Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

خوش خطِ دیوار آز

یه روز ک داشتیم می چرخیدیم بین میکروسکوپ ها دیدمش. صف جلوی میکروسکوپ شلوغ بود و هر کی یه کاری می کرد تا ک نوبتش شه. منم به در و دیوار زل زده بودم ک کشفش کردم.

تمام مدّت بالا سرمون بود. رو دیوار. قابش گرفته بودن. نمی شد خوندش چون نور پنجره می خورد توش و زاویه ی دید ما تو اون لحظه مناسب نبود. ولی خیلی آنی هوس کردم یادگاری داشته باشمش. حس می کردم ک آره... یادگاری می شه. دوس داری.

من دیوونه ی اثر خودنویس  و مرکب روی کاغذم. هر چند هیچ وقت شانسش رو نداشتم ک برم سمتش ولی واسم چشم نوازه. اون انحنای مخصوص خط ها و کشش ها و شکستگی ها و حتّی نقطه های مربّعی... مثل اون لهجه ی سبزواری ک گفتم، حس می کنم روحم با دیدن خطّ تحریری خودنویسی  می تونه ک تا ابد الدّهر غرق بشه و هیچ نفهمه. مثل همون، دوست دارم یه خطّاط رو ببندم گوشه ی اتاقم بهش بگم کارت اینه ک فقط برای من بنویسی و من تا ابد خطّت رو نگاه کنم.


تابلوعه رو خوب جایی نصبش نکرده بودن. در حقّش جفا شده بود. اون قدر بالا و دور و بد جا بود ک هیچ کس بهش توجّه نمی کرد.

خوب منم چیزی ک نیاز داشت رو بهش دادم...

تو اون شلوغ پلوغی ها، دستم رو تا حد آخر ممکن بردم بالا و دکمه ی دوربینم رو فشار دادم و بهش توجّه کردم.

عکسه رفت تو آرشیو دوربینم... تا که امشب موقع مرور عکسای آز،  خیلی اتّفاقی بدون اینکه بدونم وجود داشته بیاد زیر دستم و یه تکونی بهم بده.

الآن با خوندنش دیگه نمی تونم برگردم سر درس و مشخم. :))) مغزم کلا تیکه ی یادگیری ش مهار شد رفت تو فاز هپروتی ش. اومدم اینا رو بنویسم شاید ک برگشت به دیفالتش. قاطی کردم یکم. چون باز این سعدی مُخ دار، این وقت شب هوس کرده بیاد چمبره بزنه رو مغزم. اونم چی؟ با خط تحریری خود نویسی قاب شده. هی نگاش می کنم، دلم نمی آد بزنم عکس بعد...

نوشته که:

" ای مدّعی که می گذری بر کنار آب،

ما را که غرقه ایم ندانی چه حالت است


جز یاد دوست هرچه کنی عمر، ضایع است

جز سر عشق هر چه بگویی بطالت است"


خب من برم به غرق شدنم ادامه بدم. چقد چقد چقد چقد چقد زیاد مصرع اوّلشو دوست دارم. والا ک اصل جنسه.

امتحان فردامم قضیه ش تعصبیه، موندم چی کنم... یعنی راه نداره ک بگم گور باباش. باید بیستو بگیرم ازش ...

هعی. سعدی اضافه ی نیم شبی مخ دار. خطّاط بی انصاف ورپریده.

آره دیگه. زنگ تفریحای وسط درس خوندنمونم اینجور.


# گروپ دی. گروپ دی رو عشقه. عشق می کنم وقتی تو گروه بندی های رندومایز شده جزو نفرات آخر می افتم. الآن هم زمان با اون عکس، با این قضیه هم دارم کیف می کنم. همیشه دوست داشتم آخر ترین باشم والّا. آرامش نهفته ای داره. تو سرویس مدرسه هم مثل احمق ها دوست داشتم نفر آخری باشم ک می رسه خونه. بعد سه نفر دیگه می زدن تو سر و کلّه شون ک ما می خوایم زود تر برسیم مسیرو اون وری بنداز راننده. اممم. اکثرا ترافیک رو هم دوست ندارم تموم شه. ترافیک غیر عرق در آر البتّه. 

لیوان نوشابه کنار مبل

می دونی کیلگ، گاهی کلّیات زندگی همه چی ش راست و ریسته، یعنی یه نگاه کلّی ک بندازی واقعا دردی پیدا نمی کنی و به خودت می گی اوف چه همه چی تموم، همه چی فول، تکمیل اصن.

ولی...

امان از ولی ها.

ریدم به ولی ها...

من الآن دقیقا درگیر اون ریزه کاری هاشم. ریزه کاری هایی ک با یه دید اجمالی و کلّی گرا به چشم نمی آن. الآن دقیقا ریزه کاری هاش چپ و راست هی داره می زنه تو پرم.


مثلا به عنوان یه ریزه کاری  زندگی ای رو می خوام  ک وقتی یه لیوان نوشابه (که سه ماهه نخوردم) رو می ذارم روی مبل کنار دستم، از ده نفر تذکّر نشنوم ک ورش دار می ریزه! ورش دار الآن یکی می آد شوتش می کنه! ورش دار الآن گند می خوره!

