند خط القا می کنه چرا اینقدر زیاد باشه؟
شاید بیشتر که گوشش دادم بفهمم عالی هم هست اون تیکه های خاص و کوتاه. :{
خصوصا اون جایی که دم افطار من از تو اتاقم با شنیدن "حال هیشکی تو دنیا"؛ هوار می زنم : "بد تر از حال من نیست...!"
خیلی حال میده جدا! حرف که نمی زنم کلا تو خونه. اینم از نحوه ی ارتباطم با خانواده. :)))
چند تا اظهار نظر دیگه:
+"هر شب، دلم دریای آتیشه، ازین بد تر مگه می شه؟"
این تیکه با یه صدای خیلی زیر تر می شد خونده شه! جاش رو داره که که در حد جیغ بنفش یه دختر زیر بخونیش. و واقعا به نظرم خیلی دل نشین تر می شد این گونه! البته اینم هست که صدای این بشر از اول تو ذوق می زد... شاید همین لحن با صدای یه خواننده ی دیگه خیلی خیلی خیلی بیشتر غوغا می کرد.
هر دم بهتر بود از هر شب.
و اینکه صرفا در حد یه reminder بگم که این تیکه رو گوش بدید ولی باور نکنینش! خدایی که می گن هست در هر لحظه یه سناریوی افتضاح تر واستون تو دامنش داره و دقیقا منتظره که بگین: از این بدتر مگه می شه؟
+"دردی رو زمین بد تر از همین درد تنها شدن نیست...!"
هاه. این تیکه دیگه جدا واسه من یکی نبود. من عاشق تنهایی م. اون قدری که کلافه می شم وقتی نمی ذارن تنها باشم. نه منزوی طور. ولی واقعا حالم به هم می خوره از تنها نبودن منجر به تحمل یه سری آدم تصنعی. یه زمانی اذیتم می کرد که به اندازه ی انگشت های دستم هم دوست و رفیق نداشتم و هیچ کس روحیاتم رو درک نمی کرد و با بقیه اصلا بهم خوش نمی گذشت. بعدش یاد گرفتم که با تنهایی هام بیشتر می تونم حال کنم تا با آدم های دور و برم. شاید این خودش دلیلی باشه بر لال بودن گاه و بیگاهم. دیگه خودم به اندازه کافی تصنعی هستم. تحمّل خودم بسه. چرا باید زیاد تر کنم این حال به هم خوردگی رو؟!
حتی این یه مدّت بعد کنکور خیلی بیشتر از قبل دلم می خواد فقط من باشم و آب و غذا و هوا و زمین و یه خونه ی خیلی خالی بزرگ سفید و فکرام و سکوت. منتها نمی دونم چرا بیشتر از هر زمانی دورم رو شلوغ می کنن نامردا. همین یه دل خوشی هم ازمون می گیرن. می بینی تو رو خدا کیلگ؟! :|
می گن دیگه هر کی تنهات بذاره خدا که نمی ذاره. ولی من خیلی وقته حس می کنم خدا تنه...
.
.
.
خودم هم باورم نمی شه درست. داشتم می نوشتم تنها. می خواستم "الف" ش رو بزنم از روی کیبورد. و خیلی شیک کامپیوترم خاموش شد جلو ی چشمام.
و وقتی رفتم چک کردم نه فیوزی پریده بود و نه کسی دو شاخه ای به پریز وصل کرده بود. کامپیوترم صرفا خاموش شد. خیلی خود جوش و ناگهانی و کاملا بی دلیل و تا حدی ترسناک. و بعدش دوباره بی هیچ زحمتی روشنش کردم که بیام بنویسم گویا نباید اون جمله ی بالا رو ادامه بدم. گویا قرار نبوده که نوشته شه!
#بعدا نوشت: واقعا یه حس ترس عجیبی رو دارم تو دلم همین الان الان و تپش قلب خیلی مزخرفی گرفتم در حد روز المپیادم. هنوزم نمی تونم بفهمم چرا این لعنتی خاموش کرد. کامپیوتر با منطق طرفه. مگه می شه هر وقت دلش خواست خاموش کنه؟! کله مکعبی احمق. یه دلیل خیلی منطقی می خوام که بگی چرا خاموش کردی؟!
آه. جدا نمی تونم نگم آه. فقط آه توصیفش می کنه! یه آه عمیق از سر جهالت!!!
