Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

چرا هر روز باید بیشتر از قبل حس کنم که خیلی نادان بودم؟!

آه. جدا نمی تونم نگم آه. فقط آه توصیفش می کنه! یه آه عمیق از سر جهالت!!!

باورم نمی شه که یکی از تفکرات دوران کودکیم تا به همین امروز بعد ازظهر به طرز کاملا غلطی تو ذهن من نقش بسته بود و اینجانب کیلگ چند ساعتی ست که با یکی از به قول پدرم خنده دار ترین تفکرات احمقانه ی کودکی ام وداع نموده ام!


جدا شماها همه می دونستین که مرغ ها بدون وجود خروس هم تخم می ذارن؟!


اینم می دونستین که تمام یا حداقل اکثر رو به تمام تخم مرغ هایی که تا به حال خوردیم هم این گونه بوده اند؟!


یعنی ما هیچ وقت جوجه جنین های بیچاره را نمی خورده ایم؟!


و این فقط من بودم که از شدّت علاقه ام به جوجه ها در کودکی هر کی ازم می پرسید: رنگ مورد علاقه؟ بی درنگ می گفتم زرد...

و دقیقا یادمه که دو سال تمام از ابتدایی به زور در حلقوم این جانب تخم مرغ را فرو می کرده اند چون تصمیم داشتم فرصت زندگی را از جوجه های درون تخم مرغ نگیرم؟!

چون دلم نمی آمد جوجه ها را بخورم؟!

و این رو حتی به بزرگ تر ها انتقال نمی دادم تا زود تر راحتم کنن؟!

که بفهمم گناه نمی کنم!!!!

چون اصلا جوجه ای وجود نداشته داخل اون تخم مرغ ها...


حیف اون همه زجری که تا الان موقع خوردن نیم رو ها، خاگینه ها، املت ها، تخم مرغ آب پز ها و امثالهم کشیدم و دائما از جوجه مذکور خواستار عفو شدم در آن دنیا...


پ.ن: حتی یادم می آد که در اثنای دوم دبستان که برادرم به دنیا اومده بود تصمیم گرفتم یه جوجه رو به دنیا بیارم و اونقدر تخم مرغ بد بخت رو پشت بخاری گذاشتم که گندید. چرا اون موقع که بوی گند کل خونه رو برداشت کسی به من نمی گفت که جوجه ای اون تو وجود نداشته؟ فقط بهم می گفتن باید مرغ روش بخوابه. :|