Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

گم شده

اگر در خانه ی تازه آب و جارو شده، هوس خوردن بستنی یا کالای مشابه کردید در حالی که دلتان می خواست عین هاپو راه پیمایی کنید و در جای جای خانه ی تمیز به قدم زدن بپردازید، و نا خودآگاه به خود آمدید و دیدید یک قطعه ی بزرگ از کاکائوی روی بستنی تان نیست شده که یعنی افتاده زمین و با خود فکر کردید که گور بابای کاکائوی بادام دار بستنی، حالا کجای خانه ی تازه تمیز شده افتاده تا  قبل از اینکه مادر خشتکمان را روی سرمان بکشند، خودمان با زبان آدمیزاد برویم زمین آن نقطه را  لیس بزنیم بلکه راضی شده و گناه چرکولک بودن یک علاقه مند به خوردن بستنی حین راه رفتن در خانه های تمیز را نادیده بگیرند و به سیاهچالتان نیفکنند و تا یک ماه نخواهید خانه را به خاطر آن تکّه بستنی رفت و روب کنید،

همین جا ایست کنید!

چاره ی درد شما همین جاست... کیلگارا دات اسکای دات کام. چی؟ کیلگارا دات اسکای دات کام. کجا؟ کیلگارا دات اسکای دات کام.


عینک خلّاقیت را به چشمان خود کوفته،

 و صرفا بنشینید بر لب جوی و گذر عمر تماشا کنید. ( در کتاب گینس بیافزایید از معدود مواردی که بر لب جوی نشستن جواب می دهد.)


به دو ساعت نرسیده مورچه ها برایتان آن یکتا معشوق گم شده را پیدا خواهند کرد و می توانید با خیال راحت بروید آن تکّه از پارکت را بلیسید و آب هم از آب تکان نخواهد خورد.


هشدار: علاوه بر بستنی مقداری فرمیک اسید هم با لیسیدن آن نقطه از پارکت نصیبتان می شود.

قضاوت

# احتمالا فحش رکیک تر از حد مخاطب اینجا داره، من گفته باشم...! 


طرفو بگیریش،

بلندش کنی،

دو دور حول محور انگشت کوچیکه بچرخونی تو هوا،

بعد از پاهاش بگیریش،

و از سمت سر فروش کنی توی گُه دونی خوک ها،

تو مشمئز کننده ترین قسمت گُه ها که آدم عُقش می گیره،

و فشارش بدی به سمت پایین،

انگار که داری یه پونزو فشار می دی رو گچ دیوار،

طوری که ذرّه ذرّه فرو رفتنش رو حس کنی،

و فرو رفتن اون همه گُه تو دهنش ارضات کنه،

اون قدر که از سوراخ دماغش بزنه بیرون،

و تهش اون قدر فشارش بدی که فقط کفشاش بیرون گُه ها بمونه،

و برای تکمیل شدن مَستر پیس،

با حالتی که می خوای بکوبونی تو سر آچار چرخ تایر پنچر،

دو دور با فشار بپری رو کفشای بیرون مونده از گُه ش،

طوری که تا ته فرو بره اون تو،

و سطح تحتانی کفشای فاکیده ش مماس شه با سطح فوقانی فضولات خوک ها.

و بلند بگی:"آخیش" جات همونجاست.

طوری که زیر همون خاک،

گوش های پر از گُه ش با شنیدن این جمله ت جِر بخوره.


یا یک همچو چیزی با همین غلظت.

بخوام عملی ش کنم، اوّل باید مزرعه ی پرورش خوک راه بندازم چون آدمش این قدر زیاده که گُه کم می آد قطعا.


در همین حد از قضاوت شدن/کردن تنفّر دارم.

جدّی چرا هر کس زندگی خودشو نمی کنه و بره و خلاص؟

خوب ول کنید همو دیگه عح. خودتونو بمالید فقط.


یه بار اون اوایل که با سای دوست شده بودم، بحث شریعتی بود. دیدین بچّه ها خصوصا سال اوّلی ها فاز کی شاخ تر و روشن فکر تره بر می دارن؟ همون. یه جمع پنج شیش نفره نسسته بودیم تو سلف زر می زدیم دور هم. پشت سر فلان آدم کلاس. پشت سر فلان فرد دانشگا. درباره ی عکس تله ی فلان خر. خب سال اوّلی ها زیاد ازین کارا می کنن. جوّشونه.


بعد بحث شریعتی هم هم زمان با اون اظهار نظر ها پیش می رفت. دیگه آقا من جرم گرفت دیدم هی همه دارن گنده تر از دهنشون زر می زنن، مثلا حرفایی از شریعتی رو نقل می کنن که یه درصدش رو تو رفتار هیچ کدومشون ندیدم.

برگشتم گفتم، هی بچّه ها می دونید من از کدوم جمله ی شریعتی خوشم می آد؟ اونی که می گه: 


"خداوندگارا، به من کمک کن تا وقتی که می خواهم درباره ی راه رفتن کسی قضاوت کنم، ابتدا کمی با کفش های او راه بروم."


اوّلش سه ثانیه  جَو، ساکت مسخره ای شد، بعد سای برگشت گفت: "اوکی کیلگ تو هم که زدی تو کار کفش امروز، باشه."و جمع ترکید... :))))


اینو واسه سای ننوشتم. خاطره ش یهو الآن اومد تو ذهنم مرتبط بود همچین، نوشتم.


اینو واکنشی به پست یه وبلاگ نوشتم، و I solemnly swear که آشنا نیس واستون اصلا دیگه خودمم آدرس وبلاگشو نمی دونم الآن، خلاصه به خودتون نگیرید باز بخوام بیام معذرت خواهی! :))) ولی به تعداد زیگما مو هایی که کلّه م داشته و ریخته تا الآن و موهایی که دارم الآن رو سرم، و موهایی که تا آخر عمرم می خواد در بیاد، کامنت، پست، نوشته و حرف این چنینی دیدم که واکنشم بهش همین حس بوده صرفا. چه تو دنیای واقعی چه مجازی.


کلّا مخاطب این متنم هر کسیه که به خودش اجازه ی قضاوت کردن می ده. تو هر زمینه ای. با هر ابعادی. از سر و وضع یه آدم که تو چش ترین خصوصیتشه بگیر، تا افکارش که عمق وجودشو تشکیل می دن.


ببین خیلی ساده س تو از هر کی خوشت نیومد، شیفت دلیتش می کنی از زندگی، ولی قضاوتش نچ. شکر ریش مرلین تو این کره ی خاکی اون قدر آدم ریخته که با خیال راحت حذف کنی و کم نیاد و بری بچسبی به یکی دیگه!

تو سعی می کنی خودت شبیه رفتاری که نمی پسندی نشی، ولی قضاوتش چی؟ نچ، نه، نمی کنی بی وجدان بی شرف.


اصلا آقا راه باز جادّه ی زندگی خودت دراز... به مسیر زندگی بقیه چی کار داری؟


یعنی آقا حتّی تو به من بگی این تتلوی لاطائل...(نگفته بودم استفاده ش می کنم کلمه هه رو؟!)  من می گم نه آقا، ولش کن به حال خودش مگه چند بار زندگی می کنه... قضاوت چرا؟ تو دوس نداری، ایگنورش کن ولش کن اینم زندگیشو ببره جلو.

امر به معروف و نهی از منکر هم چرته راستش به نظرم. 