این...

خیلی بیش از حد جزئی  ... و خنده داره...

ولی به همین سوی چراغ نیم ساعته نشستم اینجا و اعصابم سرش ریخته به هم.


به خدا... به پیر به پیغمبر به ریش مرلین ک خسته ام این قدر لیوان هامو می شوتین و مقصّر من می شم. 

و درک هم نمی کنم. تو کتم نمی ره ک چرا نباید لیوان رو جایی ک عشقم می کشه بذارم. صرفا به بهانه ی اینکه "جای لیوان قبل از اینکه من به دنیا بیام روی میز نهار خوری تعبیه شده."

کی گفته؟ خب من دلم می خواد لیوان رو بذارم رو مبل. دلم می خواد لیوان رو بذارم رو کیبورد لپ تاپ. دلم می خواد لیوان رو بذارم رو لوستر اصلا. دلم می خواد لیوان رو بگیرم دستم باهاش بدوم. 

از همه ی قانون ها، چهارچوب ها، هنجار ها و ضمائم و محتویات متنفرم.

یه دنیای کاملا هرکی هرکی و هردمبیل می خوام ک توش هر چی ک عشقم می کشه ممکن باشه. 

(و بتونی اون لیوان کوفتی رو هر جا ک می خوای بذاری بدون اینکه بخوای از هول، تند تند هورتش بکشی ک کسی نیاد شوتش کنه.)

عح.


ببین کیلگ این جزئیاتن ک گاهی آدمو مجنون می کنن. مثل یه شیشه س که  یه تیکه ش یه ترک خیلی ریز برداشته باشه. اون قدر ریز که به چشم نیاد ولی واسه متلاشی کردنش دیر یا زود کفایت کنه.


و به جون خودم، از هر کی کامنت شبیه حرفای بابام بگیرم ک: " توی خوشی زده زیر دلت، ک الآن اینجوری شده مسیر فکری ت..." چنان چپ و راستش می کنم ک دمبش رو بذاره رو کولش و فرار کنه. شوخی ندارم. این حرف خیلی برام تکراریه. کلا از اوّل زندگیم دارم فقط همینو می شنوم. آره خب، من واقعا خوشی عالم زده زیر دلم، و در این لحظه ی زمانی عشقم می کشه اون قدر به جای لیوان نوشابه م فکر کنم ک جونم از چشم و دماغ و دهنم بزنه بیرون! 


+ زندگی اجتماعی هم واقعا بدون قانون نمی شه. واسه همین داشتم فکر می کردم کاش ما ازین موجوداتی بودیم ک به اجتماع نیازی ندارن. که فشار قانون از رومون برداشته شه. مثن چه می دونم. از این تک یاخته هایی ک از دو روز پیش دارم می زنمشون تو سرم، می بودیم. آنتاموبا هیستولیتیکا بودیم مثن. یا دی آنتاموبا فراژیلیس بودیم. آنتاموبا کلای بودیم.چه می دونم ژیاردیا لامبلیا بودیم. یه چیزی بودیم ک قانون و چهارچوب نخواد فقط. عشقی یه دو روز زندگی می کردیم تهشم هیچی به هیچی...

پشم ریزون

آقا داشتم آرشیو می جوریدم،

به یه پست همه چی سفید رسیدم از اردیبهشت پارسال.

ترسناااااک. ووووووو.

من ک روانی نبودم ازین پستای سفید بندازم رو وبلاگم؟ بودم؟ 

اهل پست پاک کردنم نیستم. منتشر کنم دیگه رفته پی کارش.

کی زده پست منو خورده؟

اصلا چی نوشته بودم توش؟ هیچ ایده ای ندارم.

تازه رفتم تو ویرایش گرش، زده تاریخ ویرایش : شهریور ماه ۹۶. 

عمو بلاگ اسکای؟!!!

درس عمومی ام آرزوست

این ک الآن هیچ رقمه نمی ره تو کتم که چرا تو این هاگیر واگیر بسیج دانشگاه پی دی اف درسی درست کرده برامون نشر داده به کنار (و حالا اون بالاش هم کوبونده ک عجّل لولیّک الفرج) ( مگه بسیج دانشگاه کارش یه چیز دیگه نبود چرا الآن زدن تو خط درس ناموسا؟) ،

داشتم باخودم فکر می کردم وژدانا حیفه تو این شرایط و جو سیاسی، ما این ترم درس عمومی ور نداشتیم گیر یکی از خودمون خل تر بیفتیم مغزمون رو کلم پیچ کنه متقابلا مغزشو تو پوست شکلات بپیچیم.


دلم کلاس عمومی می خواد. شدید. 

استادمونم از اون خشک بی کلّه ها باشه ک حرفشون آیه قرآنه و کلا نفس کشیدن هم گناهه تو دیکشنری شون، دو ساعت تمام زر مفت بزنیم دور هم، چند تا پاچه بگیریم، هوار هوار کنیم، مخ تلیت کنیم، فک بزنیم، کلاس بره رو هوا و تهشم هرکی با عقاید خودش جم کنه بره سی خودش. تخلیه می شه آدم، نیست؟

البتّه دیگه نهایتش دو جلسه محض خنده ها و مسخره بازیا و هرکی هرکی بودنش. حوصله ی بیشتر از اونو ندارم دیگه.


