Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

دزد

دیشب نشد. خوب انرژی وارد کردیم، 

امشب شد کلّه مکعبی.


باورتون می شه الآن این وقت نیمه شب بابام رفته از تو محل کارش دزد بگیره؟ و نه هر دزدی. یک دزد از رگ گردن نزدیک تر.


دنیاتون تا همین حد منزجر کننده س آدما.

تا همین حد.


تمام. من واقعا دیگه اعتقادی برام باقی نمونده.

اعتقادی، باقی، نذاشتین...

یعنی هی یه نیرویی درونم هست که نیمه ی پر لیوان رو مورد عنایت قرار بده و بگه: نه بابا، اینجوری نیس. خوبی هم هست. بگرد فلان شده.

ولی نیست خب. یعنی چرا هست. یه لیوانه. پره پره. از نظر نیمه ی پر لیوان کم نداریم. منتها لیوانه پر لجنه. و من اصلش خودم لجن ترینم در راس لجن ها.

حالم از همه شون و همه مون و همه تون و خودم و دنیا و جهان و هستی و کائنات و زندگی و خدا و هر کوفت و زهر ماری دیگه ای به هم می خوره راستش. من کاملا دیوونه شدم. و اینقدر سر یک سری از افکار تو ذهنم مانور دادم که دیگه نشه درستش کرد. کار از کار گذشته. من اعتقادم رو از دست دادم...


یه روزم بود یکی از افکار خیلی پایه ای اخیرم از زبونم پرید. خب مثلا الآن چی می خواین بگین بچّه س می خواد ادا شاخا رو در بیاره؟ خب بگین به کفشم. :))) به هر حال الآن که این فکرام وجود دارن هر لحظه و صرفا توانایی من تو مهار و سرکوبشون تعیین می کنه من کی هستم.


اون شب، سر میز شام گفتم دوست دارم زودتر نسل بشر رو نابود کنم و هیتلر رو هم خیلی دوست دارم حتّی. طبیعتا از ایران هم شروع می کنم و بعدش شروع کردم بافتم توش که حالا همچین آدمی رو زورکی دکتر کردن مثل یه جوک خیلی خیلی لوس و خنک و مسخره می مونه. تا یک هفته جنگ روانی داشتیم تو خونه سر حرفی که زده بودم. چون مامانم بر گشت گفت حتّی منو؟ اگه من جلوت وایسم منم می کُشی؟ و تو چشاش نگاه کردم و گفتم حتّی تو رو چون دیگه نمی تونم هدفی برای جهان بشریت متصوّر بشم و هرچی جلو تر می رم اوضاع بیشتر بیخ پیدا می کنه.


و می دونی چیه کیلگ خر؟ از یه جایی به بعد به این دسته از فکرام رسیدم که خودکشی کردن هیچ جوره کافی نیست. می خوام همه مون رو راحت کنم راستش. من از دنیا انتظار دارم خوب مطلق باشه. چون این طبع به طرز مسخره ای در وجودم نهاده شده. از خودم انتظار دارم خوب مطلق باشم. و وقتی حتّی خودم هم نمی تونم خوب مطلق باشم، تهش این می شه.


خیلی شانس بیارین من منشا هیچ قدرت خاصّی نشم. یعنی شک نکن کیلگ اگه الآن یه دکمه ی قرمز زیر دستام بود که با فشار دادنش می تونستم نسل بشر رو منقرض کنم، اصلا تردید نمی کردم حتّی.

دونه دونه ی آدمایی که بیان زیر دستمو به درک واصل می کنم.

شوخی ام ندارم. بذارین رو کول تون، جمع کنید برید. ؛)

من یک گلوله ی تنفّرم. 

نظرات 7 + ارسال نظر
سمیرا جمعه 19 آبان 1396 ساعت 00:39

تینیجری یا نهایت 25سالته. دانشجو هم ک هستی.این شعرنو گفتنا اقتضای سنته.ولی با همه اینا خیلی لوسو مسخره ای.حالا بزرگ ک شدی و فکرو دغدغت نون شد,دیگه این چرندیاته ب قول خودت فلسفیم نمیگی.چن بار خوندمت,حال نداشتم برات اینقد بنویسم.فقط میخاستم بگم بچه ای دیگه.اقتضای سنته این آد بازیا

اکی حرفی نیست، ما که خودمون اقرار هم کردیم،
دنیا باشه مال آدم بزرگاش.

پ.ن: و تو اون قدر ترسو و بزدل بودی که با اسم خودت برام نظر نذاشتی آدم بزرگه. ؛)

مرد پاییزی جمعه 19 آبان 1396 ساعت 01:00 http://unheardarias.blogsky.com/

فقط میتونم بگم کاملا درکت میکنم کیلگارا ...
همه چیزو حتی دوس داشتن هیتلر رو ...
لزوم نابودی بشر رو ...
امیدوارم زودتر به اون دکمه قرمز دسترسی پیدا کنی چون من خیلی خسته تر از توام ... تو اصن هم بچه نیستی ... اتفاقا چندین سال بیشتر از سنت میفهمی ...

تو ذهن منم همینه واقعا یوسف.

آیدا جمعه 19 آبان 1396 ساعت 01:16

نود درصد حرفات رو قبول دارم کیلگارا.
اما دلم میخواد حالا حالاها تو این دنیای لجن و زشت زندگی کنم،راستش خوشیای کوچیک زندگی میتونن بدی ها و زشتیاش،هر چند بزرگ،رو بپوشونن...

هوم، بعلی بعلی.

شن های ساحل جمعه 19 آبان 1396 ساعت 02:35

اول اینکه سلام
دوم اینکه انقدر گفتی لجن و عق و این حرفا دارم دنیا رو سبز لجنی می بینم:))))
سوم انقدر خسته ام حد نداره از ساعت یک عصر کار کردم تا الان.پس مغزم تعطیل زیاد نمی تونم حرفی برای دلداری بزنم
چهارم منم از هیتلر خوشم می اد:))))) مخصوصا اینکه هیچی مصرف نمی کرده نه سیگار نه مشروب نه هیچی تازه گیاه خوارهم بوده
پنجم حالا چی دزدیده؟
ششم اگه مورد دزدی خیلی بزرگ بهت حق میدم حرص بخوری ولی مواظب سلامتیت باش:)
هفتم ادما به اونایی که درک نمی کنن لقب میدن یا مسخره میکنن مثلت میگن بچه هستی یا عجیب هستی ولی هروقت اینارو شنیدی چند تا علت ثابت حسادت قوی ترینش و بعدی اینکه حس می کنن تو بقدری قوی هستی که رسیدن به تو براشون غیر ممکن پس سعی می کنن تا ناراحتت کنن تا تورو در حد خودشون پایین بیارن پس در این مواقع یه گوش در یه گوش دروازه و یک لبخند ملیح.

ببین یعنی من اینقدر ادعایی ندارم تو این زمینه ی بزرگ بودن یا کوچیک بودن، تازه انرژی هم می گیرم وقتی کسی بهم می گه بچّه ای.

دنیای آدم بزرگا آشغال به تمام معناس. از خدامه از دنیاشون جدا باشم. متاسفانه خیلی زورکی داره می ره رو عمرم. دست خودم بود تا ابد یه بچّه ی پنج ساله ی نفهم سرخوش می موندم حالشو می بردم.

شنیدی جدیدا می گن خودکشی ش هیتلر ساختگی بوده؟

دریا جمعه 19 آبان 1396 ساعت 09:11 http://Eng-life.blogsky.com

منم اگه اون دکمه قرمزه زیر دستم بود،تردید نمیکردم

منم. ؛)

