دیشب نشد. خوب انرژی وارد کردیم،
امشب شد کلّه مکعبی.
باورتون می شه الآن این وقت نیمه شب بابام رفته از تو محل کارش دزد بگیره؟ و نه هر دزدی. یک دزد از رگ گردن نزدیک تر.
دنیاتون تا همین حد منزجر کننده س آدما.
تا همین حد.
تمام. من واقعا دیگه اعتقادی برام باقی نمونده.
اعتقادی، باقی، نذاشتین...
یعنی هی یه نیرویی درونم هست که نیمه ی پر لیوان رو مورد عنایت قرار بده و بگه: نه بابا، اینجوری نیس. خوبی هم هست. بگرد فلان شده.
ولی نیست خب. یعنی چرا هست. یه لیوانه. پره پره. از نظر نیمه ی پر لیوان کم نداریم. منتها لیوانه پر لجنه. و من اصلش خودم لجن ترینم در راس لجن ها.
حالم از همه شون و همه مون و همه تون و خودم و دنیا و جهان و هستی و کائنات و زندگی و خدا و هر کوفت و زهر ماری دیگه ای به هم می خوره راستش. من کاملا دیوونه شدم. و اینقدر سر یک سری از افکار تو ذهنم مانور دادم که دیگه نشه درستش کرد. کار از کار گذشته. من اعتقادم رو از دست دادم...
یه روزم بود یکی از افکار خیلی پایه ای اخیرم از زبونم پرید. خب مثلا الآن چی می خواین بگین بچّه س می خواد ادا شاخا رو در بیاره؟ خب بگین به کفشم. :))) به هر حال الآن که این فکرام وجود دارن هر لحظه و صرفا توانایی من تو مهار و سرکوبشون تعیین می کنه من کی هستم.
اون شب، سر میز شام گفتم دوست دارم زودتر نسل بشر رو نابود کنم و هیتلر رو هم خیلی دوست دارم حتّی. طبیعتا از ایران هم شروع می کنم و بعدش شروع کردم بافتم توش که حالا همچین آدمی رو زورکی دکتر کردن مثل یه جوک خیلی خیلی لوس و خنک و مسخره می مونه. تا یک هفته جنگ روانی داشتیم تو خونه سر حرفی که زده بودم. چون مامانم بر گشت گفت حتّی منو؟ اگه من جلوت وایسم منم می کُشی؟ و تو چشاش نگاه کردم و گفتم حتّی تو رو چون دیگه نمی تونم هدفی برای جهان بشریت متصوّر بشم و هرچی جلو تر می رم اوضاع بیشتر بیخ پیدا می کنه.
و می دونی چیه کیلگ خر؟ از یه جایی به بعد به این دسته از فکرام رسیدم که خودکشی کردن هیچ جوره کافی نیست. می خوام همه مون رو راحت کنم راستش. من از دنیا انتظار دارم خوب مطلق باشه. چون این طبع به طرز مسخره ای در وجودم نهاده شده. از خودم انتظار دارم خوب مطلق باشم. و وقتی حتّی خودم هم نمی تونم خوب مطلق باشم، تهش این می شه.
خیلی شانس بیارین من منشا هیچ قدرت خاصّی نشم. یعنی شک نکن کیلگ اگه الآن یه دکمه ی قرمز زیر دستام بود که با فشار دادنش می تونستم نسل بشر رو منقرض کنم، اصلا تردید نمی کردم حتّی.
دونه دونه ی آدمایی که بیان زیر دستمو به درک واصل می کنم.
شوخی ام ندارم. بذارین رو کول تون، جمع کنید برید. ؛)
من یک گلوله ی تنفّرم.
هیچی دیگه.
انگار خدا دوست داره هی ما رو امیدوار کنه به یه چیزی بعدش با سرعتی ده برابر امیدمون رو بخوره.
تنها کاری که می تونم بکنم الآن اینه که یه انگشت وسط نشون بدم به سایت احمقشون. و آه بکشم از ته دلم. یه آه عمیق.
خیلی مفت از دستش دادم.
ای کاش امروز اول مهر نبود؛ :(((((((((((((((((
ای کاش امروز دیروز بود که سایتشون باز بود.