وای دیگه خیلی فشار بالاس ک من الآن همچین خواسته ای جیک ثانیه اومد تو ذهنم. چه وضعشه... مگه آدم دلش درد می کنه واسه درس عمومی دل تنگ شه؟ دیوونه شدم؟ مجنونم؟ خوابم؟ هایم؟ مستم؟ 


یه استاد باکتری شناسی هم داشتیم، ده تا استاد عمومی رو می ذاشت تو جیبش. ترم پیش یک رایی برای رئیسی جمع می کرد ک بیا و ببین. :))) می ترسیدیم رو حرفش حرف بزنیم چهار واحد درس تخصصّی بیفتیم. یعنی وقتی می رفت همه مون داشتیم واسه رئیسی جون می دادیم.

خلاصه اونم بیاد موردی نیس. دلم واس اونم تنگ شده. واسه عقیقای تو دستاشم.

اعتماد به لوپ

سه سال و اندی از اینجور وبلاگ نوشتنم می گذره، یه دوازده سال هم از کاغذ سیاه کردن ها و  خاطره در کردن های وقت و بی وقتم،

ولی هنوز با این همه نوشتن و پر و خالی کردن و تلمبه زدن  نمی تونم خودم رو بشناسم.


هنوز نفهمیدم اعتمادم به سقفه، هیچی رو کلا به کفش حساب نمی کنم...

یا اعتمادم به کفه، همه چی رو بیش از حد حساب می کنم...


یه بارم نشسته بودیم دور هم تو سالن تشریح، یهو از اون ور میزی ک دورش بودیم یه مولاژ افتاد زمین خورد شد. 

برگشتم به بغلیم گفتم دیدی چی شد، تقصیر من بود!

طرف اینقدر خندید که رنگش کبود شده بود تهش. گفت یکم به مغزت فشار بیار. ناموسا تو از اینجا چه جور می تونی اونو انداخته باشی زمین؟ 


زندگیم... الآن زندگی م این شکلی شده. صرفا با یه احساس گناه توامانی دارم بزرگ می شم. 

واسه هر چی ک هستم...

واسه هر چی ک نیستم...

واسه هر چی ک هستن...

واسه هر چی ک نیستن...


می شه اعتمادت سینوسی باشه؟ تابع سینوسی داریم واسش؟ مثن یه روز به کف یه روز به سقف؟ 


# نه ولی فکر می کنم اصلش به سقفه. اون قدر به سقفه ک به خودم اجازه می دم مسئول همه ی اتّفاق های جهان حساب کنم خودمو. یا شایدم سقفم به کفم وصله. چ م دانم. شاید یه حلقه س... یه لوپه. شاید من یه پروکاریوتم با دی ان آ ی حلقوی. شاید یه چرخم. شاید یه دوناتم. شاید یه حلقه ی انگشترم. شاید یه تایر تریلی ام. شاید یه واشرم. شاید یه سینی ام. شاید یه سی دی ام. شاید یه پیتزا خانواده ام. شاید در یه نوشابه ی کوکا عم. واقعا هیچ ایده ای ندارم.

سوال شماره ی سه

دقّت نکرده بودم بهش.

بابا بزرگم با هر کدوم از اعضای خانواده م (به غیر از خودم) ک مکالمه ی تلفنی برقرار کنه، سوال شماره ی سومش منم! با هرکدومشون.


سوالاش این شکلی ان به صورت نا خود آگاه:


- سلام...

.

- سلامتی؟

.

- کیلگارا خوبه؟


این حس گرما ی ته چشم به آدم می ده. همه ی اینا رو هم با لهجه هم می گه ک من قشنگ برم واسش بمیرم. خیلی ه ک همیشه و در هر شرایطی سوال شماره ی سه باشی ها... خیلی ه. 


پ.ن. سوال نه. جمله ی شماره ی سه... حسّش نیست درستش کنم. سوال شماره ی دو در اصل.

روشن فکر ترین کبک های ۲نیا

اینا خیلی ترسو عن یا من خیلی کلّه خرم؟

یعنی یه ژن گریفندوری تو این خانواده نمی بینم من.

این چه وضعشه... فقط بلدین مثل کبک بشینین تو خونه با فیلتر شکن تلگرام اسکرول کنین، تهش آروق سیاست بزنین سر میز نهار و شام و مغز منو با تحلیل هاتون به گا بدین؟ 

به جدّم ک لایک لایک فول لایک دارین!!!


الآن واسه لحظه ای دلم آزادی سال اوّلمو خواست. دور از خانواده، تو یه شهر دیگه. خودتم آقای خودت باشی. هر غلطی هم می خواستی می کردی، مامان بابا هم بالا سرت نبود هی زرت زرت کنه. اینا دیگه این روزا واقعا تو دست و پامن ... یه طور برخورد می شه باهام اینگاری ک بچّه چهارده پونزده ساله ام! :))))

بعد اون وقت می گن چی می شه ک دروغ می گین. بفرما بفرما! دروغ نگیم که شلوارو از پامون می کشید بیرون... دروغ کمربندمونه حقیقتش.