شما اگه عرضه می دارید اون قدر آدم خوبی باشید که طرف خودش دلش بخواد معیار هاشو بر اساس خوبی هاتون بچینه. که خوشش بیاد و حظ ببره از اون شیوه ی بودن! اون قدر پر باشید که دلش بخواد ازتون تقلید کنه. نه این که قضاوتش کنید آره این کارت درسته، این کارت غلطه.

درست و غلطی وجود نداره، همه چی نسبیه... چون کفشا از اوّلش یکی نبوده.

هوم آره منم که زدم تو کار کفش امروز.


نه ولی من اعصابم اصلا خورد نیستا. امروز هفده آذره چرا باید اعصابم خورد باشه اصلا؟

تو اون تیکّه ی اوّل، صرفا احساسی رو نوشتم که هر وقت یه متن یا کامنت اینجوری می خونم "آنی" می آد سراغم. تو اینستا، تو وبلاگا، تو کوچه و خیابون، تو مترو، تو تاکسی، تو میهمانی، تو کلاس، با رفیقام، با فامیلام، با خانواده م. کلا تو هر اجتماعی از افکار آدم ها!


همیشه هم بی تفاوت رد می شم از کنارش، گویی وجود نداره. حوصله ی بحث ندارم ک. می گم ولش کن حیف وقت که بذارم پای درست کردن مغز کرم زده . ولی احساسه رو که دارم خوب. حس می کنم نباید وجود داشته باشم وقتی چنین فردی هم وجود داره. برخورد صفر و یکی دارم. 


راستش اصلا سختمم هم نیست له کردن افکار و تف پراکنی به سطح فکر سخیفی که می بینم. حوصله شم دارم، مثل یه جور بازیه برام. من آدمی ام که همیشه حوصله ی بازی کردن داشته هنوزم داره، اصلا آقا بیا اعتراف حالتون به هم بخوره یکم: تو دبیرستان شغلم این بود که سوتی بگیرم له کنم معلّما رو تا که گه گیجه بگیرن بچّه ها بخندن. همون سیمپل بدبختو زمانی می ذاشتم تو هاون جوری می کوبیدمش که بفهمه هنر خاصّی نکرده شریف قبول شده و یکم افتاده تر برخورد کنه باهامون. الآن ولی انرژی مو هدر نمی دم و البتّه بزرگ تر شدم دیگه کیفی نداره واسم له کردن! صرفا می خونم و می شنوم و می کشم کنار. مستقیم ... آشغالی.


خلاصه که نکنید آقا. قضاوت نکنید. هرچی نظر می دید درباره خودتون باشه. قضاوتم می کنید تو ذهن خودتون باشه واسه اینکه بفهمید دوس ندارید شبیه چه آدمایی بشید. همین. نه بیشتر...!


+ هوم با اون خطّ اوّل موفّق شدم تحریکتون کنم بخونیدش یا نه؟ خخخ.

اگه بدونید

من الآن تو دستام چی دارم...؟!! :دی


یه چیز نرم و

خوشمزه و

سفید... 

ووووو.


پ.ن. این گولّه سفیدا رو می بینی داره می آد توصورتت نترس اصن چیزی نی. :{ 

دان ش جوق

آقا من فعلا تاریخشو بگیرم تا روز عوض نشده، بعد اگه اظهار نظر جانبی ای داشتم می آم می گم. شاید خواستم شفاف سازی کنم ایده رو.


علی الحساب اینکه، 

به بچّه های دوره ی الآن، 

خصوصا علوم تجربی هاشون،

و بازم الخصوص تر پزشکی ها،

 روز دانش آموزو تبریک بگین بیشتر دوس دارن،

به ریخت و قیافه و طرز برخوردشونم بیشتر می آد!


روز مهد کودکی اگه بود، می سپردم اونو تبریک بگین. نیس دیگه بدبختی.


 یاه یاه یاه. خودم مبرام البتّه. :))) به خدا اگه منو قاطی این خل مشنگا کنین. به من روز نوزادو تبریک بگین جاش. :)))) داریم روز نوزاد اصن؟

ستاد بشاش سازی نیمه شب

و وقتی می گم کلّه مکعّبی، دقیقا دارم از چی حرف می زنم:



اینجا دو تا کلّه مکعبی رو در حالت مباحثه می بینید. که البتّه اون قدری که لازمه روی کلّه های مکعّبی شون فوکوس نشده ولی اکیه باو. :)))))) بیش از حد اکیه حتّی کیف می کنم با نگاه کردن بش. راستش تا حالا هیچ عکسی به این غلظت به ایده آلم از واژه ی کلّه مکعّبی نزدیک نشده بود.


آقا خودم پیداش کردم! حس دزد دریایی ها رو دارم. گنج، گنج. شیپور ها را بدمید و بر طبل ها بکوبید و بادبان ها را بالا بکشید که ما فاتحانیم! نحن فاتحون.

هی کیلگ می دونی حس شاخم نسبت به این گنجینه هایی که پیدا می کنم چه زمان شاخ تر می شه؟ وقتی از روی هیچ اپلیکیشین فوتو محوری نمی آد زیر دستم. نه اینستا، نه تله، نه پینترست. هیچ کدوم. 

حالش دیقن اونجاس که وقتی گوگل می کنم، وسط تصویر های بی ربطش، یهو یه چیز بی ربط تر به موضوع سرچم ولی در عین حال جالب می آد زیر دستم. :{



هوم راستی، خب شما بیشتر از خیلی های دیگه نوشتنی هامو خوندین...

مسابقه س،

نمایش نامه. 

اممم  بنویسم یا ننویسم آیا؟

چقد سخته؟ ایده یا اینفوی به درد بخور چی دارید شیر(نه جنگلی نه خوردنی) کنید؟

آقا من به اندازه ی انگشتای دستم، دقیقا ده تا نمایش نامه خوندم تا حالا فقط. سابقه ی درخشانی نیس خیلی ولی بازم اکیه خوب. بیگانه نیستم باش. و اینم بگم واسه اینکه عددش بکشه بالا دارم هری پاتر و فرزند طلسم شده رو نمایشنامه حساب می کنم الآن! یعنی خوب نمایش نامه هست واقعا دیگه. :)))) نمی دونم چرا عذاب وجدان گرفتم وقتی اونم نمایشنامه حساب کردم. :))))


البتّه که به احتمال نود تا، تهش می خوام بنویسم هر کوفتی که بشه و کار خودمو می کنم،  ولی یس دوس دارم نظر تونو بدونم که بینم شانس بردم چقدره... :-؟

چون خوب من هیچ وقت واسه باختن نمی رم جلو که. زیادم نباختم تا حالا غیر از کنکور و المپیادم که سر هر دوتاش به اندازه ی تمام برد های زندگیم باختم و یر به یر شد. :))))

خلاصه اگه ببازم، کرک و پرم می ریزه باز تا یک ماه دهن خودتون صافه باید از نا داوری و بی عدالتی و مافیا ی پشت پرده بخونین. 


آیا در کیلگ یک نمایش نامه نویس کشف نشده می تونید ببینید؟ خوب چشاتونو باز کنیدا. چون خودش که بعله. :)))

خنده های بد موقع

وای جدا خیلی داغونه من به محض اینکه می خوام با کسی جدّی باشم و قیافه بگیرم، خنده م می گیره.

یعنی یه لحظه قدر یه صدم ثانیه قبل اینکه بخوام برم تو فاز ابهتی م، خودم به خودم می گم : " جوووون، الآن دیگه خیلی شاخ شدی کیلگ، سلطاااان ابهّت شدی اصلا. پر ابهّت کی بودی تو کیلگ؟" بعد از تصوّر همین ها خنده م می گیره، طرفم فکر می کنه دارم باش شوخی می کنم یا جدّی نیستم.