ای کاش الان فقط دوازده ساعت پیش بود.
ای کاش من اینقدر تنبل نبودم و با خودم فکر نمی کردم که امکان نداره جواب بده.
ای کاش اون همه بازی نمی کردم و به جاش زود تر می رفتم دنبال این کار.
کاش همون روز اولی که این راه اومد به ذهنم امتحانش می کردم و می فهمیدم که سایتشون خیلی راحت تر از اونچه فکرش رو می کنم گول می خوره.
بسته شد!
و من فقط فرصت کردم اطلاعات دو نفر رو بکشم بیرون از دلش.
خیلی خیلی خیلی ناراحتم. :((((((
حس یه مگس که از دور عسل رو می بینه، با هیجان به سمتش پرواز می کنه و با صورت می خوره به شیشه ی عسل در بسته. عسله جلو چشمشه. ولی نمی تونه بخورش. لعنتی.
+هر چند از نظر فلسفی من چیزی رو از دست ندادم. چون اصلا حقم نبوده که این اطلاعات رو داشته باشم. ولی می دونی با تنبلی هام به یه شانس خیلی خیلی خیلی بزرگ تیپا زدم. و این عذابم می ده. شدیییییید! :|
+دوباره باید دست به دامن این و اون بشم برای فهمیدن نتیجه ی بچه ها! :( :( :( :( :( :(
فردی پیدا شده به اسم بابا که می گه :
تو فقط شهرستان رو انتخاب کن بقیه ش با من! به هر جون کندنی هم که شده میارمت تهران! نا سلامتی کلی آشنا دارم، معاون وزیر بهداشت دوست صمیمی منه! تو فقط بزن که قبول شی غمت نباشه! خودم هم که جزو کارمندای دانشگاه حساب می شم و عین هیئت علمی ها می تونم برات سهمیه بگیرم. انتقالیت رو می گیرم سر شش ماه!
داری پشت پا می زنی به زندگیت وقتی قبول می شی شهرستان و نمی خوای انتخابش کنی...
شما بودید چی کار می کردید؟
طی سه روز گذشته بیشتر از هزاران مثال برام آورده شده در اندر احوال کسانی که رفتن شهرستان. بیش از ده نفر زنگ زدن و حرف زدن و به اصطلاح من رو شست و شوی مغزی دادن!
اگه شما جای من بودید دل خوش می کردید به حرفی که با چنین اطمینانی بهتون زده می شه؟ هفت سال آینده تون رو بر مبنای یه سری حرف این چنینی پایه ریزی می کردین؟!
اگه ش خیلی بزرگه ها! اگه عملی نشه تا هفت سال یه آدم به اصطلاح تهرانی باید تو ده کوره ای بمونه که یه عمر مسخرشون می کرده... یه جایی که هیچ سنخیتی باهاش نداره. دیوونه می شه یحتمل تهش.
خیلی شیک میشه بابام بمیره اصن تو این چند ماه. اون وقت چی داریم؟ یه کیلگ منزوی تر و بد بخت تر از قبل که توی یه جایی صد برابر گند تر از تهران گیر افتاده.
با یه قولی که نمی دونه دقیقا باید یقه ی کی رو بگیره و بهش بگه : تو به من قول داده بودی!
#جواب خودم: نه مطلق! تجربه بهم ثابت کرده آدما زر مفت زیاد می زنن. تازه همون شش ماه اولش سخته. اگه بخوام شش ماه بمونم شش ماه دیگه می ذارم روش می رم کنکور می دم!!! من حتی یک روز هم نمی تونم زندگی م رو بدون اتاقم تصور کنم. لعنتی...
+باورم نمی شه این منم که می خوام دور بزنم و با پارتی بازی به زور چپونده بشم تو دانشگاهی که حقم نیست!
ب
ا
و
ر
م
ن
م
ی
ش
ه
!
+صبح ها که به زور این و اون از خواب بیدار می شم فقط به خودم می گم: ای بابا! تو که هنوز زنده ای... پس هنوز تموم نشده؟!
چند تا quote قابل تامل که هنوز دارن تو ذهنم می چرخن:
" تو که این رو بیشتر از المپیاد دوست نداشتی دیگه! همه ش هم به خاطر ما اومدی تجربی. چرا داری باخودت اینجوری می کنی؟! ارزشش رو نداره..."
"می دونی با خودت چی کار کردی سر جلسه ی کنکور؟! مثل یه اسب تو پرش از مانع. همه ی اسبا می پرّن. یکی شون مانع رو رد می کنه. یکی می خوره به مانع و حذف می شه! امّا تو... قبل از پریدن هی با خودت فکر می کنی آیا می تونم بپرم؟ نکنه نتونم ردش کنم؟ نکنه بخورم به مانع؟ نکنه خیلی بلند باشه؟ نکنه دردم بگیره؟ اینقدر خودت رو با امثال این سوالا درگیر می کنی که وقت مسابقه تموم می شه! بدون اینکه تو تلاشی برای پریدن از مانع کرده باشی..."
باورم نمی شه مادری که اون همه قربون صدقه م می رفت و هر جا می خواستم تنهایی برم بهم می گفت: "من بدون تو یه شب هم نمی تونم بخوابم!!! باید همیشه کنارم باشی..." الان داره بهم پیشنهاد می ده که خب چه اشکالی داره؟! میری شهرستان! :|
میدونی ایناست که یهو کل سیستمت رو به هم می ریزه. در مورد یه آدم. اینکه حرفی رو که هیچ وقت از یه نفر انتظار نداری (یا اگه داری حداقل از این یه نفر انتظار نداری) دقیقا بر می گرده پرت می کنه تو روت!
به یاد حرف پشمک میفتم موقع ثبت نام کنکور:
"می دونی چیش زجر آوره کیلگ؟ اینکه تو دفعه ی بعدی که بخوای ثبت نام کنکور رو کنی قطعا نمی تونی گزینه ی پیش دانشگاهی رو انتخاب کنی. باید بزنی فارغ التحصیل. فکر کردن به این می تونه تا مرز جنون بکشوندت!"
به آرزو هام فکر می کنم. آرزو نه البته. چون معتقدم آرزو باید اون چیزی باشه که هیچ وقت نمی تونه اتفاق بیفته. مثلا اینکه من یهو تبدیل به حیوون بشم. این می شه یه آرزو. دست نیافتنی. پس بهتره بگم به خیال پردازی هام فکر می کنم. به اوج شهرت. می دونی کیلگ؟ خیلی مسخره ست که با یه خیال از بچگی بزرگ شده باشی بعد ببینی همه ش الکی بوده. از زمانی که یادم میاد عشق شهرت بودم. اینکه مشهور بشم. هه. حالا وضعم به جایی رسیده که باید خودم رو از همه قایم کنم که بد نام نشم حد اقل. که حرف در نیارن پشت سرم!!! هر چند واقعا دیگه واسم مهم نیست ولی بنا به عرف...
اولین باری که اسمم رفت رو سر در مدرسه مال زمانی بود که تیزهوشان قبول شدم. پلاکارد و عکس و مخلفات این جور خفن بازیا! کار از کار گذشته. ولی هنوز هم نمی تونم باور کنم که این اولین بار، به نوعی آخرین بار هم بود. من دیگه تا آخر عمرم اسمم رو سر در هیچ مدرسه ای نمی ره. یکی از رویاهایی که از بچگی تو سرم بود. حالا دیگه میشه اسمش رو گذاشت آرزو...
شنیدم یه دختره از بوکان به خاطر نتایج کنکور خودکشی کرده. لعنت به من که جرئت اینم ندارم. واقعا منم دلم می خواد بمیرم. شیرین ترین حالتش اینه که صبح وقتی از خواب بیدار می شم ببینم اصلا من وجود نداشتم. یا اصلا دنیا وجود نداشت. البته در اون صورت دیگه از خواب بیدار شدنی هم وجود نداشت. فقط خودم می دونم که چه قدر مادر و پدرم رو تو ذهنم برای به وجود آوردن خودم سرزنش کردم! من واقعا لیاقت این دنیا رو نداشتم و ندارم. تمام روز بعد دریافت نتایج داشتم فکر می کردم که دقیقا چه جوری خودم رو بکشم. نه به خاطر نتایج کنکور. من تو زندگی م به پوچی رسیدم. از شانس خوشم این پوچیه مصادف شده با اعلام نتایج کنکور. خیلی قبل تر از اون این فکر ها تو سرم بود. بیانش نمی کردم صرفا! حالا فقط تشدید شده.