# خودشون رفتن انقلابشونو کردن، حالا به ما ک رسید آسمون گرفت. چی بگم. خب می خوام برم گند شما رو جمع  کنم اگه ک مورد نداره. حداقل یه چند تا چس شعار بدم! یکم نیگا کنم دلم خنک شه.  دنیا ک عوض نمی شه ما همان بدبختی هستیم ک بودیم ولی لااقل دل صاب مرده ی خودم آروم می شه قدر سر سوزن. دارم می پوسم تو این مملکت حقیقتش. حیف چهارده م. حیف پونزده م.حیف شونزده م. حیف هیفده م. حیف هیژده م. حیف نوزده م. حیف بیست الآنم! حیف هر لحظه نفسی ک دارم می کشم تو ایران.

زود بریدم؟

الآن در حالی ک یک ساعت با آلارم پنج صبح کشتی گرفتم ک بتونم بالاخره شیش صبح پا شم و داشتم از درون به خودم وعده می دادم :" به درک کیلگ، جهنّم. این آخرین بار تو کل عمرته! ارزش تلاش کردن داره پا شووو... آخریییییین باااااارههههه..." ، 


هم زمان یکی از داخل مغزم گفت: "حالا ک قراره پا شیم،  نمی شه مثل آناتومی، پزشکی هم امروز واسه همیشه تموم می شد و می رفت به درک؟"


هم زمان با اون دو تا یه نفر سومی هم داخل مغزم بود که گفت: " حالا می گم کلا... مطمئنید که ارزشش رو داره؟" و این پهلو اون پهلو شد و سرش رو کشید زیر پتو و  خوابید و گذاشت دو نفر دیگه بزنن تو سر و کلّه ی هم. 


و هنوز نصف نشده. تحصیل تو این رشته هنوز  نصف نشده. من فرسوده شدم و حس می کنم دیگه جا ندارم و این هنوز نصف نشده. هیچ وقت تو عمرم اینقدر احساس فراری بودن از درس خوندن نداشتم ک سه سال اخیر. بند بند وجودم تنفره الآن.

و کیلگ دقّت کن ک دارم می گم درس و نه دانشگاه. با دانشگاهش مشکل ندارم. تا آخر عمر دانشگاهی باشم اصن خیلی هم شیک....

سبزوار

مادامی ک کنار اکیپ بچّه های سبزواری مون هستم، دلم می خواد بهشون بگم ببین من صرفا خفه خون می گیرم می شینم کنارت، 

تو فقط یه ضرب حرف بزن. هرچی ک دل تنگت می خواد...

تو فقط حرف بزن و من تا ابد غرق بشم تو لهجه ت، تو اون تیکه صدایی که آخر همه ی جمله هات از تار های صوتی ت تولید می کنی...

تا آخر دنیا...!


لعنتی ها، چه لهجه ی زیبایی دارید... 

چه قدر آرامش بخشه. چه قدر خفنه. 

خیلی زیبا. خیلی گوش نواز. دلم می خواد بمیرم وقتی می شنومش. دلم می خواد از زیبایی اون کلامتون خودمو ریز ریز کنم.

دلم می خواد! 

دلم می خواد وقتی مردم، یکی بیاد سر قبرم با لهجه ی سبزواری ها حرف بزنه ک روحم در آرامش باشه. البتّه نچ نه، به روح و اینا اعتقاد ندارم ک.

 

+ بهم می گفت من فلان سوال رو خاطر ندارم. یعنی ک بلد نیستم و یادم نیست!  ای خداااا. واقعا خودمو نگه داشتم ک واکنش غیر عادی نشون ندم.


اینجا سبزواری نیست واسه من ویس بفرسته من بمیرم با لهجه ش؟

نیناش ناش

آبروم رفت. رفت. رفت. رفت. :#

بابام رفت بیرون سر کار، بش گفتم آره منم دو دقیقه دیگه باس برم...

تو اون مدّتی که داشتم لباس می پوشیدم نمی دونم چرا با صدای کاملا بلند داشتم نیناش ناش ساسی مانکن می خوندم واس خودم. خب به من چه فکر می کردم کسی خونه نیست...

بعد رسیده بودم به تیکه ی:


"چی شده؟ کسی نیگا نیگا کرده تو رو؟ 

برم کنم ادبش؟

دکتره!

برم در مطبش؟

قلدره!

بزنم تو دهنش؟

وای بزن زنگو..."


آره دیگه یک هو به خودم اومدم دیدم پدر تو چهارچوب در ایستاده با یه قیافه ی مات و ماسیده نگام می کنه و دهنش قدر کروکودیل وا شده و می گه : "راستی ماشین استارت نخورد!!! با کی حرف می زدی؟"


مگه ول می کرد... می گفت بیا بگو چی شده؟ مشکل چیه؟ :)))

بش گفتم هیچی جون خودم داشتم آهنگ می خوندم.