چند دقیقه پیش، هی داداشم داشت انگولک می کرد اعصابمو. مثلا هی چراغ بالا سرم رو روشن خاموش می کرد چون کرم داره می دونه من بدم می آد از این حرکت.

 هی بش گفتم آفرین بچّه ی خوب خندیدم، بسّه دیگه برو. نفهمید. 

عصبانی شدم با خنده گفتم ایزوفاگوس بهت می گم برو می خوام یه دیقه تنها باشم. 

باز فکر کرد شوخیه. جدّی  تر با خنده ی بیشتر گفتم ببین بد می بینی ها، برو. 

گفت نمی رم اصلا.

من نگاش کردم با آخرین درجه ی ابهّتم بش گفتم نمی ری؟ اونم تو چشمام نگا کرد گفت "نه نمی رم!" اوّل به این فکر کردم برم دستشو بپیچونم که دیدم ایده ی بدی هست خشتکمو پاره می کنن بعدش و لذّتش لحظه ایه. هیچی بعدش از حجم ابهّتم، از خنده ترکیدم خودم. گفتم به درک که نمی ری دارم برات. بعد پتو رو کشیدم رو کلّه م، خوابیدم.

فهمید که زیاد از حد اسکی کرده.

هی اومد بالا سرم... چرا. چی شد کیلگ؟ چه مرگته؟ تو که خوب بودی؟ شوخی بود دیگه؟ می خندیدیم...! چرا؟  چت شد یهو؟ چرا اینجوری می کنی و فلان. 

آخرش برگشتم بش گفتم چون خیلی کسخلی. همین.

یهو گفت: هیییییییی وااااااای. فححححححححححححش!

خلاصه بهش بر خورد و بالاخره گذاشت رفت در حالی که ضمیمه می کرد بی شعور خر! احمق. گوساله. نفهم. آشغال. کثافت. :))) خلاصه رفت که گزارش بده روش فحش تست کردم.

ما قانون منع فحش داریم تو خونه. یکی از دلایلی که دوست دارم سریع تر فرار کنم ازین جا همین  قانونای مسخره شه. من حداقل ده بار بهش توضیح دادم که عشقم الآن و در این لحظه دیگه باید جمع کنی بری. نفهمید. خوب وقتی نمی فهمه من باید چه کار کنم؟ می فهمونم بهش دیگه!


خب آقا نکنید این کارو، بفهمید دیگه. حتما باید فحش داد؟ چرا با زبون آدم نمی گیرید؟

یه سری ها هم هستن در اوج عصبانیت خنده شون می آد فقط راستش. اینا رو دریابید، خنده هاشون خطریه.

خودتون باید بفهمید خنده چه نوعی هست. حتما نباید به فحش و دعوا بکشه ک.

حالا من الآن باید برم  دست بوس اعلی حضرت وگرنه به مناسبت فحش دادن، امشب باید بیرون عین سگ ها دم پادری خونه بخوابم و دمب تکون بدم... 

لوس ننر بدبخت بچّه ننه ی تیتیش.


پ.ن. ینی به دلم موند یه بار عین بچّه ی آدم بتونم واسه یکی قیافه بگیرم، بفهمه دلگیرم مثلا!

استراتژی بحران صفر

خب دیگه مادرم داره کاملا موفّق می شه اعصاب منو ...

ینی دلم می خواد طوری دهن دریده پست بنویسم الآن که با وایتکسم نشه حجم کلمات زردمو جمع کرد ازینجا.


می دونی کیلگ،

جدیدا از صبح تا شب هر وقت می بینمش داره درباره ی زلزله به من اطّلاعات می ده. چه جور پناه بگیرم، کجا برم، کجا نرم،  اگه تو ماشین بودم چی کنم، اگه رو تخت بودم چه خاکی تو گورم کنم، اگه تو دانشگاه بودم چی کنم، کجای خونه ستونه، کجای خونه ستون نیس، چارچوب در دیگه منسوخه، چی بردارم، چی برندارم، متکا بذارم رو سرم، کنار کدوم مبل بهتره، لوستر خطرناکه، کتاب خونه داغونه، راه پلّه نباید رفت، فلان، بی سار، کوفت، زهر مار، حالم به هم می خوره دیگه. ینی فقط همین مونده بهم بگه بیا کیلگ هورا برات الگوریتم نجات از زلزله درآوردم، اپیزود هزار و یکم اگر در دستشویی بودیم و شلوارمان پایین بود و چمباتمه زده بودیم....!



از اون ور دو دیقه می رم دانشگا باز همه دارن درباره ی زلزله حرف می زنن یکی در میون. امروز دغدغه ی یکی از دوستام که خونه داره و خانواده ش کرجن این بود که حالا اگه من موندم زیر آوار اصن کی می آد جمعم کنه با این حجم ترافیکی که پس از زلزله اتّفاق می افته؟ هار هار می خندید می گفت فرض کن من از زیر آوار خودمو خزنده طوری به گوشی برسونم زنگ بزنم بگم سلام مامانم بابام من موندم زیر آوار، بعد اونا جواب بدن عیزم ترافیکه خودت یه خاکی تو گورت کن ما نمی تونیم بیاییم. می گفت خیلی داغونه که بدونن زنده ای ولی نتونن بیان نجاتت بدن بخوای شاهد مرگ تدریجی خودت باشی.

اون یکی می گفت ببین پلاسکو رو دیدی؟ یه ساختمون ریخت تا یک ماه داشتن دور خودشون می چرخیدن سوت می زدن فقط، زلزله بیاد که کلا رله س دیگه غمت نباشه. 

ازین ور اون یکی می گفت ببین خوبیش اینه که می دونیم تهران به درک بره، کل کشورم باهاش به درک می ره خیالمون راحته ایرانی باقی نمی مونه بعد ما، کلا سقوط می کنیم.

بعد نمی دونم یکی دیگه داشت ثابت می کرد دانشگا بین دو تا گسل قرار داره که قشنگ فرو می ره تو دره. خوابگاشونم که رو گسله انگاری.

خلاصه هر کس یه چیزی می گف.

شهرستانی ها هم که این دور بودن از خانواده زجر کش شون می کنه قشنگ.


از اون ور دانشگاه دوستم رو به خاطر زلزله تعطیل کردن گفتن برید خونه هاتون این هفته رو!


خب والّا من خسته ام. راستش اصلا مدیریت استرسم خوب نیست. 

چرا اینا نمی فهمن استراتژی عملکردی من همیشه این بوده که "بهش فکر نکن پس وجود نداره."

به قول لمونی اسنیکت که دائما از زبون یکی از کاراکتر هاش می گفت، "بی خبری خوش خبری."

خب دارن روانی م می کنن. جم کن دیگه ناموسا. عح.


ببین من اصلا نمی خوام زیر آوار مونده باشم. یا همون اوّل موفق بشم بکشم بیرون، یا مستقم یه چیزی بخوره تو پس کلّه م بصل النخاعم کنده شه بمیرم نفهمم دیگه هیچی!

راستش من نمی خوام بمیرم. 

نه وایسا عوضش کنم، نمی خوام "بدونم" که قراره بمیرم.


