Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

شایان هکر

آخه باید شب یه امتحان سه واحدی  (که حدودا سی صد و اندی صفحه س)ماه عسل یکی از خفن ترین سوژه های خودش رو رو کنه؟

_منم که بی خیال... چشمام رو به روی تمام واحدا می بندم و از برنامه شون لذّت می برم!_

طرف یه سال از من بزرگ تره، دیپلم نگرفته، حداقل پنجاه تا حساب بانکی هک کرده...

من خاک بر سر المپیاد کامپیوتری بودم، الآن دارم مدیکال ترمینولوژی می زنم تو سرم در حالی که نهایت موفقیتم در زمینه ی هک بیرون کشیدن کارنامه کنکور دوستای نزدیکم بوده...

تازه اون ور پدر و مادر دارن هوشش رو ستایش می کنن. هی می گن این چه نابغه ای بوده ها... هیچ اشاره ای هم نمی کنن که منم تو دوم راهنمایی سرور داغون مدرسه مون رو هک کردم. :|

خب شما بودین حسودی نمی کردین؟ :|

این حجم از تناقض اون قدری آزارم می ده که با  وجودی که ماه عسل حدودا چهار ساعته که تموم  شده بازم عین آدم نمی تونم بشینم سر 170 و اندی صفحه ی باقی مونده ی مدیکال ترمینولوژی م که استاد اصلا زحمت درس دادن یه کلمه ش رو هم به خودش نداده...

زندگیه داریم؟

حتّی وقت نوشتن رو هم ندارم که راحت کنم خودمو... :|

من واقعا مُرده پرستم؟

به نقل از صد و دهمین پست همین وبلاگ (اینجا) که بعد از چهل و نه دقیقه گشتن  (و بعد از کلی قطع امید و تیر آخر ترکش که سرچ دادن عبارت "بابام" توی گوگل بود!!!) بالاخره تونستم پیداش کنم:

" ...

چند روزیه که یکی از همکارای بابام حالش بد شده. اونم داره می میره. هر روز دارم فکر می کنم که می تونم از چی بگذرم که فقط حال یه نفری که نمی شناسم خوب شه و نمیره. تهش به این می رسم که همه چیز. جدا هر کاری حاضرم بکنم. فقط این که به مرگ منجر نشه. استرسی که می کشم موقعی که بابام با گوشی ش حرف می زنه خیلی احمقانه ست. من هیچی از طرف نمی دونم. ولی دارم واسش استرس می کشم. و این مزخرف ترین حال دنیاست.

..."


خب! الآن یک سال بعده. دقیقش می شه یک سال و پانزده روز بعد از روزی که من اون یادداشت رو نوشتم.

طرف یک ساعت پیش مُرد.


دقیقا زمانی که من داشتم قهقهه می زدم جلوی ماه عسل... دقیقا همون موقعی که داشتم فکر می کردم چه قدر گاهی زندگی شیرین می شه!

همون زمانی که یه مرد گنده ی امید نامی داشت تو ماه عسل مادرش رو ماچ و بوسه می کرد چون بعد از سی و اندی سال اوّلین باری بود که میدیدش. من و ایزوفاگوس در اون لحظه داشتیم  با هم رو این قضیه فکر می کردیم که :" فرض کن  این خانومی که اینقدر راحت دارن فیلم بوسیده شدنش رو پخش می کنن به احتمال  یه درصد مادر اون پسره نباشه و اشتباهی رخ داده باشه. هووووف.... :{"


بگذریم. در همون لحظات جنازه ی این یارو رو پیدا کردن. تو یه اتاقی تو بیمارستان، سرد و تنها، مرده بود.

به همون علتی که یک سال و پانزده روز پیش داشت می مرد. تعجب کردین؟ خودم که بیشتر از از ناراحتی متعجبم الآن.

مرگ در اثر اوردوز در مصرف دارو یا مواد یا هرچی.

اون سری تا مرز کما پیش رفت، ریه هاش آسپیره شدن، کلی تو بیمارستان بستری بود، ولی تهش زنده موند.

الآن مُرده!

یادم نمی ره چه قدر استرس داشتم واسه مرگ کسی که نمی شناختم. چه قدر بابام این ور اون کرد تا تونست یه بیمارستان ارزون خفن جور کنه براش. چه قدر سفارش این بشر رو به دوستاش کرد که مواظبش باشن...

