Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

امپراطور چُمبه



فرم ایستادنشون کنار هم، منو یاد روابط خودم با  والد هام می ندازه.  اون تجمّع مغرورانه ی  زرد و مشکی رو کلّه ی اشاره رفته به سقف آسمونش رو می بینید؟ خود خودشونن. :))) هر از چند گاهی هم یه بطری اسید می گیرن دستشون خالی می کنن رو هیکل من ک اون پایین ایستادم. شیکمم هم هیچ قلمبه نیست. اونا غمه. همه ش غم های بلعیده شده و فرو خورده شده ی بعد اسید پاشی هاست.


# ساعت پستمو...! تا آپلود شه از دست می رفت... فلذا اوّل ساعتو گرفتم بعد پست رو نوشتم.


پ.ن. آقا فکر کنم دنیا می خواد بهم نشون بده ک نه همچینم وضعت بد نیست، سرتو بکن تو برف، زندگی تو کن باو. از زمانی ک این پست رو ارسال کردم، همسایه ی دیوار به دیوارمون با پسرش زدن به تیپ و تاپ هم، یک رینگ بوکسی درست کردن ک نگو. تیکن سیکسه به قول ایزوفاگوس. باز خوبه منو فقط اسید می پاشن روم.

اون بچّه تلف شد حاجی، ولش کن جون هر کی دوس داری!

هی آشغال آشغال می کنه، نمی ذاره منم بخوابم. آشغااااااااااال بک آقا. آشغاااااااااال بک. بیا ببر بذار دم در اگه ناراحتی اصلا! نمی شه ک من مثل رسیور ازینجا همه ی فحش ها رو بگیرم جیک نزنم.


اصلا چیه این ساختمون ما؟ انجمن پدر و مادران فاقد نورون های میلین دار. 


پ. پ. ن از اتاق فرمان اشاره می کنن عکس به خوبی گویای همه چیز نبوده، فلذا تا حجّت بر شما تموم شه:



زلزله ی حس نشده ام آرزوست...

ولی با این وجود مهمون هول کرده، می گه می شه لطفا بریم بیرون؟  :))))

بابام هم قشنگ بی رو دربایستی بهش گفت من الآن حاضرم همین جا بمیرم ولی یه سانت تکون نخورم. ک یعنی من نمی برمتون بیرون.

منم ک خودمو به خواب زدم. 

بقیه هم واقعنی خواب بودن.

مهمون سکته نکنه امشب از ترس؟ :))))


پ.ن. رفیق شفیق سیصد تومن.

الآن یک و چهل دقیقه س، و من چون خدادادی علاوه بر لال، کر هم هستم از این آهنگ های وحشیانه ی ترومپت دار انداختم رو گوشیم که زنگ خورد بشنفم که همونم معمولا نمی شنفم باز. خوابم برده بود... 

ناگهان فهمیدم ابواب جدیدی از عشق به کیلگ به روی دوستم گشوده شده.  پوتیتو. ملقبّش می کنم به پوتیتو. چوون که وقتی می بینمش یاد سیب زمینی نگینی شده ی ظرف سوسیس ها می افتم. :)))


آقا من زنگ خور گوشی داشتم وقتی که هیشکی نداشت. دیگه کل دنیا می تونن برن بمیرن! یاها. :)))) و چون صداش وحشت ناک بود همه بیدار شدند و با فک افتاده اینجوری بودن ک کیلگ؟ دوست کیلگ؟ چی؟ شوخیه؟ شیب؟ بام؟ دوی نصفه شب؟ رویای مهمله احتمالا! 