داغون شد ینی. :)))

یه نگاه غم باری به آسمون کرد که ینی " خدایا! آخه چرااااا؟ چرااااا مننننن؟" :دی

بلدید بهم یاد بدید؟

یه کانال تلگرامی هست، فول عکس. 

می خوام کل عکس هاش در جا برام دانلود شن.

راهی به غیر از ابلهانه اسکرول کردن داریم یا خیر باید یکی رو استخدام کنم هی اسکرول کنه ذره ذره لود شه؟

یعنی بیاین بگین راه نداره، بهتون می گم بفرما واس همینه حالم از تلگرام بهم می خوره. چون برنامه نویساش قدر ارزن ذوق نداشتن.

2017

می گم دو هزار و هیفده عددش خیلی خفن بودا. کاش ک می موندیم توش. 

وقتی شروع شد اومدم اینجا نوشتم: خیلی حیفه که 2017 با 97 تلاقی پیدا نمی کنه که دو تا هفت کنار هم داشته باشیم.

الآنم که تموم شده دارم فکر می کنم:

خیلی حیف شد که 2017 با 97 تلاقی نکرد...


دو هزار و هیفده رو دوست داشتم. هیفده داشت توش. بیست سالم بود. جوون بودم. 

عدد زوج به اندازه ی عدد فرد سرحالم نمی آره واقعا. عدد مرکب هم به اندازه ی عدد اوّل بهم حس شادی نمی ده. 

خنده های دسته جمعی، له شدن تک نفری

ببین خب من واقعا دیگه دارم سعی می کنم هیچ خری به کفشم نباشه،

ولی اعتماد به نفسم امروز ریش شد،

خیلی هم ریش شد،

نخ کش شد اصلا،

خب مجبورم شدم در یک جمع حدود هفت هشت نفره ی مختلطی ک نمی شناختم حرف بزنم،

و وسطش یهو بغلیم زد زیر خنده،

و انگار ک دومینو باشه کم کم همه زدن زیر خنده. خنده شدن. 

و هر لحظه ک خنده ها به دومینوی بعدی انتقال پیدا می کرد،

من بیشتر دلم می خواست شنل نامرئی کننده داشته باشم، یا ساعت برنارد ک یه دو ثانیه ی ناقابل برگردم عقب دقیق ببینم آقا ناموسا چی شد که اینجوری شد! چی شد ک اینقدر خنده های عمیق؟

چون تو اون لحظه فقط من سرم پایین بود روی مولاژ فاکیده و نتونستم بفهمم چه خبره!


خب حقیقتش اینه ک واقعا حرف زدن خیلی برام سخت هست،

اینو نمی ذارم کسی بفهمه ولی وقتی دارم حرف می زنم به شدّت دارم روی آمیگدالم کار می کنم ک مهار شه و بتونم بشم اینی ک می بینند، یه بی خیال کاملا اکی که هیچ مشکلی نداره. ؛)

و وقت هایی ک اینجور می شه... راستش الآن چیزی ازم نمونده. :)))) یعنی واقعا دارم سعی می کنم ک بیخ بابا. ولی می دونم ک بیخ نیست!  له. له شدم قشنگ.


من هنوز نفهمیدم به چی خندیدن، 

و نود و نه درصد مطمئنم ک  از بیرون حلقه ای ک من به صورت کاملا اتّفاقی وسطش ایستاده بودم یه اتّفاقی افتاد و یکی از بچّه ها پشت سرم خوش مزه بازی در آورد ک به دل نشست،

چون صرفا کاملا جدّی داشتم به اصرار خود اون کسی ک اوّلین نفر خندید، توضیح می دادم که اون پانکتای کوفتی توی چشم چه جوری تشکیل کانالیکول می ده و کانالیکول ها چه جور میریزن به ساک احمقانه ی گوشه ی چشم و اشک ها خر کی باشن این وسط. 

ولی با همه ی اینا جرئتش رو هم نداشتم سرم رو بگیرم بالا تو چشم یکی شون نگاه کنم ببینم چه اتفاقی افتاد ک آقااا کام آن  تا این حد خنده؟نتونستم راستش. حتّی نتونستم سرم رو بگیرم بالا و سمت نگاه ها رو چک کنم. سرم از اول پایین بود و تا آخرش هم پایین موند و بعدش هم کاملا شیک سریعا گروهم رو عوض کردم.


ولی می گم یه درصدم ک به من خندیده باشند، یه درصدم وقتی ک من داشتم می گفتم "پانکتا"، روی "ت" ش تفم پریده باشه بیرون از دهنم. 

خب چرا این قدر آدم فروشی اصن؟

یعنی مثلا حال می ده واس خاطر جلب توجّه جنس مخالف رفیقتو بکوبونی تو جمع؟ جمع خودمون هم بودین اینجور هار هار می خندیدید واقعا؟ همیشه ک مثل مرده هایید من باید بزور بخندونمتون شبیه مرده ها نباشید. چی شد حالا؟ یهو اینقدر انرژی و خنده و هیجان و شور کشید بالا؟ با یه شلیک تف از دهن من؟  کیلگ باور کن ک صدای زنگ دار بچّه ها وقتی تو یه جمع مختلط می شینند حداقل ده برابر می شه. دوست می دارند ک به ترک لای دیوار هم بخندند.  هار هار هار... کر کر کر... بچّه کوچولو های در شرف جفت گیری. 