باورم نمی شه که یکی از تفکرات دوران کودکیم تا به همین امروز بعد ازظهر به طرز کاملا غلطی تو ذهن من نقش بسته بود و اینجانب کیلگ چند ساعتی ست که با یکی از به قول پدرم خنده دار ترین تفکرات احمقانه ی کودکی ام وداع نموده ام!
جدا شماها همه می دونستین که مرغ ها بدون وجود خروس هم تخم می ذارن؟!
اینم می دونستین که تمام یا حداقل اکثر رو به تمام تخم مرغ هایی که تا به حال خوردیم هم این گونه بوده اند؟!
یعنی ما هیچ وقت جوجه جنین های بیچاره را نمی خورده ایم؟!
و این فقط من بودم که از شدّت علاقه ام به جوجه ها در کودکی هر کی ازم می پرسید: رنگ مورد علاقه؟ بی درنگ می گفتم زرد...
و دقیقا یادمه که دو سال تمام از ابتدایی به زور در حلقوم این جانب تخم مرغ را فرو می کرده اند چون تصمیم داشتم فرصت زندگی را از جوجه های درون تخم مرغ نگیرم؟!
چون دلم نمی آمد جوجه ها را بخورم؟!
و این رو حتی به بزرگ تر ها انتقال نمی دادم تا زود تر راحتم کنن؟!
که بفهمم گناه نمی کنم!!!!
چون اصلا جوجه ای وجود نداشته داخل اون تخم مرغ ها...
حیف اون همه زجری که تا الان موقع خوردن نیم رو ها، خاگینه ها، املت ها، تخم مرغ آب پز ها و امثالهم کشیدم و دائما از جوجه مذکور خواستار عفو شدم در آن دنیا...
پ.ن: حتی یادم می آد که در اثنای دوم دبستان که برادرم به دنیا اومده بود تصمیم گرفتم یه جوجه رو به دنیا بیارم و اونقدر تخم مرغ بد بخت رو پشت بخاری گذاشتم که گندید. چرا اون موقع که بوی گند کل خونه رو برداشت کسی به من نمی گفت که جوجه ای اون تو وجود نداشته؟ فقط بهم می گفتن باید مرغ روش بخوابه. :|
زمانی آرزوم بود در تلویزیون نشان داده بشوم. همیشه هم هر جا که حس می کردم دوربین متعلق به تلویزیونی وجود دارد خیلی خُنُک خودم را پرت می کردم در صحنه ی فیلم برداری. :)))
یک بار در المپیاد فیزیک که به عنوان سیاهی لشگر شرکت می نمودیم در سوم دبیرستان مصاحبه ای شکیل انجام دادیم دم درب حوزه. بیچاره خود فیزیکیا که داشتن می مردن از استرس بس که امتحان سخت بود براشون در نتیجه ما برای تخریب روحیه ی رقیب و خالی نبودن عریضه در مصاحبه ی خود فتوا دادیم که امتحان بسیار آسون بوده.
از قضا تصمیم گرفته شد که قیافه ی چپندر قیچی ما را به عنوان اخبار در تلویزیون پخش کنند. و روز بعد فریاد فیزیکی ها بود که بر سر اینجانب می بارید که لطفا وقتی حتی توانایی تشخیص لاندا از لادن رو نداری زر مفت نزن کیلگ. :))
آقا ما همان روز تمامی سایت ها را به دنبال مصاحبه ی خود زیر و رو کردیم. نبود که نبود. کل آن روز به اخبار دیدن گذشت. تهش هم نفهمیدیم از شبکه ی دو پخش شدیم یا در اخبار جوانه ها یا در شبکه خبر.
چون درایو سی در مرز ترکیدن بود مجبور بودم فایل هایی رو پاک کنم و به انواع و اقسام اخبار های روز بیست و نهم بهمن 92 بر خوردم: اخبار 20:30، اخبار ساعت 19، اخبار 22:30 و چند تا دیگه نمی دونم مال ساعت چند هستن دقیقا! در ابتدا اصلا یادم نمی اومد که این فایل ها برای چی هستن. کم کم حافظه م باز آرایی شد و دلم تنگ...
دیگه بیشتر از این نمی تونستم نگه دارم این اخبار رو. نوشتم که یادم بمونه آرزو به دل نمردم و در تاریخ بیست و نهم بهمن 1392 از تلویزیون پخش شدم. تحت عنوان مصاحبه ای در رابطه با المپیاد فیزیک که به یک دقیقه هم نمی کشید! هرچند خودم هیچ وقت ندیدمش. چه تلخ!