Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

زلزله ی حس نشده ام آرزوست...

ولی با این وجود مهمون هول کرده، می گه می شه لطفا بریم بیرون؟  :))))

بابام هم قشنگ بی رو دربایستی بهش گفت من الآن حاضرم همین جا بمیرم ولی یه سانت تکون نخورم. ک یعنی من نمی برمتون بیرون.

منم ک خودمو به خواب زدم. 

بقیه هم واقعنی خواب بودن.

مهمون سکته نکنه امشب از ترس؟ :))))


پ.ن. رفیق شفیق سیصد تومن.

الآن یک و چهل دقیقه س، و من چون خدادادی علاوه بر لال، کر هم هستم از این آهنگ های وحشیانه ی ترومپت دار انداختم رو گوشیم که زنگ خورد بشنفم که همونم معمولا نمی شنفم باز. خوابم برده بود... 

ناگهان فهمیدم ابواب جدیدی از عشق به کیلگ به روی دوستم گشوده شده.  پوتیتو. ملقبّش می کنم به پوتیتو. چوون که وقتی می بینمش یاد سیب زمینی نگینی شده ی ظرف سوسیس ها می افتم. :)))


آقا من زنگ خور گوشی داشتم وقتی که هیشکی نداشت. دیگه کل دنیا می تونن برن بمیرن! یاها. :)))) و چون صداش وحشت ناک بود همه بیدار شدند و با فک افتاده اینجوری بودن ک کیلگ؟ دوست کیلگ؟ چی؟ شوخیه؟ شیب؟ بام؟ دوی نصفه شب؟ رویای مهمله احتمالا! 


و من در جواب نگاه های پرسش گر بودارشون با چنان بادی در غبغب گفتم ک "دوستم" بود که خودم هم داشتم منفجر می شدم. :))) انگار که مارکوپولو باشم و سرزمین ها فتح کرده باشم. تازه جلوی مهمون هم بود و خیلی کیف داد این فخر فروشی. که آره برید بسوزید منم یکی رو دارم واس خودم! ؛) 

یه جوّه دیگه، بچّه های هم سنّ من هر لحظه می خوان به هم دیگه ثابت کنن که آدمای زیادی رو تو زندگی شون دارن و کون هم دیگه رو بسوزونن که آره ما کلّی دوست در ابعاد و طرح ها و رنگ ها و جنس های متفاوت داریم و آدم های اجتماعی خوش حالی هستیم که تا اشاره بزنیم  هزار تا سینه چاک کف پامونو فرش می کنه و  خیلی خوش بخت و کولیم و بقیه که ندارن بدبختن و بی عرضه اند. به وضوح حسّش می کنم اینو. پز دادن و قمپز در کردن تحت عنوان این مسابقه که "کی بلده آدمای بیشتری رو مال خودش کنه؟"  ک خب منِ لال با وجودی که شدیدا ژن رفیق بازی تو وجودم فعّاله، ولی همیشه بای دیفالت نفر آخرم توش.


خلاصه گفتم ک بدونید من صفر تا صدشو یهو طی می کنم پشمای همه بریزه. از بی دوستی یهو رسیدم به تماس های عاشقانه ی نیمه شبی. :)))))

همچنان همه دراز کشیدن و به فکّ افتاده شون و دوست جدید من فکر می کنن و نمی باورند.

خب این هزار دُزاژ از حد معمول واسه منی ک ضعف ارتباط با جامعه دارم و کلا دلم می خواد با اوّلین برخورد با هر کس خودمو زنده زنده رنده کنم و بریزم تو اسید و  از خجالت فلنگو ببندم، بالا تر بود.


تازه بهم می گفت حالا ک همه ی خونه تون خوابن، بیدار بمونی پاسبانی بدی منم دارم همین کار رو می کنم واس خونه مون.

می خواستم بگم نه بابا، اختیار داری الآن همه دارن به دوست یک و چهل دقیقه ی نصف شبی من رشک می برن.


ینی می خوام بگم زلزله هم ما رو نکشه، ساسپنسوری لیگامان هامونو همین شماهائید ک پاره می کنید از ترس...

بهم گفت ببین امروز سالگرد زلزله ی بم بوده،

و اینکه تو الآن بخوابی،

یعنی ازون زلزله درس نگرفتی،

چون بمی ها هم،

 خوابیدن،

 و مردن،

حالا ک خانواده خوابن،

تو باید بیدار بمونی.


طرف زده نصف شبی کل خانواده م رو به هم پاچیده و من دارم از مزایاش می نویسم براتون. می بینید رفیق شفیق قابل اعتماد نداشتن آدمو به چه موجودی تبدیل می کنه؟

علی ایّ حال شما ها هم برید، وقتی دوست دوی نصفه شبی پیدا کردید برگردید اینجا. ؛) من دیگه طرف دار هام بالا رفته. 

واو طرفدارمه

- کیلگ. می گم اممم. می شه اگه زلزله اومد نمیری؟

- چی؟

- می گم می شه اگه زلزله اومد نمیری؟

- هه مگه دست منه؟

- آره. نمیر.

- یادته چقد منو اذیت کردی؟ اصن می خوام بمیرم.

- اذیتت کردم چون دوستت داشتم. نمیر...

- منم می میرم چون دوستت دارم. هاه.

- کیلگ بهت گفتم نمیر.

- برو بابا هیچ وقت به فکر من نیستی همش داری رو اعصابم اسکی می کنی الآن تازه یادت افتاده... می خوام بمیرم.

- کیلگ...!

- می میرم.

- آخه کیلگ...!

- بابا دست من نیس ک یهو دیدی دیواری چیزی رو سرم خراب شد مُردم. به هر حال تو وقتی ک می تونستی  قدر منو ندونستی ایزوفاگوس!

- آخه... من... نمی خوام... تو... بمیری...


و بچّه ها باورتون نمی شه. وسط همین مسخره بازیا،

سرشو گذاشت گوشه ی در زد زیر گریه!!! پشمام ریخت. یه دیقه داشتم فقط نگاش می کردم ببینم این دیگه چه سناریویی ه و حالا باید چه خاکی تو سرم کنم ک درست شه؟

بعد وسط هق هق زدناش بهم می گفت: بهت می گم نمیر نمیر نمی فهمی.. عرررررر. 


بعد دیگه دیدم خطری شد، اتو اینا رو ول کردم رفتم دیدم، اوه شت. واقعنی داره گریه می کنه. آقا صورتش از بالا تا پایین پر اشک شده بود و عین لبو رنگش قرمز شده بود! وضعی بود نمی دونستم بخندم گریه کنم چی کنم. گیجم کرد قشنگ. من ک فک نمی کردم جدّی باشه زیاده روی شد اینگار. والّا من حقیقتش اصن نمی دونستم این قدر عاشقمه. حالا همه ش زر مفته ها، پنجاه درصد اعصاب خوردی های من مسبّبش همین خره، الآن رگ محبّتش قلمبه شده بود فقط. :)))


بش گفتم اُه اُه. بابا جون هرکی دوست داری. نمی میرم. قول می دم. بس کن جون مادرت. نمی میرم. من رویین تنم. ققنوسم. ژن برترم. بهت نگفته بودم فقط حسودی ت نشه. بسه. از زیر آوار هم شده به خاطر تو خودمو می کشم بیرون. گریه نکن تو رو خدا. 


تهشم با حوله ی حموم مفش رو پاک کرد و فکر کنم الآن رفته رو مامانم داره سناریوی مشابه رو پیاده می کنه.


امتحاااان پررررررر

عاشقتونم عاشقتونم.

امتحانا کنسل شد.

رواااااله رواااااااله. 

عاقا ده تا به جونام اضافه شد واقعا.

حالا می تونیم در کمال آرامش از آلودگی هوا و زلزله بترسیم و یک یلدای هیجان انگیز رو در پیش رو داشته باشیم.


راستی دیدین همه ی بچّه ها جمع کردن دارن فرار می کنن شمال؟ :))))

نه عاقا ما تا لحظه ی آخر هستیم، سنگر رو خالی نمی کنیم.


ای جانمی جان.

البتّه من ک درس رو می خونم ولی آتیششو کم می کنم. قول می دم چون میان ترمو نخوندم، اینو از الآن بخونم و تعطیل شدن تاثیری نداشته باشه روم. قول.


پ.ن. اینو بنویسم خاطراتم تکمیل شه. تبلت دستم بود وقتی زلزله اومد. از روی بالا پایین شدن نوشته ها فهمیدم زلزله س. #نحوه ی _اگهی_از_زلزله_ی_یک_کرم_کتاب


پ.ن. بعدی. ایزوفاگوس داره به بابام می گه نیگا کن تو دیشب اینقدرررررررر دیرررررررر اومدی خونه و روزنامه ورزشی رو نیاوردی که آخر زلزله اومد. 


پ.ن. بعدی تر. یکی از بچّه های کرجی مون اینجور توصیف می کنه دیشبو: تختم عین موج رو کشتی بود. ینی خداوند خلّاقیت. :))) خوابگاهیا هم ک همه فرار کردن. 


پ.ن. بعدی ترش. من اگه نمی رم حموم به خاطر چرکولک بودن و هیدرو فوب بودنم نیست، تهران هشدار زلزله خورده می فهمی؟ می فهمی؟


پ.ن. آخریش. ستاد بحران: "شهروندان عزیز تهرانی لطفا از تردّد غیر ضروری با خودرو های شخصی خودداری نمایید." عامو کجای کاری اینا جمع کردن رفتن مسافرت فقط خودم و خودت موندیم. :{

زیز مثل زلزله

عاقا زلزله ای که جدّی نباشه ولی بادش بگیردت، جذابیت های خاص خودشو داره.

اوّلین نفر خودم فهمیدم با این جمله که: "عح؟ زلزله داره می آد؟"

خیلی هم تر و فرز بودم. سراغ مرغه هم رفتم. :دی

فقط یکم دچار تردید انتخاب بین مینا و جوجه شده بودم در اون لحظه. 

الآنم این مامانم ول نمی کنه... بریم پارتی تو خیابون. جوووون.


وای حسّش خیلی بد بود، هیچ کدوم از بار و بندیل هام آماده نبودن که با خودم ببرم بیرون. فرض کن اگه همه بمیریم... من باید به قدر کافی خاطره داشته باشم ک دووم بیارم.



استراتژی بحران صفر

خب دیگه مادرم داره کاملا موفّق می شه اعصاب منو ...

ینی دلم می خواد طوری دهن دریده پست بنویسم الآن که با وایتکسم نشه حجم کلمات زردمو جمع کرد ازینجا.


می دونی کیلگ،

جدیدا از صبح تا شب هر وقت می بینمش داره درباره ی زلزله به من اطّلاعات می ده. چه جور پناه بگیرم، کجا برم، کجا نرم،  اگه تو ماشین بودم چی کنم، اگه رو تخت بودم چه خاکی تو گورم کنم، اگه تو دانشگاه بودم چی کنم، کجای خونه ستونه، کجای خونه ستون نیس، چارچوب در دیگه منسوخه، چی بردارم، چی برندارم، متکا بذارم رو سرم، کنار کدوم مبل بهتره، لوستر خطرناکه، کتاب خونه داغونه، راه پلّه نباید رفت، فلان، بی سار، کوفت، زهر مار، حالم به هم می خوره دیگه. ینی فقط همین مونده بهم بگه بیا کیلگ هورا برات الگوریتم نجات از زلزله درآوردم، اپیزود هزار و یکم اگر در دستشویی بودیم و شلوارمان پایین بود و چمباتمه زده بودیم....!



از اون ور دو دیقه می رم دانشگا باز همه دارن درباره ی زلزله حرف می زنن یکی در میون. امروز دغدغه ی یکی از دوستام که خونه داره و خانواده ش کرجن این بود که حالا اگه من موندم زیر آوار اصن کی می آد جمعم کنه با این حجم ترافیکی که پس از زلزله اتّفاق می افته؟ هار هار می خندید می گفت فرض کن من از زیر آوار خودمو خزنده طوری به گوشی برسونم زنگ بزنم بگم سلام مامانم بابام من موندم زیر آوار، بعد اونا جواب بدن عیزم ترافیکه خودت یه خاکی تو گورت کن ما نمی تونیم بیاییم. می گفت خیلی داغونه که بدونن زنده ای ولی نتونن بیان نجاتت بدن بخوای شاهد مرگ تدریجی خودت باشی.

اون یکی می گفت ببین پلاسکو رو دیدی؟ یه ساختمون ریخت تا یک ماه داشتن دور خودشون می چرخیدن سوت می زدن فقط، زلزله بیاد که کلا رله س دیگه غمت نباشه. 

ازین ور اون یکی می گفت ببین خوبیش اینه که می دونیم تهران به درک بره، کل کشورم باهاش به درک می ره خیالمون راحته ایرانی باقی نمی مونه بعد ما، کلا سقوط می کنیم.

بعد نمی دونم یکی دیگه داشت ثابت می کرد دانشگا بین دو تا گسل قرار داره که قشنگ فرو می ره تو دره. خوابگاشونم که رو گسله انگاری.

خلاصه هر کس یه چیزی می گف.

شهرستانی ها هم که این دور بودن از خانواده زجر کش شون می کنه قشنگ.


از اون ور دانشگاه دوستم رو به خاطر زلزله تعطیل کردن گفتن برید خونه هاتون این هفته رو!


خب والّا من خسته ام. راستش اصلا مدیریت استرسم خوب نیست. 

چرا اینا نمی فهمن استراتژی عملکردی من همیشه این بوده که "بهش فکر نکن پس وجود نداره."

به قول لمونی اسنیکت که دائما از زبون یکی از کاراکتر هاش می گفت، "بی خبری خوش خبری."

خب دارن روانی م می کنن. جم کن دیگه ناموسا. عح.


ببین من اصلا نمی خوام زیر آوار مونده باشم. یا همون اوّل موفق بشم بکشم بیرون، یا مستقم یه چیزی بخوره تو پس کلّه م بصل النخاعم کنده شه بمیرم نفهمم دیگه هیچی!

راستش من نمی خوام بمیرم. 

نه وایسا عوضش کنم، نمی خوام "بدونم" که قراره بمیرم.


بچّه ها من واقعا نمی خوام بمیرم راستش. :[]



این تعطیلات باید یه سری کارهای مهم انجام بدم که اگه مُردم حسرت به دل نمونم. باید با چند نفر ارتباط بگیرم، باید هارد اکسترنالم رو پر از خاطره کنم، باید یه کیف زلزله درست کنم از چیزای مورد علاقه م که مثلا چی می تونه باشه؟ قطعا چیزایی که انتخاب آخر هر فردی هستن واسه وسائل ضروری. باید به خیلی ها بگم که دوستشون داشتم...


هر وقت مادر هی باز شروع می کنه باهام درباره ی زلزله حرف بزنه گوشامو می گیرم دلقک بازی در می آرم. بم می گه تو خیلی بی منطقی، گوش بده این مسخره بازیا چیه.


ببین من می گم تو تهش غلظت هورمون هات تو لحظه ی زلزله تعیین می کنه چی بشی. خیلی خنده دارین والّا، اون زمان آدم اینقدر خودش نیست و حالت ستیز و گریز می گیره که اصلا همه ش غریزی می شه. باید شانس بیاری غریزه ی خوبی داشته بوده باشی صرفا!


مثلا من طبق غریزه ای که از خودم سراغ دارم، احتمالا مثلا از هول خودم رو از بالکن پرت کنم پایین تو حیاط چون کلا غریزه م تو اوته.

دیگه خیلی آرام و متین باشم، در اوّلین لحظه سعی می کنم پرنده هام رو نجات بدم فقط. نه هیشکی. پرنده هام فقط. 

آهان این احتمالم می دم که شاید یکم زود تر از اون، ایزوفاگوس رو بغل بزنم، از راه پله پرتش کنم پایین سقوط آزاد که بعدش برم سراغ پرنده ها.

یعنی قشنگ قیمه و ماست خونه رو می ریزم تو هم تو اون لحظه. شانس بیارن موقع زلزله من بی هوش شم، تلفات کمتر می شه واقعا!!!

من اصلا هیچ وقت منطق حالیم نبوده هی تو چشام منطق منطق می کنین ک...

من احساسی ام، هر چی هم ذهنم تو اون لحظه بهم بگه انجام می دم. خوبیش اینه که الآن اصلا نمی دونم ذهنم چی می گه بهم . صرفا حدسه همش. شاید در اون لحظه حس کنم کیلگ الآن دیگه وقته مرگه و تام کروز وار ریخته شدن آوار رو خودم رو به تماشا بنشینم.


هی مثل این رمّال ها و کارآگاه ها رد زلزله رو تو شهرای مختلف می زنه و تاکید میکنه مطمئنّم شهر بعدی تهرانه. من واقعا دوس ندارم درباره ش حرف بزنم خوب. مثل همه ی بدبختی های دیگه ای که اون قدر چشمامو روشون بستم که الآن واقعا باورم شده جدّی جدّی وجود ندارن!


پ.ن. آهان، اگه مُردم بدونید. شما ها رم خیلی دوس داشتم. خیلی زیاد، همه تونو. قطعا اینجا یکی از هیجان انگیز ترین حرکاتی بوده که تو کل عمرم زدم.


پ.ن بعدی. آقا الآن یک شبه، تو تختم واسه خودم لش کردم وبلاگ می خونم عکس لایک می کنم... یهو می بینم از پشت سرم صدای نفس زدن های گرم و منقطع می آد! بر می گردم می بینم اومده مثل جن بالا سر من وایساده تو تاریکی نگا می کنه... حالا ما بیشتر هول اینو می زنیم که چیزی از تو اسکرین تبلت ندیده باشه. گلومو صاف می کنم بش می گم مادر من این چه وضعشه؟ چی شده اومدی پشت سر من؟

می گه کیلگ... داشتم وضعیت خوابیدنت رو بررسی می کردم، اگه زلزله اومد با توجّه به زاویه ی پنجره ی بالا سرت تیکه می شی، واسه همین خودتو پرت کن پایین کنار تخت ...! و ندوی بیای وسط راهرو. همون پایین با متکّا پناه بگیر تا زلزله تموم شه من نمی تونم حواسم به هر دوتاتون باشه، ایزوفاگوس رو جمع می کنم فقط.

آقا به نظرتون چی خورده تو کلّه ش؟ سکته مکته نکنه امشب؟ بش گفتم بابا خیالت تخت برو بخواب، من خودم بلدم زنده بمونم. ولی اینم بش گفتم که امشب موفّق شد کاری کنه که دیگه خوابم نبره! :دی

 لعنتی حس هاشم همیشه درسته. یک انرژی ذهنی ای داره ک من تقریبا مطمئنّم وقتی اینجوری کلید می کنه یعنی امشبو زلزله می آد قطعا.

حلال کنید خلاصه. ببخشید.

عصری با کیلگ در خوش مزّه ترین هات چاکلت دنیا

و امشب من خوشمزه ترین هات چاکلت زندگی مو خوردم. گرچه همچین آمار شاقی هم نیست... چون من تو کل عمرم اصلا هات چاکلت نخورده بودم. :دی شاید یکی دو بار با بچّه ها که رفتیم اینور اونور خورده بودم باشم یادم نیست راستش! برای همین می تونم به این اتّفاق لقب ترین بدم خوب. در حقّش هم بی انصافی نکردم.


امروز عصر با مادرم بحثم شد. نمی دونم چش بود اومد سر من خالی کرد و منم کم روی حرف هایی که می شنوم حسّاس نیستم. داغون شدم.

می دونم که بهش گفته بودم می رم فلان جا، ولی نرفتم. من امروز پیچوندمش و بهش دروغ گفتم و جالبه که اصلا حس بدی ندارم.

می دونی احساسم این طوریه که دلم می خواد برای خودم یک سری راز داشته باشم که پدر مادرم اصلا در جریان نباشن. که هی نخوام خودم رو جلوشون شرحه شرحه کنم تا توجیه شن.


به خاطر همین بهش گفتم می رم فلان جا، ولی نرفتم ک. دلم خواست سرش گول بمالم چون رید به اعصابم. و می دونی کیلگ خب... فعلا یکم برام سخته اینجور دروغ گفتن. چون خیلی بیش از حد حسنک راستگو بودم همیشه. 

البتّه دلیلی برای پنهان کردن کار هام از پدر مادرم نداشتم خب چون همیشه سرشون شلوغ تر از این بود که توجّه کنن و فقط دلشون می خواست در جریان باشن تا به خیال خودشون پدر و مادر ایده آلی بوده باشن. بحثم اینه ک پدرم مادرم، شما ک به کفشتون نیست من چی می کشم، پس اداشم در نیارین دیگه. خب؟ اکی؟


از این به بعد دوست ندارم خیلی در جریان امور زندگی م قرارشون بدم. کی؟ چی؟ کجا؟ چه وقت؟ چرا؟ به چه علّت؟ دلم پرایوسی (هاها عین خارجکی ها) می خواد. تنهایی های مخصوص خودم که کسی توش راه نداشته باشه. از جزئیاتش با خبر نباشه. فقط خودم بدونم.

این به همم می ریزه. دلم بیش تر از این نمی خواد همه چی رو با همه کس شیر کنم. خصوصا پدر و مادرم که قدر عدس قدرت درک ندارند و فقط یک دستگاه برچسب زنی با عنوان های مختلف گرفتن دستشون تا منو برچسب گذاری کنند و حالم رو خراب کنند.


و راستش مادرم امروز خیلی بی انصافانه اسکی کرد رو نروم. از حد آستانه م بالاتر بود. باید می فهمید و دست می کشید... که نفهمید.

برای همین طی یک حرکت کاملا انتحاری، تنبیه ش کردم و بی خیال راستگویی شدم. شیک دروغ گفتم... تا نیم ساعت پیش برای خودم ول می چرخیدم تو سطح شهر در حالی که بهش گفتم فلان جام. و الآن خیلی ببخشید ولی ته دلم احساس برد می کنم. شانس بیارم این ایده هام، سرمو به باد نده. نه خب نمی ده، من دیگه اون قدری سن دارم که مواظب خودم باشم، ندارم؟


موقعی که از خونه زدم بیرون بعد دعوا، این قدر اعصابم داغون بود که هیچی نپوشیدم. اومدم دیدم به، همه کاپشن و سوییشرت به تن...

ماشینم نبردم. حوصله ی ماشین نداشتم. این قدر حالم خراب بود که قطعا اوّلین آدمی که جلوم می اومد رو زیر می گرفتم. و فرض کن حتّی یه درصد زیر بار این گزاره برم که:"فقط منتظر ماشینه بودی، نه؟"

آقا خلاصه ما هی رفتیم و رفتیم تو سرما و دستامون از سرما خشک شد. تو همون اثنا از کنار آبمیوه بستنی فروشی ای رد شدیم که هر سری بی توجّه از کنارش رد می شدیم... برای هزارمین بارچشمک زد. برای اوّلین بار بک دادیم. 


رفتم منوشون رو نگاه کردم. من حتّی از همین کار هم خجالت می کشم. از نگاه کردن به منوی یک آبمیوه فروشی...! در همین حد فوبیا ی اجتماع دارم و جامعه گریزم. حسّ زیر ذره بین بودن بهم می ده. ولی خب دیگه بی خیالی طی کردم. با مرد پشت پیش خون هم کلام شدم. از لحن کلامش فهمیدم که کارش رو دوست داره و احساس راحتی کردم باش. یکی به دو بودم که اکی بستنی یا داغ طوری؟ و تهش با صدایی که شبیه فس فس سماور از ته چاه در می اومد بهش گفتم یه هات چاکلت. حتّی می ترسیدم درست تلفظش نکنم و بخوام جوابگوی خنده ی کسایی که جلوی آبمیوه فروشی هم بودن باشم. خب به هر حال من که تا حالا هات چاکلت سفارش نداده بودم واسه خودم. :)))


هات چاکلت رو در یک لیوان کاغذی بسیار دلپسند که عکسش رو آپلود خواهم کرد (بعله به عنوان غنیمت جنگی با خودم آوردمش خونه!) داد دستم به قیمت شیش تومن. اوّلش وسوسه شدم بستنی بگیرم، ولی بعد دیدم دلم تناقض  می خواد. گرما در سرما. سرما در سرما نمی تونست کمکم کنه در اون لحظه. 

دلم می خواست در حالی که دارم از بیرون یخ می زنم و دستام از سرما خشک شده، از درون بپوکم از گرما و آتیش بگیرم. یه جور تنبیه بدنی بود در پاسخ به تمام بی وفایی های دنیا. یخ زدن از بیرون، سوختن از درون. و سطح بدنت خنثی ترین و بی دغدغه ترین نقطه ی جهان می شه... همیشه این تناقض حسّی رو دوست داشتم. 


لیوان به دست راه افتادم تو حاشیه ی خیابون. رسیدم به یه پارک که خالی بود تقریبا. چون هیچ ابله ای اون موقع از شب تو سرما نمی آد تو زمین بازی کودکان طبیعتا. چند تا پیرمرد توش بودن فقط و داشتن پینگ پنگ بازی می کردن. نشستم روی صندلی ای که به میز پینگ پنگ ها اشراف داشت. لیوانه رو گذاشتم رو لبام و آخ. آقا سوختم سوختم. خیلی داغ بود لعنتی. راستش الآنم زبونم درد می کنه همچنان چون زدم جوانه های چشایی ش رو نابود کردم رسما.

ذرّه ذرّه هات چاکلتم رو سر می کشیدم و زبونم بیشتر می سوخت ولی ادامه می دادم. انگار که به خودم بگم این زجره، سرش بکش. یک حالت مازوخیسم گونه ی غیر قابل مهاری داشت که  بهم لذّت وحشیانه ای می داد و فقط می خواستم هم چنان ادامه داشته باشه. مثل این فیلمای هالیوودی شده بود که شخصیت نقش اوّلش با دنیا قهر می کنه و تو خودش فرو می ره. فضاش فضا بود ها.


سرسره های خالی...

توپ پینگ پنگی که به زیر پاهام غلتید...

چند تا مردی که دور میز شطرنج حلقه زده بودن...

دو تا خانم چادری که داخل آلاچیق برای هم تعریف می کردن و می خندیدند...

زوج جوانی با بچّه ای که بغل گرفته بودند و بچّه به قدر خرس قطبی لباس پشمی تنش بود...

گربه ای چاق با ترکیب رنگ زرد و قهوه ای...

دستم که روی چوب نیمکت کشیده می شد...

سرم که درد می کرد...

پشت چشمام که می سوخت...

سردی گونه هام...

گرمی داخل مری م...

حس بی پناهی درونم...

مست شده بودم قشنگ...


ته ظرف هات چاکلت رو لیس زدم. مثل دردی کش های شراب. جلوی اون همه آدم. مادرم پدرم اگر بودند قطعا شروع می کردند به تذکّر دادن و گفتن اینکه نا سلامتی تو بچّه ی مایی، بی کلاس نباش! 


ولی آخه لعنتی من دلم می خواست!!! خسته بودم. خیلی. امتحان صبحم به کنار، بی خوابی دو روزه م به کنار، دعوا به کنار، سرما به کنار، سوختگی زبان به کنار، تنها چیزی که در اون لحظه برام مهم نبود این بود که کی هستم. به کسی هم مربوط نبود واقعا. مگر یک لیس زدن لیوان چه قدر نا مطلوب است؟ من روزانه صد ها صد ها صحنه ی از نظر خودم مزجر کننده می بینم در اجتماع و خم به ابرو نمی آرم چون به خودم می گم به من مربوط نیست بگذار هر طور راحت اند زندگی کنند.

برای همین فکر می کنم  در قبال همه ی زیر سبیلی رد کردن رفتار های گند مردم، این یک کار را مدیون دل خودم بودم. من حق این رو داشتم که رفتار خارج از عرف از خودم نشون بدم چون بهم حس خوبی می داد و رفتارم هم به کسی مربوط نبود. مگر یک لیوان هات چاکلت لیسیدن جان چه کسی را در مخاطره می انداخت؟ سزاورش بودم. 


 اصلا  از قصد دلم می خواست رفتار نامتعارف نشون بدم! کسی ک من رو تو اون پارک نمی شناخت. فلذا با دماغ حمله ور شدم به ته لیوان هات چاکلت و حالا لیس نزن کی بزن، زبونم رو هر چه بیشتر دراز می کردم که خوب تونسته باشم همه ی لیوان رو لیس بزنم و ذرّه ای هات چاکلت روش نمونه. شادم کرد این حرکت. تو اون تاریکی تنها چیزی که جلب توجّه نمی کرد من بودم که داشتم روی نیمکت کنار درخت، مشرف به میز پینگ پنگ،  ته لیوان هات چاکلت می لیسیدم. عجیب کیف داد هرچند کاملا  موفّق نبودم. بعد از مقادیر زیادی جو گیر بازی و فرو رفتن در شخصیت نقش اوّل داستان هالیوودی خویش، باقی مانده ی لیوان را در کیف چپاندم به عنوان غنیمت جنگی.


درست در همین لحظه، محتوی ته لیوان که زبان لیسنده م موفّق به کشف آن نشده بود،  ریخت روی یکی از مجله هایی که چند ماه پیش خریده بودم و تو کیفم مونده بود و رویش عکس مریم میرزاخانی بود.  فاک فاک گویان رفتم سراغ دستمال و سطل آشغال که گند بالا اومده رو جمع کنم. من عکس مریم رو روی اون مجله خیلی دوست داشتم. خیلی بیشتر از خیلی. باش حرف زدم چند بار. خیلی وقت ها بهش زل زدم. یک بار هم با دیدنش داشت گریه ام می گرفت که طبیعتا مهارش کردم. 


عملیات گند جمع کنی که تمام شد، به خودم اومدم دیدم سطل آشغال مذکور کنار یک اتاق بازی کودک قرار دارد. ترامپولین (trampoline) بود. از همین هایی که هی  رویشان بالا پایین می پری. هی بالا هی پایین. 

در همین میان، یک دختر بچّه ی صورتی پوش پول داد و رفت داخل. و طبیعتا من نشستم به تماشا.

خداوندگار. یکی از زیبا ترین صحنه های چند ماه اخیر که به چشم دیدم. خود لذّت بود. عین لذّت بود.


دخترک می پرید بالا... پایین... نشسته... خوابیده.  و از ته دل می خندید و مسخره بازی در می آورد. مادرش براش دست می زد و صدایش می کرد "نازگل!". دخترک خودش را به مرگ می زد و پرت می کرد روی سطح کشسان ترامپولین. و وقتی که به بالا پرت می شد دوباره زنده شده بود. فاصله ی بین ادای مرگ و زندگی ش، همون برخورد با ترامپولین بود.

من هیچ دل خوشی از کودکان ندارم. ولی این صحنه ای که امشب دیدم اصل جنس بود. ناگهانی دلم می خواست سرم رو بذارم گوشه ی فنس های دور ترامپولین و بی صدا گریه کنم. این قدر که زیبا بود به چشمم. یاد استان های زلزله زده افتادم. لبخند دخترک، برایم حسّ بدی را تداعی می کرد.

با خودم آرزو می کردم که ای کاش الآن پول داشتم و برای همه ی بچّه های آن مناطق ترامپولین می خریدم و برایشان می فرستادم. البتّه  الآن آن ها قطعا به تنها چیزی که نیاز ندارند ترامپولین است. ولی من دلم می خواست ترامپولین بفرستم. داشتم با خودم فکر می کردم هی بچّه های مظلوم، راستی چند نفرتان آمدید شوخی شوخی خودتان را به مرگ بزنید ولی ترامپولینی نبود که وقتی به هوا پرتتان می کند دوباره زنده شوید و بخندید و دلبری کنید؟ اگر برای هر کدامتان یک ترامپولین بخرم دوباره زنده می شوید؟ 

و با همین افکار صورتم را برگرداندم تا از دخترک صورتی پوش خداحافظی کنم و راه بیفتم که در سرما پیاده به خانه برگردم. نگاهم در نگاهش گره خورد. و این بار، مادرش هم همراه او دست در دست، روی ترامپولین بالا و پایین می پرید و می خندید.خندیدم. دلم گرم شد. به راستی تاریکی خیلی چیز خوبی ست. انسان کمی بیشتر برای دل خودش زندگی می کند...


راه افتادم...


پ.ن: نوشته شده با این آهنگ بی کلام جدیده ای که شن های ساحل بهم معرفی کرد. قطعا تو حسّ قلمم بی تاثیر نبوده خب...


پ.ن بعدی: می بینید؟ یک دقیقه زود تر پستش کرده بودم، می شد ساعت بیست و سه از روز بیست و سه. گاهی حتّی یک دقیقه همه چیز را نابود می کند.