آخه خنده تا این حد غیر منقطع؟ من بوی گند دهنتون رو، شرت های بیرون از شلوارتون رو، گوزیدن هاتون رو، و سوتی های وحشت ناکتون رو، بوی گند عرق همه تون رو، حتّی خطّ چشم هایی ک دخترا تو این سن بلد نیستن بکشن و خیلی وقت ها تا به تاست، رو دیدم و دم نزدم. به خودم گفتم به من چه، اگه ناراحتی و آزارات می ده تا وقتی که می تونی فاصله بگیر. 

خب واقعا خاک. برید افقی شید بمیرید اگه به من خندیدید.  اون تف هم اگه بیرون از دهنم پریده نثار همه تون. 


کلا ازین به بعد هم قبل اینکه جمعی بزنید زیر خنده، چک کنید که سر همه بالا باشه موقع خندیدن.


نقطه ی عطفشو بگم؟ اینا بچّه اند. من آدم بزرگه و مو قشنگه و سال بالایی شون بودم. ؛)

آه. فرسوده کننده س. 


+ دو تا مرغ عشق هم داشتیم، حرف هیشکی واسشون مهم نبود. از اوّل تا آخر رفتن نشستن گوشه ی سالن تشریح با هم درس خوندن. والا باز به مرام این یکیا. پشت و روشون یکیه حداقل. بعد می شینن این گوشه پشت سرشون اخ و پیف می کنن. آقا خب تو ک خودت بدتری همه ش دنبال جلب توجّهی. 


+ و همینه ک معلّمی شغل انبیاست. الآن خاطره ی استاد عزیزی در خاطرم اومد ک اومد جلو روم و تو چشمام نگاه کرد و گفت چرا می خندی و من نتونستم خنده م رو نگه دارم و شک ندارم خیلی خودش رو نگه داشت ک نکوبونه تو صورتم. ببخشید استاد. من واقعا اون زمان واکنش دفاعی م خندیدن بود. هول کرده بودم. مزه ی خون رو تو دهنم حس می کردم اینقدر ک زبونم رو گاز گرفتم از داخل، ولی خنده م قطع نمی شد. ببخشید اگه مسخره تون کردم. 

علاجِ لا علاج

می دونی کیلگ خب تو تا  زمانی ک عینکی نباشی این دردی ک می خوام بگم رو لمس نمی کنی...


دقیقا اون لحظه ای ک عینکت رو گم کردی، 

و کلافه ای و داری کف و خون قاطی می کنی واس خاطر یه ماسماسک  مسخره...

همه شروع می کنند به پیشنهاد اینکه:

" خب چرا دنبالش نمی گردی؟ بیشتر بگرد تا پیداش کنی. "

و درد همینه. که نمی فهمن عینکه خود چشماته! 


لعنتی! تو برای پیدا کردن عینک، به خودش احتیاج داری. وقتی نداریش رو چشمات، خب چه شکلی با چشم ضعیف دنبالش بگردی؟

همیشه هم اون آدمی ک بهت این حرفو می زنه، گند ترین راهنمای ممکنه؛ پس همون بهتر با دستای خودت خفه ش کنی.

مشکل اینجاست ک تو خیلی از موارد  راه حل همون مشکله س. یه حلقه ی فور بی نهایته. که هی توش می چرخی و تش هیچی به هیچی!

و خدائیش من موندم با این مدل غریب از درد باس چی کرد...

 وقتی که لازمه ی رسیدن به علاج درد، چیزی نیست به جز خود علاج درد. گیج کننده س واقعا.


آره خب اگه راه حل دارید با آغوش باز پذیرائیم. ( و بگم شما تو این معمّا حق ندارید از مهره ی خارجی استفاده کنید و مثلا بگید مامانتون بیاد براتون عینکو پیدا کنه. چون  شما از ازل تا ابد همیشه تنها تنها باید مشکلاتتون رو بحلّید.)

ولی به نظرم همینه ک هس، باید باش کنار اومد. مثل مسائل ان پی باز تو ریاضیات.


باید باش کنار اومد ک علاج یه سری درد ها تو زندگی،

مثل گشتن دنبال عینکته، وقتی ک چشمات ضعیفه...

مثل دانلود کردن فیلتر شکنه، وقتی که همه ی سایت های دانلود فیلتره...

مثل باز کردن قفل یک صندوقچه س، وقتی که کلیدش داخل خود صندوقه....

و قس علی هذه.


یه شعری هم داریم شاعر می گه ک : الغیاث از تو ک هم دردی و هم درمانی...

شاید حالا با مثال های بالا بهتر بتونید حال شاعرشو بگیرید. حال سعدی رو موقع نوشتنش. 


می دونی کیلگ واسه من خیلی طول کشید تا بالاخره الآن یکم در حد سر سوزن می تونم سهل ممتنع های سعدی رو بفهمم. اینا همه سرم اومد تا بالاخره فهمیدم طرف چی کشیده وقتی می گه : زینهار از تو که هم زهری و هم تریاکی.