و من در جواب نگاه های پرسش گر بودارشون با چنان بادی در غبغب گفتم ک "دوستم" بود که خودم هم داشتم منفجر می شدم. :))) انگار که مارکوپولو باشم و سرزمین ها فتح کرده باشم. تازه جلوی مهمون هم بود و خیلی کیف داد این فخر فروشی. که آره برید بسوزید منم یکی رو دارم واس خودم! ؛) 

یه جوّه دیگه، بچّه های هم سنّ من هر لحظه می خوان به هم دیگه ثابت کنن که آدمای زیادی رو تو زندگی شون دارن و کون هم دیگه رو بسوزونن که آره ما کلّی دوست در ابعاد و طرح ها و رنگ ها و جنس های متفاوت داریم و آدم های اجتماعی خوش حالی هستیم که تا اشاره بزنیم  هزار تا سینه چاک کف پامونو فرش می کنه و  خیلی خوش بخت و کولیم و بقیه که ندارن بدبختن و بی عرضه اند. به وضوح حسّش می کنم اینو. پز دادن و قمپز در کردن تحت عنوان این مسابقه که "کی بلده آدمای بیشتری رو مال خودش کنه؟"  ک خب منِ لال با وجودی که شدیدا ژن رفیق بازی تو وجودم فعّاله، ولی همیشه بای دیفالت نفر آخرم توش.


خلاصه گفتم ک بدونید من صفر تا صدشو یهو طی می کنم پشمای همه بریزه. از بی دوستی یهو رسیدم به تماس های عاشقانه ی نیمه شبی. :)))))

همچنان همه دراز کشیدن و به فکّ افتاده شون و دوست جدید من فکر می کنن و نمی باورند.

خب این هزار دُزاژ از حد معمول واسه منی ک ضعف ارتباط با جامعه دارم و کلا دلم می خواد با اوّلین برخورد با هر کس خودمو زنده زنده رنده کنم و بریزم تو اسید و  از خجالت فلنگو ببندم، بالا تر بود.


تازه بهم می گفت حالا ک همه ی خونه تون خوابن، بیدار بمونی پاسبانی بدی منم دارم همین کار رو می کنم واس خونه مون.

می خواستم بگم نه بابا، اختیار داری الآن همه دارن به دوست یک و چهل دقیقه ی نصف شبی من رشک می برن.


ینی می خوام بگم زلزله هم ما رو نکشه، ساسپنسوری لیگامان هامونو همین شماهائید ک پاره می کنید از ترس...

بهم گفت ببین امروز سالگرد زلزله ی بم بوده،

و اینکه تو الآن بخوابی،

یعنی ازون زلزله درس نگرفتی،

چون بمی ها هم،

 خوابیدن،

 و مردن،

حالا ک خانواده خوابن،

تو باید بیدار بمونی.


طرف زده نصف شبی کل خانواده م رو به هم پاچیده و من دارم از مزایاش می نویسم براتون. می بینید رفیق شفیق قابل اعتماد نداشتن آدمو به چه موجودی تبدیل می کنه؟

علی ایّ حال شما ها هم برید، وقتی دوست دوی نصفه شبی پیدا کردید برگردید اینجا. ؛) من دیگه طرف دار هام بالا رفته. 

مزاحم تلفنی

الآن یک فردی زنگ زد به گوشی میهمانمون،

اوّل مشاهده شد ک خوش و بش کردند و ته ش به جیغ جیغ و فحش و قطع تماس کشید.

جویا شدیم گفتن هیچی بی خیالش خانمی بود که مزاحمم شد. :-" 

گفتیم ک یعنی چه؟

در حالی که بر افروخته بود، فرمود ک هیچ! ابتدا لختی حال و احوال کردیم، و وقتی گفتم به جا نمی آرم ازمن پرسید آیا کمی وقت دارم و در انتها به من پیشنهاد دوستی داد.


دختره یازده نصفه شب زنگ زده به زن شصت ساله و  واسش عشوه اومده گفته :"باهام دوست می شی؟"  

بعد مثلا من دبیرستان ک بودم، شب امتحان اجتماعی رسیدم به یه صفحه ازین فعالیت های کتاب که  از قضا سفید مونده بود، و تهش بعد دو ساعت کلنجار رفتن روم نکرد تو اون ساعت زنگ بزنم به رفیق فابریکم بگم میشه برام بخونی وارد کنم؟ و شانسم زد و اد روز بعدش سوال اومد. :-"


وخلاصه الآن دارند تحلیل می کنند که مردم چی می زنن و ساقی شون کیه.

