وقتی هنوز از نظر یه نفر توی این کره ی خاکی دعاهام نزد خدایی که می گن هست خریدار داره و اس ام اس می ده که:
امشب هم نیازمندم به دعات!
اوج فاجعه زمانی ست که این سخن رو از زبان کسی بشنوی که ذره ای پلیدی و ناپاکی رو تو وجودش نمی تونی تصور کنی. یه آدم قدیس. حتما تجربه ش کردین؛ بعضی آدما خصلتا نورانی طور اند و عاری از هر گونه سیاهی. نا خود آگاه هر بی نزاکت و بی شرافتی هم جلوی اینگونه آدم ها خودش رو جمع و جور می کنه. سعی می کنه جلوی اونا پلیدی هاش رو تا حدی قایم کنه.
و اینجاست که از خودم می پرسم: من کی باشم که بخوام برای چنین آدمی دعا کنم؟
اگه هم قرار باشه توی شب سرنوشت کسی برای دیگری دعا کنه اونه نه من!
منی که جدیدا به زور اندک نقطه ی سفیدی توی وجودم پیدا می کنم چه دعایی میتونم کنم برای یه کسی که به زور اندک نقطه ی سیاهی تو وجودش پیدا می شه؟!
مور کجا و سلیمان کجا واقعا...
بعدا نوشت:
ای کاش امشب رو تنها بودم و هر چه قدر دلم می خواست گریه می کردم با جوشن کبیری که برام نا آشناست ولی حسش نابه! /* الان یه مقدار از زمان انتشار این پست گذشته و من دقّت که کردم دیدم چه قدر لوس طور نوشتم. تنهایی اکی ولی یعنی چی که گریه؟ تا این حد ضعیف النفس مس شم گاهی اوقات؟! !*/
دعای جوشن کبیر صد تا فرازه. امشب به ازای هر فرازش عزیز دعا می کرد که:
خدایا به خاطر این شب عزیز همه ی مریض ها رو شفا بده. هیشکی مریض نباشه.
هه! ولی من یکی که می دونم هر کاری هم کنه دعاش بر آورده نمی شه. حتی اگه خدا همه ی مریض ها رو شفا بده... اون فکر می کنه بچه ش مریضه! ما ها که می دونیم عمو مُرده.
+داشتم فکر می کردم چه قدر خوب بود که دقیقا همون چیزی که تو ذهنمونه از خدا بخوایم. تعارفا رو بذاریم کنار. رک و پوست کنده دعا کنیم. مثلا اگه فردا صبح بیدار شیم و ببینیم که همه ی مریض های جهان حالشون خوب شده، آیا عزیز می تونه بگه چرا دعای من برآورده نشد؟! مسلما نه. خدا دعاش رو بر آورده کرده، دعایی که شامل حال عموی مرده ی من نمی شده.
راستی یه دیالوگ ماندگار...
عزیز می گه:
ننه، امشب همه مسلمونن!
وقتی یه عزیز داری تا نداره... البته از اون ور بوم نه این ور بوم... تو ضایع کردن آدم تا نداره.
یا وقتی که مامان بزرگات با هم متضاد متضادن! از زیر تا رو!
اپیزود اوّل:
مهمونای غریبه ای که برای بار اول بعد از N سال اومدن خونتون: وای.... زحمت کشیدین. چقدر هم غذا درست کردین. بوی قورمه سبزی خونه رو برداشته! راضی نبودیم واقعا!
عزیز: نه بابا! الان دیدم از بیرون واسشون یه سری غذا آوردن!
اپیزود دوم:
_سر میز شام، قبل از این که همه جمع شن دور میز_
عزیز: وای این سوپتون که اصن نمک نداره... نمک دون رو حتما بردارید بیارید با خودتون. اصن قابل خوردن نیست...
اپیزود سوم:
_از سری صحبت های رد و بدل شده سر میز شام_
یکی از مهمونای غریبه رو به من: آره... می گفتم واست... بابات وقتی بچه بود خیلی مظلوم بود. از همه مظلوم تر! مگه نه عزیز؟ مگهنه اینکه پسرت خیلی مظلوم بود؟
عزیز: مادر جان! مظلوم رو تو کربلا کشتن، تموم شد رفت... مظلومی نمونده دیگه!
و ما همه به همین حالت :|
#من واقعا نه از آدم رک بدم میاد... نه از حقیقت... نه از حرف راست. ولی ای کاش می تونستم اجازه ی تا این حد رک بودن رو به خودم بدم و هرچی به ذهنم میاد بدون لحظه ای درنگ بریزم بیرون... ای کاش همه ی آدم ها همین بودن. نه تعارفی بود، نه ملاحظه ای نه هیچ کوفت و زهر مار دیگه ای. زندگی ده برابر آسون تر می شد. بار روانی از رو همه برداشته می شد. دیگه هیچ کس به فکر تجملاتی برخورد کردن نبود! ای کاش همه مثل عزیز خودمونی بودیم.
#ذکر می کنم که متنفرم از این جور مهمونی هایی که برای N سال دو خانواده هم دیگر رو ندیدن و بعد هفده سال تازه شروع می کنن به نقدر و بررسی که قیافه ی من به کی رفته! به همش می گم زر زر مفت! یهو ده نفر با هم خیره می شن تو چشمات که بفهمن شبیه مامانت شده یا شبیه بابات... خب حالا اصن شبیه رفتگر سر کوچه شده... چه سودی به حال جمع مهمان واقعا؟! فاک!
#حس خوبیه که بدون این که توجهی نشون بدی بچه کوچیکا جذبت بشن؟ بچه ی دو ساله ای که هنوز جمله نمی تونه بگه و مثلا آسانسور رو می گه : "آداندور" نیم ساعت بعد اومدنش به فصاحت اسم منو صدا می زد. نه روون... ولی خب. من واقعا خوشم نمی آد اینقدر بچه کوچیکا میان تو دست و پام. حالا من نه باش حرفی زدم... نه رفتم کنارش نشستم. خدایا یکم از این جذابیت رو بده آدمای هم سن خودم ببینن، قدرمو بدونن. چه وضعشه! دوستان تف رو هم از ما دریغ می کنن... اون وقت این بچه مچه ها...
# تا حالا تو این سن نی نی خطاب نشده بودم. بله... من یک نی نی هستم. یک نی نی غول آسا.