سعدی لامصّب مُخ داشته. مُخ.

نمی خوام ولم کنید

شت. چه شام غریبانی شد امشب. دیگه حس می کنم کوکائین انداختم بالا.

همه چی توهمی شده.

یعنی نمی کنید نمی کنید می ذارید اصل شب امتحان، انقلاب می کنید.

من الآن گه گیجه گرفتم...  نمی دونم دنبال فیلتر شکن باشم، بک آپ بگیرم از آرشیوام، دنبال اردر های مامان بابام باشم ک زرت زرت نق می زنن انگار کلید اینترنت زیر دستمه و فرمانده کل قوام، نمی دونم درسمو بخونم، تند تند جزوه های مونده رو دانلود کنم تا اینترنت قطع نشده. من چه گهی بخورم خوب؟

باز خوبه هنوز نفهمیدن اینترنت مخابراتو قطع کنن. :))) زرتی ها. گل به خودی می زنن همیشه.

حوصله ندارم. 

اگه انقلاب شد و اینترنت کامل رفت پایین و قیمه ها ریخت تو ماستا، خداحافظ، دوستتون داریم. 


پ.ن. ایزوفاگوس الآن داره می گه:

مامان! به نظرت کی رهبر می شه؟ میر حسین؟


پ.ن. بعدی. می رم می رم. قول. می رم درس می خونم الآن. فقط اینو بگم ک درک کنید تا چه حد حالم کوکائینیه. رفتم آب بخورم از یخچال، سر راه یه جعبه شیرینی دیدم گفتم بذار بردارم تناول کنم یکم حالم جا بیاد.

آقا هی دستمو بردم جلو، شیرینی سفیدا نیومد به چنگم. 

هی باز گفتم عح جان ازین شیرینی نخودی هاس دست دراز کردم دیدم دستم از تو شیرینی ها رد می شه! داشتم توهم روح می زدم کم کم. اینکه مُردم و بدنم داره از تو اشیا رد می شه.

ک دیگه تهش با دست جعبه ی شیرینی رو گرفتم تو هوا ببینم شیرینی ها چه مرگشونه...

دیدم عهههه. این اصلا جعبه ی شیرینی نیست، دم کنی آشپز خونه س. :-" اون شیرینی ها هم طرح روش بوده مثن.



به نام خداوند رنگین کمان

تخت کنار شوفاژه.
در اتاق رو ببندن اتاق در عرض پنج دقیقه هوا می گیره.
وی یک آدم وحشتناک گرمایی. اون قدر ک حس می کنه گرمای هوا "بو" داره. چون واقعا داره. بوی گرما خفه ش می کنه همیشه. درست مثل بوی کتلت.

بار هزارم و تجربه ی این سناریوی ابدی:

در بسته، شوفاژ روشن بغل گوش، بوی تهوّع آور گرما. به انضمام یقه ی خیس تی شرت که اساسی رخنه کنه تو اعصابش.
ساعت فوق فوق ش ماکسیمم هشت صُب جمعه!
اعصاب به هم ریخته ی اوّل صبح.
پتو. پتو ی اضافه. که هی با پا لول شه، شوت شه. ولی باز از یه گوری تو دست و پاش بیاد. تهش لاش ساندویچ شه. مثل مومیایی ها که باند پیچی می شن. نفس نمونه. فقط بوی گرما.
پاهاشو مثل ننو تو هوا تکون تکون می ده و به ملحفه می کشه. رفت و برگشتی. یه حرکت ریتمیک مثل لالایی خوندن که یعنی هیش باو چیزی نیس الآن خوابت می بره دوباره. الآن خوابت می بره. رفت و برگشت. الآن.

جهنّم. یه چشمو یواش باز می کنه. چوون که خواب نباید بپره. کجاس؟ باید یه چیزی باشه. دوا. چاره. راه حل.
آهان کتاب. مثل باد بزنه. ولی سنگین نباشه. سبک. در حد چند برگ. مثل ورق روزنامه.

می بینتش. اون جاست. طبقه ی سوم کتاب خونه یه چیز به درد بخوری هست. یکم باید بالا تنه شو بکشه بالا تا دستش برسه بهش. نترس باو خوابت نمی پره...

کتاب گرماس اسمش. نارنجیه و بلند و پهن. عمرش از چهارم ابتدایی تا حالاس. ازین نشر فاطمی های نازکِ علم محورِ خوش چاپه. کاربرد های زیادی داشته، مثلا دیشب قرار بود زیر دستی نقاشی باشه. الآن ولی قراره یه باد بزن مشتی شه.

دستشو تو مستی به سختی دراز می کنه از پایین. سمت طبقه سوم کتاب خونه. چقد دوره. بکشش تا بیاد تو دستت و بعد راحت می شی.  نترس باو خوابت نمی پره...
بکش. عح. آهان. گیر کرده؟ چه مرگشه؟ خب جون بکن از گرما تلف شدی. خواب داره می پرهههه. محکم بکش دیگه نون نخورده...