# جان عجب دنیایی شده. خوشم اومد. مرز ها دارن در نوردیده می شن. 


ولی می گما، اگه مردم تا این حد بد برداشت نمی کردن، من به شخصه خیلی از این روش رندومایز شده ی دوست پیدا کردن خوشم می آد. دوست شده حتّی رفیق معمولی نه حالا نیمه ی فلسفی گم شده ی یافت نشده مثلا. :)))

رندوم یه شماره بگیری و خوش شانس باشی یه آدم غیر لال گوشی رو از یه ور دیگه ی جهان برداره، یه پنج دقیقه فارغ از غم دنیا گپ بزنین شده حتّی در مورد اینکه چرا تم پنل کاربری بلاگ اسکای آبی ه و مثلا می تونست قهوه ای باشه جای این رنگ یا خاکستری حتّی.

و بعدشم قطع کنید و بین هزاران شماره ی دیگه که تو جهان وجود داره واسه همیشه گم شید هر دو تاتون.

باحاله خب، چی کنم.

این فرض که "پشت خط یه آدم رندوم از هفت میلیارد آدم جهانه که فقط همین پنج دقیقه تا آخر عمرت باهاش حرف می زنی، پس هر زر مفتی که می خواهید بزنید دور هم." سر حالم می آره.

بعد فرض کن بیش از هفت میلیارد (!) بار می تونی این چرخه رو تکرار کنی و عملت تکراری نباشه.

ناموسا سر حال می آد آدم با این حجم زیاد از بشری که تو جهان ریخته...!


Main () {

Randomize() ;

}

چوون

شما علی الحساب ازین به بعد بین "چون" و "چوون" هایی ک من می نویسم تفاوت قائل شید تا بعدا سر فرصت قضیه شو تعریف کنم ک چرا.


"چون" هایی که می نویسم رو تو دلتون تلفّظ کنید "چُن"

"چوون" هایی که می نویسم رو دقیقا بخونید "چون" با واو غلیظ کشیده در وسط.

اینا الآن دیگه فرق دارن تو فرهنگ لغاتم. یهو  پرت شدم تو گذشته هام باز! ای بابا. چه مغز داغونی دارم من.

عدم ثبات

ثبات، عدم ثبات، ثبات، عدم ثبات، ثبات، عدم ثبات، ثبات، عدم ثبات، ثبات، عدم ثبات، ثبات، عدم ثبات، ثبات، عدم ثبات، ثبات، عدم ثبات، ثبات، عدم ثبات، ثبات، عدم ثبات، ثبات، عدم ثبات، ثبات، عدم ثبات، ثبات، عدم ثبات، ثبات، عدم ثبات، ثبات، عدم ثبات، ثبات، عدم ثبات، ثبات، عدم ثبات، ثبات، عدم ثبات، ثبات، عدم ثبات، ثبات، عدم ثبات، ثبات، عدم ثبات، ثبات، عدم ثبات، ثبات، عدم ثبات، ثبات، عدم ثبات، ثبات، عدم ثبات، ثبات، عدم ثبات، ثبات، عدم ثبات، ثبات، عدم ثبات، ثبات، عدم ثبات، ثبات، عدم ثبات، ثبات، عدم ثبات، ثبات، عدم ثبات، ثبات، عدم ثبات، ثبات، عدم ثبات، ثبات، عدم ثبات، ثبات، عدم ثبات، ثبات، عدم ثبات، ثبات، عدم ثبات، ثبات، عدم ثبات، ثبات، عدم ثبات، ثبات، عدم ثبات، ثبات، عدم ثبات، ثبات، عدم ثبات، ثبات، عدم ثبات، ثبات، عدم ثبات، ثبات، عدم ثبات، ثبات، عدم ثبات، ثبات، عدم ثبات، ثبات، عدم ثبات، ثبات، عدم ثبات، ثبات، عدم ثبات، ثبات، عدم ثبات، ثبات، عدم ثبات، ثبات، عدم ثبات، ثبات، عدم ثبات، ثبات، عدم ثبات، ثبات، عدم ثبات، ثبات، عدم ثبات، ثبات، عدم ثبات، ثبات، عدم ثبات...


- "عدم ثبات."


