Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

باز هم اول مهر

فردا اول مهره،

و می روم دانشکده!!

دانشکده و دانشگاه خالی.


و مطمینم وقتی دانشگاه داره تو اول مهر خالی بودنش رو به رخم می کشه، 

یک چیزی در اعماق وجودم، می لرزه.


اگر بدونی چه قدر عکس و فیلم از شب و روز دانشگاه پر کردم از سال یک تا الان. چه خاطره ها... چه روز هایی...

بار قبلی که رفتم کم مونده بود نگهبانی بیاد بغلم کنه!

نگهبان با یه حسرتی گفت :"می دونی، اینجا بدون شما ها خییییییلی کم داره. معلوم نیست چیه ولی دیگه اون قبلی نیست."

منم متقابلا یک همچین حسی به قدم به قدم دانشگاهمون دارم. بسی.

و این اول مهر حس عجیب داره. بسیار!

قبلا از تنها بودن تو محوطه ی دانشگاه خیلی خوشم می اومد، دوربین می گرفتم دستم راه می رفتم فیلم می گرفتم خاطره ضبط می کردم گاها مثل خل مشنگ ها با خودم صحبت می کردم خیلی وقتا فقط مدت ها خیره می شدم به سوسو ها و جیرجیررک ها و یا می رفتم به مکان های جذاب مورد علاقه ام تنها می نشستم! خیلی از فیلم هایی که صحنه ی دانشگاه خالی باشه خوشم می اد. ولی فردا رو نمی دانم چه حسی داشته باشم واقعا.


و سی و یک شهریور رو هم یادم نمی ره. یکی از دوستام امروز لطف را در حقم تمام کرد و بنده مرام کش شدم. بعضیا اینقدر با وفا و با مرام اند،  گاهی باورم نمی شه یه سری ادما تو همین دنیایی هستن، که ما ها هم هستیم!

وقتی ازش تشکر می کنم می گه:"دوست برای همچین وقتیه دیگه."

و فکم افتاد. 

و همه ی این دوستی ها و اشنایی ها سر منشاء ش یک جاست:

دانشگاهی که اول مهر رنگ دانشجو به خودش نمی بینه امسال!


و هم زمان به شهریور پارسال هم فکر می کنم. اون شهریور گند و مزخرف هم زمانی بخش روماتو که هیچ وقت خودمو نمی بخشم سرش و سیر افولی ای که از شهریور استارت خورد برام و یک پاییز و زمستان تماما جهنم رو داشتم. باورم نمی شه ژ! زود گذشت. سخت ولی زود... من از شهریور هم متنفر شدم.

یک خاطره ی بد کافیه واسه یه ماه. حتی اگه سی و یک شهریور ها این قدر رویایی باشه!


و من تا الان گند خورده به: اردیبهشت، خرداد، شهریور، دی، بهمن، و اسفندم. و خاطره هایی از این ماه ها دارم، من رو با تقویم سر جنگ انداخته.


بقیه مردم- هورا فردا ساعت یک ساعت عقب کشیده می شه، می تونم بیشتر بخوابم.

ما- هورا فردا ساعت یک ساعت عقب کشیده می شه، می تونم بیشتر بخوانم دم امتحان..

آذر

 به عنوان یه تصمیم چپ و راست کن در چُنین روز رُندی، علنا رفتم با چند تا از بچّه های شر و بسیار بشاش مون طرح دوستی ریختم به این امید ک نجات داده بشم. فلذا از این به بعد من رو مغموم نخواهید دید چون رفتم عضو گروه دلقک های دانشگا شدم رسما. ؛)


محبوب بودن کلا کار سختی نیست همش نقش بازی کردنه و ببین باور کن کیلگ که من به شدّت بازیگر خوبی ام، منتها بیشتر مشکلی ک دارم اینه ک عمدتا همیشه یه حسّی با ته مایه های خیانت ته مه های وجودم هست، و مدام در هر لحظه ای ک دارم شاد می زنم دستشو می ذاره دور گلوم و فشار می ده و می گه: 

"هیییییس، هی لعنتی حواست هست اینا همه ش فیکه دیگه؟ تو شاد نیستی داری اداشو در می آری فقط. این چهره ی محبوبی هم ک همه ازت می شناسن به هیچ وجه خود واقعی ت نیست. صرفا اداشو در می آری ک پذیرفته بشی. حواست باشه حتما که این خود واقعی ت نیستی...!"