بچّه ها من واقعا نمی خوام بمیرم راستش. :[]



این تعطیلات باید یه سری کارهای مهم انجام بدم که اگه مُردم حسرت به دل نمونم. باید با چند نفر ارتباط بگیرم، باید هارد اکسترنالم رو پر از خاطره کنم، باید یه کیف زلزله درست کنم از چیزای مورد علاقه م که مثلا چی می تونه باشه؟ قطعا چیزایی که انتخاب آخر هر فردی هستن واسه وسائل ضروری. باید به خیلی ها بگم که دوستشون داشتم...


هر وقت مادر هی باز شروع می کنه باهام درباره ی زلزله حرف بزنه گوشامو می گیرم دلقک بازی در می آرم. بم می گه تو خیلی بی منطقی، گوش بده این مسخره بازیا چیه.


ببین من می گم تو تهش غلظت هورمون هات تو لحظه ی زلزله تعیین می کنه چی بشی. خیلی خنده دارین والّا، اون زمان آدم اینقدر خودش نیست و حالت ستیز و گریز می گیره که اصلا همه ش غریزی می شه. باید شانس بیاری غریزه ی خوبی داشته بوده باشی صرفا!


مثلا من طبق غریزه ای که از خودم سراغ دارم، احتمالا مثلا از هول خودم رو از بالکن پرت کنم پایین تو حیاط چون کلا غریزه م تو اوته.

دیگه خیلی آرام و متین باشم، در اوّلین لحظه سعی می کنم پرنده هام رو نجات بدم فقط. نه هیشکی. پرنده هام فقط. 

آهان این احتمالم می دم که شاید یکم زود تر از اون، ایزوفاگوس رو بغل بزنم، از راه پله پرتش کنم پایین سقوط آزاد که بعدش برم سراغ پرنده ها.

یعنی قشنگ قیمه و ماست خونه رو می ریزم تو هم تو اون لحظه. شانس بیارن موقع زلزله من بی هوش شم، تلفات کمتر می شه واقعا!!!

من اصلا هیچ وقت منطق حالیم نبوده هی تو چشام منطق منطق می کنین ک...

من احساسی ام، هر چی هم ذهنم تو اون لحظه بهم بگه انجام می دم. خوبیش اینه که الآن اصلا نمی دونم ذهنم چی می گه بهم . صرفا حدسه همش. شاید در اون لحظه حس کنم کیلگ الآن دیگه وقته مرگه و تام کروز وار ریخته شدن آوار رو خودم رو به تماشا بنشینم.


هی مثل این رمّال ها و کارآگاه ها رد زلزله رو تو شهرای مختلف می زنه و تاکید میکنه مطمئنّم شهر بعدی تهرانه. من واقعا دوس ندارم درباره ش حرف بزنم خوب. مثل همه ی بدبختی های دیگه ای که اون قدر چشمامو روشون بستم که الآن واقعا باورم شده جدّی جدّی وجود ندارن!


پ.ن. آهان، اگه مُردم بدونید. شما ها رم خیلی دوس داشتم. خیلی زیاد، همه تونو. قطعا اینجا یکی از هیجان انگیز ترین حرکاتی بوده که تو کل عمرم زدم.


پ.ن بعدی. آقا الآن یک شبه، تو تختم واسه خودم لش کردم وبلاگ می خونم عکس لایک می کنم... یهو می بینم از پشت سرم صدای نفس زدن های گرم و منقطع می آد! بر می گردم می بینم اومده مثل جن بالا سر من وایساده تو تاریکی نگا می کنه... حالا ما بیشتر هول اینو می زنیم که چیزی از تو اسکرین تبلت ندیده باشه. گلومو صاف می کنم بش می گم مادر من این چه وضعشه؟ چی شده اومدی پشت سر من؟

می گه کیلگ... داشتم وضعیت خوابیدنت رو بررسی می کردم، اگه زلزله اومد با توجّه به زاویه ی پنجره ی بالا سرت تیکه می شی، واسه همین خودتو پرت کن پایین کنار تخت ...! و ندوی بیای وسط راهرو. همون پایین با متکّا پناه بگیر تا زلزله تموم شه من نمی تونم حواسم به هر دوتاتون باشه، ایزوفاگوس رو جمع می کنم فقط.

آقا به نظرتون چی خورده تو کلّه ش؟ سکته مکته نکنه امشب؟ بش گفتم بابا خیالت تخت برو بخواب، من خودم بلدم زنده بمونم. ولی اینم بش گفتم که امشب موفّق شد کاری کنه که دیگه خوابم نبره! :دی

 لعنتی حس هاشم همیشه درسته. یک انرژی ذهنی ای داره ک من تقریبا مطمئنّم وقتی اینجوری کلید می کنه یعنی امشبو زلزله می آد قطعا.

حلال کنید خلاصه. ببخشید.

عح

غلط کردی، غلط کردی! غلط های خیلی زیادی کردی...

یعنی که چه اومدی علوم پایه رو از 3 اسفند انداختی 17 اسفند؟

چه مغزیه شوما داری آقای رئیس کل فلان؟

حالا بچّه ها بگن، تو باید مغزتو بدی دست یه مشت ...خل تر از خودت؟

یعنی که چه؟

اصن من براش برنامه ریخته بودم که شب تولّدم تا خرخره تو گه باشم.

ریده به اعصابم مرتیکه. 

الآن هم زدی یه هیفده رو نابود کردی، هم زدی برنامه ی شب تولّد منو پروندی. 

آی که تف.

نمی شه که. مسخره ها. نمی خوام. برش گردونید همون سه ی اسفند. عح. عح. عح.

همین جوری دست به سینه و اخمو می شینم، تا برش نگردونید به حالت قبل بشّاش نمی شم!


فرجه مرجه هم مال خودتون. ما اوّل آخرش شب آخری می بندیم می ره پی کارش.

کیلگ می دونی من چقد حس خوبی داشتم که روز بعد تولّدم امتحان علوم پایه بود؟ استرسی که قرار بود اون روز محتمل بشم خدا بود. دقیقا روز قبل امتحان. جوووون.

حالا الآن من چه کار کنم؟

 اون حجم زیاد از گه جدید رو از کجای عالم بیارم که خودمو فرو کنم توش تا دو اسفند غمم نگیره؟ 

رسما جفت پا رید به اسفند. عح. این بچّه ها هم که سوسولن همه خرخونای بدبخ. ینی می گی من تا هفده اسفند تو خونه بشینم؟ مگه داریم اصلا اسفند و خونه نشینی؟ خاک بر سرا.


یه بارم یکی از دوستام کنکورش افتاده بود روز تولدش اینقدر مغز ما رو نمود با غر و لنگ هاش، بش گفتم ببین منو. خیلی خری. اصلا درکت نمی کنم.


خلاصه که اسفندمو به من پس بدید. من هم مطالبه ای دارم.

و آتش زد...





یه بارم یکی از استادای عزیز (استاد دانشگاهی م نه) برگشت گفت: ببینین اگه می بینید اخبار این قدر آشفته تون می کنه خب دنبال نکنید. اصلا مگه شما ها کاری از دستتون بر می آد؟ وقتی می بینید زندگی تونو کوفتتون می کنه... خب مگه مرض دارید؟ دنبال نکنید. زندگی ارزشمند تر از این حرفاس.

بحث اینه که من نهایتا خودم دنبال نکنم، اطرافیانم رو چه کار کنم؟ ببین شما ها عادت کردین به خوندن خبر، جلب توجّه کردن باهاش در حین خوندن از روش، اسکرول کردن و شاید یه آه آنی کشیدن. 

برای من اینجوری نیست خب. من حتّی برای پیدا کردن این کتاب به کمتر از دو دقیقه زمان نیاز داشتم. بدیهتا برای کسی که تو گذشته زندگی می کنه و  از ترس لوزر بودن همه چی رو اینجوری آرشیو می کنه،  شنیدن اینا در حد یه لیوان آب خوردن نیست.


مثلا چی می شد اگر من تا آخر عمرم با خیال اینکه ریزعلی خواجوی هنوز زنده س زندگی می کردم؟ اصلا می خوام ببینم به چه کسی بر می خورد؟


همین چهار پنج روز پیش، خبر مریض شدنش رو شنیدم. یهو دلم درس فداکارانو خواست. 

درس هشت. همیشه و در همه جا انسان های بزرگ و فداکاری هستند که برای نجات جان دیگران و کمک به هم نوعان... 

سه تا اسم تو ذهنم بود. فهمیده، خواجوی، امید زاده. به همین ترتیب تو درس اومده بودن.

شخم زدم اینترنت رو. نبود متنش. متن کتاب ما هیچ جا نبود. آخه من متن رو جسته گسیخته حفظ بودم. می دونستم حرف بعدی هر جمله چی باید باشه. دیگه تو هیچ کدوم از متن های کتاب درسی های جدید ننوشته : "نفت فانوس خود را بر آن ریخت و آتش زد..." حذف شده، جمله بندی ش عوض شده... هرچی.

ولی خب من که می دونم نفت فانوس خود را بر آن ریخت و آتش زد... 

من اصلا از کل درسه فقط همینو مطمئن بودم روش.  همین یه جمله رو مثل کف دستم یادم مونده بود. که نفت فانوس خود را بر آن ریخت و آتش زد.

تصویرشو یادمه هنوز. با مشعل روشن تو دستاش تو تاریکی، پایین صفحه در حالی که قطار داره می آد جلو تا ببلعدش.


یه فعّالیت داشت درسه. یا شایدم فعّالیت اختراعی معلّم خودمون بود، یادم نیست. می گفت شما دوست داشتید جای کدوم یکی از این سه تا فداکار باشید؟ ما بچّه هامون اکثرا می خواستن فهمیده باشن، یه چند تایی هم امید زاده. تعداد ریزعلی ها کم بود. خب انگاری خیلی برای کسی جالب نبود که لخت بشه و لباسش رو بزنه سر مشعل و لبه ی ریل قطار وایسه. 


من از سوختن که خوشم نمی اومد. فکر اینکه پوستم اون شکلی شه حالمو بد می کرد.

از منفجر شدنم همین طور. تیکه پاره دوست نداشتم بشم. درد داشت. اصلا فکر کمربند نارنجک وحشت زده م می کرد.


ولی همیشه به خودم می گفتم اکی. آره  من فکر کنم بتونم ریزعلی خواجوی بشم. فوقش اگه دیدم قطار نمی ایسته لحظه ی آخر از جلوی ریل می رم کنار. مگه چقد فرصت می خواد که از روی  یه ریل قطار بپّری اونور؟ 


و آره بین اون همه فهمیده و امید زاده ی کلاس، با افتخار سرم رو می گرفتم بالا و به خانوم معلّم می گفتم من می خوام ریزعلی باشم ولی اعتراف نمی کردم که حس می کنم نوع مرگش کمتر درد داره. اعتراف نمی کردم که خانوم اصن از بین این سه تا فقط ریزعلی زنده مونده و من از اینکه ته داستان بمیرم خوشم نمی آد راستش. نمی گفتم که حس می کنم به نظرم فقط ریزعلی برنده شده بین اون سه تا. من بهش نمی گفتم که آخه لعنتی من می خوام مثل ریزعلی زنده بمونم تهش و خوش حال بشم از فداکاری م. 


من خودمو تصوّر می کردم... تو تاریکی، مشعل به دست، لخت روی ریل قطار، و همیشه هم این تصوّر رو داشتم که کفش پام نیست. خودمم نمی دونم چرا ولی همیشه سردی ریل قطار رو زیر پاهام تصوّر می کردم. سردی آهن و گل و لای وسط ریل رو. 

گاهی به اینم فکر می کردم اگه هیچ وقت نتونستم تو باد آتیش بزنم پیرهنم رو چی؟ اگه بارون زد روی مشعلی که درست کرده بودم چی؟ اگه لباسی که تنم بود واسه یه دقیقه سوختن هم کافی نبود و سریع آتیش گرفت و پودر شد چی؟ ولی خب با همه ی اینا، هیچ وقت به ریز علی نبودن فکر نکردم. چون ریزعلی بود... و تهش همیشه زنده می موند. برنده می شد.


چون "ریز علی پیراهنش را به چوب دستی خود آویخت، نفت فانوس خود را بر آن ریخت... و آتش زد."


و از امروز به بعد...

دیگه،

نیس. 

و من دیگه فداکاری رو نمی شناسم که زنده مونده باشه.

امروز آخرین فداکار درس فداکاران مرد.

و این منو زجر می ده. سعی کردم یکم شرح بدم که چرا. کاش تونسته باشم. که قطعا نتونستم. 

چه انتظار بی خودیه از قلم داریم؟ من صرفا با چند تا کلمه چه جوری چیزی که تو سرم هستو منتقل کنم. داغون شدم وقتی شنیدم.

حالا فهمیدی چرا هیچ وقت دوست ندارم اخبارو دنبال کنم؟ استاد راست می گه...


پ.ن: اسمش قشنگ بود، نه...؟ ریزعلی.... علی کوچک. خیلی تک و قشنگه راستش.

قرعه کشی جام جهانی 2018

خب دیگه اینقدر هوار کشیدم الآن صدام گرفت.

ایرانو سوراخ شده فرض کنید از الآن. واااای. خخخخ. 

تمام مدّت هم دوربین دستم بود اینقدر هوار زدیم توش یادگاری شه.


یعنی فک کنم اینقدر همه مون نشستیم پای تلویزیون که تو رو خدا ایران تو گروه دو نباشه نباشه که واقعا تهش ایران شد. :))))

اون تیکه ای که دانمارک قرعه ش اومد و نمی خورد به گروه، قشنگ تهش مطمئن بودم شانس گه بیخ ریش خودمونه.


بچه ها بیایید نیمه ی پر لیوانو ببینیم، 

الآن دیگه لازم نیس هم بازی ایرانو دنبال کنیم هم تیمای شاخو. الآن دیگه به صورت افتخاری یه تیر دو نشون می شه.

بعد تهشم می تونیم افتخار کنیم به تیمایی باختیم که کم کم ش می رن یک چهارم.

راستی، مراسمشون رقص های خوشگلی داش که ایران سانسور کرد. :دی


می دونی چیه کیلگ؟ اصلا آه من ایران رو گرفت.

این قدر به همه شون تنفّر ورزیدم که الآن اینجوری شد.

یادته می گفتم دلم می خواد تیمای قازقلنگی ایران یه دور با آلمان بیفته له شه قشنگ؟ خب این گروه به جاش الآن کاملا ارضام می کنه. 

و حداقل الآن خیالم راحته که اسپانیا دیگه تو گروهی حذف نمی شه مثل سری پیش، راحت می کشه بالا.

و واقعا فکر کردی من بین ایران و اسپانیا کدومو بر می دارم؟ : لولش نهان کرم وطن فروشی.


قبل از همه ی قرعه کشی ها، با دلقک بازی های ما، تهش مامانم همین جوری پروند که اکی شاید ببرمتون اسپانیا ایرانو ببینید. :)))) یعنی طرف رو هوا هم که می پرونه واقعی می شه.