.:. آخه ببین خل مشنگ، من می تونستم کاریت نداشته باشم هر گهی که می خوای بزنی به زندگی ت. اصن اینقدر این شاخه اون شاخه کنی که جونت در بره. به من چه زندگی من که نیست! ولی وقتی با عقاید آفتاب پرست گونه ت داری هر لحظه می رینی به زندگی من، یه دیقه رفیق دست تو گردنم می شی یه دیقه بعد باید گارد بگیرم که خنجرم نزنی، یه دیقه منو می ندازی تو گروه دوست ها، یه دیقه بعد پاک می کنی می ندازی تو دشمن  قسم خورده ها، دوباره دو روز بعد تو دوست ها، یه ماه بعد تو دشمن ها، خب اینجا ورق عوض می شه. 

این حال منو به هم می زنه.

دگرگونم می کنه.


چقد سخته؟ واسه یه آدم چقد سخته که حداقل پای کلامی که تو دهنش منعقد می شه تو بگو شده واس یه هفته وایسه و حداقل یه زوری بزنه واسه ثبات ذهنی ش وقتی داره با اختیار تام تو زندگی بقیه دخالت می کنه؟

حالم به هم می خوره از تزلزل. از روی حرف نموندن. از اینکه فکر کنی بذا تا داغه، حرفشو بزنم حالا عملش با خدا! :))) فقط حالم به هم می خوره. 


هر تزلزلی. تو بگو حتّی در این حد ک تو اعلام کنی من الآن می رم لیوان آب رو از روی اُپن برمی دارم و سر می کشم، ولی عملیش نکنی. خب د نگو! تشنه ت نیس، نگو می رم آب بخورم! اگه تشنته هم فرمونو بگیر تا تهش بگیر برو اونقدر که به لیوان آب روی اپن برسی. 

 

می گی می کنم د جنمش رو داشته باش قشنگ تا ته بکن. می گی نمی کنم، جربزه داشته باش رو نکردنت بمون و جا نزن. این چه فازیه؟ رو مرز بین بکن نکن وایستاده، یه روز هوس می کنه پاشو بذاره این ور خط، یه روز هوس می کنه پاشو بذاره اون ور خط. ریدم به کل هیکلت.


حکایت همون خفّاشه س، می ره به عقاب می گه آقا من پرنده ام ها، هوامو داشته باشی. دو دیقه بعد می ره به شیر می گه من پستاندارم، قربونت حواست بهم باشه. 


خفّاش ها گم شن گم شن گم شن تا منم  یه ذرّه بتونم زندگی مو بکنم. تزم می ده تازه. نظریه هم می ده. جمع کن کاسه کوزتو بابا. مُفتی.


- "عدم ثبات."

پشت بار بند وانتی که جعبه ی چوبی پرتقال نارنجی بار زده بود

نوشته بود که:

خدایا،

نفسم را از من بگیر،

هم نفسم را 

نَه.


باحال بود. دیدمش نا خودآگاه یه آخ کشیدم و گاز دادم و از کنارش رد شدیم.

لَجِز

مهمون داشت سر میز شام با آب و تاب  در مورد غذاها و نحوه ی طبخ شون اظهار نظر می کرد، 

یهو زبونش نچرخید به جای "لَزِج" گفت "لَجِز".

آقا چرا هیشکی مسخره ش نمی کنه؟ چرا هیشکی سوتی شو نمی گیره؟ یکی بیاد دیگه. بیایین بگیرین دیگه. :))))) اصلا بیارین از این چراغ مطالعه های بازجویی بندازین تو چشاش تا ابد الدّهر بهش بخندید و بعدش هم دوربین یه کلوز آپ بره رو صورت ضایع شده ش. خب یه واکنشی نشون بدید به اون واژه لااقل. چرا نمی شه مثل وقتی که تو وبلاگ غلط دیکته ای می گیرم از مردم الآن برم تو چشاش نگا کنم بهش بگم عاقا مجید جان لجز نه، لزججججج.

آقا من سیخم گرفته. الآن  فکر می کنم که فقط خودم فهمیدم. کیف نداد زیاد! دارم سعی می کنم با نوشتن اینا کیف نصفه م رو به درجه ی ماکسیمم برسونم.


نه واقعا؟ لجز؟ لَجِجججججز؟ هار هار هار.

چیز زرد من

هزار بار بش گفتم خل مغز من،
تو این اتاق که شتر با بارش گم می شه،
تو یکی بیا و لطف کن هر چی می بینی نگیر دستت و راه بیفت برو برا خودت تو هپروت ول بچرخ.
هی نمی فهمه.
الآن اون چیز من کو؟ کجاست؟ هان؟
بعد با اعتماد به نفس می گه فوقش پیدا نشد یکی برات می خرم.
طرف هنوز من دارم واسش سر صبحا بند کفش می بندم، اینه سطح اعتماد به اسکای ش.

وای خداوندگار ناموسا چقد درکش سخته که یادگاری بود یعنی که "طرف دستاش به اون خورده بود!" پس تو یه کامیون هم شکلش رو هم بار بزنی بیاری تو اتاق خالی کنی، هیچ کدومش واس من اون حسّو نداره؟ چقد سخته فهم این؟ شما ها ک دیگه می تونید بفهمید؟ نمی تونید؟


ینی فقط برو سرت رو بذار زیر بالش اگه شد یه دندونت رو بکَن تا که فرشته ی دندون اومد ازش عاجزانه تقاضا کن چیزم  پیدا شه، وگرنه... وگرنه... 

چگونه مرز های فحش دادن را با یک جمله جا به جا کنیم

بهم گفت تو چون خودت کثافتی، کثافت ها رو هم نمی بینی. :)))))))

خدا. :))))))) نه واقعا خوشم اومد. عصبانی می شه خلاقیّت و ادبیاتش اکسپوننشیال می کشه بالا. :))))))



معرفت کردگار

داشتم فکر می کردم که

الآن مسواک برام شده یه چیزی مثل خدا.

فقط شبایی که ناخوش احوالم یادم می افته اون دسته بیل رو بردارم و باهاش بیفتم به جون سوراخ سمبه های لثّه م  با وسواس تمام، که حداقل به میکروبا بفهمونم زورم به هرکی نرسه، دخل شما ها رو می آرم ولی. 

تهشم این قدر لبخند دندون نما بزنم به آینه که طرف خودش ازون تو به زبون بیاد و بگه بسّه دیگه عح، جون خودم لمینت کردی همه رو بکَن برو دیگه بچّه.


پ.ن. خب تو خاطراتم  جدّی هر چه قدر می گردم روز هایی که بشّاش بودم هیچ وقت داوطلبانه و دلی نرفتم سمت مسواک. 

من بعد روزهای شاد رو مسواک می زنیم تا ریده باشیم به هر قانون من درآوردی ای که کشف می کنیم یا نمی کنیم یا هر چه.

تالاب مَیقان

خبر آتیش گرفتنش رو وقتی خوندم که دیگه آتیشش خاموش شده بود، ولی می دونی دلم چی خواست یک آن؟

یه حباب بزرگ شیشه ای از هوای جنگل های هیرکانی  پر می کردم،

طوری که فضای حبابم قدر یه چادر مسافرتی،

توش پر از برگ درخت و بوی نم جنگل و خاک خیس،

می نشستم تو حباب شیشه ای،

و در حالی که شاخ و برگ های درخت های توی حباب کوچیکم، مالیده میشه به نوک دماغ و پیشونی م،

سند می شدم به لحظه ی آتیش گرفتن تالاب،

با حباب جنگلی م مستقیم تله پورت می کردم به این عکس:



حبابم رو پشت همین دو سه تا نی پارک می کردم، 

و می نشستم و نگاه می کردم.

اینقدر ک دنیا تموم شه.



سوختن نی زار رو تا ابد الدّهر نگاه می کردم، 

در حالی که خودم داخل یه حباب از جنگل های هیرکانی نشسته بودم و شبنم روی برگ ها، گاه گاه می چکید رو دست و پام.

بهم می گه خودتو بذار جای عشقم حالا دو حالته یک اینکه تو ام منو دوس داری، دو اینکه تو منو دوس نداری حالا بگو چی کار می کنی! :-"

با مشاوره ی عشقی دادن یازده نصفه شبی در اوّلین روز زمستان به دوست خلم چه کنم؟ آه.  =_=

این چرا نمی فهمه داره اچتباه می زنه؟ :))))

عاقا حالش خرابه. پوف.