دارم فکر می کنم انگار که مرگ بهش یک سال فرصت داد تا درست کنه خودش رو. ولی خب. درصد کثیری از ما آدما عموما در حال گند زدنیم به فرصت های تجدید شده مون. اینم یکی از همین موارد.

الآن اصلا به اندازه ی اون موقع استرس ندارم. مثل خیلی از موارد دیگه ی زندگیم خالی ام. یاد حرفای  آقای جونِوَر می افتم. استاد عزیز زیست پیشم. می گفت:

" دو حالت رو در نظر بگیرید:

در حالت اوّل به شما می گن که در یک ساعت آینده قراره یه شوک الکتریکی بهتون وارد کنن.

در حالت دوم بدون اینکه بهتون بگن یهو بهتون شوک الکتریکی رو وارد می کنن.

از نظر زیستی... با وجودی که در حالت اوّل شما خبر دارید چه بلایی قراره سرتون بیاد، ولی حالت دوم درد کمتری در بدنتون ایجاد می کنه.

حالت اوّل شما رو استرس-مرگ می کنه... انتظار هر لحظه ای تون برای اون شوک خاص... مثل این می مونه که هر لحظه از نظر روانی در حال تجربه ی اون شوک باشین. "


منم سال پیش داشتم استرس-مرگ می شدم. به خاطر بابام هم که شده دوست نداشتم همکارش بمیره. با هر زنگی که گوشیش می خورد طپش قلب می گرفتم حتی چون فکر می کردم می خوان خبر تموم کردنش رو بدن.

ولی یارو نمرد! زنده موند. تا امروز. که دوباره به همون علت بمیره. احمقانه س حتی...! نه؟


الآن دارم به این فکر می کنم که چرا اعصابم خورده. خب اصلا نمی شناختمش. خیلی دورادور. خوش قیافه بود. دارم با خودم فکر می کنم که حیف قیافه ش بابا! حیف چشمای سبزش که به خاطر مواد مخدر باید تا ابد بسته بمونن.

باباش ولش کرده بود و رفته بود اردبیل دنبال زن دومش. این یارو رو بابای من بزرگش کرد. ترکش داد از اعتیادش،  زن گرفت براش، کار جور کرد براش، حتی یه مدت طویلی مجانی خونه جور کرد براش....  چه قدر ما دعوا داشتیم تو خونه مون سر اینکه چرا بابام باید به یه غریبه اینقدر کمک کنه وقتی خودش این همه کار ریخته رو سرش.

همیشه جواب می داد:" دلم می سوزه براش! خیلی بی دست و پاس. خیلی احمقه. بابا هم که بالا سرش نیست. هیچ کسی رو نداره... گناه داره خب. نمی شه کمکش نکنم. اگه من کمکش نکنم نمی تونه زندگی کنه..."

اوّل از همه زنگ زدن خبر مرگش رو به ما دادن. سر افطار با صدای اذان.  قبل از بابای تنی ش ما فهمیدیم. هووووف. مخم داره سوت می کشه فقط. بابام بغض کرده دوباره. می گه: " پسره ی احمق آخر خودش رو به کشتن داد..."  خب حس می کنم می تونم درکش کنم. انگار که یه چیزی مثل من یا ایزوفاگوس رو از دست داده باشه دیگه...

می گن انسان عاقل از یه سوراخ دو بار گزیده نمی شه. ولی این یارو اونقدرا هم خوش شانس نبوده گویا. شایدم همونی که بابا می گه: "احمق بوده!"

بهش می گم:"چرا گریه می کنی بابا؟ خودش این کارو با خودش کرده به هر حال..."

میگه: "خیلی مظلوم بود. مردنش هم از احمق بودنش بود. از نفهمی ش..."

می دونی کیلگ، حس می کنم بابام این حس رو داره که بازم با توجه بیشتر می تونسته مانع این اتفاق بشه. حس می کنه اهمال کرده شاید.

به شخصه اگه من بودم حداقل سعی می کردم بعد از یه مدت طویل ترک کردن، یهو اونقدری نکشم که حالم بد شه و اوردوز کنم. اونم وقتی یه بار دقیقا عین همین بلا سرم اومده یه بار! اونم وقتی که یه زن و یه بچه دارم! :|  دردناک ترش چیه؟ اینکه طرف تو بیمارستان این کارو کرده. کارگر بیمارستان بوده، بعد که دیده حالش بد شده  از خجالتش رفته توی یه اتاقی و در رو بسته رو خودش. از خجالت اینکه بعدا یکی نیاد بهش بگه :" دوباره احمق بازی سال پیشت رو در آوردی؟".


