بدبختی اونجاس، گاهی این قدر قوی بازی در آوردی و یه سری درد هات رو داد نزدی که تهش باید نبرد تن به تن کنی با بقیه تا بهشون ثابت کنی نه وجدانا به پیر به پیغمبر منم تجربه ش کردم.
بعد دقیقا در همون لحظه پتک می کنن می کوبن تو سرت می گن، ناموسا؟ برو بابا نچ دروغ نگو. پس چرا هیچ وقت نگفتی؟ د نکشیدی دیگه...! مگه می شه همچین دردی داشت و ننالید؟ خخخ.
دردامونو جار بزنیم، می گن طرف کم طاقته، لوسه، فلانه،
جار نزنیم تش می گن پ چرا نگفتی؟
ای بابا تکلیفمونو مشخّص کنید. چند چندید با خودتون؟ بنالیم؟ ننالیم؟ بمیریم؟ نمیریم؟ چی بالاخره؟
# نظر منو بخوای، می گم شما بای دیفالت ازین به بعد کوچیک ترین درداتونم جار بزنید.
اینکه خودتو یه تنه بدون جیک زدن سالم از زیر یه درد بکشی بیرون، و بعدتازه بخوای پروسه کشنده ای رو ک متحمّل شدی اثبات هم کنی و یدونه شاهد هم نداشته باشی چون به خیال خودت داشتی مثلا ادا قوی ها رو در می آوردی، خیلی فرسوده کننده تره تا بخوای انگ ننر و لوس و کم طاقت و حسّاس و امثالهم بخوری...
پ.ن: کسی یه پای راست یدکی نمی خواد؟ می خوام بکَنَمش دیگه. چرا اینجور می کنه خاک بر سر؟ عح. هیچ عیبی هم نداره ها، ناخوناشم سریع در می آد. فقط یکم جدیدا عشقی نبض ور می داره واسه خودش. گویی گره ی کیتوفلاک در آورده واسه خودش هر سازی ک می خواد می زنه. همین امروز فردا می خوام از مدار خارجش کنم دیگه. خستمه. فک کرده من باش شوخی دارم. خب نزن دیگه لامصب بابامو در آوردی تو عم.