در عوض من همین یه ربع پیش یه چیزی فهمیدم دوباره ده تا به جونام اضافه شد. :)))) بیست تا شایدم.

جونای من در نوسانه بدانید و آگاه باشید...

اس ته ره س

کن یو بیلیو می اگه ک بگم الآن بریده بریده دارم اینا رو تایپ می کنم و مطمئن نیستم قلبم بقیه شو می کشه یا نه؟

من از طرفای تیر به بعد که منتظر نتیجه ی کمیسیون دانشگاهم بودم، دیگه همچین استرسی رو محتمل نشده بودم. 

یه ربعه چمباتمه زدم کنار شوفاژ، هی به خودم می گم: "هیش، هیش. کیلگ آروووم. چیزی نیس. دیگه تموم شده. تموم شد آقا تموم شد. پَر. کات. بکَن دیگه. کنده شو. پاشو جمع کن خودتو. تمومه."

و هی نمی شه. چون که... مغزم خر تر از اونیه ک بفهمه.


فلج شدم رسما. :))) این هورمون های کوفتی مم نمی دونم چرا عمل نمی کنن سریع تر که راحت شم. 

وای... خداوندگار... قلبم. امروز واقعا ده تا از جونام کم شد.

واو طرفدارمه

- کیلگ. می گم اممم. می شه اگه زلزله اومد نمیری؟

- چی؟

- می گم می شه اگه زلزله اومد نمیری؟

- هه مگه دست منه؟

- آره. نمیر.

- یادته چقد منو اذیت کردی؟ اصن می خوام بمیرم.

- اذیتت کردم چون دوستت داشتم. نمیر...

- منم می میرم چون دوستت دارم. هاه.

- کیلگ بهت گفتم نمیر.

- برو بابا هیچ وقت به فکر من نیستی همش داری رو اعصابم اسکی می کنی الآن تازه یادت افتاده... می خوام بمیرم.

- کیلگ...!

- می میرم.

- آخه کیلگ...!

- بابا دست من نیس ک یهو دیدی دیواری چیزی رو سرم خراب شد مُردم. به هر حال تو وقتی ک می تونستی  قدر منو ندونستی ایزوفاگوس!

- آخه... من... نمی خوام... تو... بمیری...


و بچّه ها باورتون نمی شه. وسط همین مسخره بازیا،

سرشو گذاشت گوشه ی در زد زیر گریه!!! پشمام ریخت. یه دیقه داشتم فقط نگاش می کردم ببینم این دیگه چه سناریویی ه و حالا باید چه خاکی تو سرم کنم ک درست شه؟

بعد وسط هق هق زدناش بهم می گفت: بهت می گم نمیر نمیر نمی فهمی.. عرررررر. 


بعد دیگه دیدم خطری شد، اتو اینا رو ول کردم رفتم دیدم، اوه شت. واقعنی داره گریه می کنه. آقا صورتش از بالا تا پایین پر اشک شده بود و عین لبو رنگش قرمز شده بود! وضعی بود نمی دونستم بخندم گریه کنم چی کنم. گیجم کرد قشنگ. من ک فک نمی کردم جدّی باشه زیاده روی شد اینگار. والّا من حقیقتش اصن نمی دونستم این قدر عاشقمه. حالا همه ش زر مفته ها، پنجاه درصد اعصاب خوردی های من مسبّبش همین خره، الآن رگ محبّتش قلمبه شده بود فقط. :)))


بش گفتم اُه اُه. بابا جون هرکی دوست داری. نمی میرم. قول می دم. بس کن جون مادرت. نمی میرم. من رویین تنم. ققنوسم. ژن برترم. بهت نگفته بودم فقط حسودی ت نشه. بسه. از زیر آوار هم شده به خاطر تو خودمو می کشم بیرون. گریه نکن تو رو خدا. 


تهشم با حوله ی حموم مفش رو پاک کرد و فکر کنم الآن رفته رو مامانم داره سناریوی مشابه رو پیاده می کنه.