دردناکه. چی بگم؟

به بچه ش چی می گن بعدا که بزرگ شد؟ به بچه ی یک ساله ش...

حداقل امیدوارم این یک سال رو زندگی کرده باشه طرف. این یک سالی که مرگ بهش فرصت داد... به خیلی ها همینم نمی ده. مثلا یکیش عموم.

ماه عسل

بیشتر از اون سرعتی که پارسال گفتم با آهنگ مرتضی پاشایی تو تیتراژ خیلی حال میکنم و همه ی دوستان گفتن ما حال نمی کنیم برو بمیر با این سلیقه هات؛

امسال می گم با آهنگ تیتراژ ماه عسل می خوام بالا بیارم و انتظارش رو دارم که بقیه بیان بگن بازم سلیقه ت تو دیوار مونده هم چنان!

وقتی گوشش می دم صرفا حس می کنم یه عروس داماد دارن می رن ماه عسل! همین. :|

همون بهتر اینقدر دیر دانلودش کردم که کمتر بخوره تو ذوقم.

صرفا تنها قسمتی که جالب بود تیکه ی "من و تو و عشق جدا شده از دلهره" بود. اونم نه به خاطر مفهوم نه چندان جالبش. به خاطر ریتم صدای خواننده ش. اینکه هی منتظر بودم نفس تازه کنه و بقیه ش رو بخونه ولی تا تهش رو یک نفس خوند.


در عوض؛

این اطمینان رو می دم به احسان جان که برای یه بار تونسته تا حدودی خواجه خمیری نباشه. تیتراژ آخر خوب بود. البته خوب بودنش فقط تو همون تیکه هایی خلاصه می شه که تو تیتراژ پخش می کنن. نه بیشتر. بقیه ش اضافه ست به نظرم. وقتی مفهومش رو تو همون چند خط القا می کنه چرا اینقدر زیاد باشه؟

شاید بیشتر که گوشش دادم بفهمم عالی هم هست اون تیکه های خاص و کوتاه. :{

خصوصا اون جایی که دم افطار من از تو اتاقم با شنیدن  "حال هیشکی تو دنیا"؛ هوار می زنم : "بد تر از حال من نیست...!"

خیلی حال میده جدا! حرف که نمی زنم کلا تو خونه. اینم از نحوه ی ارتباطم با خانواده. :)))


چند تا اظهار نظر دیگه:


+"هر شب، دلم دریای آتیشه، ازین بد تر مگه می شه؟"


این تیکه با یه صدای خیلی زیر تر می شد خونده شه! جاش رو داره که که در حد جیغ بنفش یه دختر زیر بخونیش. و واقعا به نظرم خیلی دل نشین تر می شد این گونه! البته اینم هست که صدای این بشر از اول تو ذوق می زد... شاید همین لحن با صدای یه خواننده ی دیگه خیلی خیلی خیلی بیشتر غوغا می کرد.

هر دم بهتر بود از هر شب.

و اینکه صرفا در حد یه reminder بگم که این تیکه رو گوش بدید ولی باور نکنینش! خدایی که می گن هست در هر لحظه یه سناریوی افتضاح تر واستون تو دامنش داره و دقیقا منتظره که بگین: از این بدتر مگه می شه؟


+"دردی رو زمین بد تر از همین درد تنها شدن نیست...!"


هاه. این تیکه دیگه جدا واسه من یکی نبود. من عاشق تنهایی م. اون قدری که کلافه می شم وقتی نمی ذارن تنها باشم. نه منزوی طور. ولی واقعا حالم به هم می خوره از تنها نبودن منجر به تحمل یه سری آدم تصنعی. یه زمانی اذیتم می کرد که به اندازه ی انگشت های دستم هم دوست و رفیق نداشتم و هیچ کس روحیاتم رو درک نمی کرد و با بقیه اصلا بهم خوش نمی گذشت. بعدش یاد گرفتم که با تنهایی هام بیشتر می تونم حال کنم تا با آدم های دور و برم. شاید این خودش دلیلی باشه بر لال بودن گاه و بیگاهم. دیگه خودم به اندازه کافی تصنعی هستم. تحمّل خودم بسه. چرا باید زیاد تر کنم این حال به هم خوردگی رو؟!