:) جمعه 19 آبان 1396 ساعت 12:26

از نظر تو بچه ست ، نمیفهمه ، عنه ، بزرگه ، بیشتر از سنش میفهمه ،نمیفهمه ،خره ، گاوه ،هیتلره ، آدمه ، فیلسوفه ، مزخرف مینویسه یا هر چی به تو و جد و آبادت هیچ ربطی نداره و اینو بدون هر کی با هر سن و موقعیتی هر جور که دلش میخواد میتونه اینجا بنویسه و تو هم میتونی خیلی محترمانه دمتو ورداری بذاری رو کولت و هرّی !
التماست نکرده بیای بخونی حرفاشو ، تویی که انتخاب میکنی چی بخونی.تو که خیلی آدم بزرگی باید بفهمی اینا رو حداقل، نه؟
به تو چه که کی چجوریه؟کی چرا اینجوری مینویسه؟
تو اگه خیلی به خودت مطمئنی که میتونی در مورد هر کسی تز های مختلف و حدس و گمان های روانشناسی تو به کار ببری ، برو یه دفتری مطبی جایی که حداقل یه نونی هم گیرت بیاد کار کن.لازم نیست بگردی و تو خیابون خر خره ی مردمو بگیری و بگی اوه صب کن صب کن ، الان میگم تو چه جور آدمی هستی ! میدونی بعد بت میگن دیوونه بعد واسه تویی که خیلی بزرگی بد میشه یکم....نه؟
که حیف اون دیوونه ای که بهت بگن.

یه جایی خونده بودم درمورد حرف چرتی که دیگران بهت میزنن یا زمان ازت دفاع میکنه و یا دوستانت. و الان در مقام دوست ظاهر شدم و مطمئن باش اگه تو وبلاگ یه غریبه هم بودی بازم همینا رو بهت میگفتم.ممکنه بگی تو که میگی به تو چه بقیه چجوری ان پس به خودت چه که من چی گفتم ! باید بگم نه ! امثال تویی که به راحتی درمورد یه آدم حرف میزنن و بهش برچسب میزنن باید یجوری از رو زمین کنده شن بس که دنیا رو لجنی کردن.بس که ریدن به همه چی و حتی شخصیت و وجهه اجتماعی خودشون ، که ندارن هم ! شک ندارم میری رندوم میگردی و به هر کسی تو اینستا فحش میدی و دم و دستگاه خودتو میکنی تو دهن مادر ، خواهر ، و حتی برادر و پدر همه. همین.حرف دیگه ای ندارم و امیدوارم دیگه تکرار نشه این حرکت زدنات.

+ و در حقیقت کیلگ ، الان با تو هم کاری نداشتم اصلا و در مقام دفاع نبودم.حرفای خودم بود به این موجود

ببین من که گفتم واسم مهم نیست واقعا دیگه کی چی فک می کنه،
به همینم نیازی نبود حتّی. دفاع هم نمی خوام چون
چه خوب چه بد،
چه بزرگانه چه بچّه گانه،
چه مثبت چه منفی،
افکاری رو می نویسم که وجود دارند.
حداقل اینجا که دارم گم نام قلم می فرسایم،
ترسی از قضاوت شدن ندارم.
عشق هم می کنم اگه حالتون از من به هم بخوره، چون خودم دیگه حالم از خودم به هم می خوره.
اصلا حوصله ی هیچی.
دچار بی پاسخی شدم. تو ایمونولوژی بهش میگن آنرژی. همه چی رد می ده. سلول دفاعی هات واسشون مهم نیست که کی داره چی کار می کنه، می شینن یه گوشه گذران عمر تماشا می کنن.
بگی خوبه حال کردم می گم اکی...
بگی بده بالا آوردم بازم می گم اکی...
کلا همه چی اکیه...

Shay جمعه 19 آبان 1396 ساعت 22:03 http://florentino.blogsky.com

خب تو نیمه ی پر لیوان متاسفانه واسه ما شاشیدن و کفشه اینو نداریم که تموم کنیم این زندگی رو...
یه مدت دپرس میشیم سر این قضایا...بعد روال عادی.
خودتو ببین...هفته دیگه داری از خاطرات پراید سواریت میگی و اصن یادت نیست دزد چی بود و کی بود؟...منم همین طورم..بقیه هم همین طورن..چ میشه کرد؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد