مادامی ک کنار اکیپ بچّه های سبزواری مون هستم، دلم می خواد بهشون بگم ببین من صرفا خفه خون می گیرم می شینم کنارت،
تو فقط یه ضرب حرف بزن. هرچی ک دل تنگت می خواد...
تو فقط حرف بزن و من تا ابد غرق بشم تو لهجه ت، تو اون تیکه صدایی که آخر همه ی جمله هات از تار های صوتی ت تولید می کنی...
تا آخر دنیا...!
لعنتی ها، چه لهجه ی زیبایی دارید...
چه قدر آرامش بخشه. چه قدر خفنه.
خیلی زیبا. خیلی گوش نواز. دلم می خواد بمیرم وقتی می شنومش. دلم می خواد از زیبایی اون کلامتون خودمو ریز ریز کنم.
دلم می خواد!
دلم می خواد وقتی مردم، یکی بیاد سر قبرم با لهجه ی سبزواری ها حرف بزنه ک روحم در آرامش باشه. البتّه نچ نه، به روح و اینا اعتقاد ندارم ک.
+ بهم می گفت من فلان سوال رو خاطر ندارم. یعنی ک بلد نیستم و یادم نیست! ای خداااا. واقعا خودمو نگه داشتم ک واکنش غیر عادی نشون ندم.
اینجا سبزواری نیست واسه من ویس بفرسته من بمیرم با لهجه ش؟
خبر آتیش گرفتنش رو وقتی خوندم که دیگه آتیشش خاموش شده بود، ولی می دونی دلم چی خواست یک آن؟
یه حباب بزرگ شیشه ای از هوای جنگل های هیرکانی پر می کردم،
طوری که فضای حبابم قدر یه چادر مسافرتی،
توش پر از برگ درخت و بوی نم جنگل و خاک خیس،
می نشستم تو حباب شیشه ای،
و در حالی که شاخ و برگ های درخت های توی حباب کوچیکم، مالیده میشه به نوک دماغ و پیشونی م،
سند می شدم به لحظه ی آتیش گرفتن تالاب،
با حباب جنگلی م مستقیم تله پورت می کردم به این عکس:
حبابم رو پشت همین دو سه تا نی پارک می کردم،
و می نشستم و نگاه می کردم.
اینقدر ک دنیا تموم شه.
سوختن نی زار رو تا ابد الدّهر نگاه می کردم،
در حالی که خودم داخل یه حباب از جنگل های هیرکانی نشسته بودم و شبنم روی برگ ها، گاه گاه می چکید رو دست و پام.