حتی این یه مدّت بعد کنکور خیلی بیشتر از قبل  دلم می خواد فقط من باشم و آب و غذا و هوا و زمین و یه خونه ی خیلی خالی بزرگ سفید و فکرام و سکوت. منتها نمی دونم چرا بیشتر از هر زمانی دورم رو شلوغ می کنن نامردا. همین یه دل خوشی هم ازمون می گیرن. می بینی تو رو خدا کیلگ؟! :|

می گن دیگه هر کی تنهات بذاره خدا که نمی ذاره. ولی من خیلی وقته حس می کنم خدا تنه...

.

.

.

خودم هم باورم نمی شه درست. داشتم می نوشتم تنها. می خواستم "الف" ش رو بزنم از روی کیبورد. و خیلی شیک کامپیوترم خاموش شد جلو ی چشمام.

و وقتی رفتم چک کردم نه فیوزی پریده بود و نه کسی دو شاخه ای به پریز وصل کرده بود. کامپیوترم صرفا خاموش شد. خیلی خود جوش و ناگهانی و کاملا بی دلیل و تا حدی ترسناک. و بعدش دوباره بی هیچ زحمتی روشنش کردم که بیام بنویسم گویا نباید اون جمله ی بالا رو ادامه بدم. گویا قرار نبوده که نوشته شه!


#بعدا نوشت: واقعا یه حس ترس عجیبی رو دارم تو دلم همین الان الان و تپش قلب خیلی مزخرفی گرفتم در حد روز المپیادم. هنوزم نمی تونم بفهمم چرا این لعنتی خاموش کرد. کامپیوتر با منطق طرفه. مگه می شه هر وقت دلش خواست خاموش کنه؟! کله مکعبی احمق. یه دلیل خیلی منطقی می خوام که بگی چرا خاموش کردی؟!

مگه میشه باشی و تنها بمونم...

   من هیچ وقت عمرم سعادت این رو نداشتم که خواننده ها رو خوب بشناسم یا خیلی از این آدم های این_لاو_ویت_موزیک باشم.

   به صورت کاملا تفننی ه.از  آهنگی خوشم بیاد دان می کنم می ریزم رو موبایلم،  n بار گوشش می دم. ولی خوب وقتی از یه آهنگ خوشم بیاد... دیگه خفه می کنم خودمو باش. ت

   بحث اینه که این چند وقت می گفتن مرتضی پاشایی حالش بده و بستری ه و اینا. ولی خب من اصلا اسمش واسم آشنا نبود، صرفا ابراز تاسف می کردم از این که سرطان چقد بده و این حرفا!

   آقا زد و دیروز فهمیدیم این جناب پاشایی همون خواننده ی تیتراژ ماه اصل امساله. آهنگی که من دیوونه وار علی رغم اکثر دوستان و آشنایان عاشقش بودم. مخصوصا عجیب ترین و برزخی ترین دوران زندگیم رو با این آهنگ سر کردم. دورانی که المپیاد قبول نشده بودم و باید قبول می کردم که کنکوری ام و بدتر از اون که باید دکتر شم نه مهندس...دورانی که از بی تعلقی نمی دونستم چی کار باید کنم به غیر از آهنگ گوش دادن و ول گشتن تو نت!

   خلاصه این که وقتی این آهنگ رو می شنوم اکثر خاطراتم میاد جلو چشمام. خصوصا خاطرات المپیادم. دیشب که شنیدم مرتضی پاشایی همونی ه که صداش برای من خاطره ساز بوده یه جوری شدم... صدایی که بارها بهش گوش کردم و ازش خسته نشدم.

   الان که بهش فکر میکنم می بینم خیلی هنره که درد به این بزرگی مثل سرطان داشته باشی و بخوای زخم های ریز ریز یه ملت لوس رو با صدات التیام ببخشی.

   میگن حالش بده. میگن ممنوع الملاقات شده. میگن فقد باس دعا کرد. منم دعا می کنم.  جدا از حس هم نوع دوستی یه حس مدیون بودن نسبت بهش دارم. مدیون بودن به کسی که صداش یه زمانی تنها وسیله برای چسبیدن به این زندگی کوفتی بود. ای کاش غیر از دعا کردن کاری از دستم بر میومد.زجر آوره!

و حالا واقعا

من

به جای

تو دارم

زجر می کشم...