خیلی وقت بود براتان از افکار خل گرانه ام ننوشته بودم گفتم نکنه فکر کرده باشید مغزم به امید خدا درست شده.
آقا پرینتر کاغذ کم داشت (دو برگ مانده بود فقط) و با یک بغل اچار امد پرش کنه. داشت کاغذ ها را می گذاشت داخل که گفتم نه نع نعععع!
گفت چیه مشکلت؟
توضیح دادم که کاغذ ها را باید بذاره زیر کاغذ قبلی ها (همان دو برگ).
پرسید چه فرقی می کنه؟
گفتم می دونی این دو برگ کاغذ چه قدر انتظار کشیدند تا نوبتشون بشه و برند داخل پرینتر؟ و حالا ما کاغذ جدید ها رو بگذاریم روی این دو تا؟ عدالت کجا رفته!
زیاد از حد عدالت خواهم. می دونم.
هزار بار بش گفتم خل مغز من،
تو این اتاق که شتر با بارش گم می شه،
تو یکی بیا و لطف کن هر چی می بینی نگیر دستت و راه بیفت برو برا خودت تو هپروت ول بچرخ.
هی نمی فهمه.
الآن اون چیز من کو؟ کجاست؟ هان؟
بعد با اعتماد به نفس می گه فوقش پیدا نشد یکی برات می خرم.
طرف هنوز من دارم واسش سر صبحا بند کفش می بندم، اینه سطح اعتماد به اسکای ش.
وای خداوندگار ناموسا چقد درکش سخته که یادگاری بود یعنی که "طرف دستاش به اون خورده بود!" پس تو یه کامیون هم شکلش رو هم بار بزنی بیاری تو اتاق خالی کنی، هیچ کدومش واس من اون حسّو نداره؟ چقد سخته فهم این؟ شما ها ک دیگه می تونید بفهمید؟ نمی تونید؟