"سرخ باشد علف." الاغی گفت
گرگ رد می شد این سخن بشنفت
گفت: "سبز است علف، نمیدانی
تو که پیوسته در بیایانی."
خر بگفتا که: "میکنم تکرار
که علف سرخ دیده ام بسیار."
"نه خرک!!" گرگ گفت با تشدید
"سبز باشد علف، چرا تردید؟!"
بحث بالا گرفت و دعوا شد،
تا که شیر این میانه پیدا شد
داوری خواستند از او خر و گرگ
اینچنین حکم داد شیر بزرگ:
"خر به دنبال کار خود برود
گرگ محبوس در قفس بشود!"
گفت با شیر گرگ زندانی:
"سبز باشد علف تو میدانی!!!!"
این چه حکمیست حضرت سلطان
من به ناحق چرا شدم زندان؟
پاسخ از شیر آمدش آخر:
«بابت بحث کردنت با خر.»
پ.ن. که یادمون باشه، هرکسی ارزش بحث کردن رو نداره.
من در زندگی هر چیزی رو یاد نگرفته باشم، این یک نکته، خیلی زود آویزه ی گوشم شد.
از یه زمان به بعد این قدر خودمحور شدم و با هیچکی حال بحث کردن نداشتم، که شاید دیگه از اون ور بام افتادم.
اخ اخ یعنی یک ذره حس کنم یکی گارد داره، فوری می گم :"اکی باشه افرین همون که تو می گی."
تو نوزده سالگی هام، این شکلی نبودم. کلی پایه می چیدم، برهان و دلیل می اوردم، فیتیله پیچ می کردم، مثل یه مساله ی هندسه، ولی از یه جا به بعد انگار سیر شدم از بحث و مباحثه.
بزرگ شدن آدمیزاد رو باید صبور کنه،
مثلا توی همکلاسی هام می بینم تو این سن کاملا حوصله ی چک و چونه زدن با هم رو دارند،
ولی ظاهرا منو، خیلی عجول کرده.
و خب خوب نیست. چون پیش زمینه ی احمق شدنه.
می خوام اگهی بزنم بیایید به زور با من بحث کنید وادارم کنید چیزی که تو ذهنمه رو بریزم بیرون و ازش در برابر مخالف ها دفاع کنم، وگرنه کم کم یه احمق تمام عیار می شم.
اون قدر که حاضر نیستم دیگه پای اثبات عقیده هام وقت بگذارم، چون حس می کنم هدرریز وقته.