منم ازین به بعد این حس خوشگلمو مهار می کنم و به جاش  دستامو می ذارم دور گلوش و بهش می گم: " هی لعنتی حواست هست که باید گورتو گم کنی دیگه؟ " اصلا می خوام فیکش کنم دیگه. بابا دارم داغون می شم هر روزی ک می گذره تمام اندیکاسیون های افسردگی رو تو وجود خودم بیشتر می بینم خیلی داغونه وضع.


آهان ولی به عنوان یه سخن از کسی که هم با بچّه های تجربی نشست و برخاست داشته هم با بچّه های ریاضی، ازم بپذیرید ک حقیقتش تجربی ها خیلی آفتاب مهتاب ندیده و ماستن. حالا احتمالا نود درصد کسایی که اینو می خونن هم تجربی اند:))))) ، ولی آدم  یخ می کنه تو جمعشون.

یه زمانی اینو نهیب زدم تو خونه، برگشتن بهم گفتن خوب معلومه وقتی درباره شون اینجور بگی نمی تونی باهاشون ارتباط بگیری. ولی خوب علی الحساب تو وبلاگم ک می تونم نظرم رو بگم، نیس؟ :دی


به نظرم اون حجم از درسی که تو دبیرستان می ریزن رو کلّه شون، ذرّه ذرّه بعد شنگولانه ی وجودشون رو می خوره و کلا پاستوریزه شون می کنه. موجودات بی روحی می شن. بعد دیگه فرض کن پزشکی هم ک باشن، می شن یه موجود کاملا سر در کتاب خسته احوال ک کلا دیدش نسبت به تمام امور جهان کوره. وای یعنی حتّی شاخ بازی در آوردن هاشونم بچّه گونه س چون اون زمانی ک باید این مدل از شاخ بازی رو در می آوردن در حال درس خوندن و تلاش هر چه بیشتر برای رو سفیدی در آزمون سراسری بودن. الآن نسبت به سنّشون شاخ بازی های کوچک سالانه و دم دستی دبیرستانی طور در می آرن، متقابلا هی دلم می خواد به ریششون بخندم، نمی شه ولی چون مثلا دوستامن. :)))) خلاصه خیلی حال ندارن همچین. من بشاش ترین های موجود رو سعی کردم دست چین کنم واسه خودم علی الحساب.


ولی کلا شما اگه آپشن انتخاب داشتید واسه دوستاتون، اوّل برید سمت هنری ها. ببین فقط همینو بگم فازشون خداس. متاسّفانه من نمی تونم بیست و چهار ساعته تو دانشکده هنر ول باشم، وگرنه تردید نمی کردم. 


دیگه اینجور دیگه. انرژی پاییزی، انرژی پاییزی، پرتقال پرتقال نارنگی نارنگی انار انار انرژی پاییزی...

هورااااااا

   که رادش رفت بالا.

   من تو دور قبلم تیم منتخبم  تیم رادش بود. هر چند اگه جای رامبد جوان بودم این ریسک رو نمی کردم که تکراری برگزار کنم مسابقه رو، خصوصا بلافاصله بعد از اتمام خنداننده شو. چون حس می کنم مخاطبم نمی کشید دیگه این حجم از مسابقه های پشت هم رو دنبال کنه... ولی جای رامبد نیستم و جای خودمم و با وجودی که تکراری اند آدم ها و فضا همون فضاست بازم کلّی خنده م گرفت امشب. الآنم که خوشحالم تیم منتخبم رفته بالا. عین این آدم پولدارا که روی اسب های مسابقه فلان رقم شرط می بندن.



   وسط برنامه، داشتم به این قضیه فکر می کردم که توی اکثر ارتباط گرفتن هام با افراد مختلف، همیشه مثل طرف سپند ماجرا بودم. یعنی خب ناموسا غفوریان رو که نگاه می کنی معلومه که مخ لازم رو نداره واسه یه سری کارا. مغز متفکّره نیست. البتّه به اینم کاری ندارم که اون حجم از نمک غفوریان خودش یه مغز بی عیب و نقص می خواد، ولی کاملا وقتی گروه پانتومیم شون رو نگاه می کنی داد می زنه که کی عقل کلّه. کی مدیر تره. کی با مهارت تره. کی شاخ تره. توی گروه دو نفره ی سپند و غفوریان، سپند این آدمه س. اون آدم شاخه. غفوریان اگه اینو نداشته باشه به عنوان هم گروهی، واقعا یه صفر کلّه گنده س تو این مسابقه صرفا.


   برام جالب بود که دوربین ازشون مصاحبه می گرفت بین مراحل مختلف و سپند به اون شاخی، اینجوری بود که می گفت من شرطم برای حضور تو این مسابقه هم گروهی بودن با مهران بود و اصلا حرفش رو نزنین که ای کاش یه هم گروهی دیگه می داشتم، باختن باهاش هم برای من لذّت بخشه. 

   بعد اون ور مصاحبه ی غفوریان رو می گیرن و طرف می آد با غرور و تکبّر تمام می شینه رو این فکر می کنه که واقعا شاید اگه سپند نبود، بهتر می شد واسه من، سپند امروز یار خوبی واسه من نیست!!! یک درصد هم به این فکر نمی کنه که شاید مشکل از منه.


   خب همینه دیگه. سپند دست پایین برخورد می کنه، غفوریان دست بالا. منم تو دنیای واقعی در دوستی هام با افراد مختلف اینقدر دست پایین برخورد کردم که سو استفاده می کنن.  این اجازه رو به خودشون می دن فکر کنن نسبت به من برتری دارن. در صورتی که من طرف همه چی تموم قصّه بودم همیشه و فقط تواضع به خرج دادم که شرط ادبه. مردم تواضع حالیشون نیست. دست پایین تر از حد معیّنی باهاشون برخورد کنی، جدی جدی باورشون می شه ملکه و پادشاهن. تواضع داشته باشی، از چشمشون می افتی به راحتی. تواضع داشته باشی، دلشون رو می زنی کم کم. توهم برشون می داره. باید همیشه خودت رو توی یه هاله از غرور و تکبر و دماغ به سقف آسمون نشانه رفتن و شاخ بودن بپوشونی و همون جوری باهاشون برخورد کنی تا قدرت رو بدونند. باید دیدگاهت این باشه که زیر دستتن و با همین فرمون بری جلو تو زندگی. وگرنه این تویی که زیر دست و اخی تُفی می شی و کسی تحویلت نمی گیره.


   یعنی می دونی کیلگ، بخوام بیشتر مفهومش رو برسونم... اینجوریه که تو از هیچی کم نمی ذاری توی دوستی، بعد وحشت ناک نارو می خوری. استدلالشون هم اینه که این یارو رو ولش کن، این که همیشه در دسترس هست، دم دستی ه... هر وقت خواستیم دوباره می ریم سراغش. بریم سراغ آدم های خفن تر و شاخ تر. تقصیر خودشونم نیست. ادما طبع نبرد پذیری دارند. چلنجینگ واژه ی معادل بهتریه. و اگه بهترین ها تو مشتشون باشه حتّی، بازم دوست دارن برای چیز های دیگه چلنج کنن. باید به چالش بکشی شون تا بفهمن تو هم وجود داری. 


   این قدر از همین ماجرا ضربه خوردم تو همین هفت هشت سال آخر زندگیم.... این قدر حماقت ها کردم و برای دوست هایی م از دل و جون مایه گذاشتم که وحشت ناک وقتی لازم بوده پشتم رو خالی کردن... این قدر فکرم رو بی خود و بی جهت در گیر کسایی کردم که از اوّلش هم تو زرد و بی معرفت بودن... که واقعا از وقتی این قانون ها رو فهمیدم، همیشه افسوس زمان هایی رو خوردم که با بودن کنار خیلی از دوستام صرفا تباهش کردم. الآن واقعا احساس برد و آرامش روانی می کنم از اینکه نهایت ارتباطم رو با همچین آدمایی رسوندم به یک تبریک ساده ی سال نو. حال می کنم وقتی می تونم بیام اینجا بنویسم تک تک شون رو با غلط گیر از توی زندگی نامه م، لاک گرفتم. 


من همیشه سپندی بودم احاطه شده توسّط غفوریان ها.


خب به نظرم دیگه کامتون رو زهر تر از این نکنم. برید با دوستانتون خوش باشید و وانمود کنید که دوستی ها به جاهای قشنگ ختم می شن. امیدوارم تو این یه مورد همیشه قانون شکن باشید. قرعه ی ما که فقط طبل های تو خالی بوده همیشه.


و البتّه شیرینی هم بزنید، چون رادش رفته بالااااااااا. 


پ.ن: شمردم، هورای تو عنوان... خیلی اتفاقی... هفت تا الف داره.

غر غر شاید!

می خوام غر بزنم اندکی از مغزی که داره روانی م می کنه این روزا! دیوانه شدم شاید.  باشد که دیوانگی اندکی رفع شود... به شدت خنده م می گیره وقتایی که باید جدی باشم، و به شدت جدی می شم وقتایی که باید بخندم!


# به این فکر می کنم که چرا با وجودی که ما سه روز در هفته تعطیلیم نمی رسم هیچ کاری انجام بدم. چرا آناتومی همه ش مونده؟ چرا حتی نمی رسم از وبلاگ رفیقام سر بزنم واقعا ؟ چرا حتی درس هم نمی خونم؟ پس دارم دقیقا چی کار می کنم؟ چرا نمی رسم شعر بخونم؟ چرا نمی تونم بنویسم؟ چرا همه ی عکسام ادیت نشده مونده؟ چرا کد نزدم خیلی وقته؟


# به این فکر می کنم که بوت یا خیلی های دیگه کی قراره عکساشون رو بذارن رو اینستا؟ با دوستای جدیدشون... هر آخر هفته که می رسم خونه با یه فوبیای خاصی می رم اکانت دوستام رو چک می کنم. این خفه م می کنه که بخوام عکسی ببینم که خودم توش نیستم بر خلاف همیشه و احتمالا تا ابد هم دیگه نخواهم بود.


# به این فکر می کنم که چرا خواب قر و قاطی می بینم بازم. خیلی کم پیش می آد خواب آدما رو ببینم مگر اینکه طرف از این معلم های فوبیا طور امتحان بگیر نمره نده باشه. ولی این هفته دو بار خواب دوستام رو دیدم. خواب کسایی که می گفتم ( و هنوزم می گم) خیلی آدمای بی معرفتی بودن و نمی شه بشون گفت دوست واقعی. ولی خب حداقل نیمچه دوستی بودن برای خودشون. کنارشون می خندیدم یه زمانی. در جایی که خیلی ها فازشون به من نمی خورد این آدما خوش فاز ترینا بودن برام.

خواب می دیدم همه شون اومدن جلوی در دانشکده م. بهم می گن: کیلگ... ما خیلی دلمون واست تنگ شده بود. دانشگا بدون تو خوش نمی گذره. بعد تو اون جمع چوگان رو می بینم. بش می گم تو چرا دیگه اومدی؟ کنکورت...! و جواب می ده: خب دیگه نمی تونستم تحمل کنم.  اومدم دوباره روانی بازی هات رو ببینم. و دوباره می شیم همون جمع قدیمی. همونی که پاتوقشون پله های رو به روی سردر مدرسه بود. سر زنگ غذا کلی مسخره بازی می کردن.  معلما رو به فحش می کشیدن. خر می زدن واسه کوییز های گاه و بی گاه معلما...

احتمالا دل من بیشتر از همه تنگ شده که کار کشیده به خوابام. بقیه که همه رفتن یه دانشگا کنار هم خوش می گذرونن. ماییم که افتادیم تو دیار غریب. هیچ کسم یادش نیست که بابا یه زمانی کیلگی بود... پایه ی ثابت عکسا. سایلنت همیشگی....


#به این فکر می کنم که چرا هر کدوم از هم دانشکده ای هام منو می بینه می گه: اسمت چی بود؟ و من به این حالت که اسم همه شون رو می دونم. چرا باید اینقدر گم نام باشم واقعا؟! اذیتم می کنه این موضوع.


#به این فکر می کنم که تا به این جای زندگیم فامیلیم عجیب ترین بوده تو کلاسا برای معلم ها. هر کی یه جوری می خونده ش و نهایاتا من باید وارد عمل بشم و اسپلینگ لازم رو جلوی اهل کلاس آموزش بدم. ولی امسال اوضاع عوض شده!  :))) بغل دستی ای دارم که نه تنها فاملیش چه بسا اسمش هم ویرد و عجیبه. و استادا اصن نمی تونن صداش کنن. حتی جنسیتش رو هم نمی تونن تشخیص بدن!

مورد داشتیم استاد همه رو صدا زده با نام آقای فلان/ خانوم فلان. بعد به ایشون که رسیده آقا و خانوم رو نگفته. :)))))  مثلا می آن فامیلیش رو بخونن استادا سر حضور و غیاب.... بعد می بینن خیلی سخته. می گن بذار اسمش رو بخونیم پس! بعد تازه می فهمن چه غلطی کردن. :))))

و این یکتا شادی بخش منه موقع حضور و غیابا. دیگه استرس اینو ندارم که باید پاشم فامیلیم رو درست کنم جلوی بقیه. فقط فکر اینم که کی نوبت این دوستمون می رسه و هر سری با هم خیال بافی می کنیم که : فک می کنی این دفعه بت می گه خانوم یا آقا؟ :)))))


# به این فکر می کنم که چه قدر باحاله که سه شنبه غروب ها به محض تعطیل شدن کلاس حاج آقا همه می دون بیرون که ماشین زودتری بهشون برسه تو ترمینال. ولی نهایتش تو ترمینال همه مون می افتیم تو یه اتوبوس. گویی کلاس رو در اتوبوس برگزار کرده باشیم. منتها با تفکیک جنسیتی کمتر!


#به این فکر می کنم که چرا گزارش کار بیوفیزیک رو باید گروهی بنویسیم و من باید بیفتم گیر یه مشت آدم بی خیال از زیر کار در رو ی مسئولیت ناپذیر؟ چرا باید لذت گزارش کار نوشتنم رو با این خل و چلا قسمت کنم که تهش گند بزنن به گزارش کارم؟ منی که عشق فیزیکم!!! طرف با مدل تایپ کردنش برینه توی اون همه متنی که من واسش فرستادم. عکسا رو جابه جا بذاره. نصف متن هام رو سانسور کنه خود به خود از روی تنبلی ش. تهش هم کلی منت بذاره رو سرم!!!!!! موقع اینستا و وایبر و کوفت و زهرمار که می شه همه شون بهتر از من المپیاد کامپیوتری تایپ می کنن. اون وقت باید یه گزارش کار تایپ شده ی پر از لاک غلط گیر رو به استاد مورد علاقه م تحویل بدم. چرا؟ چون باید گروهی باشه! مسخره! تهش هم از دستم ناراحت بشن که :  تو خیلی بیش از حد جدی می گیری!!!


#به این فکر می کنم که چه قدر حالم بد بود اون روزی که برای اولین بار همه روپوش سفید پوشیدیم و رفتیم سر جسد. یه کلمه تو ذهنم میومد با دیدن بچه ها:

"پروژه ی روپوش سفید" ؛ برنامه ای که مامان بابام خیلی ذوق زده بودن برای اجرا شدنش حالا به مرحله ی کامپایل شدن رسیده. من روپوش سفیدم از این به بعد. به دنبال اهداف خانواده ای که روپوش سفید می خواستن!

بعد جسد رو می دیدم و یاد عموم می افتادم و حالم بد تر و گند تر می شد. فکر اینکه ما الآن داریم دل و روده ی یه مُرده رو به هم می ریزیم. یکی که عموی من می تونست به جای اون باشه. خدا می دونه من چه بلایی سرم می آد سر کلاسای آناتومی عملی. تقریبا همه ی کاشی های اتاق تشریح رو شماردم با نگاهام. دیوار ها رو حتی. از ترس اینکه مبادا با دیدن جسد حالم بد شه و بخوام ضعیف ترین عضو گروه جلوه کنم. یا شایدم لوس ترین. هیچی هم از درس نفهمیدم. مشکل اساسی م با اونایی بود که می گفتن: "استاد؟ میشه از روی سرش پارچه رو برداریم تا قیافه ش رو ببینیم؟" اونایی که دستشون رو با وقاحت تمام می زدن به مُرده. علی رغم اینکه می دونن این خودشون می تونستن اون پایین باشن!!!!  امید وارم هیچ وقت مجبور نشم این کار رو بکنم. تصورش هم حالم رو به هم می زنه! بخوای دل و روده ی کی مثل خودت رو بریزی به هم. ×چندش!



#به این فکر می کنم که از اولشم می دونستم خبر خاصی نیست تو دانشگا. هیچ ذوقی هم ندارم و نداشتم براش. می شد حتی با چوگان، صمیمی ترین دوستم پشت کنکور بمونم یه سال دیگه. من اصلا فازم به بچه های توی دانشکده نمی خوره... همه گویی خیلی شادن. ذوق زده اند. دقیقا عین فاز ترم اولی ها. من در مقایسه با بقیه خیلی خالی و تهی ام. اصلا از جو گیر بازی هاشون خوشم نمی آد. از رفتاراشون که سعی می کنن یکی دیگه باشن جلوی هم دانشکده ای ها. این که چه قدر لوسن. این که به زور به خودشون بقبولونن که داره خوش می گذره! ما شادیم. شاید خیلی بزرگ منشانه رفتار می کنم حتی در مقایسه با اینا. حس می کنم به جای دانشگا اومدم مهد کودک. جدا که مسخره ست. یک ذره جدیت آکادمیکی نمی شه پیدا کرد اینجا.یک ذره علاقه به علم واقعی. پژوهش. هرچی....  واقعا نمی دونم چی شد که افتادم تو این راه!


#به این فکر می کنم که من واقعا چقدر فکر می کنم!!!!

فکر کردن بسه. برم برای یه مشت مفت خور بازم گزارش کار بنویسم که دوباره ریده بشه توش! :|

نو که اومد به بازار کهنه می شه دل آزار

اینایی که دلشون واسه دوستاشون قنج می ره؛

اینایی که تو استاتوس اف بی  شون نوشته هنرشون پیدا کردن بهترین و خاص ترین دوستاس؛

همینایی که هر دقیقه دو تا عکس با رفیقاشون آپ می کنن تو اینستا؛

دقیقا همونایی رو می گم که چپ و راست هش تگ می زنن از #بهترین_رفیق_دنیا و #رفاقت_هیشکی_مثل_ما_نمی شه؛

همون قشر به اصطلاح عارفی که به گند کشیدن شعر ها رو بس که برا این و اون می نویسنش؛

کامنت هاشون شامل تعریف و تمجید و قربون صدقه ی این و اونه؛


آقا اینا رو سال اول دانشگاه در یابید؛ ترجیحا هفته ی اول.

با چنان سرعتی کانتکت لیست موبایلشون از این رو به اون رو می شه که گویی گوشی رو فرمت کردن؛

و دقیقا لقب #بهترین_رفیق_دنیا رو از رو رفیق قبلیشون بر می دارن و اهداش می کنن به اولین کسی که کنارشون رو صندلی دانشگاه بشینه.

از اون نقطه ی زمانی به بعد دنیاشون می شه دوست جدیدشون. دوست قبلیشون؟ مگه وجود داشته اصن؟ مُرد؟ خب بمیره، مگه مهمه؟!


خیلی دوست دارم این هفته برای خیلی از آشنا ها کامنت بدم: تا هفته ی پیش که خفن ترین آدم روی جهان اون یکی دوستت بود آقا جان.

این می شه به گند کشیدن سوپرلتیو ها! مگه چند تا "ترین" می شه پیدا کرد تو دنیا؟ چرا واژه ها رو روانی می کنین؟

شاید دقیقا اگه همین نژاد بشر با این نوع خاص تصوراتش، از روی زمین پاک بشه، من تازه بتونم به آدم هایی برسم که یه درک مینیممی از واژه ی "رفاقت" دارن.

شاید در اون صورت تازه شاید من هم می تونستم ازین استاتوس  خفن طور ها بذارم که فلانی رفیق منه؛ باش در بیفتی خط خطی ت می کنم.

می دونی بحثم چیه کیلگ؟

زور داره هفت سال تمام اینور اونور دو نفر رفیق فابریکای هم باشن و در عرض هفت روز کل این هفت سال رو فراموش کنن. نژاد خودخواه بشر؛ همیشه بی معرفت.

این من رو دیوونه می کنه؛ چرا نمی تونن اونقدری ثبات داشته باشن که حداقل رو گفته ی هفت ساله ی خودشون پا فشاری کنن؟

چرا اینقدر شُل و پخمه و بی ثبات؟

دل پاک گونه

وقتی هنوز از نظر یه نفر توی این کره ی خاکی دعاهام نزد خدایی که می گن هست خریدار داره و اس ام اس می ده که:

امشب هم نیازمندم به دعات!


اوج فاجعه زمانی ست که این سخن رو از زبان کسی بشنوی که ذره ای پلیدی و ناپاکی رو تو وجودش نمی تونی تصور کنی. یه آدم قدیس. حتما تجربه ش کردین؛ بعضی آدما خصلتا نورانی طور اند و عاری از هر گونه سیاهی. نا خود آگاه هر بی نزاکت و بی شرافتی هم جلوی اینگونه آدم ها خودش رو جمع و جور می کنه. سعی می کنه جلوی اونا پلیدی هاش رو تا حدی قایم کنه.


و اینجاست که از خودم می پرسم: من کی باشم که بخوام برای چنین آدمی دعا کنم؟

اگه هم قرار باشه توی شب سرنوشت کسی برای دیگری دعا کنه اونه نه من!

منی که جدیدا به زور اندک نقطه ی سفیدی توی وجودم پیدا می کنم چه دعایی میتونم کنم برای یه کسی که به زور اندک نقطه ی سیاهی تو وجودش پیدا می شه؟!

مور کجا و سلیمان کجا واقعا...


بعدا نوشت:

ای کاش امشب رو تنها بودم و هر چه قدر دلم می خواست گریه می کردم با جوشن کبیری که برام نا آشناست ولی حسش نابه! /* الان یه مقدار از زمان انتشار این پست گذشته و من دقّت که کردم دیدم چه قدر لوس طور نوشتم. تنهایی اکی ولی یعنی چی که گریه؟ تا این حد ضعیف النفس مس شم گاهی اوقات؟! !*/


دعای جوشن کبیر صد تا فرازه. امشب به ازای هر فرازش عزیز دعا می کرد که:

خدایا به خاطر این شب عزیز همه ی مریض ها رو شفا بده. هیشکی مریض نباشه.


هه! ولی من یکی که می دونم هر کاری هم کنه دعاش بر آورده نمی شه. حتی اگه خدا همه ی مریض ها رو شفا بده... اون فکر می کنه بچه ش مریضه! ما ها که می دونیم عمو مُرده.


+داشتم فکر می کردم چه قدر خوب بود که دقیقا همون چیزی که تو ذهنمونه از خدا بخوایم. تعارفا رو بذاریم کنار. رک و پوست کنده دعا کنیم. مثلا اگه فردا صبح بیدار شیم و ببینیم که همه ی مریض های جهان حالشون خوب شده، آیا عزیز می تونه بگه چرا دعای من برآورده نشد؟! مسلما نه. خدا دعاش رو بر آورده کرده، دعایی که شامل حال عموی مرده ی من  نمی شده.


راستی یه دیالوگ ماندگار...


عزیز می گه:

ننه، امشب همه مسلمونن!