و کشیدمش خب.
و نمی دونید چی شد ک.
چهل و هشت عدد مداد رنگی فابر کستل، دونه دونه به نوبت از بالا ریختن رو کلّه م.
تنها کار مثبتی ک از زمان قول دادن کردم همین بود که جعبه ی مداد رنگی ها رو در آورده بودم و گذاشته بودم رو طبقه ی سه تا ببینم طی یک واکنش تعادلی خود به خودی با کیو منفی، خودش تبدیل به نقاشی می شه یا نه.

و افتادن مداد رنگی ها این قدر زیاد و طولانی بود و هی تموم نمی شد ک حس می کردم داره بارانی از رنگین کمان می باره رو سرم.
خوابم ک کامل پرید،
ولی اوّل صبحی دنیام رنگی رنگی شد. الآنم دارم با لبخند اینجا پست می ندازم و بهتون می گم: "ببین منو به چه بدبختی هایی ک نمی ندازین..." ؛)
صبح رنگین کمانی تجربه نکرده بودم ک کردم. در فاصله ی میلی ثانیه سبز لجنی شدم، زرد قناری شدم، قرمز لاکی شدم، آبی نفتی شدم، خاکستری تیره شدم، فیروزه ای انگشتری شدم، قهوه ای سوخته شدم، پلنگ صورتیییی شدم حتّی!

با ما همراه باشید دراپیزود امروز: چگونه به دنیای خاکستری خود رنگ بپاشیم؟
جواب: یه بسته مداد رنگی فابر کاستل چهل و هشتایی رو بذارید رو طبقه ی سوم کتاب خونه ای ک زیرش می خوابید. بقیه ش رواله. صبح تون رنگین کمانی می شه. بیا و ببین. اوووف. O.o


# اگه نقّاشی می خواید، ناموسا خودتون بیایید مداد رنگی هایی که رفتن زیر کتاب خونه رو بکشید بیرون!!! چی کنم؟


# شن های ساحل، فک کردی تا وقتی خودم هستم همچین نقّاشی ای رو می فرستم واسه اینا؟ مگه دلم درد می کنه؟ احتکار می کنم واس خودم باو. مثل گنجه. :))) بفرست بازم اگه داری یا کامل تر شد.


# ببین فقط پروسه مداد رنگی بیرون کشیدنم یه هفته طول کشید. تازه هنوز سر تکنیک نقّاشی با خودم به نتیجه نرسیدم. شاید این هفته خواستم آبرنگ بکشم بیرون اصلا. هولم نکنید تا ببینم چی می کنم. یواش. یواااااش عاقا جان. 


# حس می کنم تهش که همه ی اینا تموم می شه، یهو اون ضد حاله می آد کامنت می ذاره: عه. پس مال من کووووو؟ من اوّل شده بودم. :-"

امپراطور آزاد

یعنی اون قدری ک  احمدی نژاد تو کلیپ امروزش گفت آزاد آزاد آزاد، شخص امام حسین تو صحرای کربلا شعار آزادی حقوق بشر سر نداده بود.


فهمیدید حالا؟ ما آزادیم. آزاااااااادیم. ما خیلیییییییی خیلیییییییی آزاااااااااااادیم. آخ گُر گرفتم. جنبه ی این مقادیر از آزادیَت رو نداشتم. آب قند بیارید.

یاد اون بازی های بچّگی هامون افتادم. اسمش چی بود؟ استُپ آزاد. 


# اون بچّه پنگوئن امپراطوره ک دیشب عکسش رو گذاشتم... آقا تموم شد. عاشقش شدم رفته پی کارش. لعنتی.  بگم از دیشب تا حالا حدود صد بار یه تنه فقط خودم وبلاگمو باز کردم ک عکسش رو برای بار n +1 م ببینم، دروغ نگفتم. ازین عکسای بشور ببره ک ازش خسته نمی شی هی دلت بیشتر می خواد فقط. 

مثلا می خوام به خودم جایزه بدم خیرات سرم، می گم ببین الآن اگه یه جزوه ی آناتومی بخونی، می ذارم بری دوباره عکس پنگوئن امپراطوره رو ببینی از تو وبلاگ. و جدّی جواب می ده. مغزم با دیدن اون عکس خر می شه، چه خری.


آقا واقعا نمی شه بچّه پنگوئن امپراطور نگه داشت تو یخچال خونه؟ تلاش نکنم؟

می خوامش خب. عح. سیخم گرفته الآن چی کنم؟ می خوام دستمو بکنم تو کرک های خاکستری ش اینقدر فشارش بدم ک بترکه، هر چند می دونم پرنده ها خوششون نمی آد ازین کار. ولی می خوام لعنتی می خوام. جوجه پنگوئنم رو بیارید! 

حداقل نمی شه منو پست کنید آنتارکتیکا؟

نمی شه همه چی سفید شه مثل قطب جنوب؟

نمی شد من مثلا به جای این شغل شریف، کارم عکس برداری و مستند سازی از جوجه پنگوئن های امپراطور مقیم قطب جنوب می بود؟


عمو احمدی نژاد؟ مگه ما آزاد نبودیم؟ پس چرا اینایی ک من می خوام هی نمی شه؟ آزادی نوارش گیر کرده؟ چی شده؟ خودکار بیارم عمویی؟