امیدوارم هیچ وقت بهش نرسید. ولی یه زمانی می فهمید که زندگی واقعا تو خالیه. پوچ و بی معنی. امیدوارم اون زمان زود نباشه براتون. که حداقل بتونید کیف زندگی رو بکنید. ولی مطمئن باشید از نقطه ای که این جمله رو درک کنید دیگه حتی توان زندگی کردن هم ندارید.
ای کاش جرئت عملی کردن این یه ایده م رو داشتم. منی که همیشه در صدر مثبت نگرای اطرافیانم قرار داشتم، تو هیجده سالگی فهمیدم که ته زندگی پوچه. خیلی زود تر از اینکه بخوام به ته زندگیم رسیده باشم. برای همین دیگه نمی خوام ادامه ش بدم. می خوام حداقل این طوری انتقام این پوچی رو ازش بگیرم. قراره هفتادد سال، صد سال، فوقش صد و بیست سال زندگی کنم تهش هم باز به همین نتیجه برسم. اگه یه دکمه جلوم باشه و بهم بگن با فشار دادن این همه چی تموم میشه انگار از اول وجود نداشته (کان لم یکن شیئا) ، قطعا فشارش می دم.
یه عالمه راه تو ذهنم هست. ولی کو جرئتش؟! جرئتش هم باشه می ترسم خودم رو بکشم بعد پشت سرم حرف در بیارن که به خاطر نتایج کنکورش بود! یه چاقوی دسته آبی داریم تو آشپزخونه مون. تیز ترین چاقوی خونه ست. این مدت همیشه در گوشه ای از ذهن من به سر می بره تصویرش. از طرفی راه پله های خونه. که از طبقه ی چهارم یه فراکتال خیلی خوشگل رو القا می کنه تو ذهنم. ( اگه نمی دونید فراکتال چیه یه سرچ بدید به تصاویر گوگل. مبهوت عکس هاش می شید اصن... مثل مثلث سرپینسکی یا برف دانه ی کخ که تو سال سوم دبیرستان داشتیمش) این که یک ثانیه ی آخر عمرم در حال سقوط باشم نیز جالبه. تازه اگه بتونی خودت رو از یه برج پرت کنی پایین ده ثانیه ی آخر عمرت قطعا خیلی عجیب و جالب خواهد بود. از طرفی وقتی پدر مادر پزشک باشن انواع و اقسام قرص و دارو پیدا می شه تو خونه تون. یه پارچ از تمام داروهایی که تو خونه مون داریم. کافیه نه؟! ولی فکر اینکه بعدش بخوان شست و شوی معده بدن من رو منصرفم می کنه از این عمل. حتی اون موقع که به زور ور داشتن من رو با چشم های پف پفی طور بعد از گریه بردن بیرون، ماشینای اتوبان بد جوری چشمک می زدن. پل هوایی هم همین طور. کلی وسایل و شرایط دیگه نیز...
فقط یه جرقه ی خیلی کوچیک می خوام که این ترسی که باقی مونده هم از بین بره.
باور کنین اونایی که خود کشی می کنن بر خلاف تصور عوام مردم جزو شجاع ترین مردم دنیا هستن. پشت سرشون گفته می شه که ترسو بودن و از زندگی می ترسیدن.
نه اینکه بخوام کار خودم رو توجیه کنم. من هنوز خیلی فاصله دارم تا اون نقطه. منظورم هم این خودکشی های مسخره ای نیست که منتظرن یکی بیاد نجاتشون بده و صرفا کمبود توجه دارن. شجاعت می خواد که یه نه ی گنده بگی به زندگی و بی خیالش شی. شجاعت می خواد وقتی واقعا می بینی یه چیزی تهش پوچیه از همون اولش خودت رو راحت کنی. نری تا ته و بازم به همون نتیجه برسی. شجاعت می خواد.