و اممممم. بیایید ببینید فردوسی پور با چه فلاکت با شکوهی داره مرثیه می خونه. خخخخ.


# ایزوفاگوس می گه حالا شاید ما مثل کاستاریکا پدیده ی این جام جهانی شدیم.  خدا. :)))))


پ.ن: الآن نشستم فیلمه رو نگا می کنم. خیلی خوبه. :)))))  یک مدّت مدیدی بود همچین هیجانی تجربه نکرده بودم.

موقعی که دانمارکو می کشن بیرون، به ایزوفاگوس می گم وای نیگا قشنگ مشخصّه ایران می خواد در بیاد بعدش. بعد موقعی که داره کلنجار می ره با توپ ایران که بازش کنه، فردوسی پور می گه اُه اُه اُه. ایزوفاگوس می گه وای وای وای. مامانم می گه چیه مگه چی شده. بابام گنگ و منگ نگاه می کنه، و من می گم خدایا ایران نباشه نباشه نباشه. بعد یارو باز می کنه روش نوشته ایران. نباشه ی آخرم تو خنده ها و داد هوارا گم می شه. قشنگ مشخّصه خدا با ما ساخت و پاخت داره. ؛) 

خلاصه خیلی فیلم یادگاری خوبی شد. 

من اگه امکاناتش رو داشتم حتما ازین کمرا من های دوربین به دست می شدم. ازینایی که همه ش یه دوربین فیلم برداری دستشونه از همه ی جزئیات زندگی شون فیلم می گیرن. خیلی دوست دارم همه چی رو آرشیو کنم کلا.


الآن ناراحت نیستم اصلا. حالا شما برید فش کش کنید تو اینستا و اینا، ولی خوشالم راستش. می ریم که داشته باشیم آبکشینگا. یاه یاه یاه. ایوِل ترین. واقع گرا باشید تهش که هیچی نمی شدیم. حداقل الآن مقابل تیمای خوشگل قرار گرفتیم. :[]

:{


پ.ن بعدی. هوم. دارم فکر می کنم... حالا که بالاخره با اسپانیا افتادیم، دیگه کاسیاس نیست. ژاوی نیست. تورس نیست. ویا نیست. پویول نیست. فابرگاس نیس. هیشکی نیست. صرفا یه اینیستا مونده از اون تیمی که ما باش تو راهنمایی شاهی می کردیم. آندرس با کلّه ی کچل و موهای بناگوشی سفید.آهان اون پیکه خر احمقم مونده. چه قدر این گذر زمان زجر داره. همه با هم پیر شدیم. 

فرض کن وسطش به دوستم پیام دادم یارو برو میرو کلوزه رو ببین. اسطوره جام تو دستاشه الآن... آخه شما نمی دونید کلوزه چقد جوون و کودک بود وقتی من و این کل می نداختیم سرش. درد داره دیگه. 

من چه کار کنم؟ عح. خیلی پیر شدیم همه. عح.

لاطائلات

چارشنبه شب من برای اوّلین بار این کلمه رو شنیدم و یاد گرفتم.

گفتم در جریان باشید می خوام این قدر ازش تو تک تک مکالمه هام استفاده کنم که مغز همه رو باش به فاک بدم. ؛)


لاطائِلات.

یعنی مزخرفات. بیهوده جات. مهملی جات.


دیگه خلاصه خیلی کلمه ی خوفی هس، حتّی صرفا تلفّظش حس خوبی به فرد تلفّظ کننده می ده. 

اصلا چرا فحش نیست؟

نمی شه فحش باشه؟

عح. سیب. 


بعد از اون ور من یاد ناتانائیل می افتم وقتی به زبان می آرمش. مسیر ذهنی خوبی داره واسم. آره، من زمانی عاشق ناتانائیلِ آندره ژید بودم.


ناتانائیل! من شوق را به تو خواهم آموخت...


+ هی. سرچ دادم دوباره بخونمش، توش شن های ساحل داره. :))))) 

" ناتانائیل، برای من خواندن این که شن ساحل ها نرم است کافی نیست، می خواهم پای برهنه ام این نرمی را احساس کند."



پ.ن: کلا پاییز این شکلیه:

مهههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههر، آبان، آذر.

اصلا من نفهمیدم مهر به بعدش چی شد راستش. همین دی روز نبود من اومده بودم  می گفتم هورا سی ام اکتبره؟ چرا الآن اون بالا نوشته سی نوامبر؟ چه خبره؟ کی خودکار گذاشته لا سوراخ نوار کاستمون انگولک می کنه می زنه جلو به این سرعت؟

برگ خشکاندن لای ورق های کتاب هندسه

یکی از جوب های دانشگا نسبت به مدرسه اینه که عموما اصن کتابی نداری که سال اوّل دبیرستان  لاش تیکه کاغذی، نقاشی ای، برگه ی مکالمه ای، صحبت رمز گونه ای، برگ درختی چیزی بذاری و بعد سال پیش دانشگاهی یهو بازش کنی و ببینی عه. مثلا یه برگ درخت خشک شده.


من الآن از بیرون اومدم، از یه درخت آتشین برگ کندم و دارم به این فکر می کنم بذارمش لای چی.


مثلا اگه سوم دبیرستان بودم قطعا می ذاشتمش لای دفتر حسابانم.

اگه دوم بودم، می ذاشتمش لای دفتر دریا.

اگه اوّل بودم می ذاشتم لا هندسه صفرم.

الآن هیچ کتابی ندارم. لای چی بذارم اینو؟


پ.ن. ایده جدید بزنم که می خوام آلبوم برگ درخت درست کنم؟ جدّی من می خوام آلبوم برگ درخت درست کنم. اتّفاقا یه آلبوم خالی دارم جون می ده واسه این کار.

خب بسّه دیگه من عموم رو می خوام، اصلا همه ی مرده ها و نمرده ها و در شرف مرگ های جهانو می خوام ولم کنید.

رفتی و خیالت زمانی نمی کند مرا رها. عح. خب چرا رفتی؟ من اعتراض دارم. بیا خیالاتم جمع کن با خودت ببر.


ولی نه جدّی جدّی...


جان من

کجایی...؟

کجایی...؟

که بی تو دل شکسّه ام...


سر به زانوی غم

نهادم،

به گوشه ای نشسّه ام...


آتشم

به جان و

خموشم

چو نای مانده از نوا...


مانده با 

نگاهی

به راهی

که می رود به نا کجا...


رفتی و

ندیدی...

که بی تو...

شکسّه بال و خسّه ام...


رفتی و

ندیدی...

که بی تو...

چگونه پر شکسّه ام...


رفتی و

 نهادی

چه آسان

دل مرا به زیر پا،


رفتی و

خیالت...

زمانی 

نمی کند

مرا 

رها

.

.

.




پ.ن. خوبه من عموم افتاد مرد که مِن بعد همه ی آهنگای جهان رو با فکرش گوش بدم. های شمایی که آهنگا رو به یاد شخص یا اتّفاق خاصّی گوش نمی  دی... با خود خودتم. به خدا ک اصل جنسه، قدر بدون. از طرف ما هم گوش کن چندین بار و حال کن. ما ها دیگه هیچ وخ این آپشنو نداریم.


پ.ن. بعدی. حالا هنوز وقت نکردم از مسبّب اصلی ش تشکّر کنم... ولی مثل زیرخاکی می مونه واسم. آهنگه.تا حالا سه نفر خوندن. اصفهانی، زند وکیلی، بانو الاهه.

هر کدوم قشنگ تر از اون یکی. دانلود کنید ولی افسرده می شید گفته باشم. الآن هر سه تاشو با هم دارم هی از صدای یکی می پرم رو اون یکی کیف می کنم.


پ.ن. بعدی. تر. آخه فقط عموم نیست. با شنیدنش اوّل همه ی خاطره هایی که از مرگ دارم رو مرور می کنم. بعد می رم خیمه می زنم سر جون کسایی که هنوز زنده ان. بعد دیگه با فرض مرگ اونا، قشنگ مغزم رو تیلیت می کنم که حال کنه. وای فرض کن... یه روزی می آد... مامانم مرده... بابام مرده... ژ مرده... بابابزرگم... مامان بزرگام... خاله هام.... دایی... عمه... عمو... خب من تو همچون دنیایی دارم چه غلطی می کنم؟ چه غلطی برای کردن دارم؟ اصلا چرا باید این قدر جوون باشم و سنّم از همه ی اینا کمتر باشه. نمی خوامش!


پ.ن. بعدی. تر. تر. ما بریم گریه و زجر و ریش و مو کندن و ناخن خراشیدن و اینا. فلن. طرف افسردگی بیخ ریشش ه. فایده نداره. نچ. من نمی تونم کنار بیام باش. نخواهم توانست.

شدم یه ماکروفاژ که یه ذرّه ی عفونی رو بلعیده ولی نمی تونه هضمش کنه و هی تو شیکمشه. تهش سرنوشت همچین سلولی مرگه خب همیشه.

و هفت ها همیشه واسه کلّه مکعّبی ها اصل جنسن

و نمی دونم چند بار دیگه باید سرم بیاد تا بفهمم غذای سلفو نمی چپونن تو کوله. غذای سلفو نمی چپونن تو کوله پشتی. بفهم نفهم. بفهم.

حاضر بودم یکی غذاشو با حالتی که همیشه جری ظرف کیک شاتوتی رو می کوبونه تو صورت تام، پرت کنه طرفم و سر تا پام رنگین پلو می شد و صبح تا شب مشغول پاسخگویی به تیکّه پرانی های ملس  بچّه ها می شدم، ولی این یدونه کتابم اینجور نمی شد. یادگاری بود. 


راستی یه قانونی کشف کردم. از اوّل پاییز تا حالا هیچ روزیم این شکلی نبوده. که کلا احساس نکنم. احساس خاصّی نکنم. فقط بی خیال نشسته باشم رو مبل و حس کنم الآن همه چی اکی و رو غلتکه و همین کافیه. و دنیا می چرخه و سرعت چرخشش اصلا اهمیتی نداره. احساس کافی بودن دارم. یعنی اگه روزی هم  گفتم که اینجوری بوده و بی خیال بودم، قطعا نبوده چون تازه الآن دارم تجربه ش می کنم و حس توپیه. احساس نیاز به نوشتن نمی کنم. احساس نیاز به فکر کردن حتّی. هیچی. اینکه یه چیزی ته وجودم باشه که دلم بخواد بیارمش بیرون. نیست الآن. ته دلم خالیه و این خالی بودن حسّ خوبی داره برای اوّل بار.

 و اینکه می بینی الآن دارم می نویسم از روی نیاز به نوشتن نیست. یک حرکت کاملا اختیارانه س. همون طور که زدن دکمه ی انتشار.

می دونی انگار غمه که فقط نوشتن بخواد.

حالت خوب باشه هیچ. هیچ حس نوشتنی نمی آد دست بندازه دور گردنت.

یادته؟

یا یادت بیارم؟

امم. بریم عقب یکم؟ به اندازه ی دو سال و اندی.

دو نفری می شستین مغز منو می گائیدین. تو سلف. تو کلاس. تو کتابخونه. تو سایت. تو ورزش گا.تو خواب گا.  تو خیابون. تو چمنای جلو دانشکده. تو ایستگاه. تو ترمینال.

تو خوابم حتّی. تو تابستون حتّی.


د لعنتی اینا رو یادته یا یادت رفته؟

تو منو روانی کردی. در سیم پیچی های مغزمو باز کردی. من گذاشتمت. چون همیشه خر بودم. چون همیشه دنبال مایک وزافسکی بودم. چون همیشه دنبال یکی بودم که باهاش گوزن شکار کنم. در عوض چی کردی؟ همه ی مدار هارو با سیم چین گوریدی به هم. اصلا برای همین اسمتو گذاشتم سای. سای علامت اختصاری روانه. تو منو روانی کردی.


و الآن باز سیم چین به دست کمینم کردی بی وجدان بی شرف. جون خودم اگه بذارم این بار. 


دادم دست مامانم، گفتم بیا هر چی عشقت می کشه تایپ کن براش.

بچّه ها، این شمایید که باید حدتون رو بدونید تا  که طرفتون رو به دروغ گفتن نندازید. دروغ گفتن فقط دفعه اوّلش سخته راستش. و من امروز اینقدر دروغ نوشتم که داره الآن از چشام می زنه بیرون دیگه.


+ یه درصد فکر می کنی من اینو واسه کی نوشتم کیلگ؟ مخاطب داره، خاص تر از خاص. این واسه نزدیک ترین رفیق دانشگامه وقتی سال یک بودم. الآن طرف دیگه به اینجام رسونده. به اینجاااام. که البتّه شما اینجامو نمی بینید که بفهمید کجاست. اونجامم نمی بینید. هیچ جامو نمی بینید اصن. خب تخیّل کنید یکم. خوبه واسه رفع ریسک آلزایمر در پیری. 

9696

خب. یاه یاه یاه یاه یاه. :{

96.9.6 ه امروز. 9696.


دیشب که تو وبلاگ خوندم، تو ماشین داشتم به اطرافیانم می گفتم اینقدر که ذوق کرده بودم و برام جالب بود.


مادرم گفت: خب که چی؟ ممیز داره وسطش. تازه اصل تاریخشو نیگا: 96/09/06 ه. دو تا صفر هم داره. اونقدرا هم چیز خاصّی نیست. که من بش گفتم بی خیالش اصلا. و بعدش ناراحت شد که چرا وقتی حرف می زنی جوابی که من بهت می دم رو جدّی نمی گیری بچّه ی بی تربیت. :))) کلا مدلش اینه. در اساسی ترین حالتی که دوست داری درک بشی توسطش، اساسی می زنه تو پرت.


از اون ور داداشم گفت آره عددش خوبه بذاری رو قفل چمدون و این چیز ها. که باز به اونم گفتم بی خیال. چون هر چیزی از نظرم باید عددش رند باشه مگر رمز باز کننده ی ایمیل، چمدون یا هرچی.


بعد بابام گفت راستش رو بخوای خب 96.6.6 خیلی قشنگ تر بود تاریخش. که به اونم گفتم بی خیالش اصلا.

اوّلا چون به نظرم عددش عدد حال گیری بود، قشنگ بود ولی حال گیری داشت توش. تو با خودت می گفتی ای لعنت به اون نُهه که اومده ریده به این عدد به این خوشگلی. نُه توش خرابش می کرد واسه من. و دوما چون من در اون لحظه تنها چیزی که نمی خواستم بهش فکر کنم این بود که چه تاریخی خوشگل تره. اگه به خوشگلیه که 88.8.8 از همه شون خوشگل تر بود! ولی من با یه تاریخ که تو گذشته س چی کار می تونم بکنم؟ هیچی واقعا!


خب خیلی حال نکردن سر جمع. انتظار استقبال بیشتری رو داشتم.


خودم شب قبل خواب دستامو زده بودم زیر سرم فکر می کردم مثلا  الآن چی کار کنم که خیلی باحال شه. باحال که هس، باحال تر شه. یهو یکی از ایده های اخیرم پرت شد تو ذهنم.

از زمانی که زلزله اومد و هنوز پس لرزه هاش رو تو جای جای ایران می بینم، من خیلی افتادم رو این مود که باید کار های ناتمامم رو در اسرع وقت به سر انجام برسونم. یه سری کار های خیلی مهم دارم تو ذهنم، انجامشون ندم به فنام. اون شب های اوّل زلزله استرس کار های ناتمامم داغونم می کرد. با خودم فکر می کردم خب اگه یهو زلزله بیاد همه چی حیف می شه. ما هم که قشنگ رو گسلیم. خمیر می شیم. کمپوت. و برای همین نیازه من زود تر از شر یه سری کارهایی که به آینده موکول کردم راحت شم.

48 تا پست چرک نویس دارم رو وبلاگم.

می خوام منتشرشون کنم. همین الآن. من خیلی وقته صرفا دنبال یه تاریخ به خصوص بودم و تا آینده ی نسبتا دور شاید نتونم تاریخ به این باحالی پیدا کنم دیگه! می خوام از شرشون راحت شم.


 هوم روال کارم:

# امروز 96.9.9 ه. پس من 9+6+9+6 = 30  تا پست رو منتشر می کنم.


# هر کدوم از پست ها در یک تاریخی نوشته شده. حتّی شاید تو سه سال پیش! تاریخ همه شون رو به امروز تغییر می دم. به 9696.


# ساعت انتشارشون رو می ذارم روی 09.06 دقیقه ی صبح. راستش اون موقع ساعت گذاشتم ولی خواب موندم. به هر حال قصدش رو که داشتم. :دی


# واسه همه شون یک هش تگ 9696 می زنم و نه چیز بیشتری مگر اینکه از قبل براشون هش تگ زده باشم. اگر روزی همّت کنم بر می گردم و پست های این هش تگ رو اون طور که می خوام باز نویسی می کنم.


# پست هایی که می ذارم رو بدون کوچک ترین تغییری منتشر می کنم. یهو می بینین بعضی هاش ول می شه وسطش. یهو می بینین عنوان نداره. یهو می بینین ایندنت نشده. یهو می بینین غلط دیکته ای داره در حد لالیگا. به من مربوط نیست. :))) من فقط دارم منتشر می کنم.


# می تونید بفهمید که تا حدّ خوبی وسواس داشتم رو نوشتن اینا.


# من الآن دیگه تو فازی که موقع نوشتن پست ها بودم نیستم. همه ی اون احساس ها رو پشت سر گذاشتم. مقطعی بودند. ناراحتی ها، شادی ها و استرس ها و عصبانیت های گذشتمه. الآن توپ توپم. هیچیم نیست. خیلی هم عالی!


# یکی از دلیل هایی که بعضی ها رو چرک نویس کردم این بوده که زیاد مطمئن نبودم از چیزی که نوشتم. از صحتش. گذاشتم زمان بگذره که دستم بیاد واقعا به اینی که می نویسم اعتقاد دارم یا نه. که حالا ول معطل کلا دیگه برام مهم نیست.


# پست هایی که منتشر می کنم پست هایی بودن که قرار بوده منتشر بشن. سرنوشتشون منتشر شدن بوده. ازین حرف های فرو خورده و اسیدی و فلان نیستن. اونا رو وارد آرشیو وبلاگم نمی کنم کلا. رو کاغذ و امثالهم می نویسم اون دسته از فکر هامو .


# پست هایی که منتشر می شه به هر حال به یه دلیل مخصوصی رفتن جزو چرک نویس ها. شاید حس کردم به کسی بر می خوره اگه رو وبلاگ من همچین چیزی ببینه مثلا. شاید حس کردم بیش از حد بی ادبانه س. شاید حس کردم حوصله و توان نوشتن بیشتر رو ندارم ولو اینکه پسته برای تفهیم نیاز به مهارت نوشتاری بیشتری داشته که من نداشتمش. شاید حس کردم بد برداشت می کنین و ابدا به اون چیزی که تو ذهنمه نمی رسید با خوندنش. شاید فقط خسته بودم. شاید نوشتمش که فقط تو پستوی ذهنم داشته باشمش و یادآوری بوده. ولی می دونم اون روزه هیچ وقت نمی آد که بتونم اون طور که دلم می خواد بنویسمشون. دیگه وقت انتشاره. و چون دسته ای دارم منتشرشون می کنم دیگه لازم نیست خیلی از حس های بالا رو داشته باشم.


# برای پست هایی که می ذارم توضیح ازم نخواین. اصلا حتّی یه سری ها اینقد تاریخش دوره دیگه خودم هم یادم نمی آد چی شد که ایده ی نوشتن همچین چیزی اومد تو ذهنم. یعنی مشکلی هم نیست که توضیح بخواین ها. ولی خب کار سختیه خیلی. به نظرم اگه می شد همون اوّلین باری که نوشتمشون ،چرک نویسشون نمی کردم. همین که زدم رو دکمه ی چرک نویس یعنی یه چیزیش کم بوده و الآنم که باز دارم در اتفاقی ترین زمانی که اومده دستم منتشرشون می کنم پس چیزی عوض نشده و هنوز اون چیزه رو کم داره. اینقدر حس می کردم کار سختیه توضیحش که یه سری هاشون هی تلمبار شدن و شدن و شدن.


# تنها تغییری که تو هر پست می دم یه عکسه که آپلود می کنم و ضمیمه می کنم تهش. من به اندازه ی گیگ ها پوشه ی اسکرین شات دارم. عکس هایی که حالا تو اینستا، یا سایت ها و اپلیکیشن های دیگه دیدم و باهاشون حال کردم و حالمو خوب کردن. هیچ وقت زیاد وقت نکردم براتون اسکرین شات هامو بذارم. چون پشت کامپیوتر نشستن می خواد و کار سختیه. الآن فرصت خوبیه. سی تا اسکرین شات  آخرم رو به صورت کاملا  اتّفاقی به یکی از پست هام می چسبونم. عکس ها هیچ ربطی به نوشته ها ندارن و صرفا منم که دارم توی اطّلاعات پراکنی سوء استفاده می کنم. و بدیهتا عکسای گرفته شده توسّط من نیستن.


# نگاه کردم. یکی از چرک نویسایی که می خواستم رو منتشر نمی کنم. ارزشش رو داره بمونه که بعدا با قلم قشنگ تری بنویسمش تا اشکتون دربیاد. و آره. درباره ی عموم بود. عموی مرده م. :))))


دیگه همین دیگه. 9696 تون مبارک!!!!!!!!  اصلا از همین الآن حس خوبی دارم که قراره همچین کاری انجام بدم. یه باری از رو دوشام برداشته می شه حداقل. اگه بمیرم با خیال راحت تری (تو بگو دو گرم سبک تر!) سرمو می ذارم زمین.

باخته ولی برده

" یه وقتایی هم برنده ترینی، منتها داور کور و خره نمی فهمه. "


بارسا والنسیا.

یک یک.

با توپی که مسی گلش کرد ولی دروازه بان کشیدش بیرون و داور نگرفت. 

یعنی این مرغ رو من بذارم رو خط دروازه هم می تونست با قد قد قداش بگه که طرف توپ رو از تو خط کشید بیرون.


1396/09/06 @ 01:06