Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

چیز زرد من

هزار بار بش گفتم خل مغز من،
تو این اتاق که شتر با بارش گم می شه،
تو یکی بیا و لطف کن هر چی می بینی نگیر دستت و راه بیفت برو برا خودت تو هپروت ول بچرخ.
هی نمی فهمه.
الآن اون چیز من کو؟ کجاست؟ هان؟
بعد با اعتماد به نفس می گه فوقش پیدا نشد یکی برات می خرم.
طرف هنوز من دارم واسش سر صبحا بند کفش می بندم، اینه سطح اعتماد به اسکای ش.

وای خداوندگار ناموسا چقد درکش سخته که یادگاری بود یعنی که "طرف دستاش به اون خورده بود!" پس تو یه کامیون هم شکلش رو هم بار بزنی بیاری تو اتاق خالی کنی، هیچ کدومش واس من اون حسّو نداره؟ چقد سخته فهم این؟ شما ها ک دیگه می تونید بفهمید؟ نمی تونید؟


ینی فقط برو سرت رو بذار زیر بالش اگه شد یه دندونت رو بکَن تا که فرشته ی دندون اومد ازش عاجزانه تقاضا کن چیزم  پیدا شه، وگرنه... وگرنه... 

نظرات 6 + ارسال نظر
شایان یکشنبه 3 دی 1396 ساعت 21:10 http://Www.florentino.blogsky.com

خلاصه چی بگم...منم همین درد دستش خورد بهش پس مهمه رو دارم. پوووووف

خب. ایول.
حالا یه مقیاس بزنیم ببینیم کی بیشتر مریضه.
عیدی هات. عیدی هات رو خرج می کنی یا نه؟
بعد رو هر کدومشون جدا جدا با مداد نمی نویسی از دست کی گرفتی شون که اعتراف کنی یکم بشّاش شم؟
کاپ مقام اول خل مغز بودن به من می رسه یا تو؟ به اعتراف.

* یکشنبه 3 دی 1396 ساعت 21:13

چیز زرد چیه دیگه؟!(فضول هم خودتی:/)

خب وسایلایی که برات ارزش معنوی دارن رو بذار جایی که دم دست نباشه..

آخه ببین خودم هم نمی دونم واقعا چی بود. یعنی الآن اسم براش ندارم.
ولی یه چیز زردی بود. :))))

ببین من با وسایل حتّی بیشتر از آدم ها ارتباط می گیرم، اگه اینجور که تو می گی بخوام کنم، باس کل زندگی مو جمع کنم بریزم تو گونی.
برای رهایی، این مرضم رو باید درست کنم که دیگه وابستگی نداشته باشم به اشیا.

* یکشنبه 3 دی 1396 ساعت 21:23

خو از همین الان پروژه ی رهایی از وابستگیت ب اشیاء رو شروع کن و بیخیال این چیز زرد(:/)بشو

وای نمی دونم... چی کار کنم واقعا؟
بش ک فکر می کنم غمم می گیره عاقا.
کوفتش بگیرن این ایزوفاگوسو.

پ.ن. مثلا اسباب بازی مینیاتوری زرد بگم خوبه؟ سخت می کنه نوشتن رو. چیز زرد دیگه. چیز زرد.

شایان یکشنبه 3 دی 1396 ساعت 21:34 http://florentino.blogsky.com

عیدی هامو به همین شکل که گفتی داشتم تا دو سال پیش که میخواستم خودکشی کنم. از غصه همه رو بردم بیرون خرج کردم...بعد مثه سگ پشیمون شدم
.
.
ولی به جهت خالی نبودن عریضه و این که بدونی کلا دیوونه ایم اینو ببین. مامانبزرگم قایمش کرده وقت انقلاب...کلاس چهارم بودم دادش به من. منم که روانی!
http://s8.picofile.com/file/8315075800/%DB%B2%DB%B0%DB%B1%DB%B7%DB%B1%DB%B2%DB%B2%DB%B4_%DB%B1%DB%B7%DB%B4%DB%B7%DB%B1%DB%B1.jpg

شهرزاد یکشنبه 3 دی 1396 ساعت 21:49

وای وای دست رو دلم گذاشتی :| من همواره واسه یه جعبه کفشی که زیر تختم دارم و توش از پوست آبنبات جشن سوم دبیرستان تا پا‌ککن اول دبستان و جاسوییچی داغون دوستم و هرچی از این چیزاس نگه می‌دارم، مسخره می‌شم! واقعاً درک کردن "یادگاری" انقدر مشکله؟ :/

شهرازد یه جعبه واقعا اکیه، بزن تو سر هر کی مسخره ت کرد. من الآن دوست دارم به دوران جعبه ای خودم برگردم، جعبه جواب نمی ده دیگه. گونی های غول آسای پاپانوعل وار جمع کردم واسه خودم.

شن های ساحل یکشنبه 3 دی 1396 ساعت 22:41

انشالله زودتر پیدا بشه:)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد