نیم ساعته دارم با اپراتور اینترنت صحبت می کنم و سعی دارم بهش بفهمونم مشکل از اونوره... نه از اینور!
مکالمه مون این شکلیه:
- اینور مشکلی نیست، احتمالا خط تون نویز داره!
- خط ما نویز نداره!
- چرا داره!
-نه اقا نداره! سال هاست استفاده می کنم، هیچ وقت نداشته.
- خب جدیدا نویز گرفته!
- نگرفته!
- دستگاهی نداری روی خط وصل کرده باشی؟
- نه بابا.
- برو بگرد قطعا دارین.
-نداریم.
- چرا حتما دارین.
- آقا نداریم.
- چند تا پریز تلفن هست تو خونه؟
-یکی ه فقط ازش خط گرفتم !
- جای دیگه ای پریز نیست؟
- نه نیست!
- برو بگرد قطعا هست!
- نیست همین یدونه پریزه.
- چرا هست.چون خط تون نویز داره.
/بازگشت به خط دوم مکالمه/
تهش این قدر تباه و بی فایده بود که تایمر خودش قطع کرد مکالمه رو.
فرض کن واسه برقراری این مکالمه پشت سر هفتاد نفر تلفنی ایستادم، ده دقیقه!
حسش می کنی کیلگ؟
چی رو؟
درد رو دیگه!
آره!
تو هم به همو چیزی که من فکر می کنم فکر می کنی؟
دقیقا!
یعنی امکان داره همین یه بار رو خدا بخواد در حقمون لطف کنه؟!
بعید می دونم. ولی شاید بشه امیدی داشت...
از بعد از ظهر بعد از زد و خورد لفظی شدیدی که بین من و مامان خانوم پیش اومد سمت چپ قفسه ی سینه ام شدیدا درد گرفته.
و از اون موقع چنان ذوق زده شدم که دقیقا نمی دونم چی کار باید بکنم!
فقط یه کلمه به ذهنم هجوم میاره: سکته ی قلبی در جوانان زیر بیست سال.
یه مطلب که قبلا نمی دونم کجا خوندمش...
برای مطمئن شدن تن در دادم به اینکه کل خونه به این بزرگی رو با جارو برقی بپیمایم... و کاشف به عمل اومد که دقیقا با هر قدمی که بر می دارم این درد بیشتر می شه. یکی از اندک نشانه هایی که درمورد بیماری های قلبی می دونم!
یعنی واقعا می شه که من بمیرم؟! مثلا امشب تا فردا صبح سکته کنم و بیدار نشم. داریم ایده آل تر از این؟
اونقدری بالا پایین پریدم تا الان که به اصطلاح از قلبم کار بیش از حد کشیده باشم. می شه که جواب بده؟ می شه سریع تر راحت بشم؟!
یا من ابلهانه مثل دانشجو های تازه کار دچار سندرم سال اوّل پزشکی شدم و همه ی اینا توهمه و هیچ جاییم هم درد نمی کنه؟
ولی دردش واقعیه ها کیلگ! شاید جدی جدی می خوای بمیری!
+خبر رسیده که عمو کوچیکه هم دقیقا قلبش همون بیماری ای که عمو احمد رو کشت گرفته و بهش گفتن باید سریع عمل کنه! باورتون می شه تا این حد چرت و غیر قابل باور و غیر منطقی؟! همه که دارن می میرن. اینم روش. بمیره.
+ دیروز یک نفر دیگر هم داشت می مُرد. مثل مرده هایی که این روز ها خیلی دور و بر من زیاد از حدند: جوجه ی سیاه قبل کنکور من! یک عدد جوجه را دو هفته قبل از کنکور بنا به اصرار نگهبان ساختمانمان در بالکن خانه جا دادیم. اسمش را گذاشتم جوجه ی سیاه قبل از کنکور. به سان کلاغ سیاه است و بی نهایت با معرفت و با مرام. این روز ها با او بیشتر از همه ی دور و بری هایم حال می کنم جدا. بگذریم.
دیروز در بین اشک ها لبخند های این روز های من که برای همه عادی شده کاشف به عمل آمد که جوجه نیست. و حدسیات بود که می بارید که جوجه کجاست؟ در آن میان من داشتم به آن جرقه ای که گفتم فکر می کردم. یک جرقه برای جرئت دادن به من تا خودم را بکشم. آن لحظه که فهمیدم جوجه ی سیاه قبل کنکور نیست شده تا حدی تونستم پیداش کنم. همان جرقه ای که می خواستم را. با خودم می گفتم الان شاید هنوز بتونی کاری واسش بکنی. اگه مطمئن شدی که مُرده تو هم خودت رو بکش اینم جرقه.
و رفتم حیاط. گشتم و گشتم به امید پیدا کردن جسد جوجه ی سیاه قبل از کنکور و بعدش راحت شدن خودم. بین بوته ها را که می گشتم می گفتم همین را کم داشتی که توهم زده شده باشی و صدای جوجه ی مرده ای را بشنوی با اینکه حتی جسدش را پیدا نمی کنی... صدایش را به وضوح می شنیدم. حس می کردم در حال جان دادن است. مگر می شد از آن ارتفاع یک عدد جوجه ساختمان نوردی کند و زنده بماند؟! هرگز. خلاصه بعدش که دقیق تر گوش دادم فهمیدم صدا از بالکن طبقه ی پایین ما به گوش می رسد... همان همسایه ای که با ما کارد و شمشیر اند! فقط کافی بود که بگویم جوجه مال خانواده ی ماست. دقیقا همان لحظه سرش را با چاقو می بریدند و جوجه کباب را تحویلم می دادند. خلاصه پس از کلیییییی دروغ و سلام و صلوات و به کمک نگهبان ساختمان یک عدد جوجه به ما تحویل داده شد که انگار نه انگار از چنین ارتفاعی پرت شده پایین. خیلی شیک باز هم دور پر پای من می پیچید و نوکش را به هر چیزی که گیر می آورد می کوباند! همین احمق بودنش شیرین است دیگر. شاید خدا صرفا می خواست خاطر نشان کند که کیلگ ببین چیز های خیلی بیشتری رو می تونم بر سرت نازل کنم. یا دست از این خر بازی هات بر دار یا سریع تر خودت رو راحت کن که من فرصت این کار ها دستم نیاد دیگه... :|
+داشتم فکر می کردم به عنوان وصیت نامه دوست دارم این وبلاگ رو آشنا هام بخونن. فقط این که چه طوری عملی شه شک برانگیزه! چون خودم که اون موقع مُردم. پس دقیقا باید چی کار کرد که فقط وقتی من مُرده باشم این اطلاعات بیفته دست خانواده م؟! آیا باید بسپرم وقتی مُردم یکی بیاد هکم کنه؟ به یه آدم آشنا ی نزدیک هم که نمی تونم بگم اومدیم و نمردم اون وقت موقعیتم لو می ره! آیا باید به یکی از بازدید کننده هام بسپرم این کار رو؟ خوب اون طوری شاید بازم نمیرم و هویت اصلیم پیش خواننده هام فاش می شه. ای کاش واقعا راهی پیدا می شد. اگه فرصتش پیش نیامد و دیدید دیگه خبری از من نیست بدونید همچین تزی در سرم داشتم.
+عادیه حالا که تصمیم گرفتم بمیرم یه چیز های خیلی عجیبی درباره ی مرگ میان زیر دست و بالم؟! مثلا طبق عادت همیشگی ده بلاگ به روز شده ی بلاگ اسکای رو باز کردیم دیشب. یه لینک آمد زیر دستمان از یکی از کتاب های ممنوع الچاپ صادق هدایت به نام زنده به گور. اتفاقا قسمتی از آن شرح خودکشی هدایت است به قلم خودش. فرض کن یک کیلگ باشی و تا به حال تا به این زمان هدایت نخوانده باشی و خیلی اتفاقی در زمانی که فکرش را هم نمی کنی همین یک اثر هدایت که در باره ی خودکشی اش است بیفتد زیر دستت و تو هی بخوانی و با خودت بگویی: این لامصب از کجا حال الآن مرا نوشته؟ نکند خود من این را نوشته ام؟ نکند قبلا به شکل هدایت در این دنیا زندگی کرده ام؟ و خیلی فکر های سر به هوای دیگر. اگه می خواید شما هم بخونیدش، حال کردم باهاش. صرفا داستان اوّل:
(رمز خود منم. مثل همیشه و همه ی فایل های این بلاگ! این دم آخری هم از خودشیفتگی دست بر نمی داریم.)
میدانی خطر ناک ترین چیز ممکن همین بود. که هدایت خوان بشوم. آن هم در این بازه ی زمانی... یک جور هایی از زیرش در میرفتم. چون می دانستم دیوانه تر از اینی که هستم می کند مرا. ولی هرچه من دوری می کنم خودش می آید پیشم. هدایت، هدایت می شود به سمت کیلگی که می خواهد خودکشی کند! می دانید با کدام تکه ی داستان بیشتر از همه حال کردم؟ کجایش دقیقا حرف دل من بود از زبان هدایت؟ حوصله اش را دارید بخوانید:
لحاف را جلوی چشمم نگه می دارم. فکر می کنم خسته شدم. خوب بود می توانستم کاسه ی سر خودم را باز کنم و همه ی این توده ی نرم خاکستری پیچ پیچ کله ی خودم را در آورده بیندازم دور، بیندازم جلوی سگ.
هیچ کس نمی تواند پی ببرد. هیچ کس باور نخواهد کرد.به کسی که دستش از همه جا کوتاه بشود می گویند: برو سرت را بگذار بمیر! امّا وقتی مرگ هم آدم را نمی خواهد، وقتی که مرگ هم پشتش را به آدم می کند،می گی که نمی آید و نمی خواهد که بیاید...!
همه از مرگ می ترسند من از زندگی سمج خودم.
+یا مثلا شعرهایی با محتوای زیر خیلی فرز و زرنگ می پرند در میان دامنمان:
مرا از خود رها کردی و بال پر زدن دادی؟
اگر این است آزادی مرا بی بال و پر گردان!
دعای زنده ماندن چیست وقتی عشق با ما نیست؟
خداوندا دعای دوستان را بی اثر گردان!
فاضل نظری
راست گر خواهی عزاداریم ما تا زنده ایم
زان که باشد زندگی از پایه تا پایان عزا
ابولقاسم حالت